eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی برگ۲۲ دانشگاه اردوی مشهد گذاشت. نتوانستم بروم. شهریه‌ام
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکان‌ها بلند می‌شد. بوی بهارنارنج هم. پاهایش را دراز کرد: گفتی آخر هفته میام. آخر‌هفته‌ت شد یه ماه! قاب بابا را از طاقچه برداشتم. مامان چشم‌هایش را بست. ابروهایش رفت بالا. نشستم کنارش: باز زانوته؟ چشم‌هایش هنوز بسته‌بود: ها. ای دیگه پا نمیشه بَری من. دست برد از کشوی میز تلویزیون پماد درآورد: الهه! والا! زانو من‌و چرب می‌کنی؟ _چرا نه مامان! دیکلوفناک را باز کردم. نشستم زانوی مامان را پماد زدم. پلک‌هایش را فشار داد. دندان‌هایش را چفت کرد. دلم برایش ریش شد. تو اتوبوس جایم تنگ بود. پاهایم را جمع کردم. لاله با پشت دست خمیازه‌ش را پنهان کرد: چقد وول می‌خوری! زانوهایم را ماساژ دادم: جای پام نیس. نرگس از بین دو تا صندلی جلو نگاهمان کرد: کدومتون پا می‌زنید تو کمر من. لاله گفت: یه بار الهه پاشو جم کرد فقط. نرگس بیش‌تر چرخید سمتمان: نه. الهه نبوده. لاله چشم‌غره رفت: تو که مطمئنی چرا می‌پرسی پس؟! نرگس سرش را آورد کنار پنجره. چشمک ریزی زد: داداشمم اومده. انگار سر شانه‌م نبض می‌زد. دل‌دل می‌کرد. از زیر چادر دستم را سرشانه‌ام رساندم. چیزی نبود. لاله زد به پهلویم: المجلسُ لاپچ‌پچو. خندیدم: من کی حرف زدم؟ _نخند مسواک گرون میشه. دهانم را بستم. خجالت کشیدم. سرم را تکیه دادم به پنجره. با زبان فاصله‌ی بین دندان‌هایم را لمس کردم. ته دلم ناراحتی مثل عنکبوت تار بست. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. لاله باز زد به شانه‌ام: قهر کردی! بی‌جنبه دارم شوخی می‌کنم. _بذار بخوابم. خسته‌ا‌م‌. _تو نبودی می‌گفتی خوابم نمی‌بره تا نرسیم مشهد؟! چادر کشیدم روی صورت: بذار یه کم خستگی چشام‌و بگیرم. محکم چادرم‌ را کشید. چشم باز کردم. نرگس داشت نگاهمان می‌کرد. لاله چادرم را ول کرد: خیله‌خب. لوس ننر! والا ما از بچگی هرچی می‌خندیدم همین‌و بهمون گفتن. از خودم دل‌چرکین بودم. نباید بهم برمی‌خورد. می‌خواستم تک باشم. کارهایم خاص باشد اما رد شدم. لاله خودش را جمع و جور کرد. آمده بود دستش که توجیه‌ش را باور نکردم. سر را تکیه داد به بازویم: حیف اون سفر لارج دانشگاه نبود؟ ول کردم با تو اومدم! _من گفتم بیا؟ _نه! دلم گفت. _پس منتش‌و سر دلت بذار. _خب دلم گفت نباید الهه رو تنها بذاری. شانه بالا انداختم: الهه هرچی تنها‌تر راحت‌تر. کمی ازم فاصله گرفت. جوری نگاهم کرد که دل سنگ برایش آب می‌شد. زیرچشمی زل زدم بهش. به دقیقه نرسیده کم آورد: خیله‌خب توام! نباید می‌اومدم. با سر اشاره کرد به صندلی جلویمان: تا این دختره تا خود مَشَد زیر گوشت داداشم داداشم کنه برات. لبم را بردم تو. خودش را کشید بالا. روی صندلی جاگیر شد: ببینم تو هم می‌تونسی فاز عرفانی بگیری و با پات درددل کنی؟ جا خوردم. دست‌هایم شل شد. لاله افتاده بود روی دور. همین‌طور داشت حرف می‌زد. با پیازداغ بیش‌تر: ببخشید که به خاطر من دارید اذیت می‌شید. حلالم کنید که جاتون تنگه. با دست آب نداشته‌ی دماغش را گرفت: اوه! ماتم برد. از نیم‌رخ‌ نگاهم کرد: ببین اینا رو تو خواب شنیدم. بعد این دختره جلو روم با تو حرف می‌زنه فکر می‌کنه من کرم. زانوهایش را آورد بالا: دیوونه با پاتم حرف می‌زنی تو؟! نرگس برگشت طرفمان: دیدی الهه نیس؟ لاله گفت: آره. کارد می‌زدی خون نرگس درنمی‌آمد. نگاهی به من کرد. برگشت سرجایش. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رواق واسه به وقت بهشتیا می‌تونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خواننده‌ها در میون بذاری☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه‌ی پیراهنِ تنهاییِ من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعتِ بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند... ✍🏻سهراب سپهری ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکان‌ها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برنامه‌ی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوس‌ها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کرده‌بودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جمله‌های یک‌خطی. رفتم سراغ خانم حسینی. برگه‌ها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشه‌ی اتوبوس. چشم‌هایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته. _شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه. تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر. از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشم‌هایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟ مانتو‌ را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیه‌س. می‌خواسی نیای. آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفش‌هایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در. خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگه‌ها را زیرورو می‌کرد. یک دسته‌ش را گرفت جلویم: اینا اضافه‌‌س بدم بزنن به اتوبوس برادرا. _هر طور صلاح می‌دونید. برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه. توی شیشه‌ی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام‌ الآن. حاج‌آقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف می‌زد. دست گرفته‌بود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند. پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیم‌رخش آمد روبه‌رویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه‌ نمیریم؟ _معطل آقای سترگیم. پیر شده نمی‌ذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم. نگاهی به حاج‌آقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه می‌زدند. پرسیدم: چرا؟ _میگه پایینش نوشته واحد خواهران. نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاج‌آقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشه‌ها. اومده همه رو کنده. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
حرفی حدیثی ...🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ تحلیلی😍😍 اگه دارید من اینجام https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c3
تصمیم گرفته بودم هر شب الهه‌ی نستوه بفرستما🤭 آدم‌و دلسرد می‌کنید♥️❄️
محبوب من؛ اگر مى‌توانستم جاى گل صدايت را در گلدانى مى‌كاشتم. ✍🏻الا آلاگز ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اکنون عالم به غفلت قائم‌‌ست، که اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است. اگر همه آن رو نماید بکلیّ به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی می‌خواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا را نصب کرد؛ یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور ماند. 📚فیه مافیه ✍🏻مولوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامه‌ی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوس‌ها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برنامه‌ی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرف‌های آقای دلبریان بودم.‌ راوی برنامه. لاله کنارم بی‌حرف راه می‌آمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابه‌لای روایت‌های آقای دلبریان پرسه می‌زد. یک‌جا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا. تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زن‌ها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمی‌خواست اذیت‌ بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟ بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت. سر بالا انداختم. درخت‌ها را نشانش دادم: بریم؟ _دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم. _باشه پس. من یه دور می‌زنم میام. یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همان‌جا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسم‌ها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچه‌م را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهایی‌م که شهیدا روزی‌م می‌کنن. ممنون آقاهادی" زدم صفحه‌ی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر می‌کردم یک قولی قراری با شهید ببندم. نوشتم: "قدر مامانم‌و دیگه بیشتر می‌دونم:)" چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه می‌کردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچ‌جا پر نبود اما آسمان چشم‌هایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران می‌خواند گریه کردم. همراهش زمزمه‌‌وار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم". با روسری اشک‌هایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمه‌ی بغل تلفن را زدم. صفحه‌ روشن نشد. تلفنم خاموش شده‌بود. بلند شدم. به صورت‌های آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید. راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچ‌کس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمی‌دیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحه‌ش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدم‌هایم می‌پیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم می‌خورد. قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌شد. قدم‌هایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمی‌دانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسم‌الله گفتم و راه افتادم. میانه‌ی خیابان صدای موتورسیکلت‌ شنیدم. از پشت سر می‌آمد. صدایش نزدیک‌تر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایه‌ام جلوی پایم زود می‌رفت. تشویقم می‌کرد تندتر بروم. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمی‌شنیدم. سرعت موتور بیش‌تر شد. سمت چپم با فاصله از من می‌آمد. سرعتش را کم‌ کرد. چادرم را سفت‌تر گرفتم تا دست‌هایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا. بقیه‌ی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمی‌دانستم کدام‌ور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زده‌بودم! عقب افتادم. او جلوتر از من می‌رفت. اتوبوس‌ها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمه‌های راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم. تا برسم اتوبوس‌ها راه افتاده‌بودند. جز یکی‌شان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد. خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( به خاطر تو ) ( به یاد شهید خلبان عباس بابایی ) اشکان: این هم اتاقیهای آمریکاییمون قرار نیست فقط به ما زبان یاد بدن! اینا رو گذاشتن که ما رو بپان عباس: بپان؟! آخه واسه ی چی؟! احمد: واسه اینکه یه وقت شبا یواشکی نریم دیسکو 😂 اشکان: باشه مسخره کن… ولی خودم پرونده عباس رو دیدم.گزارش هم اتاقیش هم خوندم عباس: چجوری بهشون دسترسی پیدا کردی ؟! چی نوشته بود؟ صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
پاییز کوچک من دنیای سازش همه رنگ­‌هاست با یکدیگر تا من نگاه شیفته‌­‌ام را در خوش­‌ترین زمینه به گردش برم ✍🏻حسین منزوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯