💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ358
کپیحرام🚫
دستش را به پهلو گرفت. به آنی دستهایش خیس شد و گرم. پهلویش پاره شده بود.
اخمی ناشی از درد صورتش را پر کرد و پیشانیاش به عرق نشست.
لبهایش به سکوت بسته شده بود. فقط نگاه میکرد. چند بار پلک زد. شاید اشتباه میکند.
ولی نه. خودش بود؛
دست دیگرش را بالا آورد و شالش را توی مشت گرفت.
هیجان و درد با هم به جانش افتاده بود.
چند بار سر تا پایش را از نظر گذراند و نگاهش ثابت ماند روی تیلههای مشکی سردرگم. حس میکرد تمام تنش داغ شده.
لبهای امیر باز و بسته میشد. چهرهاش مشوش بود. حتی دید به موهای خودش چنگ زد.
گوشهایش کیپ شده بود. بعد از چند لحظه گوشهایش پر شد از صدای بوق مانند.
دیگر نایی نداشت که روی پا بایستد. زانوهایش سست و سستتر شد تا اینکه روی زمین افتاد.
امیر را دید که به طرفش دوید و کنارش زانو زد و فریاد آخرش را بلندتر از صداهای مبهم توی گوشش شنید.
"خدا"
و چشمهایش بسته شد.
گاه گاهی بیدار میشد. از درد آه میکشید اما صدای آهش در گلو خفه میشد چرا که گلویش خشک بود و لبهایش به هم چسبیده.
هر بار نگاهش به ساعت میافتاد و هر بار هم میدید که ده دقیقه یا یک ربع گذشته است.
متوجه بود که آنجا بیمارستان است اما آنقدر که پلکهایش سنگین شده بود نمیتوانست چند لحظه فکر کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده.
بار آخر که چشمهایش را باز کرد، زنی با روپوش سفید، با زبان انگلیسی با او صحبت کرد. یادش افتاد که تیر خورده بود.
دستش را به طرف پهلویش برد اما هنوز نتوانسته بود پهلویش را لمس کند که آنژیوکت کشیده شد و پشت دستش درد گرفت.
صورتش را جمع کرد. خون از پشت دستش بیرون زد. زن "چه کار میکنی؟" گفت و به طرفش رفت.
جواب سوالهای زن را کوتاه میداد. در حدی که دست از سرش بردارد.
حالا دیگر کامل به هوش آمده بود.
حتما اینجا ریکاوریه.
این را از فضا و دستگاهها و سوالاتی که آن زن که حالا فهمیده بود تکنسین بیهوشی است فهمید.
حالش خوب بود؟
مشکلی نداشت؟
نمیدانست.
مگر نه اینکه قرار بود زود به خانهشان برسد؟
حالا روی این تخت با ضعف بدنی و ...
و فکری که تماما به سمت امیر میرفت، افتاده بود.
چه اتفاقی افتاد؟
امیر از کجا پیداش شد!
چرا حالا باید میدیدمش؟
مگه نرفته بود انگلیس؟
چرا انقدر پریشون بود؟
از کجا من رو پیدا کرد!
اینها همه در دایرهی فکرش میچرخیدند و او وقتی به خودش آمد که تکنسین او را به پرستار بخش تحویل داده بود.
هنوز نتوانسته بود چیزی بخورد یا بنوشد. لبهای مثل چوبش را به سختی از هم باز کرد و بست.
کاش حداقل میشد یه آبی به دهنم بزنم.
سرش را به طرف پنجره چرخاند. جز آبی آسمان چیزی از منظره بیرون نمیدید. انگار تا بیکران فقط آبی بود و بس.
دردش کم کم شروع میشد و بشری مثل تکه گوشتی لخت بی آنکه کاری از دستش بر بیاید، فقط تحمل میکرد.
ظاهرا او را به حال خودش واگذاشته بودند. چون بعد از یک بار که پرستار برای چک وضعیتش آمده بود، دیگر کسی به او سر نزد.
با دست آزادش، ملحفهی سفید را روی سرش کشید. این تنهایی فعلا بیشتر به درد او میخورد.
چشمهایش را نبست ولی چهرهی امیر در ذهنش نقش بست.
کلافگی و سردرگمیاش.
چنگی که به موهایش زد...
و دل خودش.
که دوباره با دیدن امیر به تب و تاب افتاده بود.
چطور باور داشتم که فراموشت کردم؟
چرا فکر کردم اگه به یادت نمیافتم یعنی از دلم بیرون رفتی؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت شبهای زوج ادامه دارد🌹🌹
#تحلیل_بشری
عصمت السادات علوی:
بشری علیان سوژه سازمانه. باید جذب بشه، متوقف بشه یا ترور بشه. این درسته.
امیر سوژه شخصی حامده. هر کسی میتونه بشری رو ترور کنه، چرا باید امیر شلیک میکرد، چرا خود حامد نزد؟؟
امیر جذب سازمان شده، کِرم حامد چی بود که تو کل شیراز خائن بودن امیر رو پخش کرد؟ گرفتن تمرکز از بشری؟؟ قبول!
اما مرض اینکه جلوی مسجدی که پدر امیر اونجا نماز میخونه خبر خیانت پسرش رو پخش کنی و پدرش رو به سکته قلبی بندازی دیگه چیه؟؟ پدر امیر چه ربطی به خانواده علیان داره؟
اما انگیزه حسادت توجیهش میکنه. حامد اون جوری که ایمان برای بشری شرح داد از یه خانواده از هم گسیخته است که نه شغل درستی تونسته داشته باشه، نه خانوادهای. وضع مالی خوبی هم نداشته تا یه زمانی (احتمالا تا قبل از جذب توسط سازمان) امیر همه اینا رو داره، پدر و مادر خوب، برادر حامی و پشتیبان، شغل خوب و درآمد بالا، تحصیلات خوب، همسر و زندگی عالی. حامد همه اینا رو به وسیله خود امیر، از امیر میگیره.
⚜⚜⚜⚜♥️⚜⚜⚜⚜
#تحلیل_بشری
یا زینب (س):
رمان به صحنه ای رسید که مدتها بود انتظارش رو میکشیدیم. تلاقی دوباره عاشق و معشوق. خرده نگیرید که چرا گفتی عاشق و معشوق درحالی که امیر عاشق بشری نبود. امیر دوستدار خطاکار بشری بود. بشری را دوست داشت اما بارها پایش لغزید. و آن روز که بشری را از روی عصبانیت به دیوار کوبید هرگز قصد نداشت به او صدمه ای بزند اما عصبانیت و جهالت کار خودش را کرد. امیر اگرچه در قصه گاهی عاشق بود و گاهی نبود اما بعد از جراحت بشری بی شک عاشق او شد. قبل از آن چیزهایی برایش وجود داشت که آنها را به محبوبش ترجیح دهد اما پس از آن فقط رضایت بشری برایش مهم بود. و این شد که از یک دوستدار به یک عاشق تبدیل شد. و من هیچ وقت نفهمیدم که چرا رفت ولی در آن لحظه حتی رفتنش هم عاشقانه بود.
و حالا عجب تلاقی تلخی برایشان رقم خورد. من فکر میکنم این اتفاق برای هر دویشان سخت است. بازهم جهالت امیر کار دستش داد. و بازهم بشری تاوان عشقش را داد. عشقی که نمیدانم سرانجامش به کجا میرسد اما میدانم عشق پاکی همچون عشق بشری و عشق با تاخیر اما واقعی ای همچون امیر سرانجامش به جای بدی ختم نمی شود. ضجه های امیر بعد از شناختن سوژه ی تیر اندازی اش شاهد بر این مدعاست.
و تلاش او برای آسیب ندیدن زیاد سوژه نشانه این است که وجدانش در تمام این سالها هنوز زنده مانده.
و البته در همکاری ادامه دار او با حامد نمیتوان این موضوع را که جهالت درون او نیز هنوز زنده است نادیده گرفت.
همچنین نمیدانم چگونه این اتفاق تلخ به بشری الهام شد و رنگ و روی صورت را تغییر داد به حدی که ضعف بر او غالب شد و از جمع عقب افتاد. به نظرم، همین باعث شد که تیراندازی برای امیر ممکن شود. و تنها خداوند میداند که حتی در این اتفاق تلخ، چه سری نهفته است.
(و البته در اینجا استثنائا نویسنده و خوانندگان قبلی هم میدونند چون اینجا ما در واقع یه رمان داریم نه یک واقعیت محض😁)
💠💠💠💠🌷💠💠💠💠
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
سلام دوباره
این روزها گرهی اقتصادی تو زندگی بعضیامون کورتر شده.
چند روز پیش یکی از عزیزان از من کمک خواست تا بتونه چرخ خیاطی بخره و کمکخرجی تو مخارج خونه باشه.
ایشون به من رو زدند و من غیر از شما و خدا کسی رو ندارم که رومو زمین نندازه.
امیدوارم خدا به دلتون بندازه و روی منو زمین نندازید.😊
ایشون به حداقل پانزدهمیلیون احتیاج دارند.
کانال بیشتر از سههزار نفر دنبالکنندهی ثابت داره.
من روی سههزار نفرتون حساب باز کردم.
باورتون میشه اگه هر نفر پنجهزار تومن کمک کنید، مشکل ایشون حل میشه؟😍
بیاید هوای همدیگه رو داشته باشیم♥️
عزیزانی که میتونند بیشتر بپردازند چون احتمالا بعضی دوستان توان پرداخت همین پنجتومن رو هم ندارند🙏🏻
کمکهاتون رو به این شماره کارت واریز کنید. به نام انصارینیا
6037991644557286بزنید روی شماره کپی میشه👆 با تشکر ارادتمند #م_خلیلی
#یاامامزمان💚
چشم انتظاریم و جز این کاری از ما بر نمی آید. همه ما فقط می توانیم دست به دعا برداریم و منتظر ظهورت باشیم.
همه ما با قلب هایی آکنده از درد و ناراحتی که از ظلمیست که در جهان فرا گرفته به درگاه خدا می آییم و آرزوی ظهور تو را میکنیم.
#یاولیعصر ❤️
ما انسان ها انگار درگیر ظلمی شده ایم که خود آن را ایجاد کرده اما دیگر نمی توانیم از بین ببریمش.
منتظریم ، منتظریم تا تو بیایی و با عطر خوبی ات رایجه عطر جهان را تغییر دهی و آن را به خوبی تبدیل سازی.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری❣️
#سپهبدجان♥️
#سپاه....💔
اگر بودی؛ میگفتی حاجی...
میگفتی به تمام جهان...
که مشکلشان با مجموعه ایست که یک سرش در داخل با جاسوسان و مسئولان بیکفایت میجنگد،
یک سرش در عراق و سوریه داعش را نابود میکند، یک سرش در سیل و زلزله و معیشت به کمک مردم می آید، و یک سرش بر لبه پیشرفت ودانش، ماهواره بر میسازد!
وگرنه رقیبان را از پرایدساز و غرب پرست و وطن فروش چه باک؟ :))))😊
+مانع تمام فعالیتهایشان؛ برای نابودی این ملت؛ پایگاه فعالیت امثال شماست...:)
میگفـت:
بچـههایهجـوریرفتـارکنیـدکهسـالِدیگه
اینمـوقعبهمـادراتونبگـن"مـادرِشهیـد"
+مـادرمونمـادرِشهیـدبشـهصلـوات🖐🏿!
#تلنگر
🎙استادپناهیان :
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش...
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگه،
تولیاقتشهادتندارے...!🙂💔♡