سلام خوبید دخترا😍
صبح و روز و عاقبتتون به خیر و خوشی🌷
چرا ساکتید🤕
دو روز دلخوش میشم به صداتون باز تشریف میبرید زیر آب😕
جالب اینه که خودتون خدا رو شکر طوریتون نمیشه ولی من حس خفگی پیدا میکنم وقتی نیستید🙁
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
رواق رواق رواق بهشت💠💠
سلام دوباره
این روزها گرهی اقتصادی تو زندگی بعضیامون کورتر شده.
چند روز پیش یکی از عزیزان از من کمک خواست تا بتونه چرخ خیاطی بخره و کمکخرجی تو مخارج خونه باشه.
ایشون به من رو زدند و من غیر از شما و خدا کسی رو ندارم که رومو زمین نندازه.
امیدوارم خدا به دلتون بندازه و روی منو زمین نندازید.😊
ایشون به حداقل پانزدهمیلیون احتیاج دارند.
کانال بیشتر از سههزار نفر دنبالکنندهی ثابت داره.
من روی سههزار نفرتون حساب باز کردم.
باورتون میشه اگه هر نفر پنجهزار تومن کمک کنید، مشکل ایشون حل میشه؟😍
بیاید هوای همدیگه رو داشته باشیم♥️
عزیزانی که میتونند بیشتر بپردازند چون احتمالا بعضی دوستان توان پرداخت همین پنجتومن رو هم ندارند🙏🏻
کمکهاتون رو به این شماره کارت واریز کنید. به نام انصارینیا
6037991644557286بزنید روی شماره کپی میشه👆 با تشکر ارادتمند #م_خلیلی
به وقت بهشت 🌱
سلام دوباره این روزها گرهی اقتصادی تو زندگی بعضیامون کورتر شده. چند روز پیش یکی از عزیزان از من
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود
چشم امیدمون به دستای شماست
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ355
کپیحرام🚫
دوست داشت کش و قوسی حسابی به سر و گردن خستهاش بدهد اما راهروی نه چندان خلوت دانشگاه این اجازه را به او نمیداد.
نسیم تابستانی از دریچههای باز پنجرههای سالن خودش را داخل میکشید و حال خوشش را چند برابر بهتر میکرد.
از خوشحالی نفهمید پلهها را چطور پایین رفت. دقیقاً مثل کسی که روی ابرها پا میگذاشت.
دست در جیب، چهار یا پنج پاگرد را پایین رفت. چهقدر دلش میخواست خوشحالیش را فریاد بزند.
اتمام درس، قبولی پایاننامه با نمرهی عالی، دیدن خانواده تا چند روز دیگر...
شاید این پرواز بهترین پرواز عمرش به حساب بیاید.
چهار سال دوری، چیز کمی هم نبود. سختیهایی که چند ماه اول تحمل کرد، حسابی آب دیدهاش کرده بود و تنهاییهای که فقط با خدا قسمت میکرد...
شاید دلم برای این تنهاییها هم تنگ بشود!
تابستان گذشته که حتی سوفی هم در سوئیتش نمانده بود تا همزبانش باشد.
هر روز دلش برای خانه پر میکشید ولی مجبور شده بود به ماندن فقط برای اینکه بلافاصله بعد از تمام شدن درسش خود را به ایران برساند.
انرژی زیادی پیدا کرده بود. آنقدر که از در سالن کنفرانس تا سر خیابان اصلی دانشگاه را پیاده رفته بود و ذرهای احساس خستگی نداشت.
راهش را به طرف مرکز خرید کج کرد. حساب بانکیاش روز به روز پرتر از قبل میشد. از وقتی که امیر مبلغ زیادی به حسابش واریز کرد تا حالا که نصف حقوقش را به عنوان پسانداز کنار گذاشته بود.
میخواست برای عزیزانش خرید کند. سوغات ببرد. پشت درهای شیشهای رو به پیادهرو فروشگاه ایستاد.
دیدن لباسهای کوچک و بزرگ دخترانه و پسرانه او را به شوق میانداخت.
وارد فروشگاه شد، یک لحظه دلش خواست تمام لباسهای پسرانه را یکجا بخرد.
برای پسر کوچک طاها؛
محمد چهار ماهه.
لبخند به لب چند دست لباس پسرانه برای محمد کوچک و چند تا هم برای ضحی که مهرش عجیب گوشهی قلب عمهاش را به خود اختصاص داده بود، انتخاب کرد و خرید.
به طبقههای بالاتر هم رفت. برای همه خرید کرد، حتی برای حاج سعادت و نسرین خانم.
چون مطمئن بود بعد از برگشتنش، حتماً به دیدنش میآیند.
در آخر هم ست لباس زنانه و مردانهای برای طهورا و نامزدش خرید.
یک ست بلوز و شلوار مردانه و تونیک و شلوار زنانه به رنگ سفید و آبی.
خریدش که تمام شد، برای برگشت تاکسی گرفت. میخواست زودتر سوئیتش را آمادهی تحویل کند.
کمی ریزهکاری هنوز مانده بود.
قرار بود بلیط برگشت را آدلف برایش تهیه کند و احتمالاً تا شنبه آینده به ایران میرسید.
باز هم فکر ایران و شیرینیای که تمام وجودش را به یکباره پر میکرد.
نایلونهای خرید را برداشت، کرایه تاکسی را حساب کرد و پیاده شد.
سرش را بالا گرفت. شبح سوفی از پشت پنجرهی اتاقش کنار رفت و تا بشری مقابل در خانهاش برسد، او هم با سر و صدا خودش را رساند. یک تاج گل کریسمس هم در دست داشت.
-این چیه؟!
-واسه توئه. از طرف من یادگار داشته باش
در را باز کرد و پشت سر سوفی داخل رفت. سوفی تاج گل را روی کانتر گذاشت.
وضعیت سوئیت مثل خانههایی بود که صاحبش قصد اسباب کشی دارد.
نایلونها را در اتاقش گذاشت و به سالن برگشت. به سراغ تاج گل رفت. هدیهاش را دوست داشت. بیشتر از یک سال قبل در بازار کریسمس نظرش به این تاج گل جلب شد اما نخرید ولی حالا که سوفی به عنوان هدیه برایش آورده بود، میتوانست گوشهای از اتاقشگ جایی که در دید نباشد نگهش دارد.
با کمک سوفی باقیمانده لوازمش را هم جمعآوری کرد.
نشسته بود کف اتاق و لوازم بسته شده را درون چمدان جا میداد.
نوبت به نایلونهای سوغات رسید، نگاهی به سوفی کرد.
-من هم دوست داشتم به تو یادگاری بدم ولی بهتر دیدم از ایران خرید کنم. وقتی برسم ایران، میخرم و پست میکنم برات
قرار بود تا چند ساعت پیش، بلیط به دستش رسیده باشه ولی هیچ خبری از آدلف نشده بود. دلش به جوش افتاد و وقتی به خروش رسید که آدلف تماسهایش را رد کرد.
گوشه ناخن شستش را به نیش گرفت. کمی فکر کرد. ناخوش را رها کرد و لبش را به دندان گرفت. با دست آزاد شدهلش برای آدلف تایپ و ارسال کرد.
"مشکلی پیش اومده؟ خودم برای بلیط اقدام کنم؟"
جعبههای خالی و پاکتهای کاغذی داخل کابینتها را جمع کرد و داخل کیسهی زباله ریخت. میخواست کمی فرصت بدهد شاید از آدلف جوابی بگیرد.
خودش را به کار سرگرم کرد تا اینکه صدای تلفن خانه او را از آشپزخانه به سالن کشاند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مثل شَلَمچه )
ارشد: آقایون... کی بهتون اجازه داده اینجا واستین هِر هِر و کِر کِر کنین ؟!
مجید: ببخشید آقا پلیسه نمیدونستیم اینجا پارک ممنوعه 😂
ارشد: هه هه هه ...بانمک،دو روزه از شهرستان اومدین تهران زبون در آوردین واسه ما!! گول هیکل ورزشی این رفیقتونو خوردین که شاخ شدین هان؟!... کُشتیگیری تو؟!
سید مجتبی: کوتاه بیا داداش ما نه کشتی گیریم نه با کسی دعوا داریم
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - علیرضا جعفری - کامران شریفی -عبدالله نظری - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام جان من ......
تو به داد دل من میرسی........
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم
فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵
ترس داشتم نکنه یه اتفاق بد تو زندگیم بیفته
افسرده بودم ولی نمی دونستم!
درافکارمنفی می سوختم🔥
ولی خدا خواست بااین کانال آشناشدم والان از زندگیم لذت می برم😍
🔴🔵توهم یه سربه این کانال بزن خداکریم گره زندگیت بازمی شه🤲
👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
به وقت بهشت 🌱
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نک
#نظرات_مخاطب
تشکر فراوان از کانال زیباتون😍
کانالی که پراز حس خداست...
کانالی که اگه ساعت ها درش باشی نه وقت هدر رفته نه چیزی از دست دادی👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🖇 #شہید_محسن_حججے🌱
. بعضےاز روزهاےجمعہ
. تلفنهمراهشخاموشبود!📱
. وقتےدلیلشرومےپرسیدم🤔
. مےگفت:🗣
. ارتباطمروبادنیاڪمترمےڪنم🙃
. تاامروزڪہمتعلقبہامامزمانم(عج)هست،
. بیشترباامامزمانباشم😍
. بیشتربہیادامامزمانباشم
. امروزماختصاصدارهبہآقا!😍
#خادم_قائم🌹😍