eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صفحات گوگل را زیر و رو می‌کند. تسکین درد پا، تنطیم دمای بدن، تنظیم جریان خون، تقویت سیستم ایمنی و... بالآخره پیدایش می‌کند. "تقویت دستگاه تولید مثل زنان" لبش را از تو به دندان می‌کشد. پس نسرین‌خانم یه چیزی می‌دونسته! به امیر نگاه می‌کند. امیر هم می‌دونست؟! نه. محاله؛ امیر مثل خیلی وقت‌های دیگر با تلفن حرف می‌زند. نگاهش روی بشری ماسیده اما گوشش به حرف‌هایی است که از آن سمت خط به طرفش خیز برمی‌دارند. تماسش تمام می‌شود و بشری هنوز گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش را رها نکرده است. امیر می‌خواهد گوشی را روی میز بگذارد اما گوشی از دستش ول و روی میز طاق کوبیده می‌شود و حواس بشری را به امیر جلب می‌کند. نگاهش سر درگم هست و نیست. چشم‌های شیرینش تالاپ می‌افتد توی سیاهی‌های آرام امیر. -چته فینگیلی؟! و امان نمی‌دهد که بشری لب از لب باز کند. خودش را کنار بشری می‌رساند. -درگیری!؟ گوشی‌اش را می‌بندد. -من به مامانت گفتم. امیر فقط نگاهش می‌کند. خبر ندارد بشری از راز بین خودشان پرده برداشته. بشری ماه‌های ریز و درشت نقره‌فام را با حالت زیکزاکی زیر نگاهش رد می‌کند و آهسته می‌گوید: -گفتم من حامله نمیشم. صدایش مثل نسیمی که لاله‌عباسی هفت‌رنگ را تکان می‌دهد آرام به گوش امیر می‌رسد ولی امیر مثل تیر از چله دررفته به آنی به سمتش برمی‌گردد و بلند می‌پرسد: -چی!؟ -گفتم بهش. -کی مجبورت کرده بود بگی؟! دلش می‌خواهد دگرگونی حال امیر را شبیه رقص آرام شاخه‌های مجنون بید تغییر بدهد. نگاهش هنوز روی پابند است و ماه‌ها این بار انگار از صدای امیر به تلاطم افتاده‌اند. یا نه، از لرزش ریز و نامحسوس تن بشری است که بی‌قرار در جای خود می‌لرزند. پایش را می‌اندازد و کف پایش به زمین می‌چسبد. دیگر خبری از لرزش ماه‌ها نیست، زیر حریر به رنگ شب دامن بشری آرام گرفته‌اند. دست‌هایش جلو می‌روند و می‌پیچند دور ساق‌های بالازده‌ی امیر. -هیشکی! خودم خواستم بگم. مردمان دلخور امیر بغ کرده‌اند و لب‌های بشری بی‌اراده جمع می‌شوند. -خودم خواستم که به مامان بگم. امیر، مامانت نباید بی‌خود به بچه‌دار شدن ما امید ببنده. -من امید دارم. تو ناامیدی! -اگه خدا نخواد که ما هیچ‌وقت بچه‌دار بشیم چی؟ -شاید خدا خواست. نباید انقدر زود می‌گفتی؟ -آخه مامان از دکتر رفتنم خبر داشت. نگاه امیر با اخم جدی‌تر می‌شود و دل بشری به زبان می‌آید: چه چشمان هنرمندی! برای هر حرفی که امیر می‌شنود یک ژست به خود می‌گیرند! -تو نباید می‌گفتی. صبر می‌کردی نهایت اگه بچه‌دار نمی‌شدیم خودم یه جوری حلش می‌کردم. -مامانت خیلی وقته می‌دونه. اتفاقی فهمید. باز هم بازی‌های نگاه امیر! رنگ به رنگ شدن‌ها و فراز و فرودهایش. ساق دست امیر را می‌فشارد تا از این شوک بیرون بیاید. -همون سری که تو ماموریت داشتی و من رو گذاشتی خونه‌ی بابام. چشم‌های امیر باریک می‌شود و به یاد می‌آورد. دست‌هایش را از زیر دست‌های بشری آزاد می‌کند. -چه جوری فهمید؟! -از کلینیک پرواز زنگ زده بودن مامانت جواب داده بود. و پیش از آن‌که امیر دوباره چیزی بپرسد می‌گوید: -من حمام بودم وقتی اومدم مامانت گفت که تلفنم رو جواب داده تا تو بیدار نشی. هنوز خیره نگاهش می‌کند و بشری دلش می‌خواهد مثل همیشه جو بینشان رودخانه‌ای بشود، آرام. -امیر! اشکال نداره که مامانت چیزی بدونه. بنده خدا بهم امیدواری داد. -بهتر بود که نگی. بلند می‌شود. دلش می‌خواهد امیرش را ببوسد ولی امیر پکر شده و بشری بهتر می‌بیند زیاد دور و برش نپلکد. گاهی ایده‌های بچگانه روی امیر بهتر جواب می‌دهد. برشی از کیک شکلاتی را داخل بشقاب و جلوی امیر می‌گذارد با یک چنگال. روبه‌روی امیر می‌نشیند. کتابش را دست می‌گیرد و طوری که نیم‌رخش طرف او باشد کتاب را ورق می‌زند. جلد دوم "انسان ۲۵۰ ساله" را هنوز تمام نکرده است. "تبلیغات همین است. تبلیغات، مسموم‌ترین و خطرناک‌ترین ابزار‌هایی بوده که در طول تاریخ، باطل از او استفاده کرده. جریان حق از تبلیغ، مثل جریان باطل از تبلیغ هیچوقت نمی‌تواند استفاده کند. برای خاطر این‌که تبلیغ اگر بخواهد به طور کامل ذهن‌ها را بپوشاند، احتیاج دارد به بازیگری، احتیاج دارد به دروغ و فریب. جریان حق، اهل دروغ و فریب نیست" * امیر کنارش می‌نشیند، انگشتش از بین کتاب رها و کتاب بسته می‌شود. همین را می‌خواست. همین که امیر خودش بیاید کنارش بنشیند و تکه کیکی را از سر چنگال خودش جلوی بشری بگیرد. -دهنیه؟ -بخور ایراد نیار. چشمی می‌گوید. می‌خواهد چنگال را از امیر بگیرد ولی امیر اجازه نمی‌دهد. -از دست خودم باید بخوری. نگاه چپی به تکه‌ی بزرگ کیک می‌کند و امیر می‌گوید: - عزا نگیر. *مقام معظم رهبری ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
مهدی رسولیenc_16792403087933019747709.mp3
زمان: حجم: 3.02M
چیکار کردم؟ 🥺 میگن اجازه نیست که زائرت باشم! ❤️‍🩹 اجازه نیست دیگه مسافرت باشم! 💔
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران ) ( به یاد شهید دکتر مصطفی چمران) ♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون! ♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم صداپیشگان: محمدرضا جعفری - علی حاجی پور- امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - مجید ساجدی -محمدرضا گودرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
. حرف از تو زیاد است، ولی باور نه داریم به دل هوای تو ، در سر نه عمریست که سربار تو‌ایم آقا جان سرباز و مدافعینِ در سنگـر، نه .
❣ 🍃هر روز همچون آهویی رمیده از تیرباران هولناک آخرالزمان به دامان امن و پرمهر شما پناه می آورم ... 🍃... و شما در سایه سار محمدی و آرام عنایتتان، قلب ملتهبم را سرشار از ایمان و امید می کنید... ... شکر خدا که شما را دارم ...🤲🌱 ارواحنا فداه ❤️ ‌
🔰یکے از اساتید حرف قشنگے میزند میگفت : تقویم رو کہ باز کنے اول غدیره بعد عاشورا، همین داره بهمون میگہ درک نکردن غدیر... کمرنگ شدن غدیر... نبودن مردم پای غدیر... باعث شد عـٰاشـورا رُخ بده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نقاشی دوران دبستانم😍 شما هم رو خونه یا مدرسه همیشه پرچم می‌کشیدید؟ ولی اون تیکه دیوار که آجراش ریخته 😎
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بهار از راه نرسیده بساط طراوتش را پهن کرده است. دقایق مانده به تحویل سال، هوای چشم‌‌های بشری ابری‌ است و هر لحظه می‌رود تا شیشه‌ی نشسته در گلویش بشکند. بغضی که بودنش زخم دارد و شکستنش گریه، بست در حنجره‌اش نشسته! دست به سینه می‌شود و در حالی که خستگی‌اش را به ایستایی امیر تکیه می‌دهد، گردن کج می‌کند و نگاهش را به چشم‌های روی سنگ که انگار از جنس سنگ نیستند می‌دوزد. لب می‌زند دلم برات تنگ شده! و اشک بی‌محابا شوری‌اش را به رخ لب‌هایش می‌کشد. بین ابروانش چین می‌افتد و به جان شانه‌هایش لرز. دلش یاسینشان را می‌خواهد. یاسین! دلم برات تنگ شده داداش. چقدر زود گذشت روزای با هم بودنمون! گریه‌اش بالا می‌گیرد و پیچک دست‌ امیر دور شانه‌اش می‌تابد. ظرافت انگشت‌هایش روی دست امیر می‌نشیند و وسعت محدود صورتش خیس می‌شود از اشک‌های دلتنگی. درست مثل غرّش ابرهای درهم تنیده و بارش باران بهاری. دعای توسل ورای شلوغی گلزار، تمام فضا را پر می‌کند. اشک‌هایش را می‌گیرد و خانواده‌اش را نگاه می‌کند. پدر و مادرش جفت هم نشسته‌اند و نزاری حال هر دویشان به اندازه‌ی هم است، می‌بیند و چشم و دلش این‌ بار با هم می‌سوزند. پس چی بود که می‌گفتند خاک سرده، چرا ما هیچ‌کدوم دلسرد نشدیم؟! هیچ اعتقادی به این حرف ندارم، انگار یاسین همین دیروز شهید شده! همین دیروز... سمت دیگر، فاطمه و طاها و بچه‌هایشان کنار هم جای گرفته‌اند. طهورا هم تنها، مثل همیشه پایین مزار کز کرده است. زیر ذره‌بین نگاهش می‌گیردش تا مطمئن بشود که حالش خوب است. خوب است، آرام، مثل همیشه، اما مهدی نیست تا کنارش سال را تحویل کند. امیر کنارش می‌نشیند و بشری این را از پیچیدن رایحه‌ی مردانه‌‌‌ی زیادی آشنا در شامّه‌ی حساس به این رایحه‌‌اش پی می‌برد. عطر را احساس می‌کند و از قدم زدن بین دلواپسی‌هایش دست می‌کشد. هم‌نفس می‌شود با مردش، در این واپسین نفس‌هایی که اسفند دم و بازدم می‌کند. به چشم بر هم زدنی آخرین لحظه‌ی سال هم از راه می‌رسد، مثل همه‌ی سال‌ها و بشری دیگر به این باور رسیده‌است که بعد از بیست سالگی غلتک عمر روی سرازیری می‌افتد و سال‌ها از پی هم، سوار بر نسیمی زودگذر یکی از پس دیگری، از سرش می‌گذرند. یا مقلب‌ القلوب را با هم می‌خوانند و کوچک و بزرگ به هم تبریک می‌گویند. دست دادن‌ها تمام شده، دست بوسیدن‌ها هم. ته‌تغاری سیدرضا کنار گوش امیرش طلبکارانه نجوا می‌کند: -عیدی من رو رد کن بیاد. امیر دست‌هایش را در جیب‌هایش می‌برد، لبخندش رو فرومی‌خورد، کناره‌ی لبش اما چین می‌افتد. اولین نگاه عاشقانه‌ی سال جدیدش را راهی پیاله‌های عسل تشنه‌ی بشری می‌کند. -گذاشتم لای قرآن خونه. پشت پلک تاب داده‌ی بشری را به جان می‌خرد و به دل می‌سپارد، "اوه" کشدارش را هم. -کو تا اراک!؟ رد کن بیاد پسر خسیس حاج سعادت! بی خبر از قیل و قال دل بشری که گوش فلک را کر می‌کند، زل می‌زند به بشری و بعد از چند لحظه مکث، می‌گوید: -عیدی رو می‌ذارن لای قرآن خونه. چک و چونه هم نداره. ............. پیاده می‌شود و در عقب را برای طهورا باز می‌کند. گرد زرد رنگ بی‌حالی روی صورت طهورا بیش‌تر از پیش شده است. نگرانی در تن پایین صدایش فریاد می‌زند. -آبجی. حالت خوب نیستا! چشم‌های طهورا سیاهی می‌روند. دستش روی دست بشری می‌لرزد. -نه. و گفتن همین نه کوتاه را هم نمی‌تواند به موفقیت به پایان ببرد، صدایش بریده می‌شود! -تو اصلا حالت خوب نیست! امیر که نه اما بقیه‌ی خانواده از صدای بشری، گرد طهورا جمع می‌شوند. حق با بشراست، از هر زاویه به صورت طهورا نگاه می‌کنند و جز بدحالی چیزی دستگیرشان نمی‌شود. به خواهرش کمک می‌کند تا پیاده نشده دوباره بنشیند. در را می‌بندد. از امیر می‌خواهد که ماشین را داخل حیاط ببرد تا طهورا نخواهد با بار شیشه‌ایش پا روی زمین بکشد. امیر ماشین را تا نزدیک حوض می‌برد و طهورا با کمک طاها و بشری از مقابل نگاه‌ پر از تشویش خانواده‌اش، راه باریک موزاییک شده را طی و پله‌ها را بالا می‌رود. بشری پروانه‌وار دور طهوا می‌گردد. لیوان شربت را از دست زهراسادات می‌گیرد و طهورا با کمک نی شربت را نم نم می‌نوشد و لیوان خالی را به دست بشری هل می‌دهد. چشم‌هایش را می‌بندد و سنگینی سرش را روی پشتی مبل رها می‌کند. امیر معذب می‌شود، همان کنار در می‌نشیند و سرش را در گوشی‌اش فرومی‌برد. این گوشی با تمام معایبش، این حسن را هم دارد. این‌که گاهی خودت را به آن مشغول کنی تا بقیه راحت باشند.
موهای چسبیده به پیشانی طهورا را کنار می‌زند. -بهتره بریم دکتر. -قبلا هم این جوری شدم. خوب میشم. بشری از خونسردی بیش از اندازه خواهرش کلافه سر تکان می‌دهد. -خیلی بی‌فکری! با این حالت چرا گذاشتی مهدی بره؟! طهورا نفسش را سنگین آزاد می‌کند. -دلم نمی‌اومد بهش نه بگم. لبخند بی‌جانی به روی خواهرش می‌پاشد و این لبخند به جای حرارت، زمهریر زمستانی اول بهار را به دل کوچک خواهر کوچکترش حواله می‌کند. -دلم نمی‌اومد مانعش بشم. دوباره نفس سنگین‌تری و لبخندی عمیق‌تر. -خیلی دلش می‌خواست بره خواهری. آب دهانش را قورت می‌دهد و سرش را به سمت صورت بشری مایل می‌کند. -قول داده برگرده. دلم آرومه. -قربون دلت برم که آرومه. اگه آرومه پس چرا این وضعه توئه؟! -گفتم که قبلاً هم این‌طور شدم. مهدی هم بودش. -یه دکتر تو این شهر قحط اومده تو خودت رو بهش نشون بدی؟! -رفتم. هر دو هفته یه بار دارم می‌رم. -خب؟ -هیچی. بار آخر که رفتم هنوز سرگیجه‌هام شروع نشده بود. کلاف اعصاب بشری، در هم می‌پیچد از این حرف‌ها. حرص می‌خورد و می‌گوید: -دل گنده هستی! خدا راحت دو تا کاکل‌زری گذاشته تو دامنت قدر نمی‌دونی! واکنش طهورا فقط لبخند می‌شود. -شور نزن آبجی. کمک کن پا شم وقت نمازه. -فقط می‌تونم دعا کنم برات. دعا کنم حضرت زینب شوهرت رو حفظ کنه و سالم برگردونه. دو تا پسرت رو هم. طهورا تن بی‌جانش را از تخت می‌کند و بشری دستش را می‌گیرد تا بلند بشود. -ببین اگه امیر نمیاد من یه وضو بگیرم. بشری از سر پله‌ها نگاه می‌کند، امیر را نمی‌بیند و همین که برمی‌گردد تا به طهورا بگوید، طهورا را در حال زمین خوردن می‌بیند. می‌بیند که به زحمت دستش را به چهارچوب در می‌گیرد و خودش را نگه می‌دارد. بشری با یک قدم بلند خودش را به طهورا می‌رساند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 با یک قدم بلند خودش را به طهورا می‌رساند و کمکش می‌کند که به اتاق برگردد. طاها را صدا می‌زند و از همین صدا زدن، تمام خانواده طبقه‌ی بالا جمع می‌شوند. فشار خونش را چک می‌کنند. صد و هشتاد روی صد، رقم بالا و خطرناکی است! تا زهراسادات دخترش طهورا را آماده‌ی رفتن به بیمارستان می‌کند، بشری نمازش را می‌خواند. همه چیز خیلی سریع می‌گذرد. کمتر از نیم ساعت بعد، در حالی که پدر و مادر را کنار فاطمه، در خانه جا می‌گذارند، راهی بیمارستان می‌شوند. دم آخر بشری دست روی شانه‌ی مادرش می‌گذارد و به او اطمینان می‌دهد. -نگران نباش قربونت برم. نهایت یه سرم میزنن. تو فقط دعا کن. نرسیده به بیمارستان، طهورا سرش را کنار گوش خواهرش می‌برد. -آبرو برام نموند جلوی شوهرت. -مگه دست خودته که حالت بده؟! -زشته! خجالت می‌کشم. -به این چیزا فکر نکن. خجالت هم نداره. تو فقط آروم باش به خاطر بچه‌هات. وارد بیمارستان می‌شوند. دوباره فشارخونش چک می‌شود، همان است و به تجویز پزشک باید آزمایش هم انجام بدهد. بشری جواب آزمایش اورژانسی را می‌گیرد و زبان چشم‌هایش آنقدر واضح جواب می‌طلبند که دکتر طهورا نمی‌تواند معطل نگهش دارد. -آزمایشش اختلال نشون داده. دفع پروتئین داره. مستقیم به صورت بشری نگاه می‌کند و مطمئن می‌گوید: -دفع پروتئین خیلی خطرناکه! قلب بشری به معنای واقعی در دهانش می‌کوبد. -خب چی میشه؟ -یه کمپوت آناناس بدید بخوره تا نوار قلب جنین رو بگیریم. کمپوت را از دست طاها می‌گیرد. آنقدر عجول برمی‌گردد که متوجه‌ی حضور امیر که کمی دورتر ایستاده نمی‌شود. امیر صدایش می‌زند. با شنیدن صدای امیر برمی‌گردد و تسبیح دراز شده از دست امیر را می‌گیرد. -آروم باش. این‌جوری می‌خوای خواهرت رو آروم کنی؟! حرف نمی‌زند اما پلک‌هایش را چند لحظه می‌بندد تا دریای سیاه طوفانی چشمان امیر از تلاطم بیفتد و آرام بشود. به بخش زنان برمی‌گردد. خواهرانه به طهورا کمک می‌دهد. مجبورش می‌کند بیشتر از نصف یک قوطی را بخورد. -بخور که پسرات گشنه‌ان. الآنه که بیفتن به جون هم. طهورا کم‌رنگ می‌خندد. دستش را نوازشگونه به شکمش می‌رساند. یک طرف شکمش قلنبه بیرون زده که با حس گرمای دست مادر کم کم شل می‌شود و سر جایش برمی‌گردد. دو خواهر با هم می‌خندند. -چاق و چله‌شون کن تا باباشون برسه. نمی‌داند که مردمان لرزان طهورا در بلور چشم‌هایش بلوا به پا می‌کنند با این حرف! گریه‌اش می‌گیرد. قوطی کمپوت را پس می‌زند و صورتش را بین دست‌های ورم کرده‌اش می‌پوشاند. -گریه نکن تو رو خدا آبجی! ولی بند اشک‌های طهورا پاره شده و دانه‌هایش ریز و درشت باریدن گرفته‌اند. دل تنگش هوای همسرش را که داشت، حالا با این وضعیت اورژانسی که نمی‌داند قرار است چه اتفاقی برای بچه‌هایش بیفتد، دلهره گرفته و دلهره و دلتنگی چه دماری از روزگار آدم‌ها درمی‌آورند! بشری دست طهورا را از روی صورتش کنار می‌زند. -مامان‌خانم! توکلت کجا رفته؟ همون کسی که این نعمت‌ها رو بهت داده، خودش هم مواظبشونه. خواهرش را در آغوش می‌کشد و کنار گوشش زمزمه می‌کند. -وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.* خدا برات کافیه طهور! اشک‌های خواهرش را پاک می‌کند. گونه‌هایش را می‌بوسد. -تو خدا رو داری طهور! دلت قرص باشه. -دلم قرصه ولی بچه‌‌هام؟! -هیس! هیچی نمی‌شه. به چیزهای خوب فکر کن. بگو هر چی خود خدا بخواد. مجبورش می‌کند بقیه‌ی کمپوت را بخورد و خودش پشت در می‌نشیند تا نوار قلب دوقلوها را بگیرند. تسبیح امیر را از جیبش بیرون می‌آورد. قبل از ذکر گفتن، دانه‌های خاکی ردیف شده‌ را جلوی صورتش می‌گیرد و بوی تربت ناب کربلا، قوی‌ترین مسکّن دنیا را به جان ریه‌هایش می‌بخشد و مگر می‌شود که آرام نشود. نمی‌فهمد چقدر از زمان گذشته، یک ساعت، شاید هم بیشتر. پزشک معالجش از راه می‌رسد و نوار قلب جنین‌ها هم آماده می‌شود. تسبیح را دور مچش می‌پیچاند. از روی صندلی بلند می‌شود که کنار خواهرش برود، پرستاری اما مقابلش سبز می‌شود. -خانم بیرون باش. کاری باشه صدات می‌زنیم. -باشه فقط بذارید با دکترش حرف بزنم. میرم. دکتر از طهورا می‌پرسد: -همراه نداری؟ -چرا من هستم. به بشری نگاهی می‌کند و به طهورا می‌گوید: -شوهرت باید بیاد یه فرم پر کنه، بستریت کنیم.
بشری قدمی به جلو برمی‌دارد و قبل از این‌که حرفی بزند، دکتر دستش را می‌خواند و سوال نپرسیده‌اش را جواب می‌دهد. -ببین خانم! خواهرت دچار مسمومیت بارداری شده. این مسمومیت زمین تا آسمون با بقیه‌ی مسمومیت‌ها فرق داره. ارگان‌های حیاتی مادر دچار مشکل شده. سردرد و تاری دیدش به خاطر تاثیر مسمومیت روی مغزشه و سوزش سر دلش هم یعنی کبدش رو هم درگیر شده. بشری هم می‌فهمد و هم نمی‌فهمد. یعنی دلش می‌خواهد هیچ‌کدام از این‌ها راست نباشد. دکتر دوباره با طهورا حرف می‌زند. -امشب اینجا می‌خوابی. بهت دارو تزریق می‌کنیم. اگه جواب نداد فردا سزارین میشی. -هفت ماهه!؟ -خودت تو خطری و اولویت برای ما حفظ جان مادره. صدایش می‌لرزد و مردمک چشم‌هایش. -بچه‌هام چی؟ هفت ماه تحمل کردم. -ان‌شاءالله که طوریشون نمیشه ولی مهم جون خودته. دکتر می‌خواهد برود که طهورا می‌گوید: -بچه‌هام مهم‌ترن. مجبور می‌شود بایستد. -عزیزم. نگران نباش. ان‌شاءالله که بچه‌هات سالم می‌مونن. یه سونو ازت می‌گیریم. اگه ریه‌ی بچه‌هات کامل نباشن، بتامتازون می‌زنین تا کامل بشه. دست طهورا را می‌گیرد. -نگران نباش. * قسمتی از آیه‌ی سوم سوره‌ی طلاق و گنجی ناب در دل آیات قرآن است که در آن خداوند خطاب به بندگانش فرموده: هرکس بر خدا توکل نماید، خدا او را کفایت می‌کند و توکل کننده بر خدا کسی است که می‌داند خداوند عهده‌دار رزق و دیگر امور اوست و فرد بر اساس چنین باوری تنها به او اعتماد و تکیه می‌نماید.  ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯