اکنون عالم به غفلت قائمست، که اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است. اگر همه آن رو نماید بکلیّ به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا را نصب کرد؛ یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور ماند.
📚فیه مافیه
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۵
برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرفهای آقای دلبریان بودم. راوی برنامه. لاله کنارم بیحرف راه میآمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابهلای روایتهای آقای دلبریان پرسه میزد. یکجا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا.
تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زنها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمیخواست اذیت بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟
بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت.
سر بالا انداختم. درختها را نشانش دادم: بریم؟
_دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم.
_باشه پس. من یه دور میزنم میام.
یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همانجا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسمها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچهم را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهاییم که شهیدا روزیم میکنن.
ممنون آقاهادی"
زدم صفحهی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر میکردم یک قولی قراری با شهید ببندم.
نوشتم: "قدر مامانمو دیگه بیشتر میدونم:)"
چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه میکردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچجا پر نبود اما آسمان چشمهایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران میخواند گریه کردم. همراهش زمزمهوار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم".
با روسری اشکهایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمهی بغل تلفن را زدم. صفحه روشن نشد. تلفنم خاموش شدهبود. بلند شدم. به صورتهای آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید.
راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچکس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمیدیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحهش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدمهایم میپیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم میخورد. قفسهی سینهام بالا و پایین میشد. قدمهایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمیدانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسمالله گفتم و راه افتادم. میانهی خیابان صدای موتورسیکلت شنیدم. از پشت سر میآمد. صدایش نزدیکتر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایهام جلوی پایم زود میرفت. تشویقم میکرد تندتر بروم. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمیشنیدم. سرعت موتور بیشتر شد. سمت چپم با فاصله از من میآمد. سرعتش را کم کرد. چادرم را سفتتر گرفتم تا دستهایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا.
بقیهی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشهی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمیدانستم کدامور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زدهبودم! عقب افتادم. او جلوتر از من میرفت. اتوبوسها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمههای راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم.
تا برسم اتوبوسها راه افتادهبودند. جز یکیشان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد.
خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( به خاطر تو )
( به یاد شهید خلبان عباس بابایی )
اشکان: این هم اتاقیهای آمریکاییمون قرار نیست فقط به ما زبان یاد بدن! اینا رو گذاشتن که ما رو بپان
عباس: بپان؟! آخه واسه ی چی؟!
احمد: واسه اینکه یه وقت شبا یواشکی نریم دیسکو 😂
اشکان: باشه مسخره کن… ولی خودم پرونده عباس رو دیدم.گزارش هم اتاقیش هم خوندم
عباس: چجوری بهشون دسترسی پیدا کردی ؟! چی نوشته بود؟
صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
✍🏻حسین منزوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اتفاقا یکی از نقائص آدمیزادگان بدبخت این است که چشممان پلک دارد، یعنی دری دارد که هروقت نخواستیم چیزی را ببینیم آنرا ببندیم و به اصطلاح از دیدنش چشم بپوشیم ولی گوشمان در ندارد و نمیتوانیم درش را ببندیم و صداهای زننده را نشنویم. بدین جهت کر بودن یا ناشنوایی نعمتی است که باید قدرش را دانست و آدمی که کر شد از شنیدن صداهای ناهنجار ماشینهای مختلف و جیغ و داد بچهها و بزرگترها و آهنگهای چرند و ترانه های بی معنی و هزار جور قیل و قال دیگر آسوده خواهد شد.
از این گذشته در روزگاری که ما جز خبرهای ناراحت کننده چیز دیگری نمیشنویم، چه بهتر آنکه نتوانیم خبری بشنویم و به کلی از همه جا بیخبر باشیم:
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
✍🏻ابوالقاسم حالت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ
چه بسا روزی فرا رسد که بیدینها آرزو کنند ای کاش مسلمان بودند.
حجر | ۲
💠قرآن کریم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
👆🏻👆🏻⚜رواق بهشت⚜
#گروهتحلیلرمانبشری #فقط_تحلیل ☺️
نویسنده پیامت رو میخونه😉
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک پارت اول جذذذذذابترین عاشقانهی ایتا
رمان کاملا اخلاقی بشری
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک پارت اول جذذذذذابترین عاشقانهی ایتا
رمان کاملا اخلاقی بشری
🦋🌿🦋🌿🦋🌿🦋🌿
لینک برگ اول داستان آنلاین
الههی نستوه
https://eitaa.com/In_heaventime/32428
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری
لینک #برگ1
https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک #برگ20
https://eitaa.com/In_heaventime/3585
لینک #برگ21
https://eitaa.com/In_heaventime/3590
لینک #برگ22
https://eitaa.com/In_heaventime/3592
لینک #برگ23
https://eitaa.com/In_heaventime/3595
لینک #برگ24
https://eitaa.com/In_heaventime/3599
لینک #برگ25
https://eitaa.com/In_heaventime/3602
لینک #برگ26
https://eitaa.com/In_heaventime/3606
لینک #برگ27
https://eitaa.com/In_heaventime/3608
لینک #برگ28
https://eitaa.com/In_heaventime/3612
لینک #برگ29
https://eitaa.com/In_heaventime/3614
لینک #برگ30
https://eitaa.com/In_heaventime/3618
لینک #برگ31
https://eitaa.com/In_heaventime/3647
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
لینک برگ ۲۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/16928
لینک برگ ۲۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/18038
لینک برگ ۲۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/20759
لینک برگ ۲۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/21953
لینک برگ ۲۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/22597
لینک برگ ۳۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/24481
پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود.
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم،
پاییزم! ای قناری غمگینم!
✍🏻مهدی اخوانثالث
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠🪴💠
شوق پرواز بده
روح زمینگیر مرا . . .
✍🏻وحید قاسمی
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ما که دماغمان را عمل نکردیم و گونه نکاشتیم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هر بار که در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
میدانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟
اسمش کتاب است.
چاقویش درد ندارد، اما همهاش درمان است.
هزینهاش هم هر قدر که باشد به این زیبایی میارزد.
من نشانی مطب این پزشک را به شما میدهم:
به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید،
آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است،
منتظر شماست...
✍🏻عرفان نظرآهاری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حرف نزدن، دلهرهای بود
و حرف زدن و درست فهمیده نشدن،
دلهرهای دیگر...!
✍🏻رومن رولان
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیَم معمار
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نزد عوام
عشق، مرغ شبانفریب است
دور میشوی
نزدیک میشود
نزدیک میشوی، دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانهترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند.
✍🏻طاهره صفارزاده
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۵ برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند بر
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۶
نستوه:
غروب بود. با بروبچهها رفتیم حرم. شلوغی حال نمیکردم. فلنگ را بستم. تو صحن قدس یک جای دنج نشستم. میخواستم با امام رضا خلوت کنم. هر کار میکردم این دختره میآمد جلوی چشمم. لامصب حواس برایم نگذاشتهبود. دلم میخواست ببینمش. مثلا آن دختر که لیوان برداشت آب بخورد. دلم میخواست هماو باشد. قد و قوارهش نمیخورد. او بلندتر بود.
مامان زنگ زد. جواب دادم: سلام. خوبی مامان؟
_سلام قربون قد و بالات برم. زیارت قبول.
مگر آن دختره جلوی چشمم کنار میرفت که زیارت کرده باشم؟
_روزی شما باشه.
_خدا از زبونت بشنفه. نرگسم میبینی؟
_نه.
_ازش احوالتو پرسیدم. گفت روز حرکت که دیدتت!
سر تکان دادم. باز گفت: ناسلامتی تو کاکوی بزرگترشی. نباید هواشو داشته باشی؟
_من اینجا گیرم. خریدای تدارکات با منه.
_غریبهو بهتر از خواهرته!؟
_مسئولیت قبول کردم. نمیشه که زیرش دربرم.
دلم نمیخواست حالش گرفته شود: چیزی میخوای برات بگیرم؟
_سلامتیتو میخوام.
_نرگس با رفقاش میره و میاد. زنگش زدم گفت فکر من نباش.
_خودتون میدونین. چکارتون دارم؟ زرشک و زعفرون یادت نره.
خندهام را قورت دادم: باشه.
_یه دعاییم برای خودت کن.
_چشم.
_میگم یه وقتی بذار برو یه روسری چیزی بخر برای نشونه. ماهناز دختر خوبیه. ببریم برات نشون کنیم.
دود از کلهم بلند شد. مامان دست گذاشتهبود روی ماهناز. توی سفر هم نمیگذاشت راحت باشم. سیمثانیه هیکل پت و پهنش آمد جلوم. از نظر مامان خوشبختی پسرش بسته به سایز باسن عروسش بود.
صدایش بلند شد: نستوه؟
_کیو میگی؟!
_دختر آقوی کمالی. همو که عید نشونت دادم. خونهشون چه برقی میزد! بس که خانومه!
_ناسلامتی پسرت مهندسه! اونکه سیکلم نداره.
میدانستم آنقدر از خوبیش میگوید تا سیکل بودنش به چشم نیاید. تماس را تمام کردم: الآن حرمم. زیارت کنم، بعد زنگ میزنم.
این هم نشد زیارت. کاش خدا بزند پس کلهی یکی. برود ماهناز را بگیرد. مامان دست از سرم بردارد.
نمیتوانستم یکجا بند باشم. دست کردم توی جیبهام. دور صحن راه افتادم. صورت دختره آمد جلوی چشمم. صاف و ساده. چرا نتوانستم بهش حرفی بزنم؟ طفلی بیرق هم خورد بهش یککلام حرف نزد. هنوز عذاب وجدان دارم.
ظهری تو بهشت رضا دست و پاش را گم کرده بود ولی غد و سرتق راه میرفت. جوری که گمان کردم. نه گم شده نه جامانده!
باز خدا را شکر حاجآقا من را فرستاد پیش: یکی از خواهرا نیست. جامونده.
_موبایل نداره؟ زنگش بزنید.
دست روی دست گذاشت. دور و بر را نگاه کرد: خاموشه!
دست دراز کرد جلویم: سوئیچو بده خودم برم بگردم.
_نه! میرم پیداش میکنم.
مسیری که رفته بودیم را گشتم. چندبار دور زدم. نبود. رفتم طرف بلوک شهیدکاوه. چشمم خورد بهش. گاز دادم همان سمت. نزدیکش رسیدم سرعتم را کم کردم. دختر مردم یکوقت نترسد. تو راستای خودش راندم. صورتش را دیدم. خودش بود. تشت ذغال ریختند تو قفسهی سینهم. نوک بینی کشیدهاش را نگاه میکرد. مثل الهههای رومی راه میرفت. حواسم را دادم به جلو. اگر تو آن خلوت ناکسی پیدا میشد و بیخ گوشش لُغز میخواند!
دستم مشت شد. دندانهایم چفت. گردنش را خرد میکردم.
زیرچشمی میپاییدم. نیمرخ معصومش دلم را زیر و رو میکرد. کاش باهاش حرف میزدم. استغفرالله! باباش اینو با خیال راحت فرستاده با ما. اصلا کاش تو همان خیابان میشد فقط یک ساعت کنارش برانم. برای خودم متاسف شدم. بنده خدا حاجآقا به من اعتماد کردهبود. آمد سر زبانم برای بیرقی که از دستم افتاده بود عذرخواهی کنم. سر چرخاندم طرفش. نمیتوانستم. هیچ راهی برای باز کردن سر حرف نبود.
نرسیده به اتوبوسها گازش را گرفتم. باید بقیه را میفرستادم بروند. درست نبود چشمشان بیفتد به او. تو این سفر تابلو شود که جامانده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
«سنگ تاب میآورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی، سرشتِ آن است، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟ تپش و جنبش دَمی او را وا نمی گذارد. چیزی، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او می جوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمیتواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر می ریزد. چشمه گون برون می جوشد. یا اینکه آرام، آرامتر، قطره قطره، دلمایه ی خود را واپس میدهد. به اشکی، به کلامی، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری، به ارژنی، یا به شلیکی!!»
📚کلیدر
✍🏻محمود دولتآبادی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عشق
برایم خوابی دیده است.
پر از بیشههای سبز خیال
من
لابلای تمشکهای خوشی
سرخ سرخ رسیدهام
و چشم به راه
آمدن تو.
تاصبح
بیدار ماندهام
✍🏻سوسن درفش
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آدمی باشد که او را دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطره ای چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد.
📚فیه ما فیه
✍🏻مولانا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حسرت واقعی را آن روزی میخوری که میبینی به اندازهی سن و سالت زندگی نکردهای.
✍🏻گابریل گارسیامارکز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تاجر ورشکسته )
مرد تاجر : خدایا صدایم را می شنوی؟؟
اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمیآيم!!!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - کامران شریفی - مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر sky
سلام وقت همگی به خیر و نیکی
خانم خلیلی جان خیلی ممنون از پارت زیباتون همیشه ما رو خوشحال میکنید🌸
روایت داستان از زبان نستوه خیلی جالب بود ، لحن صحبت و کلماتی که به کار برد به مخاطب،مرد بودنِ شخصیت رو القا کرد. گاهی اوقات رمان های دیگه رو میخونیم حرف های شخصیت پسر داستان کاملا دخترونه اس😂 اما الان کاملا تفاوت گفتار و تفکر یک مرد و زن بیان شد.
مادر نستوه با دلسوزی ذاتی و مادرانه به پسرش توصیه کرد که دعا کنه . مورد پیشنهادی رو با سلیقه خودش و ذهن قدیمی که داره انتخاب کرده، اکثر والدینِ سن دار، عروس خوب رو تو خانه داری و داشتن بنیه برای فرزند آوری میبینن. چه بسا هنوزم یه عده همین عقیده رو دارن.
اما طبق چیزی که خوندیم معیار های نستوه فرق داره، حجب و حیا و تحصیل کرده بودن الهه و حتی قد بلند او برای نستوه ارزشمندِ. در ثانی نستوه از این که الهه معصوم و مظلومه و حتی درمورد بیرق و اون ضربه، حرفی نزده خوشش اومده و دلش لرزیده، پس احتمالا از زن حاضر جواب و تند و تیز خوشش نمیاد.
اشاره نستوه به سرتق بودن الهه اینو میگه که شاید دوست داره ولو به اندازه آدرس پرسیدن الهه ازش کمک بگیره و سر حرفو باز کنه و فقط این حقو به الهه میده چون منتظره باهاش حرف بزنه ( در چهارچوب) در حالی که شاید اگر دختر دیگه ای گم شده بود براش زیاد اهمیت نداشت و فقط با موتور تا یه جایی همراهیش میکرد.
نستوه دوست نداره توجه و حواس مردا به الهه جلب بشه ، خیلی از آقایون به این قضیه حساسن، که حتی اگر اون مردا آشنا یا چشم پاک هم باشن و خانم هم حجاب و عفت داشته باشه باز کوچیک ترین حرکتی که باعث بشه چشم بقیه به اون خانم بیفته رو دوست ندارن.
تا اینجای کار فهمیدیم نستوه آدم خیلی غیرتی هست، و فعلا درگیر علاقه اش به الهه است و دنبال به فرصت مناسب میگرده تا باهاش صحبت کنه.
احتمالش هست که مادر نستوه مخالف ازدواجشون باشه چون توی این مکالمه تا حدودی دستمون اومد چه اخلاقی داره
میگه حواست به نرگس باشه و از غریبه واجب تره ولی میگه من که کاریتون ندارم! میگه هیچی نمیخوام جز سلامتی بعد میگه زعفران و زرشک یادت نره!
شاید برای قضاوت زوده اما این لحن بیان آدمو یاد مادرشوهرایی میندازه که کلی نظر و دخالت و کنایه به عروس میگن بعدش میگن باز خودت میدونی! کلی گفتم! 😂
شرمنده که طولانی شد🤭منتظر پارت های مهیج بعدی هستیم😍
حسرت واقعی را آن روزی میخوری که میبینی به اندازهی سن و سالت زندگی نکردهای.
✍🏻گابریل گارسیامارکز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آرزوها، سربازانِ سپاهِ زندگیِ ما هستند.
ما برای رسیدن به پیروزی، فوج فوج از خوبترین و محبوبترین سربازانمان را در تمامیِ جبههها از دست میدهیم.
دلاوران را، مؤمنان را، پاکبازان را، و شاید آنها را که اگر میماندند میتوانستند جهان را عوض کنند ...
تو هرگز نمیتوانی در یک نبردِ سهمگین، با شاگردانِ سختِ شرورِ شیطان، روبرو شوی و در امتدادِ نبردی مداوم و سرسختانه، حتّی یک سرباز هم از دست ندهی ...
✍🏻نادر ابراهیمی
📚ابوالمشاغل
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
"شكسپير" میگويد: افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند، موجوداتی برتر هستند
یادت نگه دار این فرمول را :
شادی اگر تقسيم شود دو برابر میشود
غم اگر تقسيم شود نصف میشود
پس ضرر نمیكنی از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن، تمرین کن.
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا «نان» است اما این را جایی نمیتوان گفت!
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت: در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من میگشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!
✍🏻عطار نیشابوری
📚مصیبتنامه
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ماهی سیاه کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر از این گردشها خسته شدهام ، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام ؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟…»
📚ماهی سیاه کوچولو
✍🏻صمد بهرنگی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠🪴💠
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگاه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
✍🏻هلالی جغتایی
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
- ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻡ . ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
- ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻤﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺷﮑﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻢ .
- ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﺎﺵ .
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩٔ ﮔﻨﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ.
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ
ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ!
✍🏻ﺍﺭﻧﺴﺖ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﯼ
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯