💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ338
کپیحرام🚫
روز تاسوعا بود و بشری باید به دانشگاه میرفت. بعدش هم سر کار. صبحانه را آماده کرد و سوفی را صدا زد.
با صدای بشری بیدار شد و نشست. چشمهای پف کردهاش را مالید و خمیازهای بلند و طولانی کشید.
-هنوز خوابم میاد
بشری تکیه داده بود به چهارچوب در. سری تکان داد. دستش را از روی چهار چوب در برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. صدایش را کنی بلند کرد که سوفی بشنود.
-به خاطر منه. تو رو هم اذیت کردم
صدای خمیازهی دوبارهی سوفی را از نزدیک شنید. برگشت. سوفی را پشت سرش دید که سعی میکرد با دست موهای آشفتهاش را نظم دهد.
نشست پشت میز. چشمهایش را گرد کرد که خواب از سرش بپرد و همهی اینها دست به دست هم داد تا جیغ بشری بلند بشود.
-سوفی!
-چیه؟ دیوونه شدی؟
دستهایش را کمرش زد. با سر به روشویی کنار راهرو اشاره کرد و حرص گونه غرید:
-دست و صورتت رو بشور بعد بیا بشین
خواست حرفی بزند که بشری امانش نداد.
-زود!
نچ نچ کنان از صندلی کنده شد و به طرف روشویی رفت ولی باز هم بشری دست از سرش بر نداشت.
-خوبه که صبح بیدار میشی یه دستشویی هم بری. مثانهی بیچارهات نترکه
-اوف
کشدار گفت و لجوجانه پایش را روی زمین کشید و به طرف اتاق رفت.
وقتی برگشت، بشری فنجانها را از کافه میکس پر میکرد.
دیدن سوفی باعث شد لبش به خنده کش بیاید. موهایش را مرتب بسته بود و دیگر خبری از سوفی پفآلود شلختهی چند دقیقه میش نبود.
خندهاش را جمع کرد اما موفق نشد. گوشهی لبش جمع شده بود.
وقت بیرون رفتن، پاکت عکسها را هم داخل کیفش گذاشت. در را که باز کردند سیاه را دیدند. دم تکان میداد و نزدیک میشد.
همزمان به هم نگاه کردند.
سوفی خم شد و به سیاه تشر زد:
-دیشب کجا بودی؟ فقط واسه شکمت میای اینجا
-به این بیچاره چیکار داری؟!
بشری این را گفت و بند پهن کیفش را روی شانه بالا انداخت و راه افتاد.
-صبر کن!
پا تند کرد و خودش را به بشری رساند.
-مدام داری من رو سرزنش میکنی
نیمرخش را به طرف سوفی چرخاند.
-عزیزم صبح با اون قیافه واقعا غیر قابل تحمل بودی. حالا هم انگار با این حیوون زبون بسته دعوا داری
سوفی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. سیاه همانجا روی زمین نشسته و پوزهاش را به زمین چسبانده بود.
نگاه از سگ گرفت.
-عکسها رو آوردی
سرش را تکان داد.
-آره. باید به رئیس دانشگاه نشون بدم
مثل همیشه روی صندلیهای سرویس کنار هم نشستند.
عمیق به چشمهای سوفی نگاه کرد.
-ساعت ده میرم دفتر رئیس
و نگاهش را برنداشت.
سوفی نگاهش را خواند و مطمئنش کرد که به عنوان شاهد او را همراهی میکند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨️
#سپهبد_جان💔
عشق یعنی...
تابوتم رو راهی کرب و بلا بکنند...
1_1658430465.mp3
8.81M
زیارت عاشورا....
با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤
#جان_فدا
🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
∞♥∞
#سلام_امام_زمانم♥
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
#امام_زمان🌤
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ339
کپیحرام🚫
تمام ساعاتی که مشغول کار در نیروگاه بود، به مکالمهی بین خودش و ریاست دانشگاه فکر میکرد.
از روزی که پا به این شهر گذاشته بود مدام یا در حال دفاع از خودش بود یا با مسئولین دانشگاه کل کل میکرد.
این چند ماه رُسش کشیده شده بود و امروز دلمردهتر از هر روز دیگر برایش سپری میشد. از صبح چند بار آن لحظات در ذهنش جان گرفته و محو شده بودند.
اینکه خیلی راحت از کنار آن مسئله گذشتند! انگار نه انگار که که این دختر بیچاره دیشب نزدیک بوده از ترس پس بیفتد.
حتی رئیس گفته بود: از کجا معلوم که منظورشان به تو بوده؟ حتما اینها اتفاقی پیش آمده. کسی میخواسته از شر آن عکسها راحت بشود، آنها را در شاخهی درخت گذاشته و رفته...
چند بار حرفهایش را از اول تا آخر زد. اینکه دو نفر بودند و حرکات مشکوکی داشتند.
سوفی هم پا در میانی کرده بود اما فایده نداشت.
-شما خیالاتی شدین. از صبح دانشگاه و تا شب هم کار، معلومه که خستهتون کرده. کمی استراحت به خودتون بدید این توهمات به سراغتون نمیاد
هاج و واج به آنها نگاه کرد. گستاخی و ناحقگویی تا چه حد!!
-من اونا رو دیدم. دو نفر بودن. یکی رو از پنجره اتاق و یکی رو هم از پنجره سالن. آخر کار هم هر دوشون پای درخت جلوی خانه با هم حرف زدن و این بسته رو تو درخت گذاشتن
-خب چهطور میتونی ثابت کنی که واقعا دو نفر اطراف خونهات پرسه میزدن؟
❌❌ادامه امشب❌❌
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت شبهای زوج ادامه دارد🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من است
محبت تو همان خط سرنوشت من است
گناهکارم و از آسـتان قدس شـما
کجا روم؟! به خدا مشهدت بهشت من است
اللّهُــــــــمَ ارزُقنا
🔴فصلالخطاب و اتمامحجت رهبری درباره هرگونه مسامحه و عقبنشینی در مسئلهی حجاب
⏪رهبرمعظمانقلاب: "حجاب یک ضرورت شرعی است. شریعت است. یعنی هیچ تردیدی در وجوب حجاب وجود ندارد این را همه باید بدانند.
اینکه حالا خدشه و شبهه کنند که آیا حجاب هست؟ لازم است؟ هیچ جای خدشه و شبهه ندارد. یک واجب شرعی است که باید رعایت بشود.
منتها آن کسانی که حجاب را به طور کامل رعایت نمیکنند اینها را نباید متهم کرد به بیدینی و ضدانقلابی" ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
✍بنابراین اگرچه مسئولان و مردم باید از یکسو ضعیفالحجاب یا بدحجابها را در دایره اسلام و نظاماسلامی حفظ کنند و همچون دختر خود بدانند، اما از سوی دیگر باید قاطعانه دربرابر یک #حرام_اجتماعی همچون #کشف_حجاب بایستند و ذرهای اجازه خدشه بر وجوب حجاب را ندهند.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ339
کپیحرام🚫
تمام ساعاتی که مشغول کار در نیروگاه بود، به مکالمهی بین خودش و ریاست دانشگاه فکر میکرد.
از روزی که پا به این شهر گذاشته بود مدام یا در حال دفاع از خودش بود یا با مسئولین دانشگاه کل کل میکرد.
این چند ماه رُسش کشیده شده بود و امروز دلمردهتر از هر روز دیگر برایش سپری میشد. از صبح چند بار آن لحظات در ذهنش جان گرفته و محو شده بودند.
اینکه خیلی راحت از کنار آن مسئله گذشتند! انگار نه انگار که که این دختر بیچاره دیشب نزدیک بوده از ترس پس بیفتد.
حتی رئیس گفته بود: از کجا معلوم که منظورشان به تو بوده؟ حتما اینها اتفاقی پیش آمده. کسی میخواسته از شر آن عکسها راحت بشود، آنها را در شاخهی درخت گذاشته و رفته...
چند بار حرفهایش را از اول تا آخر زد. اینکه دو نفر بودند و حرکات مشکوکی داشتند.
سوفی هم پا در میانی کرده بود اما فایده نداشت.
-شما خیالاتی شدین. از صبح دانشگاه و تا شب هم کار، معلومه که خستهتون کرده. کمی استراحت به خودتون بدید این توهمات به سراغتون نمیاد
هاج و واج به آنها نگاه کرد. گستاخی و ناحقگویی تا چه حد!!
-من اونا رو دیدم. دو نفر بودن. یکی رو از پنجره اتاق و یکی رو هم از پنجره سالن. آخر کار هم هر دوشون پای درخت جلوی خانه با هم حرف زدن و این بسته رو تو درخت گذاشتن
-خب چهطور میتونی ثابت کنی که واقعا دو نفر اطراف خونهات پرسه میزدن؟
نمیتوانست. هیچ جوری نمیتوانست. مگر اینکه حرف دوربین را پیش بکشد که این هم باید مسکوت میماند و قرار نبود کسی باخبر بشود که دوربینی در کار است.
اعصابش مخدوش شده بود. رعشهی نامحسوسی به جان جسم خستهاش افتاد و یک لحظه ممکن بود به زمین بیفتد.
در آن جمع که فقط بشری و سوفی و خانم مایر زن بودند، تنها سوفی حالش را درک کرد که دست به پهلویش گذاشت و مثل تکیهگاهی او را نگه داشت.
بقیه که دیدشان ضعیف نبود، دیدند اما نخواستند درک کنند.
تصمیم گرفت از اتاق بیرون برود. اینجا اهمیتی به مشکل او نمیدادند. اینها فقط میخواستند هر پیشامدی را علم کنند تا بشری کار حین تحصیل را رها کند و چند سال بیشتر ماندگار شود. همین!
من توهم زدم. اون هم از خستگی! باید به خودم استراحت بدم؛
هه! چرا من رو بچه فرض میکنن؟!
آن قدر در فکر و مشغلهاش غوطهور شد که نفهمید زمان کی گذشت. وقتی به خودش آمد که باید امادهی برگشت میشد.
هنوز روپوشش را در نیاورده بود که گوشیاش زنگ خورد. آدلف بود.
جواب داد اما با حرفهایی رو به رو شد که شوکی جدید به شوکهای تا به امروزش وارد کرد.
-من دیگه نمیتونم شما رو به سرکار برسونم. متاسفم. این چیزیه که دانشگاه از من خواسته
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام صبح بخیر دوستان
انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را میدهند
که دراین روز زیبا به روی همگی ما لبخند میزند
بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم و صبحی پرازعشق ومهربانی را آغاز کنیم
که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست.
صبح همگی بخیر
روز خوب و سرشار از شادی برای همگیمان آرزو دارم.
یادت نرود بانو!
هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری
گوشه ی چادرت را در دست بگیر و
آرام زیر لب بگو؛
"هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"
بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی
گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...
اما آن که تو را آفرید
از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است
مراقب ارث مادری ات باش بانو!
بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...
و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی
همین و بس!
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن…
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( وداع با جسم خاکي )
علی: دکتر محاصره شدیم !چیکار کنیم؟!
چمران: علی همه ی نیروها رو جمع کن، برید سمت اَبوهُمَیّه
علی: برید؟! کجا بریم؟!
طاهر: مگه شما نمی یایین؟!!!!!
چمران: محاصره شدیم ! اونا دنبال منن، نیروها رو نجات بدین که اسیر نشن،برید
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - میثم شاهرخ - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هیچوقت یه ایرانیو نباید کسی تهدید کنه✌️🏻🇮🇷💪🏻
خیلی زود به کانال ایران قوی ملحق شو و حقایق جهان هستی خصوصا ایران عزیزمون رو ببین و با تمام واقعیت ها آشنا شو😊
کانال توسط حقوقدان و دانشجویان انقلابی اداره میشود! 🇮🇷
بدو بیا🇮🇷🇮🇷🇮🇷:
https://eitaa.com/joinchat/3010134229Cd605a0988e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️یک نفر رو مثل آقای خامنه ای پیدا نمیکنید..
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
■به اون حدیث رو کتیبه دقت کنید!
فرق میکنه با چه دیدگاهی به 'زن' نگاه کنی!😊
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#دیدار_بانوان_با_رهبری
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
🦋میشنود صدایی به کوچکی صدای تو را خدایی که بزرگتر از جهان هستی است ..
#خدای_مهربونم ♥️
خدا تنها پناهیه که برام مونده!🤍
تنها کسی بود که تنهام نزاشت با وجود هزاران اشتباه باز منو ببخشید و همیشه کمکم کرد و منو توی مسیر خودم قرار داد...☁️🌱
بعضی وقتا ازش غافل شدم و دور شدم ولی اون هیچوقت من و فراموش نکرد میخام بگم تو تنها نیستی رفیق!🫂✨
اگه هیچکس نیست که باهاش حرف بزنی، خدا هست!اگه همه بهت گفتن نمیتونی، خدا هست که کمکت کنه تا بتونی!اگه از همه خسته شدی؛ خدا هست که کمکت کنه و دستتو بگیره!♥️🌙
خلاصه اش کنم که یادت نره یه نفر هست،
که همیشه هست، حتی وقتی تو حواست نیست!💙🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب سلیمانی: افتخار میکنم فرزند یک روستازاده هستم
فرزند «شهید سلیمانی» در روستای قنات ملک:
🔹افتخار میکنم فرزند یک روستازاده هستم و در کنار شما زندگی کردم.
🔹اینکه امروز همه شما جمع شدید و برای پاسداشت نام و یاد برادر خودتان مراسمی برگزار کردید برای من کمترین، بعد از مراسم حضرت آقا، پربرکتترین مراسم است؛ چون خودم را از شما میدانم.
#حاج_قاسم
#جان_فدا
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄