💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ289
کپیحرام🚫
هیچوقت فکر نمیکرد بعد از یاسین بتونه لبخند بزنه اما حالا داشت میخندید.
حالا که فضا پر شده بود از خندههای بلند و از ته دل ضحی.
قهقهه نمیزد، فقط خندهی شیرین و ملیحی صورتش رو پر کرده بود.
چادرش رو روی دستش انداخت و کیف به دست آماده نشست.
نگاهش گره خورد به نگاه گرم طاها. نمیتونست منکر این بشه که بعد از سختی و تنهاییهایی که کشید، حضور طاها بهترین اتفاق زندگیش بود.
هرچند که هیچوقت نه به روی خودش و نه به روی بقیه نمیآورد که در نبود یاسین چه رنجی رو تحمل میکنه.
-فاطمه خانم!
از عالم درونی خودش بیرون اومد.
-جانم
یک تای ابروی طاها رفت بالا و لبخند زیبای فاطمه عمیقتر شد.
نگاهی به چپ و راستش کرد.
کسی رو نمیدید. مهدی که ساعتی پیش رفت و اشرف خانم هم حتماً تو اتاق بود.
از این "جانم" که برای بار اول بود از فاطمه میشنید، تعجب میکرد.
فاطمه اما هیچوقت اهل تعارف نبود. واسه اینجور پیشآمدها سرخ و سفید نمیشد. حتی ادای خجالت رو هم درنمیآورد...
صاف و صادق، با مهربونی به نگاه کردن به طاها ادامه داد. این حق طاها بود که وقتی صداش میزد، "جانم" رو بشنوه.
یه چرخ دیگه به ضحی که دستهاش رو گرفته بود داد. موهای لَختش که تا وسط کمرش میرسید، تو هوا پریشون شد و با گذاشتن ضحی روی زمین، از حرکت ایستاد.
خم شد و روی موهای ضحی رو پدرانه بوسید. با تمام وجود دوستش داشت و حتی ذرهای از محبتش رو دریغ نمیکرد که با کمال میل به پای این دختربچه میریخت.
اصلاً مگه میشد طاها باشی و عاشق ضحای شیرین و معصوم نباشی؟
اون هم ضحایی که یادگار یاسین باشه؛
جلو رفت و مقابل فاطمه ایستاد. چهقدر دوست داشت این زن رو که همیشه آرومش میکرد.
زنی که از وقتی بهش محرم شده بود، روز به روز به خدا نزدیکترش میکرد.
-جانت سلامت. آمادهای بریم؟
ایستاد. دستی به موهای ضحی که اومده بود جلو کشید و مرتبشون کرد.
نمیدونست چهطور حرفی که مادرش زده بود رو به زبون بیاره یا اصلاً حرف بزنه یا نه!
-تو فکری؟
سرش رو تکون داد.
-نه. نه بریم
-اینجور جواب میدی یعنی که تو فکری و یه چیزی هس.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّی
🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت...
🌱سلام بر تو و بر صبح ظهورت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفتـر آبان را باز کن 🍂
🍁برگ اولش را با کاغذي از
جنس دلت جلد کن..🍂
🍂 صفحه هایش را با #اميد
خط کشي کن صاف و يکدست؛
اين بار بهتر ورق بزن 🍁
شروع به نوشتن کن اينبار
خوش خط تر از قبل..🍂
ســلام 🍁
صبح اولیـن روز آبان
ماهتون بخیر و شادی🍁🍂
الهی که آبان ماهتون پر باشد
از خبـرهای خوب و
لحظات شـاد و پرخاطـره🍁🍂
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 غوغای دختران مشهدی علیه فتنه
تشویق ایسلندی ایران در تجمع چند روز گذشته دختران در مشهد 👌👌
این کلیپ عالیه😍
فقط کلیپهای اغتشاش، کشف حجاب و انگل نشانان را نبینید و لحظه ای تزلزل در انحراف جبهه انقلاب به خود راه ندهید.
الحمدلله جبهه انقلاب همچنان استوار ایستاده؛ فقط کمی خودباوری و تظاهر و مدیریت میخواهد.
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره بسیار تکان دهنده بانوی باحجاب ایرانی، دکتر پریوش امیری، دکترای فلسفه از کازینویی در لاس وگاس آمریکا
⭕️ خانمی برهنه روی سجادهی من نشست ...😳
🚨 واکنش حاج قاسم نسبت به ازدواج مجدد همسر شهید
💠 همسر شهید محمود نریمانی میگوید: حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچهی کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم، اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید. سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟ چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش!
💠دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
چقدر خوبه آدم برا زندگی #بهانه داشته باشه!
گاهی خوابش رو بخاطرش بزنه...
گاهی تو خیالش غرق بشه!
صبح ها دلیلی برا شروع یک روز داشته باشه!
تمام اهدافش رو در او خلاصه کنه!
چقدر خوبه آدم عشق واقعی به #امام_زمان عجل الله داشته باشه...
فقط ادعا نباشه...