#فرازیازوصیتنامه 📄
💠جهانیکهامروز پر از فسقوفجور و خیانت ابرقدرتهاست،تلاشوایثارمیخواهد
درراهحسینرفتن،حسینیشدنمیخواهد
#شهیداسماعیلدقایقی
#یادشهداباصلوات
☄انتظار یعنی...
اینکه ببینـی در جایگاهی که هستی،
با توانایی هایی کھ داری...
چه کاری از دستت بر میآید تا برای امامزمان انجام بدهـی !
انتظار توقف نیست؛
حرکتی رو به جلوست...🍃
MiladImamBagher1395[03].mp3
2.15M
💠 صلوات بر باقرالعلوم (علیه السلام)
🎙حاج میثم مطیعی
🌸 ویژه ولادت امام #باقر (ع)
ایا می دانستید ؟
که خواندن زیارت امین الله در ولادت یا شهادت ائمه و….…. موجب زیارت آنها از نزدیک می شود🌹🍃🌹🍃🌹
#میلادامام_محمدباقر
- فقطیڪبارڪافےاست
ازتهدلخداراصداڪنید.
دیگرمالخودتاننیستید؛
مـالاومیشوید...!
التماس دعا :)
+شھیدحاجامینے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاجی میدونستی الان جات خیلی خالیه؟
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت شبهای زوج ادامه دارد🌹🌹
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ358
کپیحرام🚫
دستش را به پهلو گرفت. به آنی دستهایش خیس شد و گرم. پهلویش پاره شده بود.
اخمی ناشی از درد صورتش را پر کرد و پیشانیاش به عرق نشست.
لبهایش به سکوت بسته شده بود. فقط نگاه میکرد. چند بار پلک زد. شاید اشتباه میکند.
ولی نه. خودش بود؛
دست دیگرش را بالا آورد و شالش را توی مشت گرفت.
هیجان و درد با هم به جانش افتاده بود.
چند بار سر تا پایش را از نظر گذراند و نگاهش ثابت ماند روی تیلههای مشکی سردرگم. حس میکرد تمام تنش داغ شده.
لبهای امیر باز و بسته میشد. چهرهاش مشوش بود. حتی دید به موهای خودش چنگ زد.
گوشهایش کیپ شده بود. بعد از چند لحظه گوشهایش پر شد از صدای بوق مانند.
دیگر نایی نداشت که روی پا بایستد. زانوهایش سست و سستتر شد تا اینکه روی زمین افتاد.
امیر را دید که به طرفش دوید و کنارش زانو زد و فریاد آخرش را بلندتر از صداهای مبهم توی گوشش شنید.
"خدا"
و چشمهایش بسته شد.
گاه گاهی بیدار میشد. از درد آه میکشید اما صدای آهش در گلو خفه میشد چرا که گلویش خشک بود و لبهایش به هم چسبیده.
هر بار نگاهش به ساعت میافتاد و هر بار هم میدید که ده دقیقه یا یک ربع گذشته است.
متوجه بود که آنجا بیمارستان است اما آنقدر که پلکهایش سنگین شده بود نمیتوانست چند لحظه فکر کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده.
بار آخر که چشمهایش را باز کرد، زنی با روپوش سفید، با زبان انگلیسی با او صحبت کرد. یادش افتاد که تیر خورده بود.
دستش را به طرف پهلویش برد اما هنوز نتوانسته بود پهلویش را لمس کند که آنژیوکت کشیده شد و پشت دستش درد گرفت.
صورتش را جمع کرد. خون از پشت دستش بیرون زد. زن "چه کار میکنی؟" گفت و به طرفش رفت.
جواب سوالهای زن را کوتاه میداد. در حدی که دست از سرش بردارد.
حالا دیگر کامل به هوش آمده بود.
حتما اینجا ریکاوریه.
این را از فضا و دستگاهها و سوالاتی که آن زن که حالا فهمیده بود تکنسین بیهوشی است فهمید.
حالش خوب بود؟
مشکلی نداشت؟
نمیدانست.
مگر نه اینکه قرار بود زود به خانهشان برسد؟
حالا روی این تخت با ضعف بدنی و ...
و فکری که تماما به سمت امیر میرفت، افتاده بود.
چه اتفاقی افتاد؟
امیر از کجا پیداش شد!
چرا حالا باید میدیدمش؟
مگه نرفته بود انگلیس؟
چرا انقدر پریشون بود؟
از کجا من رو پیدا کرد!
اینها همه در دایرهی فکرش میچرخیدند و او وقتی به خودش آمد که تکنسین او را به پرستار بخش تحویل داده بود.
هنوز نتوانسته بود چیزی بخورد یا بنوشد. لبهای مثل چوبش را به سختی از هم باز کرد و بست.
کاش حداقل میشد یه آبی به دهنم بزنم.
سرش را به طرف پنجره چرخاند. جز آبی آسمان چیزی از منظره بیرون نمیدید. انگار تا بیکران فقط آبی بود و بس.
دردش کم کم شروع میشد و بشری مثل تکه گوشتی لخت بی آنکه کاری از دستش بر بیاید، فقط تحمل میکرد.
ظاهرا او را به حال خودش واگذاشته بودند. چون بعد از یک بار که پرستار برای چک وضعیتش آمده بود، دیگر کسی به او سر نزد.
با دست آزادش، ملحفهی سفید را روی سرش کشید. این تنهایی فعلا بیشتر به درد او میخورد.
چشمهایش را نبست ولی چهرهی امیر در ذهنش نقش بست.
کلافگی و سردرگمیاش.
چنگی که به موهایش زد...
و دل خودش.
که دوباره با دیدن امیر به تب و تاب افتاده بود.
چطور باور داشتم که فراموشت کردم؟
چرا فکر کردم اگه به یادت نمیافتم یعنی از دلم بیرون رفتی؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯