eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
'♥️𖥸 ჻ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ(نور۳۵) نور آسمانها و زمین است. الهی به اون گوشه تاریک قلبمون که ترس و وحشت و ناامیدی تسخیرش کرده ، نور امید بباره و تموم تار و پودشو روشن کنه 🌿¦⇠ 🌸¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندارم حاجتی از هیچ کس با یکی کار من افتاده است و بس
ایران واقعی: مردم در حال کار روزمره رونمایی از موشک هایپرسونیک همه منتظر بازی تیم ملی با انگلیس افتتاح خط آهن بلوچستان بعد از چند دهه اعلام درمان سرطان خون با «ژن درمانی» برای اولین بار و... ایران در ذهن براندازان: مردم اعتصاب کردند، رژیم سقوط کرد؛ تشکیل شورای سلطنت :)
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز کانال افسران جنگ نرم در حوزه‌ی دین،علم،دانش و سواد رسانه ای فعالیت میکند. خود را در ثواب انتشار مطالب شریک کنید 🙏🏼🌹 التماس دعا کانال پیام‌رسان: «ایتا» «Eitaa» https://eitaa.com/MediaWarOfficer @MediaWarOfficer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اجــــرش کمتــــر از شهیـــــد نیسـت ... ☑️ عفـیف بـاشــی، شهیــــدی. 🔸️ حجت الإسلام ┅═ೋ❅❅ೋ═┅ أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج... 𖣘ᬷ‌࿐ྀུ‌≽⊰❃،࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد 🔸 حکایت ما و امام زمان شبیه شیشه رفلکسه.... الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
گفت: این‌همہ‌حجاب،حجاب‌‌می‌کنیدچہ‌فایده‌اۍ‌ داره؟!🧐 گفتم‌: فوایدش‌کہ‌خیلی‌زیاده،امااگہ‌بخوام خلاصہ‌بگم: خیابان‌هاامن‌تر،خانہ‌هاگرم‌تر،زنان‌ ارزشمندترمی‌شوند . . ‌.❤️:)!
نماز بلندترین فریادهاست و به جز نمازگزاران هیچڪس نیست ڪہ جرأت فریاد کشیدن در برابر ظلم داشته باشد. 🌱
سخت‌تر از شهید شدن با خنجر داعش، شهادت با لگدِ هموطنه :) این‌درده💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۞﴾﷽﴿۞ دݪ بہ ♡تو♡        سجـــده میڪند             قبلہ اگــر چہ نیستۍ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگ توام یه نگاهی به دلم میندازی... :)💔؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دعا کنید 🍃 دعا کنید 🍃دعا کنید که رمز پیروزی() این است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترخیص کوچک‌ترین مجروح حادثه حرم شاهچراغ از بیمارستان راستین مجروح ۲ ساله حادثه تروریستی تکفیری در حرم مطهر احمد بن موسی علیه السلام از بیمارستان مرخص شد. تروریست‌های آنور آبی حتی عکس تو را هم نشان ندادند،چون تو برای آن‌ها صرفه سیاسی نداشتی
نه نیروی امنیتی بود نه بسیجی نه سپاهی، چرا سلبریتی ها شهادت این بنده خدا رو محکوم نمیکنند برای یزدان قجری لوکوموتیوران قطار باری راه آهن مبارکه اصفهان که در حمله وحوش داعشی و در اثر پرتاب کوکتل مولوتوف و سوختگی جانش رو از دست داد و شهید شد. 🔴
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بین ساعت‌های کلاسی بود که پیشنهاد سوفی به کافی شاپ بزرگ دانشگاه رفتند. مغزش نیاز شدید داشت به انرژی و خودش هم که حتما باید در طول روز کیک و کافه میکس می‌خورد. بدون کیک هم بود اشکالی نداشت اما حتماً باید یک کافه میکس را نوش جان می‌کرد تا سردرد نگیرد. چند پله‌ی کوتاه سنگی کرم رنگ که ورودی کافه محسوب می‌شد را بالا رفتند. درب اتوماتیک باز شد و وارد شدند. هوای مطبوعی لبریز از بوی قهوه و عطر های مختلف و اسپری‌های تند و ملایم فضای کافه رو پوشش داده بود. میزی خالی نزدیک به پنجره را به سوفی نشان داد و با هم به آن سمت حرکت کردند. بین روز بود و پنجره‌ها باز. هوا رو به سردی می‌رفت اما نمی‌شد از خیر آفتاب مایل آن وقت روز که با زور و زحمت گرمای خودش را به رخ زمین می‌کشید گذشت. دختر جوانی با پیش‌بند سفید مقابلشان ایستاد. عکس فنجان قهوه روی جیب جلوی پیش‌بند که بخار هم از آن بلند می‌شد توجه بشری را جلب و میلش را برای خوردن نوشیدنی داغ بیشتر کرد. سوفی چشم‌هایش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و بشری داشت فکر می‌کرد چرا سوفی قدم به قدم با او همراه می‌شود وقتی هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند. همان دختر سفارش‌ها را در سینی کوچکی برایشان آورد و روی میز چید. نگاه خاصی به پوشش و حجاب بشری انداخت و بر خلاف تصورش با لبخند بشری رو به رو شد و او هم ناخواسته لبخندی زد. سوفی با سر و صدای ضعیف ناشی از چیدن فنجان‌ها روی میز چشم‌هایش را تا نیمه باز کرد که دید بشری از جا بلند شد. -دست‌هام رو بشورم دوباره چشم‌هایش را بست و بار دیگر وقتی پلک‌هایش رارباز کرد که بشری صندلی را کمی عقب کشیده بود و می‌خواست بنشیند. دستش را به فنجان نزدیک کرد. ظاهراً قدری سرد شده و قابل خوردن بود. فنجان را به لبش نزدیک کرد و همین که خواست کمی از محتوای گرم را به دهانش بریزد، آن را پس کشید. ان‌قدر یک‌دفعه‌ای این کار را انجام داد که سوفی هم متوجه شد و سوالی نگاهش کرد. -حلال! اینا آرم حلال دارند؟ سوفی گوشه‌ی چشمش را چین داد. -چی؟ فنجان را روی میز گذاشت و دوباره از جا بلند شد. -هیچی. میام الآن در مقابل نگاه متعجب و گنگ سوفی به طرف پیشخوان رفت و سوفی فکر می‌کرد که شاید بشری از کیفیت کافه میکس راضی نبوده. چند دقیقه با همان دختر سر و کله زد و در آخر با نفسی که از روی کلافگی کشید، به میز برگشت. لب به فنجان نزد. سوفی فنجان خالی خودش را روی میز گذاشت. -چرا نمی‌خوری؟ کلاس الآن شروع میشه -نمی‌تونم -چرا؟! بخور بریم دستش را به فنجان که فقط کمی گرم بود زد. -سرد شده. بگم یکی دیگه بیاره -نه. بلند شو بریم بشری کیفش را برداشت و از بین میزهای گرد چوبی به طرف بیرون رفت. پشت سر بشری از پله‌ها پایین رفت. -مگه تو خسته نبودی؟ چی شد! -بیا. ول کن سوفی. بیا آخرین کلاس رو بریم که خیلی خسته‌ام سوفی که هیچ سر از کار بشری درنمی‌آورد همراهش تا کلاس رفت. با تمام شدن تدریس و صحبت‌های بعد از درس، سوفی دست‌هایش را در هم قلاب کرد و با حالتی کششی تا نزدیک کفش‌هایش پایین برد. -بلند شو تا زودتر بریم سوفی خمیازه‌ای کشید و بلند شد. جزء آخرین نفرهایی بودند که از کلاس خارج شدند. سردردش شروع شده بود و فضای شلوغ اتوبوس را به سختی تحمل می‌کرد. آماده‌ی پیاده شدن بود و با ایستادن اتوبوس سر خیابان، سریع پیاده شدند. هوای تازه بیرون کمی حالش را بهتر می‌کرد و حالت تهوعی را که بعد از سوار اتوبوس شدن بهش دست داده بود را رفع می‌کرد. به سوئیتشان که نزدیک شدند، نفهمید چه‌طور از سوفی خداحافظی کرد و به معنای واقعی جنازه‌اش را داخل خانه انداخت. کتری برقی را روشن کرد و خیلی زود ترتیب یک کافه میکس را داد. چند مشت آب پر کرد و به صورتش زد. نم دست و صورتش را با حوله‌ی سفیدی که کنار آیینه‌ی روشویی نصب کرده بود گرفت. ماگ کافه میکس را دستش گرفت و به اتاقش برد. لب تخت نشست و جرعه جرعه نوشید. با خالی شدن ماگ، روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. شاید هم از حال رفت. خانه‌ی پدریش، درخت‌های میوه‌ی دور حیاط. تابی که ضحا رو می‌آورد و برمی گرداند. پچ‌پچ‌ها و خنده‌های ریز طاها و فاطمه. و خودش که سر روی زانوی پدرش گذاشته بود و لمس نوازش‌بار موهایش توسط دست‌های گرم پدر... با شنیدن صدای وحشتناکی نفهمید چه‌طور از روی تخت بلند شد و خودش را به سالن که منبع صدا می‌دانست رساند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. کاغذی مچاله وسط سالن به طرز فجیعی به او دهن‌کجی می‌کرد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯