eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ38
        💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 از روی کلافگی دستش را به پیشانی‌اش کشید. آخه چرا؟ چرا رفتی؟ نمی‌دونم حق رو بهت بدم یا نه؟ الآن شاید نتونم درست قضاوت کنم. آخه چطور فکر نکردی اگه بری ممکنه هیچ وقت برگشتی نداشته باشی؟ فکر نکردی اگه خدای نکرده پدر یا مادرت طوریشون میشد چه طور می‌تونستی خودت رو ببخشی؟! چند لحظه ساکت شد. صبر کرد قلب و مغزش در سکوت آرام بشوند. بعد خبر اومد که جذب سازمان جاسوسی علیه ایران شدی و من همون زمان از طریق پیگیری‌های یاسین باخبر شدم و چه به روزم اومد. باز هم لبخندی تلخ زد. یه حس داشتم که باور نمی‌کردم و حسم بهم دروغ نگفته بود! همین که الآن میگی هیچ کاری براشون نکردی دلم رو خوش می‌کنه؛ بعد نوبت من بود. باید همون‌طور که در ظاهر قیدت رو زده بودم، از دلم هم بیرونت می‌کردم. یه شب با خدا عهد بستم که دیگه بهت فکر نکنم. واقعا هم موفق شدم. نه این‌که هیچ وقت تو اون مدت که نزدیک به چهار سال بود به یادت نیفتاده باشم. نه! ولی به خودم مسلط شده بودم. تو شده بودی یه آدم که یک روزی می‌شناختمت و مدتی بود ازت خبر نداشتم و دیگه برام اهمیت نداشت که کجایی و چی کار می‌کنی. تو ان‌قدر موندی تو اون باند که به قول خودت اسیرشون شده بودی تا آخرین راه نجاتت شد اومدن به روسیه و شلیک به زنی که فقط از پشت سر دیده بودیش و نمی‌دونستی منم. و من محبور شدم به خاطر اصرار یا بهتر بگم اجبار دانشگاه، برگشتم رو به تاخیر بندازم و تو اجلاسیه‌ای که دانشگاهم دعوت شده بود شرکت کنم. خب دانشگاه هم حق داشت و من باید اون روز ازش دفاع می‌کردم، همون‌طور که دانشگاه چند سال زحمت من رو کشیده بود. با حال خوشی از اجلاسیه بیرون زدم و دیگه داشتم بال می‌گرفتم به سمت خونه که... که یه شلیک باعث شد، همه چیز بهم بریزه. بعدترش فهمیدم تو بودی که بهم شلیک کردی! و دوباره افتادم تو سرازیری که آخه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم؟ و ترسی که ناخودآگاه همه وجودم رو می‌گرفت وقتی از تو حرف میزدن و بدتر وقتی که دیدمت. ان‌قدر که وکیل گرفتم تا با تو رو در رو نشم. تو میگی اسمش اختلال اضطرابه؛ پا شدی رفتی سراغ مشاور سابقم، خب باور کنم که نگرانمی؟ باور می‌کنم امیر. چطور باور نکنم وقتی روسفیدیت تو دادگاه ثابت شده. وقتی صداقت نگاهت باعث میشه حرفات نرم نرم به دلم بشینه. از پشت میز خیالیش بلند شد و کف اتاق دراز کشید. نگاهش رفت بین خطوط گچ‌بری سقف که طرح بته و جقه‌ را در اوج زیبایی به نمایش گذاشته بود. کم کم چشم‌هایش گرم شد و نفهمید کی بین پیچ و تاب‌های هنر دست معمارباشی به خواب رفت. چشم که باز کرد، روی دست راست چرخیده بود و صورتش مقابل پنجره قرار داشت. نسیم خنک عصرگاهی از لا به لای بافت توری پرده خودش را به داخل اتاق رسانده بود. چشم‌هایش را مالید و با اخم ناشی از خواب آلودگی صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن کرد. اوه. دو ساعت خوابیدم. عجیبه مامان‌بزرگ چرا صدام نکرده؟! دوباره به یاد مامان‌بزرگ افتاد. اگه فهمیده باشه ظرف‌های ناهار رو امیر شسته، باید جواب پس بدم. از در اتاق بیرون رفت و دید مامان‌بزرگ با لبخند تحویلش گرفت. آن‌هم وقتی که جواب سلام بشری را داد. -سلام خانوم بشری نفس راحتی کشید. انگار که از گذشتن از هفت خوان رستم، معاف شده باشد. مامان‌بزرگ با دست به کنار خودش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین ننه. امیر الآن چایی میاره پس آقا حسابی دل مامان‌بزرگ رو به سمت خودش کشونده. بگم چاپلوس؟ حقت هست یا نه امیر خان؟ امیر به قدر چایی خوردن نشست. کوله‌ی آماده‌اش خبر می ‌داد که قصد رفتن دارد. بشری نفس راحتی کشید. امیر لبخند نشسته روی لب‌های بشری را دید. سنگینی نگاه بشری را روی خودش حس کرد، لبخند آرامی زد. از آن‌ها که بشری معنایش را به خوبی درک می‌کرد. این لبخند به نشانه‌ی این بود که متوجه هستم از چی لبخند می‌زنی بشری خانم! هر دو کم حرف شده بودند و فقط نگاه‌هایشان بود که با هم پیام رد و بدل می‌کردند. بشری برای بدرقه‌اش نرفت. همان سر پله‌ها ایستاد و رفتنش را تماشا کرد ولی دل امیر تاب نیاورد بدون خداحافظی برود. از دم در با معذرت خواهی از پیرمرد و پیرزن دوباره برگشت. رو به روی بشری که به لطف پله‌ها قدش بلندتر شده بود ایستاد. زبانش را روی لبش کشید: کی دوباره اجازه میدی واسه خواستگاری از عشق بچگیم پا پیش بذارم بانو؟ نفس در سینه‌ی بشری یخ زد. چه کار می‌کنی امیر؟ من هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست. اصلا این چه مدل حرف زدنه؟! اما به جای همه‌ی این‌ها فقط لب زد: -عشق بچگیت؟! امیر آروم پلک‌هایش را بست و بشری پرسید: -منظورت چیه!؟
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ38
امیر دستش را داخل جیبش برد و ساکش را روی شانه‌اش انداخت: تو همون دختری هستی که من تو بچگی دوستش داشتم. چشمک زد: همون دختر کوچولویی که گاهی تو مسجد لپش‌و می‌کشیدم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهمیت زیاد سحر و مناجات با خدا🌿 در این روزگار فتنه‌گون، در هر شهری یک مجلس مناجات لازم است... کلیپ زیبای چرا سحر؟ با صدای حاج‌مهدی رسولی
✨ 🌙دعای روز هشتم ماه رمضان 🌔خدایا در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن اطعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما!
اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج به حق زینب ♥️
- ای‌خــدای خـوش‌رفـاقـت...🌿 خدا 💕 رمضان 🌱 ماه_رمضان 🌙 -
. . روز‌هشتم‌ماه‌رمضان‌است‌‌ومرا به‌بزرگےغریب‌الغربایت‌توببخش:)💔 🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( به قولش عمل کرد ) ♦️ برونسی: شما که میدونی من علاقه ای به کار کلاسیک و طرح نقشه به این شکل ندارم… ♦️ همت: چی میگی عبدالحسین؟؟! نقطه عملیاتی خودتو روی نقشه نشون بده!! نمیشه که همینجوری زد به خط!!! صداپیشگان: مسعود عباسی،مجید ساجدی:محمدرضا جعفر،علی حاجیپور،کامران شریفی،امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
🌹راهکارهای زندگی موفق در جزء هشتم قرآن کریم
🌸قلب خاک خوبی دارد 🌺در برابر هردانه که 🌸در آن بنشانی هزار 🌺دانه پس می‌دهد 🌸اگر ذره‌ای نفرت کاشتی 🌺خروارها نفرت دروخواهی کرد 🌸و اگر دانه‌ای از محبت نشاندی 🌺خرمن‌ها برخواهی چید 🌸امروزتون سرشار از شادی 🌺موفقیت و کامیابی باشه 🌷 روزتـون گـلبــارون🌷 💚