eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 نگاهش گوشه به گوشه‌ی خانه را با وسواس راه می‌رود. همه وسایل خانه سر جایشان هستند و زیادتر از حد معمول برایش چشمک می‌زنند. منتظر مهمانشان نشسته است و امیر تازه یادش افتاده گوشی‌اش را تمیز کند. از پشت براندازش می‌کند. خیلی روزها دوست دارد بنشیند و فقط نگاهش کند. حرف‌هایش را به خاطر بسپارد. حالت نگاه کردنش را، پلک‌ زدنش را. راه رفتنش را و زمزمه کردنش را. و همه‌ی وقت‌هایی را که سفید می‌پوشد. مثل امروز. دوست دارد امیر فقط سفید بپوشد، سفید؛ امیر سرگرم کار است و فرصتی غنیمتی برای بشری پیش آمده تا جان‌دلش را دل سیری که سیر نمی‌شود نگاه کند. با این‌که وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌اش شده، همچنان تارهای پرپشت موهایش از بشری دل می‌برند و این یعنی امیر به پدرش نکشیده وگرنه حاج سعادت که پشت‌سرش کم‌پشت و خالی شده. صدای زمزمه‌وار امیر را می‌شنود. عاشق دل خسته منم بار سفر بسته منم تو ساحل پناهمی یه کشتیِ شکسته منم باز هم برای دل خودش می‌خواند اما دل بشری را می‌لرزاند. اصلاً این تیکه گوشت سمت چپ بند بندش بند شده بود به امیر. به صدایش، نگاهش، به عطرش، نه لجند و نه اس‌تی‌دوپوینت، نه! هیچ‌کدام. به عطر تن امیر؛ احساس می‌کرد عطر تن امیر عوض شده. این را تا به حال به امیر نگفته. آخر عکس‌العملش را حدس می‌زند، حتما می‌گوید: تحفه‌ای هم نیستم آخه! تو چرا انقدر دیوونه‌ای دختر! دیوانه بود؟ حتماً! وگرنه این همه از لفظ دختری که امیر برایش به کار می‌برد، لذت نمی‌برد. دختر! این لفظ، حس سرزندگی‌اش را بیدار می‌کرد. هر وقت خسته می‌شد، کافی بود امیر بی‌خبر از انفعالات دل و مغز بشری، دختر صدایش بزند. یکباره خون زیر پوستش می‌دوید. از زن بودنش راضی بود. از خانم خانه‌ی امیر بودن هم. اما گاهی آدم دلش برای سال‌های گذشته‌اش تنگ می‌شود. برای سال‌هایی که انرژی‌اش تمام نشدنی بود، برای دخترانه‌هایش. زمزمه‌ی امیر را هنوز می‌شنود، هنوز هم گنگ. ولی از آهنگ صدایش می‌داند چه می‌خواند. دلش می‌سوز، کمی می‌ترسد و در خود جمع می‌شود. یک وقت‌هایی می‌پرسد: امیر، کی این همه مداحی رو حفظ کردی؟ و امیر فقط لبخند می‌زند. فقط؛ بلند می‌شود. دلش تاب دور ماندن از امیر را ندارد. تاب تحمل همین فاصله‌ی چند قدمی را. دستش را دور شکم امیر قفل می‌کند و امیر یک لحظه دست از کار می‌کشد، از تمیز کردن قطعات باز شده‌ی گوشی‌اش. نفس عمیقی می‌کشد. -چیکار می‌کنی دختر سیدرضا؟! لرزش ریز ریه‌ی امیر را با صورتش لمس می‌کند. دختر سیدرضا؟ این جور صدا زدن امیر را اما هم دوست دارد، هم... نمی‌داند. فکر می‌کند امیر از این "دختر سیدرضا گفتن" یک منظوری دارد. می‌خواهد یادش بیاورد تو دختر که هستی! بگوید دختر سیدرضا باید زن روزهای سخت باشد. زن روزهای سخت! امیر! من یادم هست که دختر سیدرضام. نگران نباش. ولی عاشق تو بودن دخترسیدرضا بودن را کمی سخت می‌کند. امیر می‌پرسد: -دلت تنگ شده؟ و بم می‌خندد و دل بشری بمی می‌شود فروریخته از زلزله‌ای که امیر به جانش می‌اندازد. -امیر! -جان. -چرا... انقدر دوستت دارم؟ -چون... -عقل دارم امیر خان! باز هم امیر می‌خندد، از لحن تهاجمی بشری و دل بشری دوباره بم می‌شود. دست‌هایش را باز می‌کند و مشتی محکم با غیض بین دو کتفش می‌زند. دستش درد می‌گیرد و امیر به سرفه می‌افتد. مچ دستش را خودش ماساژ می‌دهد. امیر برمی‌گردد. دستش را جلوی دهانش گرفته و سرفه‌هایش کوتاه‌تر و قطع می‌شوند. -می‌خوای بکشیم؟ بشری سر بالا نمی‌آورد. با دستش درگیر است. امیر جفت ساعد‌هایش را می‌گیرد. -آخه تو فینگیلی رو چه به مشت زدن. -آدمی یا آهن؟! - آهن بودم. سعی‌ام اینه آدم شم. طعنه‌ی امیر را نشنیده می‌گیرد. به تکه‌های ریخته روی کابینت اشاره می‌کند. -سر همش کن دیگه. گوشی را سر هم می‌کند و بعد هم روشن. -چرا میزنی؟! -مامانت اینا دیر نکردن؟ -نه. گوشی امیر زنگ می‌خورد. -مامانه! تماس را قطع می‌کند. بشری جلوی آینه خودش را نگاه می‌کند. می‌خواهد از مناسب بودن لباس‌هایش مطمئن بشود. -سر خیابونن. من میرم جلوشون. و دوباره می‌خواند، همان طور که کفش می‌پوشد و کاپشن. عاشق دل خسته منم بار سفر بسته منم تو ساحل پناهمی یه کشتیِ شکسته منم صدایش می‌زند اما امیر در را بسته است. چه می‌خواهد بگوید؟ این که دعا کن برام امیر؟ و امیر برخلاف قبل که می‌گفت نمی‌تونم دعا کنم تو بمیری، بگوید: -حتما دعات می‌کنم عزیزم. دعا می‌کنم شهید بشی. لبخند می‌زند با یادآوری این حرف‌های تکراری. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بسته‌ی زرشک و زعفران را روی چمدان میهمان‌هایشان می‌گذارد. به نسرین‌خانم می‌گوید: -اینا هم سوغات مشهد. -راضی به زحمت نبودم. -تبرکه. زیپ چمدان را برایش می‌کشد و نسرین‌خانم در نبود امیر فرصتی می‌یابد تا روز آخری با بشری حرف بزند. -حالا که دیگه سرت خلوت شده مادر... بشری سرش را بالا می‌گیرد. نسرین خانم راست می‌گوید. حالا که دیگر کار خاصی در این شهر ندارد. -به فکر بچه هم باش. انتظارش را داشت. نه امروز، بلکه روزهایی هم که تلفنی با هم در تماس بودند، دلهره‌ی این را داشت که نکند نسرین خانم ار نتیجه‌ی دکتر رفتن‌هایم بپرسد! ولی حالا که حرفش را پیش کشیده، دلهره‌اش انگار او و دلش را به حال خود رها کرده، به حال آرامش. دست‌هایش را در هم می‌کند و روی چمدان می‌گذارد. -چشم مامان! -من برای خودتون میگم. فکر نکنی می‌خوام دخالت کنم. -نه! نه. این چه حرفیه؟! -آره مادر برای خودتون میگم. بعدتر پشیمون میشید که چرا زودتر بچه نیاوردیم! کف دستش را روی پارکت سرد می‌گذارد و بلند می‌شود. -درسته. -دیگه دکتر نمی‌ری؟ می‌ایستد. نمی‌داند چه باید بگوید به مادرشوهرش. چه بگوید تا خیالش راحت بشود و دیگر دست بردارد از این امیدی که برای سه‌باره مادربزرگ شدن در دل خودش کاشته. فکری به سرش می‌زند و همین فکر را روی زبان می‌راند. یک بار اگر بگوید شاید در هر ملاقات، دوباره نخواهد مستاصل بایستد و جواب را مزه مزه کند که چطور بگوید تا نسرین خانم یکه نخورد. -نه مامان. -پس مشکلی نداشتی خدا رو شکر. -چرا داشتم. نگاه نسرین خانم سوالی می‌شود و سوال چشم‌هایش را به زبان می‌آورد. -چه مشکلی؟ -ضفف تخمدان. -خب مادر این که چیزی نیست. از بس سرت تو لپ‌تاپه. نگاه! عینکی هم که شدی! خب خودت رو تقویت کن. نزدیکمم نیستی که بهت برسم. لبخند می‌زند. چرا قبل‌تر فکر می‌کردم این زن مقابل من ایستاده؟ این بیچاره که خیر مرا می‌خواهد. لبخندش را زمین نمی‌گذارد و حرف آخر را ‌که دکتر به خودش گفته، به زبان می‌آورد. -یه پنج درصدی احتمال داره که بتونم باردار بشم. همین. دهان نسرین خانم از تعجب باز مانده است. آرامش بشری اجازه نمی‌دهد بهم بریزد ولی ناباور زمزمه می‌کند. -فقط پنج درصد؟! -مامان، هر چی خدا بخواد. خودتون رو ناراحت نکنید. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. هنوز این خبر برایش هضم نشده است، صدای امیر و حاج سعادت از سالن می‌آید و این یعنی پدر و پسر از گردش روزانه‌شان برگشته‌اند. بشری نزدیک نسرین خانم لبه‌ی تخت دونفره‌شان می‌نشیند‌.‌ پایین شلوار دامنی‌اش کم بالا می‌رود و پابند به چشم نسرین خانم می‌آید. -پس این رو برای تقویت تخمدان پات می‌کنی؟ نقره‌است مگه نه؟ بشری سر تکان می‌دهد و نسرین خانم باز هم می‌گوید. -خوبه. کار خوبی می‌کنی. ان‌شاءالله خدا دامنت رو سبز می‌کنه. تو اولاد حضرت زهرایی، ازش بخواه که دامنت رو سبز کنه. سنگین از جایش بلند می‌شود، مثل کسی که خبر خوبی را نشنیده و انرژی‌اش تحلیل رفته‌. بشری اما هرچند نگاهش روی مادرشوهرش نشسته اما به این فکر می‌کند پس این کادوی امیر هم به این دلیل بوده! کلافه سر تکان می‌دهد. ربطی بین پابند نقره و نازایی پیدا نمیکند. این فقط یه هدیه بود. اون همه ذوقی که امیر برای پوشیدن این داشت، قطعا برای بچه نبوده! نباید قضاوت کنم. اون چیزی از این‌ها نمیدونه. مطمئنم این رو فقط برای خوشحال کردن من خرید. از این هدیه‌ی فانتزی امیر عالمی ذوق به وجودش سرازیر شده بود. نمی‌خواست با افکار بیهوده و نامطمئن آن ذوق و دلخوشی را از خودش بگیرد و روزگارش را تلخ کند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صفحات گوگل را زیر و رو می‌کند. تسکین درد پا، تنطیم دمای بدن، تنظیم جریان خون، تقویت سیستم ایمنی و... بالآخره پیدایش می‌کند. "تقویت دستگاه تولید مثل زنان" لبش را از تو به دندان می‌کشد. پس نسرین‌خانم یه چیزی می‌دونسته! به امیر نگاه می‌کند. امیر هم می‌دونست؟! نه. محاله؛ امیر مثل خیلی وقت‌های دیگر با تلفن حرف می‌زند. نگاهش روی بشری ماسیده اما گوشش به حرف‌هایی است که از آن سمت خط به طرفش خیز برمی‌دارند. تماسش تمام می‌شود و بشری هنوز گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش را رها نکرده است. امیر می‌خواهد گوشی را روی میز بگذارد اما گوشی از دستش ول و روی میز طاق کوبیده می‌شود و حواس بشری را به امیر جلب می‌کند. نگاهش سر درگم هست و نیست. چشم‌های شیرینش تالاپ می‌افتد توی سیاهی‌های آرام امیر. -چته فینگیلی؟! و امان نمی‌دهد که بشری لب از لب باز کند. خودش را کنار بشری می‌رساند. -درگیری!؟ گوشی‌اش را می‌بندد. -من به مامانت گفتم. امیر فقط نگاهش می‌کند. خبر ندارد بشری از راز بین خودشان پرده برداشته. بشری ماه‌های ریز و درشت نقره‌فام را با حالت زیکزاکی زیر نگاهش رد می‌کند و آهسته می‌گوید: -گفتم من حامله نمیشم. صدایش مثل نسیمی که لاله‌عباسی هفت‌رنگ را تکان می‌دهد آرام به گوش امیر می‌رسد ولی امیر مثل تیر از چله دررفته به آنی به سمتش برمی‌گردد و بلند می‌پرسد: -چی!؟ -گفتم بهش. -کی مجبورت کرده بود بگی؟! دلش می‌خواهد دگرگونی حال امیر را شبیه رقص آرام شاخه‌های مجنون بید تغییر بدهد. نگاهش هنوز روی پابند است و ماه‌ها این بار انگار از صدای امیر به تلاطم افتاده‌اند. یا نه، از لرزش ریز و نامحسوس تن بشری است که بی‌قرار در جای خود می‌لرزند. پایش را می‌اندازد و کف پایش به زمین می‌چسبد. دیگر خبری از لرزش ماه‌ها نیست، زیر حریر به رنگ شب دامن بشری آرام گرفته‌اند. دست‌هایش جلو می‌روند و می‌پیچند دور ساق‌های بالازده‌ی امیر. -هیشکی! خودم خواستم بگم. مردمان دلخور امیر بغ کرده‌اند و لب‌های بشری بی‌اراده جمع می‌شوند. -خودم خواستم که به مامان بگم. امیر، مامانت نباید بی‌خود به بچه‌دار شدن ما امید ببنده. -من امید دارم. تو ناامیدی! -اگه خدا نخواد که ما هیچ‌وقت بچه‌دار بشیم چی؟ -شاید خدا خواست. نباید انقدر زود می‌گفتی؟ -آخه مامان از دکتر رفتنم خبر داشت. نگاه امیر با اخم جدی‌تر می‌شود و دل بشری به زبان می‌آید: چه چشمان هنرمندی! برای هر حرفی که امیر می‌شنود یک ژست به خود می‌گیرند! -تو نباید می‌گفتی. صبر می‌کردی نهایت اگه بچه‌دار نمی‌شدیم خودم یه جوری حلش می‌کردم. -مامانت خیلی وقته می‌دونه. اتفاقی فهمید. باز هم بازی‌های نگاه امیر! رنگ به رنگ شدن‌ها و فراز و فرودهایش. ساق دست امیر را می‌فشارد تا از این شوک بیرون بیاید. -همون سری که تو ماموریت داشتی و من رو گذاشتی خونه‌ی بابام. چشم‌های امیر باریک می‌شود و به یاد می‌آورد. دست‌هایش را از زیر دست‌های بشری آزاد می‌کند. -چه جوری فهمید؟! -از کلینیک پرواز زنگ زده بودن مامانت جواب داده بود. و پیش از آن‌که امیر دوباره چیزی بپرسد می‌گوید: -من حمام بودم وقتی اومدم مامانت گفت که تلفنم رو جواب داده تا تو بیدار نشی. هنوز خیره نگاهش می‌کند و بشری دلش می‌خواهد مثل همیشه جو بینشان رودخانه‌ای بشود، آرام. -امیر! اشکال نداره که مامانت چیزی بدونه. بنده خدا بهم امیدواری داد. -بهتر بود که نگی. بلند می‌شود. دلش می‌خواهد امیرش را ببوسد ولی امیر پکر شده و بشری بهتر می‌بیند زیاد دور و برش نپلکد. گاهی ایده‌های بچگانه روی امیر بهتر جواب می‌دهد. برشی از کیک شکلاتی را داخل بشقاب و جلوی امیر می‌گذارد با یک چنگال. روبه‌روی امیر می‌نشیند. کتابش را دست می‌گیرد و طوری که نیم‌رخش طرف او باشد کتاب را ورق می‌زند. جلد دوم "انسان ۲۵۰ ساله" را هنوز تمام نکرده است. "تبلیغات همین است. تبلیغات، مسموم‌ترین و خطرناک‌ترین ابزار‌هایی بوده که در طول تاریخ، باطل از او استفاده کرده. جریان حق از تبلیغ، مثل جریان باطل از تبلیغ هیچوقت نمی‌تواند استفاده کند. برای خاطر این‌که تبلیغ اگر بخواهد به طور کامل ذهن‌ها را بپوشاند، احتیاج دارد به بازیگری، احتیاج دارد به دروغ و فریب. جریان حق، اهل دروغ و فریب نیست" * امیر کنارش می‌نشیند، انگشتش از بین کتاب رها و کتاب بسته می‌شود. همین را می‌خواست. همین که امیر خودش بیاید کنارش بنشیند و تکه کیکی را از سر چنگال خودش جلوی بشری بگیرد. -دهنیه؟ -بخور ایراد نیار. چشمی می‌گوید. می‌خواهد چنگال را از امیر بگیرد ولی امیر اجازه نمی‌دهد. -از دست خودم باید بخوری. نگاه چپی به تکه‌ی بزرگ کیک می‌کند و امیر می‌گوید: - عزا نگیر. *مقام معظم رهبری ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بهار از راه نرسیده بساط طراوتش را پهن کرده است. دقایق مانده به تحویل سال، هوای چشم‌‌های بشری ابری‌ است و هر لحظه می‌رود تا شیشه‌ی نشسته در گلویش بشکند. بغضی که بودنش زخم دارد و شکستنش گریه، بست در حنجره‌اش نشسته! دست به سینه می‌شود و در حالی که خستگی‌اش را به ایستایی امیر تکیه می‌دهد، گردن کج می‌کند و نگاهش را به چشم‌های روی سنگ که انگار از جنس سنگ نیستند می‌دوزد. لب می‌زند دلم برات تنگ شده! و اشک بی‌محابا شوری‌اش را به رخ لب‌هایش می‌کشد. بین ابروانش چین می‌افتد و به جان شانه‌هایش لرز. دلش یاسینشان را می‌خواهد. یاسین! دلم برات تنگ شده داداش. چقدر زود گذشت روزای با هم بودنمون! گریه‌اش بالا می‌گیرد و پیچک دست‌ امیر دور شانه‌اش می‌تابد. ظرافت انگشت‌هایش روی دست امیر می‌نشیند و وسعت محدود صورتش خیس می‌شود از اشک‌های دلتنگی. درست مثل غرّش ابرهای درهم تنیده و بارش باران بهاری. دعای توسل ورای شلوغی گلزار، تمام فضا را پر می‌کند. اشک‌هایش را می‌گیرد و خانواده‌اش را نگاه می‌کند. پدر و مادرش جفت هم نشسته‌اند و نزاری حال هر دویشان به اندازه‌ی هم است، می‌بیند و چشم و دلش این‌ بار با هم می‌سوزند. پس چی بود که می‌گفتند خاک سرده، چرا ما هیچ‌کدوم دلسرد نشدیم؟! هیچ اعتقادی به این حرف ندارم، انگار یاسین همین دیروز شهید شده! همین دیروز... سمت دیگر، فاطمه و طاها و بچه‌هایشان کنار هم جای گرفته‌اند. طهورا هم تنها، مثل همیشه پایین مزار کز کرده است. زیر ذره‌بین نگاهش می‌گیردش تا مطمئن بشود که حالش خوب است. خوب است، آرام، مثل همیشه، اما مهدی نیست تا کنارش سال را تحویل کند. امیر کنارش می‌نشیند و بشری این را از پیچیدن رایحه‌ی مردانه‌‌‌ی زیادی آشنا در شامّه‌ی حساس به این رایحه‌‌اش پی می‌برد. عطر را احساس می‌کند و از قدم زدن بین دلواپسی‌هایش دست می‌کشد. هم‌نفس می‌شود با مردش، در این واپسین نفس‌هایی که اسفند دم و بازدم می‌کند. به چشم بر هم زدنی آخرین لحظه‌ی سال هم از راه می‌رسد، مثل همه‌ی سال‌ها و بشری دیگر به این باور رسیده‌است که بعد از بیست سالگی غلتک عمر روی سرازیری می‌افتد و سال‌ها از پی هم، سوار بر نسیمی زودگذر یکی از پس دیگری، از سرش می‌گذرند. یا مقلب‌ القلوب را با هم می‌خوانند و کوچک و بزرگ به هم تبریک می‌گویند. دست دادن‌ها تمام شده، دست بوسیدن‌ها هم. ته‌تغاری سیدرضا کنار گوش امیرش طلبکارانه نجوا می‌کند: -عیدی من رو رد کن بیاد. امیر دست‌هایش را در جیب‌هایش می‌برد، لبخندش رو فرومی‌خورد، کناره‌ی لبش اما چین می‌افتد. اولین نگاه عاشقانه‌ی سال جدیدش را راهی پیاله‌های عسل تشنه‌ی بشری می‌کند. -گذاشتم لای قرآن خونه. پشت پلک تاب داده‌ی بشری را به جان می‌خرد و به دل می‌سپارد، "اوه" کشدارش را هم. -کو تا اراک!؟ رد کن بیاد پسر خسیس حاج سعادت! بی خبر از قیل و قال دل بشری که گوش فلک را کر می‌کند، زل می‌زند به بشری و بعد از چند لحظه مکث، می‌گوید: -عیدی رو می‌ذارن لای قرآن خونه. چک و چونه هم نداره. ............. پیاده می‌شود و در عقب را برای طهورا باز می‌کند. گرد زرد رنگ بی‌حالی روی صورت طهورا بیش‌تر از پیش شده است. نگرانی در تن پایین صدایش فریاد می‌زند. -آبجی. حالت خوب نیستا! چشم‌های طهورا سیاهی می‌روند. دستش روی دست بشری می‌لرزد. -نه. و گفتن همین نه کوتاه را هم نمی‌تواند به موفقیت به پایان ببرد، صدایش بریده می‌شود! -تو اصلا حالت خوب نیست! امیر که نه اما بقیه‌ی خانواده از صدای بشری، گرد طهورا جمع می‌شوند. حق با بشراست، از هر زاویه به صورت طهورا نگاه می‌کنند و جز بدحالی چیزی دستگیرشان نمی‌شود. به خواهرش کمک می‌کند تا پیاده نشده دوباره بنشیند. در را می‌بندد. از امیر می‌خواهد که ماشین را داخل حیاط ببرد تا طهورا نخواهد با بار شیشه‌ایش پا روی زمین بکشد. امیر ماشین را تا نزدیک حوض می‌برد و طهورا با کمک طاها و بشری از مقابل نگاه‌ پر از تشویش خانواده‌اش، راه باریک موزاییک شده را طی و پله‌ها را بالا می‌رود. بشری پروانه‌وار دور طهوا می‌گردد. لیوان شربت را از دست زهراسادات می‌گیرد و طهورا با کمک نی شربت را نم نم می‌نوشد و لیوان خالی را به دست بشری هل می‌دهد. چشم‌هایش را می‌بندد و سنگینی سرش را روی پشتی مبل رها می‌کند. امیر معذب می‌شود، همان کنار در می‌نشیند و سرش را در گوشی‌اش فرومی‌برد. این گوشی با تمام معایبش، این حسن را هم دارد. این‌که گاهی خودت را به آن مشغول کنی تا بقیه راحت باشند.
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 برای طهورا آب‌میوه برمی‌دارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آماده‌ی رفتن می‌شود. بشری ساک خوراکی‌ها را بلند می‌کند، کمی سنگین است. طهورا با قدم‌های آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط می‌رود. ساک را به طاها می‌دهد که این روزها برادری‌اش را بیش‌تر از آن‌چه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را می‌پوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش می‌شنود. زنگ‌خور تماس امیر نیست، جواب نمی‌دهد. دوباره زنگ می‌خورد، وقتی کفش‌هایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا می‌کند. -سلام صمیمه. -سلام بی‌وفا! تو رفتی از این‌جا؟! -پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک. -نزدیک خونتون رد می‌شدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه. صدایش نوت غم برمی‌دارد. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از این‌جا! -ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم این‌جا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی. -حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک. -خوبه ممنون. باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش می‌افتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند. -تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟ -آره تو آبفا. -شوخی می‌کنی؟! -این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم. آه می‌کشد اما پرده‌ی اندوه روی دلش سبک نمی‌شود. خواهرش دست به در گرفته و می‌خواهد وارد کوچه بشود. -ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان. -آخ عزیز. می‌گفتی زودتر. به طرف در می‌دود و خودش را به خواهرش می‌رساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بی‌توجه به بشری جلو می‌رود. حرف نمی‌زند، به گمان بشری صدایی هم نمی‌شنود. -چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی! -چیزی نیست. -دلت گرفته! عوارض زایمانه. -بی‌خبری بدترین درده! -روحیه‌ات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ می‌گفتی مطمئنی مهدی برمی‌گرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد. رو می‌کند به طاها. -اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه. وارد رواق امام خمینی می‌شوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل می‌دهند. به ضریح می‌رسد. شبکه‌های نقره‌ای را به آغوش می‌کشد. در دل زنجموره می‌کند از این حال بی‌خبری‌اش و فریاد درونش دانه‌های اشکی می‌شود که به محض فروریختن از دیده‌اش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی می‌کنند تا به دریای ضریح مطهر برسند. تکیه می‌دهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش می‌ایستد. اطراف ضریح همهمه می‌‌شود. بشری قدمی برمی‌دارد و پشت سر خواهرش می‌ایستد. سرش را کنار گوشش می‌برد. -آبجی بریم بشینیم. دست از لمس ضریح می‌کشد و همراه بشری راه می‌افتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح می‌نشینند.‌ لرزش ریز شانه‌های طهورا، بشری را به یاد قایق‌های حیران در امواج می‌اندازد. دست روی شانه‌ی خواهرش می‌گذارد تا دماغه‌ی این قایق سرگشته را به کناره‌ای آرام تاب دهد. دلشوره‌ی چشم‌هایش را گره می‌زند به تودرتوی شبکه‌های ضریح. -هر چی می‌خواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین! دست روی صورت طهورا می‌گذارد و کف دستش خیس می‌شود. صورت به صورت شور خواهرش می‌چسابند. لب می‌زند: -داری از دست میری عزیز دلم! -خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمی‌خوام! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 برای طهورا آب‌میوه برمی‌دارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آماده‌ی رفتن می‌شود. بشری ساک خوراکی‌ها را بلند می‌کند، کمی سنگین است. طهورا با قدم‌های آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط می‌رود. ساک را به طاها می‌دهد که این روزها برادری‌اش را بیش‌تر از آن‌چه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را می‌پوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش می‌شنود. زنگ‌خور تماس امیر نیست، جواب نمی‌دهد. دوباره زنگ می‌خورد، وقتی کفش‌هایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا می‌کند. -سلام صمیمه. -سلام بی‌وفا! تو رفتی از این‌جا؟! -پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک. -نزدیک خونتون رد می‌شدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه. صدایش نوت غم برمی‌دارد. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از این‌جا! -ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم این‌جا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی. -حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک. -خوبه ممنون. باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش می‌افتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند. -تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟ -آره تو آبفا. -شوخی می‌کنی؟! -این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم. آه می‌کشد اما پرده‌ی اندوه روی دلش سبک نمی‌شود. خواهرش دست به در گرفته و می‌خواهد وارد کوچه بشود. -ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان. -آخ عزیز. می‌گفتی زودتر. به طرف در می‌دود و خودش را به خواهرش می‌رساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بی‌توجه به بشری جلو می‌رود. حرف نمی‌زند، به گمان بشری صدایی هم نمی‌شنود. -چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی! -چیزی نیست. -دلت گرفته! عوارض زایمانه. -بی‌خبری بدترین درده! -روحیه‌ات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ می‌گفتی مطمئنی مهدی برمی‌گرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد. رو می‌کند به طاها. -اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه. وارد رواق امام خمینی می‌شوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل می‌دهند. به ضریح می‌رسد. شبکه‌های نقره‌ای را به آغوش می‌کشد. در دل زنجموره می‌کند از این حال بی‌خبری‌اش و فریاد درونش دانه‌های اشکی می‌شود که به محض فروریختن از دیده‌اش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی می‌کنند تا به دریای ضریح مطهر برسند. تکیه می‌دهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش می‌ایستد. اطراف ضریح همهمه می‌‌شود. بشری قدمی برمی‌دارد و پشت سر خواهرش می‌ایستد. سرش را کنار گوشش می‌برد. -آبجی بریم بشینیم. دست از لمس ضریح می‌کشد و همراه بشری راه می‌افتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح می‌نشینند.‌ لرزش ریز شانه‌های طهورا، بشری را به یاد قایق‌های حیران در امواج می‌اندازد. دست روی شانه‌ی خواهرش می‌گذارد تا دماغه‌ی این قایق سرگشته را به کناره‌ای آرام تاب دهد. دلشوره‌ی چشم‌هایش را گره می‌زند به تودرتوی شبکه‌های ضریح. -هر چی می‌خواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین! دست روی صورت طهورا می‌گذارد و کف دستش خیس می‌شود. صورت به صورت شور خواهرش می‌چسابند. لب می‌زند: -داری از دست میری عزیز دلم! -خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمی‌خوام!