eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 سلام نماز را که می‌دهند، دارالحکمه خلوت‌تر می‌شود. دعای عهد را می‌خواند و برای زیارت آماده می‌شود. روی سنگ‌های مرمر گام برمی‌دارد و در اولین چشم‌انداز از ضریح می‌ایستد. به رسم ادب، دست روی سینه‌اش می‌گذارد و لرزش دل را زیر انگشت‌های ظریفش احساس می‌کند. انگار مرغ دل تاب ماندن در آن قفس استخوانی را ندارد و دلش می‌خواهد پر بکشد و خودش را به هوای مطهرِ معطر حریم رضوی برساند. آروم باش! آروم باش دل جان! این‌جا که جای بی‌قراری نیست، اومدی حرم امن امام رئوف، دلت رو مصفا کن دل‌ جان. به دور و برش نگاه می‌کند، به قبه‌ی زیبای بالای سرش و بعد به پاهایش؛ کی من رو آوردین این جلو؟! شما هم مثل قلبم به طپش افتادین و نتونستین سر جاتون قرار بگیرین؟ پس بی‌خود نگفتن که پا قلب دوم آدمه، دلم به شِین افتاد و پاهام به شور! دلم دل تو دلش نیست و این بی دلی، قرار رو از پاهام می‌گیره. پاهام نمی‌تونن به قرار بمونن و راه می‌افتن به همون‌جا که دل طلب می‌کنه. دست به دیوار می‌گیرد و جا به جا آینه‌ها و فیروزه‌ها را می‌بوسد و از خود می‌پرسد: اگه یه روز لمس و بوسیدن این دیوارها و درهای چوبی رو ازم بگیرن، زنده می‌مونم؟ اگه دیدن این ضریح رو ازم بگیرن چطور؟ نه! می‌خوام دنیا نباشه اون روز! می‌خوام زنده نباشم. این دلخوشی‌ها نباشن که من می‌میرم! عادت ندارد که به ضریح بچسبد، ماندن زیر همین قبه‌ حالش را رو به راه می‌کند. زل می‌زند به ضریح آفتاب و دلش مثل آفتاب صاف می‌شود و گرم، از انوار شمس‌الشموس؛ زیارت‌نامه را دوباره می‌خواند با رعایت حداکثری مستحبات، با ذکرهای بالای سر و پایین پا. روح تشنه‌اش جلا می‌یابد و پا و دلش قرار می‌گیرند. تن به قول امیر مجروحش را در کنجی خلوت، روبه‌روی ضریح پناه می‌دهد تا آماج حلاوت بشود، غم‌های آماسیده روی سر و جانش. زانو بغل می‌گیرد و به فکر می‌نشیند. می‌خواهد افکارش را نظم بدهد و با تفکر و تعقل، برنامه‌ای بریزد و قولی جدید به امام‌جانش بدهد. مثل همه‌ی سفرهای قبل که با امام عهدی می‌بست و تا سفر بعد سر عهدش می‌ماند. ذهنش اما کبوتری چموش و بازیگوش شده، از دستش پر می‌گیرد و به زیارت ده یا یازده سال پیش می‌رود. به عهدی که بشری با امام رئوف بسته بود. به نمازشب‌هایی که بعد از آن سفر همیشگی‌ شدند. کبوتر را که چاره نشده، دلش را می‌سپارد به بال‌های او و لبخند، جزء لاینفک صورتش، عمیق می‌شود. نفسش را مثل بوییدن محمدی‌های تازه‌ی سر صبح حبس می‌کند. می‌خواهد امیر را دعا کند، کمی درد دل کند. کمی گلایه! بعد از چند سال دوری، حالام که بهم رسیدیم، هر روز باید تنم بلرزه که نکنه این‌بار... این دلهره‌ها دیوونه کننده ‌است. فیل رو از پا درمیاره چه برسه به من! خودتون من رو آروم کنید. دلم رو به شما می‌سپارم، خودتون هواش رو داشته باشین. حالا چهره‌ی امیر تمام صفحه‌ نمایش ذهنش را به خود اختصاص می‌دهد. و حال ناراحت امیر رو به روی پنجره فولاد. و بشری کی دل دیدن ناراحتی امیر را داشته؟! بدون برنامه‌ی قبلی، دعا می‌کند، برای دل امیرش. اگه امیر بچه دوست داره، امام رضا جان! ازت می‌خوام که این گره کور رو باز کنی تا امیر خوشحال بشه. خودم؟ دل خودم؟ نمی‌دونم! نه! بچه دیگه برام مهم نیست ولی اگه امیر دلش می‌خواد که بابا بشه، ازتون می‌خوام که برآورده کنید. نمی‌داند چگونه دوباره با امیر هم‌قدم می‌شود، کی از مقابل ضریح برخاسته و به صحن جامع رسیده است؟! چی شد اون دعا رو کردم؟! به امیر نگاه می‌کند. نیم رخش را می‌بیند و رد نگاهش که سنگ‌های کف صحن را پشت سر می‌گذارند. امیر به چی فکر می‌کنه؟ در دل هین بلندی می‌کشد. دستش را مقابل دهانش می‌گیرد، مبادا صدای این هین اندرونی به بیرون برسد! امیر! خیلی جلبی! مطمئنم خودت از آقا خواستی به دلم بندازه که دعا کنم. مطمئنم؛ امیر می‌ایستاد و بشری هم. نگین زرد شرف‌شمس روی انگشت کشیده‌ی امیر با نور زرد خورشید تازه سر زده، با گنبد طلا، مراعات‌النظیری شده‌اند که زیر سوال می‌برند تمام آرایه‌های ادبیات را. دلش می‌لرزد...      ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 می‌نشیند و به خواسته‌ی امیر پایین شلوارش را بالا می‌کشد. امیر پابند نقره‌ای را در دست گرفته و به معنای واقعی با آن درگیر است. قفل کوچک پابند بین انگشت‌های امیر مدام لیز می‌خورد و امیر را از باز کردنش عاجز. بشری پابند را از دست امیر می‌گیرد. -بده بازش کنم عزیزم. قفل را برایش باز می‌کند. -دست گوشتالوی تو کجا، این قفل ریزه کجا! امیر دو سر پابند را دور مچ پای بشری به هم می‌رساند اما نمی‌تواند ببنددش. پای بشری از لمس نقره‌ی سرد، مور مور می‌شود. سرش را پایین می‌برد و با ذوق روی ماه توپُر دست می‌کشد. -خیلی خوشگله امیر! زنجیر از دست امیر رها می‌شود، پشت پای بشری قل می‌خورد و روی موکت می‌افتد. چشم‌های شرقی امیر گرد می‌شود، دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند و می‌گوید: -چرا اینجوری شد؟! -از بالای چشمت نگام نکن! دلم می‌ریزه. امیر پوفی می‌کشد. -من چی می‌گم تو چی می‌گی! این بار روی دو زانو می‌نشیند. گوشه‌های چشمش چروک می‌شود، از دقتی که برای دوباره بستن پابند دارد. زبانه‌ی لجوج را به زحمت عقب می‌‌کشد، حلقه‌ی آن سر زنجیر را وارد قفل می‌کند و همین‌که زبانه را رها می‌کند، دوباره زنجیر با همه‌ی ماه‌های کوچک و بزرگش روی پای بشری رها می‌شود. بشری بلند می‌خندد. -وای خدا! یه زنجیر رو نمی‌تونی ببندی! امیر پابند را کف دست بشری می‌گذارد. -خودت ببندش. -بالآخره کوتاه اومدی امیرخان سعادت. بشری دو سر پابند را می‌گیرد و در چند ثانیه، زنجیر را دور مچ پایش می‌بندد. چشم‌های امیر برق می‌زند. -قشنگه. به بشری نگاه می‌کند. به همین زودی فراموش کرد که از بالای چشم نگاهش نکند! بشری دستش را دور گردن امیر می‌اندازد. -معلومه که قشنگه. مثل همه‌ی کادوهات. -دوستش داری؟ نگاهش را پایین می‌اندازد، دوستش دارد. صورت مهربان‌تر از همیشه‌اش را بالا می‌آورد. دست‌ امیر را بین دو دست خودش می‌گیرد. -چقدر دوستت دارم امیر! حین بلند شدن، پیشانی بشری را می‌بوسد. -منم دوستت دارم. دلش نمی‌آید دستش را از بین دست‌های بشری بیرون بکشد. جفتش می‌نشیند و با دست آزادش شانه‌ی بشری را می‌چسبد. بشری پای پابندبسته‌اش را روی پای دیگرش می‌اندازد. -از این به بعد باید این‌جوری بشینم. و می‌خندد. امیر اما به لبخندی کفایت می‌کند. -هیچ‌وقت درش نیار. -نه که درنمیارم. آویز انار در گردنش را بین انگشت‌هایش به بازی می‌گیرد، پایش را تکان تکان می‌دهد و همه‌ی ماه‌ها با هم می‌لرزند. -کادوهات خاصه. -مث عشقمون. -این رو خوب اومدی. جناب مجنون! سرش را روی شانه‌ی امن امیر رها می‌کند. چرا هیچ‌وقت از کنار تو بودن سیر نمی‌شم؟! حرف دلش را به زبان می‌آورد و امیر می‌گوید: -جذابیت که میگن همینه دیگه. خنده‌ی بم امیر را قطع می‌کند. -امیر! تو هم همین‌قدر من رو می‌خوای؟ نگاه ثابتش روی پای در تکان بشری مانده، دستش را از دست بشری درمی‌آورد، سبابه‌اش را روی لبش می‌کشد و کنج لبش نگه می‌دارد. به فکر فرومی‌رود. لابه‌لای کلماتی که از احساسش نسبت به بشری، در سرش به رقص درآمده‌اند قدم می‌زند. نگاهش لیز می‌خورد روی پنجره‌‌ و شاخه‌ی لخت تبریزی‌هایی که با هر پلک باد، به چپ و راست، خیز برمی‌دارند. -بگو دیگه پرفسور؟ خنده‌های ریز بشری، کنار گوشش آوازی می‌شود آرام لیکن پرشور، گرم. گوشه‌ی لبش را از فشار سبابه‌اش آزاد می‌کند. -من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم یا هر بار یه مدل ابراز علاقه کنم. به زبون خودم میگم. دو تا چی برای من مهمه، یکی تو یکی کار. اگه تو نبودی، از سر کار نمی‌اومدم خونه. -چشم نسرین جون روشن! پس مامان و بابات کجای دنیاتن؟ -همه رو قاطی نکن. خونواده‌ام جای خودش رو داره. -خیلی خب! نتیجه این میشه که من و کارت رو اندازه هم می‌خوای. -اذیت نکن دیگه. -اذیت نمی‌کنم ولی خب الآن من کجای زندگیتم؟ -خود زندگیمی. بشری دست روی دهانش می‌گذارد اما موفق به پوشاندن ذوقش نمی‌شود. -بذار جای تو رو هم من بگم! زمزمه‌وار می‌خواند: -‏گفت جای من کجا لایق بوَد؟ گفتم به دل گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم به چشم* نفسش را رها می‌کند. -تو توی دل و روی چشم من جا داری امیرم. دل کندن از آن همنشینی، همدلی و نزدیکی جسم و روح برایشان سخت است ولی زیارت امام رضا علیه‌السلام هم همیشه در دسترس نیست. برای زیارت آخر آماده می‌شوند و برای خواندن وداعیه خودشان را به حرم می‌رسانند. *هلالی_جغتایی ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 کنار طهورا می‌نشیند. اشک‌های ریزش تا پایین چانه‌اش جاده کشیده‌اند. -باز که گریه می‌کنی! -گریه هم نکنم که دلم می‌ترکه. -می‌خوای کمکت کنم یه دوش بگیری حالت بهتر شه. -کاش مهدی این‌جا بود بشری. یه هفته‌اس حتی صداش رو نشنیدم. شانه‌ی نحیف خواهرش را بین انگشت‌هایش می‌فشارد. -برمی‌گرده. صداش رو می‌شنوی. با همدیگه بچه‌هاتون رو بزرگ می‌کنید. بزرگ‌شدنشون رو می‌بینید. شیطنتاشون رو. -کاش تونسته بودم به نه ماه برسونمشون. -حالا دیگه شده! خدا رو شکر کن سه تایی سالمید. -طهورا مادر! نگاه‌ خواهرها به قاب در گره می‌خورد. قابی که مادر مهدی را با تمام نگرانی‌هایش در خود جای داده است. -کاری نداری؟ من می‌خوام برم دیگه. از جایش نیم‌خیز می‌شود. -راحت باش مادر! دست دست می‌کند. طهورا می‌داند چه می‌خواهد بگوید، بشری هم. -داشتم می‌اومدم، که بی‌خبر از راه رسید. نتونستم با خودم نیارمش. مثلا می‌خواست بیاد برا سرسلامتی! -مهمون حبیب خداست حاج‌خانوم. نگران و ناراحت به بشری نگاه می‌کند. -خواهر بزرگترمه هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. به بزرگواری خودتون ببخشید. -نفرما حاج‌خانوم! با لبخند به طهورا نگاه می‌کند و دوباره به زن دلواپس. -طهور باید آب‌دیده بشه انگار! اشک‌های طهورا دوباره راه باز می‌کنند و مادرشوهرش شرمنده‌تر می‌شود. -طهورا! رو می‌کند به بشری: -یه وقت بهتر میام. این‌بار که... لااله‌الاالله می‌گوید و می‌خواهد برود که بشری می‌گوید: -قدمتون روی چشم. منزل خودتونه. بدرقه می‌کند خانم صادقی را و سالن را به شکل مرتبی درمی‌آورد. خسته است، خسته می‌شود ولی به سرخوشی وانمود می‌کند. کاش می‌تونستم درونم رو هم به همین راحتی، سر و سامون بدم. کاش می‌تونستم خواهرم رو آروم کنم تا حدی که دباره دچار تشویش نشه! با یک لیوان آب آناناس به اتاق پدر و مادرش سر می‌زند. طهورا دراز کشیده اما چشم‌هایش باز است. -طهور! بشین این رو بخور. می‌نشیند، لیوان را می‌گیرد و سر می‌کشد ولی انگار روحش در آن اتاق نباشد! -داری از دست میری آبجی! -دلم آروم نمیشه. بشری طاقت ندارم فقط بدونم حال مهدی خوبه! لیوان خالی را از دستش می‌گیرد. -حالش خوبه. طهور تو باید محکم باشی! مثل مامان! این همه سال مامان چطور دووم آورد؟ -گفتنش راحته بشری! پای عمل سخت میشه! دلم براش تنگ شده. این لحظه‌هایی که باید می‌بود رو نبود ولی باید برگرده. من بی مهدی دووم نمیارم. به خدا دوباره طهورا نمیشم. من نمی‌تونم بشری! تو... تو شاید بتونی ولی من نمی‌تونم. در آغوش خواهرانه‌ی کوچکش می‌گیرد، خواهر بزرگترش را. کنار گوشش می‌خواند: فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. * نمی‌داند چندبار می‌خواند فقط این را احساس می‌کند که لرزیدن‌های طهورا رفته رفته کم می‌شوند. ماه رنگ‌پریده‌ی صورتش را می‌بوسد. -بخواب دورت بگردم. یه ساعت آروم بگیر. دانه‌ی درشت اشکش را با انگشت پس می‌زند. او سهمی از گریه ندارد. نخواسته که داشته باشد. او همیشه می‌خواهد مرهم باشد برای دل‌هایی که دلش به عشقشان نبض می‌زند. *آیه‌ی ۱۲۹ سوره‌ی توبه. بگو: «خداوند مرا کفایت می‌کند؛ هیچ معبودى جز او نیست؛ بر او توکّل کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است!»      ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯