ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس. دو ساعته دو تا خواستگار براش پیدا شده بود اونم از بین فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستن!
از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود.
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
داره میرسه به اوج
داستانی که مطمئنم از خوندنش پشیمون که نمیشی هیچ تازه دعا به جونم میکنی بهت معرفی کردم😘
به وقت بهشت 🌱
ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و
روزی که تموم شد و حذف شد نیا بگو دوباره رمانو بذارااااااا
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
برگ سورپرایز بشری 👆🏻👆🏻👆🏻
بزن رو لینک 🌺
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃سلام روزتون به خیر
🌸🍃الهی حال دلتون همیشه خوش باشه
🌸🍃الهی که به هر چی صلاحتونه برسید
🌸🍃الهی همون جایی باشین که دلتون میخواد
🌸🍃الهی همیشه خدا باهاتون باشه...
🌸🍃الهی که همیشه لبتون خندون باشه
🌸🍃الهی دلتون شاد و تنتون سالم باشه...
🌸🍃الهی خدا یه عشق پاک بهتون بده...
🌸🍃الهی روزگارتون قشنگ باشه.الهی آمین🙏
🌷امروزتون زیبا عزیزان🌷
1.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ #عید_غدیر | نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد»
🔻هرچه می توانید سنتهای خود را در عید #غدیر، جدیتر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنتها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون شناسنامۀ ما شیعیان است.
✅ پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچهها از یک ماه، دو ماه قبل چشم انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازهای که به علی ارادت دارید- به بچهها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض میشوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو.
♨️ مسیحیها بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی علیهالسلام انس میگیرد، رفاقت میکند.
🔆 حالا بروید ببینیم چه کار میکنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی میخواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان میبری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قولهایی که میخواهید به آنها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.
👤 آیت الله حائری شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸سلام به
دلهای پاک و مهربان 💞
سلامی به
زیبایی گل🌸
به قلب
شما دوستانم
آرزو میکنم
☀️امروز
ازشادی سر ریز باشید
و لبخندی
به بلندی آسمان داشته باشید 🌸🍃
🌼🍃
🖌
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #موشن | جواد الشهید علیه السلام
🔰 نقاشی اثر استاد حسن روح الأمین
🔰 موشن اثر مهناز معصومی
🔻 @foriran1401 | #برای_ایران
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ452
کپیحرام🚫
-خیلی سخته برام. هیچ وقت نمیتونم خودم رو ببخشم. من حس مادر شدن رو ازت گرفتم. این یه درده که تا تو قبر همراهمه.
-امیر! این حرفا رو نزن.
دست امیر را میگیرد. روی فرش سرد جا به جا میشود و مایل به طرف امیر مینشیند.
-من خودت رو میخوام. وجودت انقدر برام عزیزه که دیگه حتی فکر نکنم به بچه.
-پشیمون نیستی؟
-معلومه که نه.
-پشیمون نمیشی؟
-نه! امیر باور کن.
نگاه امیر دوباره از صورت بشری به گنبد میرود. چشمهایش داد میزنند که این مرد در دل با امام رئوف حرف میزند.
-امیر! از چی بخوام پشیمون بشم؟
ساکت به بشری نگاه میکند و بشری میگوید.
-اگه قرار به پشیمون شدن بود که دوباره ازت حلقه نمیگرفتم.
انگشت دوم سمت چپش را بالا میآورد.
-ببین! این یعنی من تو رو به خاطر خودت خواستم. به خاطر دلم. امیر تو نباشی هیچی از دل من نمیمونه.
-تو هم نباشی امیری نمیمونه.
خیره در چشمهای بشری نگاه میکند. علاقهای که از نگاه بشری میترواد را حتی با چشمهای بسته هم میتوان خواند.
-دوستت دارم بشری. به حرمت همین حرم که مهمونش هستیم، قسم میخورم.
-قسم نخور دیوونه!
دستش را جلوی صورتش میگیرد. چشمهای عسلیاش رنگ شیطنت میگیرد.
-معلومه که دوستم داری. مگه دست خودته که دوستم نداشته باشی؟ دلتم بخواد.
امیر با خندهای مسکوت نگاهش میکند. بشری در خلوت حرم راحتتر حرف میزند.
-به خدا! چی فکر کردی؟
-بشری!
-جان دلم.
-چرا اینجا نشوندمت! تو این سرما!
دستش را میگیرد و همراه خودش بلند میکند.
-اصلا حواسم نبود. کمرت درد نگرفت؟
درد که گرفته اما حرفی نمیزند. خم به ابرویش نمیآورد و راست میایستد.
-نماز شبمون رو که خوندیم. حالا بریم زیارت؟
از طعنهاش، امیر باز هم میخندد. انگشتهایش را در انگشتهای بشری قفل میکند و به طرف پنجره فولاد راه میافتند.
-من اینجا دوباره دعا میکنم. تو هم دعا کن. شاید امام رضا یه نگاهی کرد.
-مگه میشه نگاهمون نکنه؟! همینکه اینجاییم یعنی نگاهمون کرده دیگه.
-آره ولی بیا ازش بخوایم اول بهمون لیاقتش رو بده بعد هم خودش رو.
متعجب نگاهش میکند.
-چی میگی امیر؟!
خیلی زود متوجه می شود که منظور امیر چیست.
-دست بردار امیر!
-خواهش میکنم.
-خواهش نکن. من این همه تو این سرما نیومدم زیارت که حاجت بخوام. همین که من رو راه داده کافیه.
-بشری!؟
میایستد و نگاهش میکند. چهرهاش دوباره سرد شده است.
-جان بشری!
-بیا با هم دعا کنیم. تو سیدهای، آبرو داری.
-وای امیر. من بچه نمیخوام. همچین دعایی هم نمیکنم. همین تو برای من کافی هستی. آقا اگه بخواد خودش عنایت میکنه. از من نخواه همچین دعایی کنم. خونهی پُرش من برا سلامتی تو و شهادت خودم دعا میکنم.
امیر دلخور نگاهش میکند. بشری نفسی تازه میکند برای عوض کردن جو بینشان به در شوخی میزند. دست امیر را میگیرد.
-مگه اینکه تو دلت بچه خواسته باشه! ها امیر؟ دلت میخواد بابا بشی؟
امیر با اخم نگاهش میکند و بشری از موضع شوخی در قالب جِداش پایین نمیآید.
-نری سرم هوو بیاری! بگی زنم نازاست.
اخم امیر پر رنگ میشود ولی بشری دست بردار نیست.
-اوه! اوه! چه بر خورد بهت!
امیر دستش را از دست بشری بیرون میکشد و چند قدم مانده به پنجره فولاد را خودش تنهایی میرود. شبکهی فولادی را بین انگشتهایش محکم میگیرد و دعا میکند. هم برای بشری، هم برای بچه و هم برای شهادتش.
بشری ولی عادلانهتر دعا میکند. شهادت. آن هم برای جفتشان.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ453
کپیحرام🚫
سلام نماز را که میدهند، دارالحکمه خلوتتر میشود. دعای عهد را میخواند و برای زیارت آماده میشود. روی سنگهای مرمر گام برمیدارد و در اولین چشمانداز از ضریح میایستد.
به رسم ادب، دست روی سینهاش میگذارد و لرزش دل را زیر انگشتهای ظریفش احساس میکند. انگار مرغ دل تاب ماندن در آن قفس استخوانی را ندارد و دلش میخواهد پر بکشد و خودش را به هوای مطهرِ معطر حریم رضوی برساند.
آروم باش! آروم باش دل جان!
اینجا که جای بیقراری نیست، اومدی حرم امن امام رئوف، دلت رو مصفا کن دل جان.
به دور و برش نگاه میکند، به قبهی زیبای بالای سرش و بعد به پاهایش؛
کی من رو آوردین این جلو؟!
شما هم مثل قلبم به طپش افتادین و نتونستین سر جاتون قرار بگیرین؟
پس بیخود نگفتن که پا قلب دوم آدمه، دلم به شِین افتاد و پاهام به شور!
دلم دل تو دلش نیست و این بی دلی، قرار رو از پاهام میگیره. پاهام نمیتونن به قرار بمونن و راه میافتن به همونجا که دل طلب میکنه.
دست به دیوار میگیرد و جا به جا آینهها و فیروزهها را میبوسد و از خود میپرسد: اگه یه روز لمس و بوسیدن این دیوارها و درهای چوبی رو ازم بگیرن، زنده میمونم؟
اگه دیدن این ضریح رو ازم بگیرن چطور؟
نه! میخوام دنیا نباشه اون روز!
میخوام زنده نباشم.
این دلخوشیها نباشن که من میمیرم!
عادت ندارد که به ضریح بچسبد، ماندن زیر همین قبه حالش را رو به راه میکند. زل میزند به ضریح آفتاب و دلش مثل آفتاب صاف میشود و گرم، از انوار شمسالشموس؛
زیارتنامه را دوباره میخواند با رعایت حداکثری مستحبات، با ذکرهای بالای سر و پایین پا.
روح تشنهاش جلا مییابد و پا و دلش قرار میگیرند.
تن به قول امیر مجروحش را در کنجی خلوت، روبهروی ضریح پناه میدهد تا آماج حلاوت بشود، غمهای آماسیده روی سر و جانش.
زانو بغل میگیرد و به فکر مینشیند. میخواهد افکارش را نظم بدهد و با تفکر و تعقل، برنامهای بریزد و قولی جدید به امامجانش بدهد.
مثل همهی سفرهای قبل که با امام عهدی میبست و تا سفر بعد سر عهدش میماند.
ذهنش اما کبوتری چموش و بازیگوش شده، از دستش پر میگیرد و به زیارت ده یا یازده سال پیش میرود. به عهدی که بشری با امام رئوف بسته بود. به نمازشبهایی که بعد از آن سفر همیشگی شدند.
کبوتر را که چاره نشده، دلش را میسپارد به بالهای او و لبخند، جزء لاینفک صورتش، عمیق میشود. نفسش را مثل بوییدن محمدیهای تازهی سر صبح حبس میکند. میخواهد امیر را دعا کند، کمی درد دل کند. کمی گلایه!
بعد از چند سال دوری، حالام که بهم رسیدیم، هر روز باید تنم بلرزه که نکنه اینبار...
این دلهرهها دیوونه کننده است. فیل رو از پا درمیاره چه برسه به من!
خودتون من رو آروم کنید. دلم رو به شما میسپارم، خودتون هواش رو داشته باشین.
حالا چهرهی امیر تمام صفحه نمایش ذهنش را به خود اختصاص میدهد.
و حال ناراحت امیر رو به روی پنجره فولاد.
و بشری کی دل دیدن ناراحتی امیر را داشته؟!
بدون برنامهی قبلی، دعا میکند، برای دل امیرش.
اگه امیر بچه دوست داره، امام رضا جان! ازت میخوام که این گره کور رو باز کنی تا امیر خوشحال بشه. خودم؟ دل خودم؟ نمیدونم! نه! بچه دیگه برام مهم نیست ولی اگه امیر دلش میخواد که بابا بشه، ازتون میخوام که برآورده کنید.
نمیداند چگونه دوباره با امیر همقدم میشود، کی از مقابل ضریح برخاسته و به صحن جامع رسیده است؟!
چی شد اون دعا رو کردم؟!
به امیر نگاه میکند. نیم رخش را میبیند و رد نگاهش که سنگهای کف صحن را پشت سر میگذارند.
امیر به چی فکر میکنه؟
در دل هین بلندی میکشد. دستش را مقابل دهانش میگیرد، مبادا صدای این هین اندرونی به بیرون برسد!
امیر!
خیلی جلبی!
مطمئنم خودت از آقا خواستی به دلم بندازه که دعا کنم. مطمئنم؛
امیر میایستاد و بشری هم.
نگین زرد شرفشمس روی انگشت کشیدهی امیر با نور زرد خورشید تازه سر زده، با گنبد طلا، مراعاتالنظیری شدهاند که زیر سوال میبرند تمام آرایههای ادبیات را.
دلش میلرزد...
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ابن الرضا به حجره غریبانه جان سپرد
او شمع جمع بود و چو پروانه جان سپرد
مسموم شد ز زهر جگر سوز اُمّ فضل
از روی شوق در ره جانانه جان سپرد
🏴 شهادت جوادالائمه، امام محمد تقی علیه السلام بر امام زمان ارواحنا فداه و همهی منتظران تسلیت باد.🕯🥀
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻♀
ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻
هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻🍳
متنای انگیزشی میخونیم🤩
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
و روزمرگیهامون رو ورق میزنیم🥰
ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎