به وقت بهشت 🌱
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ202 کپیحرام🚫 ن
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ203
کپیحرام🚫
بشری خندید. درد کمرش با خنده شدت میگرفت.
_جدی میگم خیلی سفتی ماشاءالله.
بشری به طرف یاسین چرخید.
_چاره چیه؟
یاسین نگاه کوتاهی به بشری کرد. دوباره حواسش را به رانندگیاش داد.
_خوشم اومده ازت. فکرشو میکنم میبینم صبر عجیبی داری. هر کی جای تو بود...
بشری میان کلام برادرش رفت.
_هر کی جای من بود، مجبور بود صبر کنه. توکل میکنم به خدا.
_فکر نمیکردم بتونی دووم بیاری.
یاسین فرمان را به راست چرخاند، همزمان گردنش را سمت بشری مایل کرد.
_میخواستی شَل بزنی هم، نمیذاشتم.
_چی میگی یاسین؟ فکر نمیکردی دووم بیارم ولی نمیذاشتی بخورم زمین؟
بعد از این حرف، بشری لبخند زد. با خلاصه کردن حرفهای یاسین، متوجهی منظور او شد. پشت چراغ قرمز، یاسین نگاه عمیقی به صورت بشری کرد. از لبخند خواهرش، لبخند زد.
_نمیتونستم بذارم زمین بخوری.
_من خیلی پوست کلفتم!
یاسین نچی کرد و گفت: قوت قلب داری!
بشری لبخند تلخی زد. آه کشید. یاسین گفت: نمیخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
بشری سکوت کرد. میخواست، ولی اعصابش ضعیف شده بود. یاسین ماشین را نگه داشت.
مقابل یک سوپرمارکت بودند.
_چی بگیرم برات؟
_نوشیدنیِ شیرین.
_دیگه؟
_همین.
یاسین زود برگشت. یک کیسه توی بغل بشری گذاشت.
_چه خبر بوده این همه خریدی؟!
_مغزم برات گرفتم. بخور رنگت پریده!
یاسین ماشین را روشن کرد و دوباره راه افتاد.
_بشری!
_جان!
_میخوای چی کار کنی با امیر؟
بشری نی آبمیوه را از دهان بیرون آورد. سوالی به یاسین نگاه کرد.
_باید تکلیفتو روشن کنی. حرف زدن دربارهاش سخته ولی حقیقتیِ که هست. تصمیمت چیه؟
بشری روی صندلی جابهجا شد. پاکت آبمیوه را دست گرفت. نمیتوانست بخورد. یاسین مختصر و نفید همهی حرفها را توی چند جملهی کوتاه آورده بود. برخلاف یاسین، بشری با تردید گفت: دیگه مطمئنید؟!
بشری هنوز امیدوار بود. از خدا میخواست یاسین بگوید هنوز نقطهی امیدی هست که شاید قطعی نباشد.
کاش یاسین تو این کار نبود تا اطلاعی نداشت.
تا نمیتونست منو مطمئن کنه و من تو خماری میموندم.
حاضرم همیشه تو دودلی سر کنم ولی از جذب امیر مطمئن نشم. اونجوری یه روزنهی امید برام میموند.
_صد در صد.
دست بشری لرزید. پاکت آبمیوه از دستش لیز خورد.
بشری مثل گنجشک از درون میلرزید. حرفهای یاسین مثل طوفان، بیشتر آن گنجشک بیپناه را میلرزاند.
_شاید به من خرده بگیری چرا انقدر زود اومدم سر اصل مطلب ولی اگه نمیگفتم، بعد چند وقت خودت ازم گله میکردی که باید زودتر تو رو مطمئن میکردم.
بشری دیگر نمیخواست چیزی بشنود. دلش تنهایی میخواست. باید با خودش خلوت میکرد.
نزدیک خانه بودند.
_میای خونه یاسین؟
_عصر حتما میام پیشت.
_پس نگه دار. من پیاده میشم.
یاسین ماشین را نگه داشت. این پیادهروی را برای بشری لازم میدید. قبل از پیاده شدن بشری دست او را گرفت.
_خوب میدونی اینجور رفتنا یه دفعهای نمیشه. دلیلش رو تو میدونی؟ تو این یه سالی که با هم بودین چیزی متوجه نشدی که گمان کنی میخواد بره؟
بشری سرش را پایین انداخت.
_حرف بزن بشری. مسئلهی سادهای نیست خواهر من! خیلی حساسه؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯