eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ226 کپی‌حرام🚫
💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری از آشپزخانه بیرون رفت. دید اشرف‌خانم طلبکار نگاهش می‌کند. رهش را کشید و رفت توی اتاق ضحا. فاطمه دخترش را بغل کرده بود و داشت به او شیر می‌داد. بشری بی‌حرف یک گوشه نشست. فاطمه خوب می‌دانست که مادرش حرکتی کرده که بشری به اتاق پناه آورده. لبخند شرمنده‌ای زد. _می‌خوای برو اتاق ما استراحت کن؟ نگاه بشری روی دست‌ ضحا بود که گردنبند مادرش را توی مشت گرفته بود و به چپ و راست می‌کشید. نفسش را سنگین بیرون داد. _یاسین کی میاد؟ _دو تعطیل می‌شه ولی گفته زودتر میاد. الآن ساعت چنده؟ _یازده و نیم. آن روز یاسین نیامد. به خاطر کارش. مسئله‌ای پیش آمده بود که باید می‌ماند سرکار. سیدرضا که از راه رسید، ناهار خوردند. بشری دستکش زرد و نارنجی آشپزخانه را پوشید و رفت سراغ ظرف‌ها. دلش برای فاطمه می‌سوخت که با بچه‌ی کوچک بخواهد بایستد و ظرف بشوید وگرنه بی‌خیال ظرف‌ها می‌شد. آخر دل و دماغ کار کردن نداشت. ظرف‌ها را که شست با اشاره‌ی چشم به پدر و مادرش فهماند که بروند. سیدرضا که نه امّا زهراسادات متوجه‌ی ناراحتی اشرف‌خانم شده بود و حال بشری رو درک می‌کرد. خودش هم از رفتار آن زن ناراحت بود. همین که در خانه پشت سر بشری بسته شد، فاطمه با دلخوری رو کرد به مادرش. _آخه مامان! این چه رفتاریه؟ فکر آبروی من رو نمی‌کنی؟ اشرف‌خانم که انگار منتظر بود تنها بشوند، با توپ پر جواب فاطمه را داد. _مگه چی‌کار کردم؟ شما ساده‌اید! از این زن‌ها باید ترسید. اینا دیگه الآن منتظرن یکی پیدا بشه که بهش آویزون بشن. فاطمه و مهدی هم‌زمان گفتند: مامان؟! -چیه مگه دروغ می‌گم؟ فاطمه گفت: اون موقع که یه بشری می‌گفتی، صدتا بشری از دهنت می‌ریخت. حالا... اشرف‌خانم حرف فاطمه را قطع کرد. -حالا فرق می‌کنه. مطلقه‌اس. اون موقع دختر خونه‌ی باباش بود. _چطور ان‌قدر عوض شدی مامان؟! _عوض نشدم. دلم برا بچه‌ام می‌سوزه. این دخترِ حالا دیگه دنبال یکی می‌گرده که خودش رو بهش غالب کنه. اشرف‌خانم موهای شکلاتی‌رنگش را پشت گوش‌ها فرستاد. قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت. _کی بهتر از مهدی؟ کار خوب. وضعیت مالی خوب. ماشاءالله هزار ماشاءالله بر و روش هم که محشره بچه‌ام! -زشته مامان. بشری این‌جوری نیست. شما اشتباه می‌کنی! -شماها جوونید. خام هستین. من اینا رو می‌شناسم. فاطمه اپن را دور زد. روبه‌روی مادرش ایستاد. _چه بدی دیدی از این خونواده؟ -بدی از این بیش‌تر که تن و جون بچه‌ام هر روز باید بلرزه؟ چون آقا شغلش حساسه. دلت خوشه شوهر کردی؟ کی خونه هست این آقا؟ همه‌اش کار و کار و کار. حقوق به درد بخوری هم که نداره! -مامان! مگه روز اول از کار یاسین خبر نداشتی؟ بعد از اون، درسته خیلی وقتا خونه نیست ولی هیچی برام کم نذاشته. اشرف نگاهی به دور تا دور خانه کرد. _دلت خوشه تو هم. تو خونه‌ی قوطی کبریتی نشستی فکر می‌کنی دنیا رو گرفتی! فاطمه دیگر حرفی نزد. خون خونش را مر‌خورد. می‌دانست سروکله زدن با مادرش نتیجه‌ای ندارد. دستمالی برداشت و گل‌میز‌ها را تمیز کرد. مهدی به حرف‌های مادرش فکر می‌کرد، سر تکان داد. _هیچ‌وقت این‌طوری ندیده بودمت مامان! -بس کن تو هم. بذار چند سال بگذره بعد دعا به جون من می‌کنی که نذاشتم بیفتی تو چاه. جوونی. خوشگل و خوش‌تیپی. اشرف هیکل چاق و سنگینش را به زحمت تکان داد. خم شد و دستش را به لبه‌ی میز چوبی رساند. چندبار روی میز کوبید. _بزنم به تخته همه چی تمومی. دخترا آرزوشونه یکی مثل تو بره خواستگاریشون. مگه من مرده باشم تو بری مطلقه بگیری. فکر می‌کنی می‌ذارم گرفتار اون دختره بشی که یک سال نشده رفته دوباره برگشته خونه باباش؟ یه ریگی به کفشش بوده حتماً. همان‌طور آسمان ریسمان به هم می‌بافت. فاطمه لب می‌گزید و استغفرالله می‌گفت. صدای مهدی کمی بالا رفت. -بس کن مامان. بشری همچین دختری نیست. آخه چرا گناه بار خودت می‌کنی بنده‌ی خدا. من نخواستم زن بگیرم اصلاً. تمومش کن. _غلط کردی نخواستی. مگه دست خودته؟ باید یه دختر برات بگیرم چشم همه درآد. نمی‌ذارم بری طرف این دختره که به ریشمون بخنده. بگه دختر بودم نخواستمش حالا یه زن مطلقه‌ام هنوز مهدی خواهانمه. خوش خوشانش بشه! انگشت اشاره‌ را به طرف مهدی گرفت. _کور خوندی! کور خوندی بذارم خودت رو دستی دستی بدبخت کنی. مهدی نفس کلافه‌ای کشید. _حالا مگه اون خواسته؟ اشرف مثل ماده‌ببر خشمگین از جا پرید. _از خداشم باشه. هر چی نباشه تو پسری ولی اون یه اسم تو شناسنامه‌اش رفته. بعد نشست سر جایش و پا روی پا انداخت. _هه! خانم با عشوه استکان دست می‌گیره و پسر احمق من مثل ندید بدید‌ا بهش میگه نوش جان! و جان را آن‌قدر کشید که به مهدی بفهماند می‌دانم دلت هنوز با بشراست. مهدی با چشم‌های ریز به مادرش نگاه کرد. _جواب تشکرش رو دادم. ✍🏻