فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرج حسینی شدنِ ماهارو خدیجه داد!🖤 دهم #ماه_رمضان وفات شهادت گونه #حضرت_خدیجه بر ساحت مقدس امام عصر و تمام شیعیان تسلیت 🖤🥀🖤🥀🖤 #وفات_حضرت_خدیجه
4_5954003138267581667.mp3
8.4M
وفات حضرت خدیجه سلامالله تسلیت🏴
#زن_عفت_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ایرانه...
روز جمهوری اسلامی ایران مبارک🇮🇷
#زن_عفت_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اُمالزهــــرا…💔✨
⊹
⊹
#وفات_حضرت_خدیجه
#استوری
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #داستان_کوتاه ( دوستان حقیقی )
♦️ مرد: اینها دیگر کیستند؟!
♦️ زن: اینها که از دوستان ونزدیکان ما نیستند!در خانه ی ما چه میکنند؟!
صداپیشگان: مسعود صفری/نسترن آهنگر/علی گرگین/علی حاجی پور/هاشم اقبال/کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ389
کپیحرام🚫
نگاه آن سه، حرف پیرزن را تائید نمیکرد. زهراسادات سرش را به پایین تکان داد و از عروسش خواست که کوتاه بیاید. فاطمه آرام شد. باز هم طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
-داداشم که فعلاً قید زن گرفتنو زده.
با خود فکر کرد بیچاره مهدی! با اون همه اصرار که از طرف بشری بیجواب موند اسم خودش رو سر زبونها انداخت.
زهراسادات برای این که جو پیش آمده را عوض کند گفت: دلم برای امیر میسوزه که چوب ندونمکاریشو خورده. اونم جای پسرمه ولی بشراس که باید تصمیم بگیره برگرده یا نه یا چه وقت برگرده.
به بشری خیره شد: چهقدر من تو رو سرزنش کردم که به امیر محل ندادی و باعث شدی امیر رهات کنه. حالا میفهمم که امیر سر حساب و کتاب کار خودش تو رو گذاشته و رفته بود! یه جور دیگه نگاه میکنم میبینم تقصیری هم نداشته.
دستش را ستون بدن کرد:"استغفرالله". سنگین از جایش بلند شد: انقدر این قضیه پیچ و تاب و گره گور داره که آدم نمیدونه چی بگه.
زهراسادات راست میگفت. مسئلهی امیر حل شدنی نبود. یعنی هیچ عقل سلیمی نمیتوانست حکم قطعی برایش بدهد. شده بود پازلی که تکههای هیچ طور با هم نمیخواند. مگر با کوتاه آمدن و بخشیدن.
همه سرجاهایشان نشسته بودند و فکرشان مشغول همین قضیه بود. زهراسادات لامپ ایوان را روشن کرد و گفت:
-بلند شین که کم کم وقت نمازه.
خودش هم پلههای ایوان را به قصد حوض کاشی پایین رفت. وضو و گرفت برگشت و سر سجادهای که بشری برایش پهن کرده بود نشست. سیدرضا آستینهایش را پایین زد و به ایوان نزدیک شد.
-شماها مسجد نمیاین؟
به غیر از مامانبزرگ و زهراسادات همه آمادگی خود را اعلام کردند. بشری هم به خاطر مادرش ماندگار شد. سیدمحمد خیلی آرام داخل پشهبند خوابیده بود و بشری محو تماشایش بود. به نظرش محمد خیلی بامزه میآمد. دقیقاً شبیه عکسهای کودکی طاها بود. خودش نمیدانست چطور به بچه زل زده است. با صدای مامانبزرگ به خودش آمد.
-اینجور نگاش نکن. بچه چشم میخوره.
بشری نگاهش را نگرفت اما "ماشاءالله و لا حول و لا قوه الّا بالله" را هفت بار خواند.
مادر نمازش تمام بود و دستهایش رادبالا برده بود و دعا میکرد. بشری بالآخره دل از برادرزادهاش کند و خودش را به مادر نزدیک کرد. سر روی پای مادرش گذاشت و برای چندمین بار به خودش گفت آغوش پدر و مادر بزرگترین نعمتهایی هست که خدا بهم داده.
دست گرم مادر روی صورتش نشست و خودش دست دیگر مادر را گرفت.
همان لحظه مامانبزرگ با اسفند از آشپزخانه بیرون آمد. اول دور سر محمد و بعد هم بشری و مادرش چرخاند. بشری خندید.
-چشم من شوره؟
پیرزن اسفنددان را کناری گذاشت و گفت:
-چشم شوری که دست خود آدم نیست ولی اسفند رفعش میکنه.
بعد هم تسبیح فیروزهایش را دست گرفت و دانه دانه ذکر گفت. این حرکتش یعنی دیگر حرف نباشد تا به ذکر گفتنم برسم و بشری اینها راداز بر بود. این که این حرکتهای مامانبزرگ را به چه منظور برداشت کند.
صورتش را روی پای مادر کشید و کمی خودش را لوس کرد. خانه باغ در سکوت فرو رفته بود و به جز صدای تق و تق دانههای فیروزهای که زیر انگشتهای چروکیدهی مامان بزرگ رد میشدند صدایی شنیده نمیشد. بشری با پایینترین صدایی که از خودش سراغ داشت به مادرش گفت:
-ممنونم ازت که درکم میکنی!
دست زهراسادات روی صورتش لغزید. از بالا به مایین صورت دخترش را نوازشگونه لمس میکرد.
-اگه درک نکنم که مادر نیستم.
-به خدا خیلی سخته دوباره باهاش کنار بیام!
-میفهمم.
بعد خندهی تلخی کرد و طوری که پیرزن هم بشنود گفت:
-هر چند ته این قصه رو خوب میدونم. همه چیز رو میشه از نگاه امیر خوند. از دل تو هم که خوب خبر دارم.
بشری چشمهایش را بست. خجالت میکشید از اینکه دستش برای همه رو شده است. انگشتهای مادر روی پلکهای بشری رفت.
-عشق خجالت نداره! مخصوصا وقتی طرفت خداشناس باشه.
همین بود. درد بشری هم همین بود که امیر آدمی فراتر از آنی بود که روز اول دید و شناخت. در زندگی با امیر لذتی را چشیده بود که جز پاکی و صداقت تعبیری از آن نمیتوانست داشته باشد. حالا همان مرد چند پله بالاتر رفته بود و قطعا بشری میتواست کنار چنین مردی که هنوز هم بهش علاقه داشت خوشبخت بشود. فقط اگر میتوانست کوتاه بیاید و بپذیردش.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
رواق بهشت🌸🌸🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر مولای مهربانی ڪکه آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانی و قریب...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨ مومن به هر مقداری که توکلش بیشتر باشد به همان مقدار عقربه قلب او رو به سمت عالم بالاست...
و به جای اینکه اراده اش از عالم پایین چیده شود از عالم بالا تنظیم شده و با اشاره های غیبی کارهایش پیش می رود...
🧡 و به جهت همین اتصال قلب به عالم بالا،تصمیم گیری هایش متفاوت است؛
به حسب ظاهر هم حساب و کتاب خاصی ندارد اما از عالم بالا به دلش می اندازند که این کار را بکن یا نکن.
#آیین_زندگی
#استاد_وکیلی
#آوای_توحید
روزی که با سلام به امام مهربانم
و دعای برای ظهورش
آغاز میشود
تا شـب مهـدوی است
تمام دقایقش...
#امام_زمان عج
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#ماه_رمضان
#آوای_توحید
امام علی علیه السلام:
آگاه باش؛ همانا ستم سه گونه است: ستمى که بخشوده نشود، و ستمى که رهایى ندارد و ستمى که بخشوده شود و باز خواست نشود. امّا ستمى که بخشوده نشود شرک به خداوند است به جهت کلام الهى که همانا خداوند نمى بخشد شرک به خود را،ولى مى آمرزد غیر آن را از هر کس که بخواهد. امّا ستمى که بخشوده شود: ستم آدمى به خویش است در هنگام برخى از خویهاى ناشایست. و امّا ستمى که رهایى ندارد: ستم بندگان است به یکدیگر. مجازات در آنجا سخت است؛ زخمى کردن با کارد و زدن با تازیانه نیست، بلکه اینها در برابر آن مجازات بسیار کوچک و حقیر است.
أَلاَ وَ إِنَّ اَلظُّلْمَ ثَلاَثَةٌ فَظُلْمٌ لاَ يُغْفَرُ لا يعرف وَ ظُلْمٌ لاَ يُتْرَكُ وَ ظُلْمٌ مَغْفُورٌ لاَ يُطْلَبُ فَأَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي لاَ يُغْفَرُ لا يعرف فَالشِّرْكُ فالشك بِاللَّهِ لِقَوْلِهِ تَعَالَى إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ : وَ أَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي يُغْفَرُ فَظُلْمُ اَلْمَرْءِ لِنَفْسِهِ عِنْدَ بَعْضِ اَلْهَنَاتِ وَ أَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي لاَ يُتْرَكُ فَظُلْمُ اَلْعِبَادِ بَعْضِهِمْ بَعْضا اَلْعِقَابُ هُنَالِكَ شَدِيدٌ لَيْسَ جَرْحا بِالْمُدَى وَ لاَ ضَرْبا بِالسِّيَاطِ وَ لَكِنَّهُ مَا يُسْتَصْغَرُ ذَلِكَ مَعَه.
غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 586
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌙🤍
#ماه_رمضان 🌙
🏝 روزت بخیرمولایمن🏝
⚘۱۳ به دَر یعنی
تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است
تا بیایی....⚘
🍀🍃به روز سیزده امسال باید،
گره زد سبزه چشم انتظاری را
فقط و فقط،
بر جامه سبـز تو آقا
تا بیایی و سبـز شود
روزگار زردمان،
و شکوفه باران شود بهارمان🍃🍀
⚘الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج⚘
#امام_زمان
#سیزده_بدر
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ390
کپیحرام🚫
طبق عادت خانواده صدای زنگ در بلند شد و بعد کسی کلید انداخت. خیلی زود دوباره خانه باغ از سر و صدا پر شد. طاها که میخندیدند و معلوم بود دوباره موضوعی را برای شوخی دست گرفته تا شاید کمی از یخ مهدی آب بشود و از لاک کم حرفیاش در بیاید.
ضحا هم دست طاها را گرفته بود و با آن چادر کشدار مشکی و عروسکش به قول بشری خوردنیتر از هر وقت دیگری شده بود.
با دیدن لبخند بشری جلو رفت و روی پای عمهاش نشست. بشری گونهی دختر را بوسید و او را در حصار تنگ دستهایش به آغوش کشید. عروسک بافتنیاش با چادر مشکی نمونهی کوچکی از خود ضحا بود البته بیزبان. ضحا عروسک رو جلوی صورت بشری گرفت.
-بابونه هستا! که خودت بهم دادیش.
بشری یادش بود. شب آخر وقتی عازم آلمان بود عروسک رادبه ضحا هدیه داد. سرش را پایین برد و دوباره صورت ضحا رو بوسید.
-یادمه. فدای خودت و عروسکت بشم! چه اسم قشنگی هم داره! بابونه!
طاها و مهدی دوباره به سراغ منقل رفته بودند و این بار روشنش کردند. طهورا ظرف مرغها را برد که مهدی سر سیخ بزند. مهدی سریع از جایش بلند شد و ظرف را از دست طهورا گرفت.
-شما چرا زحمت کشیدی؟
طهورا لبخند به رویش زد و گفت:
-زحمتی نبود.
با خودش فکر کرد الآن چند ماه از نامزدیشان میگذرد و مهدی هنوز "تو" صدایش نکرده است. مهدی دست طاها را گرفت و ازش خواست که بلند بشود اما طاها قصد داشت بماند از جایش تکان نخورد و گفت:
-امشب قراره کباب طاهاپز بخورید.
مهدی اما مصر بود به مرخص کردن طاها. دستش را رها نکرد و گفت:
-شما بفرما بشین اونور. دست پخت منم بد نیست.
طاها فشاری به دست مهدی آورد و بلند شد. به چروکهای شلوارش دست کشید کرد تا صاف بشوند. چشمکی حوالهی مهدی کرد و بعد چشمش را به طرف طهورا چرخاند و گفت:
-خیلی محترمانه من رو دک کردی!
مهدی خندید.
-نفرمایین. دک چیه؟ شما بشین راحت. ما کباب رو میاریم خدمتت.
طاها رفت و طهورا سر جایش نشست. سر ظرف را باز کرد و هنوز دست به طرف مرغها نبرده بود که مهدی گفت:
-شما دست نزن.
-با هم درستش میکنیم دیگه.
مهدی به دستهای طهورا اشاره کرد.
-کثیف میشه دستات.
طهورا دست برد و یک سیخ برداست و تکهی مرغی را به سیخ زد. شانههایش را بالا انداخت.
-خب کثیف بشن. بعد میشورمش.
همانطور که سیخ را پر میکرد و حرفهایش را هم زد. حرفهایی که چندین روز میشد که میخواست به مهدی بگوید.
-چرا هنوز به من میگی شما؟!
مهدی سرش را بالا گرفت. نگاه مهربانش را به چهرهی همسرش دوخت.
-چون شما شمایی؛ هیچ وقت هم تو نمیشی.
طهورا شل و وارفته گفت:
-مهدی!
-جان مهدی.
طهورا با همهی محبتی که از طرف خانوادهاش میدید، نیاز داشت به مهربانیهای نردی که به عنوان همسر به او تکیه کرده بود. مثل هر دختر دیگری لبریز از انرژیهای مثبت میشد وقتی محبتهای ریز و درشت مهدی به وجودش تزریق میشد و با جان گفتن مهدی جان تازهای میگرفت.
-جانت بیبلا ولی دیگه بهم نگو "شما". من چند بار از دهنم پریده و "تو" صدات کردم ولی...
به این قسمت از حرفش که رسید، ساکت شد و با عجز به مهدی نگاه کرد. مهدی خیلی آرام بود. لبخندی زد و گفت:
-شما راحت باش. من رو "تو" صدا کن ولی من نمیتونم. شما از سلالهی حضرت زهرایی. هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم که "تو" صدات کنم.
طهورا با کلافگی دوباره کفت:
-مهدی!
-چونه نزن.
-من اینجوری راحت نیستم. خیلی معذبم. رابطمون رسمی میشه. میخوام باهام راحت باشی.
مهدی سیخهای آماده شده را روی منقل چید. لبخند انگار میهمان همیشگی لبهایش بود که دوباره به صورت طهورا لبخند زد.
-رابطمون رسمی نمیشه فقط احترام شما سر جایی که باید باشه میمونه.
-باز که گفتی شما!
-کوتاه بیا طهورا.
-آخه فقط همین نیست. مدام جلوی پای من بلند میشی. من اینجوری خیلی معذبم. نه فقط جلوی من. جلوی بقیه. حتی ضحی که کوچیکه. محمد هم چهار دست و پا میاد طرفت تو بلند میشی و بغلش میگیری. مهدی! انقدر خودت رو اذیت نکن
مهدی خیلی خونسرد گفت:
-من که اذیت نمیشم. این از محاسن وصلت با خونوادهی ساداته. یه توفیقه.
-ای بابا! خب من اذیتم. تو مگه دلت میخواد من رو اذیت کنی؟!
این بار مهدی یکه خورد.
-من غلط کنم بخوام تو رو اذیت کنم. سیدهای حرمتت واجبه تا آخر عمرم هم نوکرتم.
-پس دیگه از این کارهات دست بردار. اگه نمیخوای من اذیت بشم!
مهدی که آزرده خاطری طهورا را نمیخواست، قول داد که دیگر "شما" خطابش نکند. طهورا اما گفت:
-جلوی پام هم بلند نشو.
و مهدی با همان چهرهی خاصش دوباره لبخند زد.
-این یه قلم رو شرمندهام!
طهورا نفسش را کلافه بیرون داد.
-از دست تو مهدی!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی حاجت ها؛
به واسطهی امام زمان
مستجاب میشود..🦋
#امام_زمان♥️
#استـاد_عــالــی🌿
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع