🌺 اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم:
🔴راه رسیدن به حاجت های مهم و بزرگ!
🌹توصیهی حضرت آیتالله بهجت ره:
باید بدانند کسانی که حاجت مهمی دارند در یکی از همین نمازها، از این عبادتهایی که برای حاجت ذکر شده..
گر بخواهند برسند به حاجت خودشان بدون شک،پس بعد از طلب حاجت و دعاها و نمازها بروند به سجده.
در سجود سعی کنند اندازه بال مگسی تر بشود چشم (یعنی به مقدار اندک هم شده اشک بریزند)
(این آمدن اشک)علامت این است که مطلب تمام شد
(بدین معنا که این دعا و مناجات مورد قبول قرار گرفته است).
بله، چیزی که هست عینک ما درست و صاف نیست(کنایه از گناه و تاریکی قلب)، ما نمیفهمیم...
ما از خدا فرض کنید خانه میخواهیم، خدا مصلحت نمیداند برای ما خانهای را که ما میخواهیم، چکار میکند؟!
📒 باطل میکند دعای این را؟! نخیر! بالاتر از خانه به آن میدهد!
[مثلا] به ملک میفرماید چندسال بر عمر این بیفزا !
[اما] این بیچاره فکر میکند این همه زحمت کشیده آخر اثری (نتیجهای) از خانه و از دعای خودش ندید!! و دعایش مستجاب نشد؛
نمیفهمد بالاتر از استجابت این دعا را به او دادهاند.
.
حین اجابت، حسنظن به خدا باید داشته باشید عینکت باید واسع باشد، صاف باشد، کدورت نداشته باشد.
📕
Alireza Dehghani - Hale Delam Bade.mp3
7.21M
#نماهنگ
علیرضادهقانے
حالدلمبدهصبرمسراومده
توهممنونخواۍبگوکجابرم،دنیاپسمزده!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ˼
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
⚘دعـای سلامتی امـام زمـان(عج)⚘
⚘﷽⚘
🍃"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعةٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ
طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🍃
⚘ اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیّکَ_الفَرَج⚘
#یا_الله
. ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐----❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫مینویسم مرد...
⚪️💫تو بخوان صبور
🌸💫مینویسم مرد..
⚪️💫تو بخوان کوه دردی که
🌸💫هیچگاه بیانش نکرد
⚪️💫مینویسم مرد...
🌸💫تو بخوان احساسی ترین
⚪️💫مغرور دنیا
🌸💫مینویسم مرد...
⚪️💫تو بخوان قدم های یک نفره
🌸💫مینویسم مرد...
⚪️💫تو بخوان تکیه گاه
🌸💫مینویسم مرد...
⚪️💫تو بخوان پدر، برادر،
🌸💫همسر، فرزند پسر!!!
⚪️💫مینویسم مرد...
🌸💫تو بخوان غیرت
🌸💫تقدیم به پدران گروه
⚪️💫روزتـــون مــبــارکــ
#خاطرات_شهید
یکی از بی سیم های تکفیری ها افتاد دست ما سریع بی سیم را برداشتم ، می خواستم بد و بیراه بگم #عمار «شهید محمد حسین محمد خانی» آمد و گفت که دشمن را عصبی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید ، ماهم مسلمونیم ، این گوله های که شما به سمت ما میزنید باید وسط اسرائیل فرود میومد..»
سوال کردن شما کی هستید و چرا با ما می جنگید؟
گفت : به اونا بگو همون های هستیم که صهیونست ها رو از لبنان بیرون کردیم ما همون های هستیم که امریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم ما لشکری هستیم از لشکرمحمد رسول الله.
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونست ها وآزادی قبله اول مسلمون ها ، مسجدالاقصی است.
بحث و جدل ادامه پیدا کرد تا اذان..
بعدازظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری ها تسلیم ما شدند می گفتند « از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند»
#حاج_عمار
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قدسنا_لا_أورشلیم✌️
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ370
کپیحرام🚫
نازنین خودش را به سر پلهها رساند و صدایش زد. اما "بشری" گفتنهایش در صدای ضرب کفش بشری با سنگ پلهها در هم ادغام و گم شد.
بشری به پاگرد سوم نرسیده بود که امیر به خودش آمد و از پلهها سرازیر شد.
نگاه نگران نازنین هنوز روی پلهها بود. بشری را دید که به طبقهی همکف رسید و از در ساختمان خارج شد.
دست گرمی روی کمرش نشست. به طرف صاحب دست برگشت و گفت:
-دلم شور میزنه ساسان
-اتفاق بدی نمیافته
دست نازنین را گرفت و به داخل خانه برد. در را بست. چادرش را از روی سرش برداشت و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود. مامان کوچولوی جدیدا نگران
به طرف سرویس رفت و دستهایش را شست. وقتی به سالن برگشت. نازنین را پشت پنجره سالن دید که روی نوک پاهایش ایستاده، ناخنش را به دندان گرفته بود و پایین را نگاه میکرد.
-دید زدن کار خوبی نیستا
چیزی که از آن بالا نصیب نگاهش نشد. ناامید از کنار پنجره کنار آمد. به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
-نباید خبر بدی امیر همراهته؟ بیچاره بشری! پس افتاد!
-نگفته بودی که علیان میخواد بیاد
چشمهایش را ریز کرد و باز گفت:
قسمت بوده اینجا همدیگه رو ببینن. باور کن خانومم
و کتری آب را از دست نازنین گرفت.
-برو بشین. خودم چایی میذارم
............
نفس زنان وارد پیاده رو شد. در ماشین را باز کرد. نشست و همین که خواست در را ببندد، دست آشنای امیر لبهی در را گرفت و مانع از بسته شدنش شد.
-بذار حرفم رو بزنم. تا کی میخوای فرار کنی
انگار بودن یا نبودن امیر برایش اهمیت نداشت. سوئیچ را باز و ماشین را روشن کرد. با تمام تلاشی که برای حفظ ظاهرش میکرد اما لرزش دستهایش از دید امیر امیر پنهان نماند.
-کاریت ندارم دیوونه چرا میلرزی؟
تیز به امیر نگاه کرد. خالی از احساس. سرد و یخی. تلخ گفت: حرفی هم مونده؟!
امیر نمیخواست این فرصت را از دست بدهد. در پشت سر بشری را باز کرد. ماشین را دور زد و قبل از اینکه بشری بتواند درها را ببند و قفل را بزند، کنارش نشست.
بشری حرصی نگاهش کرد و گفت:
-برو پایین آقای سعادت
امیر در مقابل نگاه عصبانی بشری، ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را برداشت.
-حرفهام رو گوش کن میرم
کف دستش را مقابل امیر گرفت.
-سوئیچ رو بده و برو پایین. نسبتی بین ما نیست که اومدی جلو نشستی
اخمهایش را طوری در هم کشیده بود که امیر اینبار واقعا جا خورد. با تمام اشتیاقی که داشت. انگار حرفهایش را فراموش کرد. چه فکر کرده بود که بشری دوباره همان میشود که بود؟
انقدر زود؟ به همین سادگی!
میدید که او حتی حاضر به گوش کردن به حرفهایش نیست؛
-بشری!
رنجیده خاطر طوری صدایش کرد که قلب مثلاً سنگ شدهی بشری مچاله بشود. دستش را انداخت. نگاه نمدارش را به پنجره داد. نمیخواست فروبریزد. آن هم در مقابل چشمهای امیر. چشمهایش را بست تا مانع از ریزش اشکش بشود. به هوای باز احتیاج داشت ولی سوئیچ در دست امیر بود. حالش بهتر نشده بود. پاهایش را بیرون گذاشت و صورتش را مقابل نسیم نه چندان خنک گرفت.
امیر به این گمان که الآن میتواند حرف بزند. شروع کرد:
-نمیدونم از کجا بگم. از روزی که بهت شلیک کردم که الهی دستم میشکست و ...
ولی بشری حرفش را قطع کرد. دست روی گوشهایش گذاشت. با نفسهایی که از حملهی عصبی به شماره افتاده بود گفت:
-بس کن. بس کن گفتم. نمیخوام هیچی بشنوم
امیر متوجهی حال آشفتهاش شد خواست چیزی بگوید اما بشری تقریباً داد زد:
-دست از سرم بردار
چرخید و دوباره پشت فرمان جای گرفت و بیتوجه به امیر که مات نگاهش میکرد زمزمهوار ادامه داد.
-همهی پولهات هم محفوظ مونده. میگم بابا بریزه به حسابت. من هیچی ازت نمیخوام و نمیخواستم. کمی از پولها برداشته بودم که همونها رو هم گذاشتم روش که بهت برگردونم
مشت محکم امیر روی داشبورد نشست. بشری نگاهش نمیکرد ولی میتوانست میزان عصبانیتش را تخمین بزند.
صدای امیر را از بین دندانهای چفت شدهاش شنید.
-من واسه پول اینجام؟ حرفی از پول زدم. دِ اگه میخواستم ازت پسشون بگیرم که نمیدادم بهت
-واسه هر چی. نه میخوام خودت رو ببینم و نه پولت رو میخوام
امیر کلافه دست کشید بین موهایش. چهقدر کارش سخت شده بود. این بشری از آن بشرایی که چند سال پیش از او جدا شده بود خیلی دور بود.
سوئیچ را گذاشت روی داشبورد و پیاده شد. در را به هم زد و با شانههای افتاده ایستاد و نگاهش کرد.
دست لرزان بشری را دید که سوئیچ را برداشت. قلبش آتش میگرفت با دیدن این حال و روز بشری. دلش میخواست میتوانست آرامش کند اما آن طلاق غیابی دست و پایش را بسته بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ37
برگ عیدی خدمت شما🌿🌷
عیدی من رو هم اینجا بدید🤭🤭
👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
هر کجا نام پدر پرسیده اند گفتم همین
" یا علیِ مرتضی
حیدر امیرالمومنین ..
#فقطحیدرامیرالمومنیناست💚
#میلاد_امام_علی(ع)💚
#روز_پدر🌹
#بر_شیعیانش_مبارڪ_باد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تا خدا عشق مرا نسبت به خود باور کنَد
میخورم سوگند در محشر به قرآنِ علی(ع)
#علیآقایمناست