به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ38
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ382
کپیحرام🚫
بشری زل زد به ماه. داشت با ابرهای دور و برش قایمباشک بازی میکرد. صدای امیر او را از آسمان پایین آورد: گوش میکنی به حرفام؟
بشری دوباره به ماه نگاه کرد: آره ولی اول بگو چرا بهم شلیک کردی؟
ابروهای امیر چین خورد. به ریشش دست کشید: از سختترین جا؟!
بشری سر تکان داد. امیر با یاد آن روز به حالتی هیستریک دچار میشد اما باید خودداری میکرد. فکر کرد شاید همین گفتن، همین زود گفتن باری از دوشش بردارد و سبک شود.
میخوای از آخر برات بگم! باشه ولی اول بدون که شیش سال با اونا بودم. تونستم طبق خواست نیروهای خودمون اعتماد اونا رو جلب کنم. صادقانه براشون کار میکردم.
بشری چشمهایش را باریک کرد. امیر گفت: پوششی.
بشری سر تکان داد: آها.
امیر دست به سینه شد: اونجا تحصیل و کار تو مراکز علمی از من نمیخواستن. یه نفر با قدرت جذب افراد لازم داشتن. تا کیسهای شناسایی شده رو خام کنه جذب شن. رسماً یه مشاور املاک برای راضی کردن یه استعداد، شرکت یا محصول میخواستن که راضی بشه به وعدهی خروسقندی. پتانسیلی که در اختیار داره رو بذاره کف دسّشون و اسیر شه. کارایی که میخواستنو با هماهنگی ایران بینقص ردیف میکردم. نمیخواستیم کسی فریب بخوره و ناخواسته درگیر شه. برنامه جمع کردن اطلاعات بود و چندماهه برگشتن من.
نفس بلندی کشید. بشری پا گذاشت روی حس کنجکاویاش، زبان به دندان گرفت. زیرچشمی به امیر نگاه کرد. اخم کرده بود. دل بشری مچاله شد.
صدای امیر بغض داشت: یه نفوذی ارگانای امنیتی توی سازمان لو رفت. طرف تا دو روز قبل با ما تو سالن غذاخوری نشسته بود و غذا میخورد...
دوباره نفس بلندی کشید: یه روز صبح تو همون سالن، تن نیمهجونشو آوردن و گردن زدن.
بشری یکه خورد. چشمهایش گرد شد.
_بهم پیام دادن دلت نلرزه. قبل اینکه لو بری از تشکیلات بیرونت میآریم. چند هفته دووم بیار. حامد همون روز برای خرد کردن روحیهام، گفت تو طلاق گرفتی، گفت بابام در مسجد، جلو اهل محل عاقم کرده و سکته هم زده.
نمیخواستم برگردم. باید انتقام همکار شهیدمو میگرفتم. تا ضربه کاری به اون شبکهی لعنتی نمیزدم، تا آبرومو جلوی تو و بابا از نو نمیخریدم، برنمیگشتم.
به بشری نگاه کرد. هیچ چیز نمیتوانست از صورتش بخواند. بشری تو شوک شهادت دلخراش همکار امیر ماندهبود.
_موندم و به کارم ادامه دادم. چند نفرو به کمک مأمورای ایران نجات دادیم. چندماه پیش باز کک افتاد به جونشون. به بودن یه نفوذی تو سیستم مشکوک شدن. ازم خواستن دنبال نفوذی توی سیستم بگردم. فهمیدم بهم شک دارن. تماسمو با رابطینم محدود کردم. هر روز منتظر بودم یه جوری سرمو زیر آب کنن. هر صبح بیدار میشدم و فکر میکردم دیروزش هم کاری به کارم نداشتن و هنوز زندهام. یه برزخی بود! میخواستم از بلاتکلیفی دربیام. مدام پازل میچیدم که لو رفتم باز به همش میزدم و برای خودم دلیل میآوردم که نه.
یه شب قبل خواب حامد اومد سراغم. از این در و اون در گفت. منتظر بودم بگه چه مرگشه و شرشو کم کنه. پرسید: از این وضع خسته نیستی؟
گفتم: خستهام باشم، کاری ازم برنمیاد.
_تو نشون بده به تشکیلات وفاداری. میشی یه عضو ردهاول.
نگاهش کردم. من کی از جایگام پایین اومده بودم که حامد میخواست برم گردونه سر جام؟!
خودشو از تک و تا ننداخت: یه نفرو برای تشکیلات حذف کن.
ازش بیاندازه متنفر بودم ولی این پیشنهادش گرهگشای کار من شد. حکایت این شعر که میگه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
حامد به چه نیتی منو کشوند روسیه ولی خدا مصلحتمو تو اون سفر گذاشت!
_میخوای بگی حامد از اجلاسیهی روسیه باخبر بود؟!
...ادامه دارد❌
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ383
کپیحرام🚫
بشری خسته شده بود. چادرش را جمع کرد و لبهی سنگ پنجره نشست. امیر با صدای خش خش ضعیفی که شنید نگاهش کرد و دید که بشری یکطرفی لبه داخلی پنجره نشسته.
-خستهات کردم
چه لحن آرامی داشت!
آرام و موقر.
و بشری با خودش گفت چرا من ازت فرار میکردم؟
چرا تا میدیدمت دستهام به لرزش میافتاد؟
-حرفهای من شاید ارزشی نداشته باشن ولی گفتنش آرومم میکنه. هر چند شاید تو رو خسته و مشوش کنه
-نه! دوست دارم بشنوم. فقط
ولی حرفش را نزد. شاید حس کرد زیادی دارد با امیر خودمانی میشود و نمیخواست بیشتر از این پیش برود و با او راحت حرف بزند.
-فقط چی؟ بگو بشری
-هیچی
-میشه خواهش کنم بگی؟
لحن امیر این بار خواهشانه بود و بشری هنوز انقدر سنگدل نشده بود که با این امیر آرام و خسته، راه نیاید.
سرش را پایین آورد و به دستانش نگاه کرد. به انگشتهایی که از عرق خیس شده و خودش هیچ متوجه نشده بود.
یعنی دچار التهاب شدم؟
یه التهاب درونی باعث شده دستام عرق کنه!
جواب ندادنش باعث شد امیر دوباره بپرسد:
-نمیگی؟
نگاهش را از دستانش گرفت و زود گفت:
-چرا من ازت میترسیدم؟
و این سوال کردن یکبارهاش باعث شد امیر بیاراده زیر خنده بزند.
طوری که شانههایش میلرزید.
خندهای بم و کمی زمخت.
از خندهی امیر لبخند و خجالت همزمان در صورتش هویدا شد.
و این حالت از چشم امیر دور نماند.
چشمهایش را بست وقتی با دیدن چال گونهی زن رو به رویش ته دلش قنج رفت و وجودش شیرین شد.
لااله الاالله گفت و تکیهاش را از پنجره گرفت. انگشتهایش را محکم بین موهایش برد و تقریبا موهایش را کشید.
-یه لحظه ببخش
و درحالی که چند قدم دور شده بود گفت:
-الآن برمیگردم
از جلوی چشمهای بشری کنار رفت و بشری دست به صورتش گذاشت.
خاک بر سرم. دیگه چرا لبخند زدم؟!
لب گزید و پلکهایش را به هم فشرد.
این بار در تنهایی خجالت کشید، از خدا؛
خدا من رو ببخشه.
امیر برگشت. صورت خیسش زیر نور ماه برق میزد. آستینهایش را پایین زد و بشری فهمید که وضو گرفته است.
حتما از سر حوض.
وضو یک وقتهایی آب سردی میشود روی آتشی که شیطان بین زن و مرد نامحرمی روشن میکند.
آتش گناهی که هنوز روشن نشده، امیر خاموشش کرد.
این بار تکیهاش را به شیشهی پنجره داد و به واقع پشت به بشری ایستاد.
-و اما جواب سوالت. از من میترسیدی چون حق داشتی. مثل همون سالی که نمیتونستی من رو بپذیری. همون موقع که
کمی مکث کرد. حرف در دهانش میچرخید اما به لبش جاری نمیشد.
با یک جان کندن توانست بگوید:
-همان موقع که هلت داده بودم و دیگه بعدش تو نمیتونستی من رو بپذیری. یه چیزی هست بشری که تو خودت نمیدونی. تو یه دختر مقاوم بودی. یه زن تمام عیار. زنی که نسبت به سنت خیلی جلو بودی. رفتارهات خیلی پخته بود ولی یه نقص کوچولو داری. البته من اسمش رو نقص نمیذارم. چون بهت حق میدم. همون خانم مشاورت هم بهت حق میداد. تو یه روحیهای داری که وقتی لطمه بخوره خیلی دیر سر جای اولت برمیگردی. زمان میبره و این هم دست خودت نیست. اون کاری که من با تو کردم باعث شد تو افسرده بشی و دیگه نتونستی من رو بپذیری. حق هم با تو بود. چون این رفتارت غیرارادی بود و خودت رو هم اذیت میکرد. مگه نه؟
-سوال من چیز دیگهای بود. کاری به روزهای گذشته ندارم
-حالا جواب من رو بده. خودت هم اذیت میشدی؟
-آره
-یه کشمکش درونی داشتی که از پس زدن من ناراحت میشدی؟
-دقیقا
-دست خودت نبود خانم گل
امیر خیلی راحت "خانم گل" را به زبان آورد ولی دل بشری به آتش کشیده شد.
حتی صورتش گر گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
امیر اما بیخبر از حال بشری خیلی آرام به حرفهایش ادامه داد.
-اون پس زدن و پشیمون شدن دست خودت نبود. مثل همین ترسی که این روزها از من پیدا کرده بودی. وقتی ترسِ توی حدقهی چشمات رو میدیدم، غبار حسرت دلم رو میگرفت و بیشتر از قبل از خودم متنفر میشدم. از خودی که باعث و بانی این حال تو بودم
صدایش خشدار شد. معلوم بود بغض کرده.
بشری متعجب شد.
مگه امیر هم بغض میکنه!
ساکت به صدای ناراحت امیر گوش میکرد.
-باز هم رفتم سراغ دکترت. تو رو یادش نبود. ازش خواستم پرندهی پزشکیت رو بیرون آورد. باز هم همهی حالاتت رو براش گفتم. دکترت گفت که به اختلال اضطراب دچار شدی. وقتی من رو میدیدی به حدی پریشون میشدی که انگار دوباره میخوام هلت بدم یا بهت شلیک کنم. یا فکر میکردی همهی اون رفتارهای بدی که وقتی تو خونهام بودی و از من دیده بودی قراره دوباره تکرار بشه. در واقع دیدن من یا شنیدنِ از من برات یادآور خاطرات خوبی نبود و همین حالت رو آشفته میکرد
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ384
کپیحرام🚫
انگشت به دندان گرفت و به فکر فرو رفت. اختلال اضطراب!
خندهی کجی گوشهی لبش نشست.
باور کنم انقدر برات مهم بودم که دوباره رفتی سراغ روانپزشکم؟
امیر!
هنوز ضد و نقیضهای زیادی تو دل من مونده.
و همینها نمیذارن یه دل بشم.
صدای تقهای به گوششان رسید و بعد صدای پایی که روی زمین کشیده میشد.
این مدل راه رفتن با این صدای پا برای بابابزرگ بود. بشری این را خوب میدانست.
صدای پا نزدیکتر شد و بابابزرگ با چراغ شارژی که شبهای آبیاری با خودش میبرد سر رسید.
-سلام
امیر سلام کرد و بابابزرگ متعجب جواب داد.
-علیک سلام
و دلخور پرسید:
-اینجا ایستادی چیکار؟ جلو پنجره بشری!
بشری هم برای اینکه سوءتفاهمی برای بابابزرگ پیش نیاید زود سلام کرد.
پیرمرد اخم کرد. جلوتر آمد و نگاهی به بشری انداخت. وقتی چادرش را سرش دید، اخمش کمرنگ شد.
-چرا مثل...
اما استغفراللهی گفت و حرفش را عوض کرد.
-مگه روز روشن رو ازتون گرفتن!
و چشمغرهای به امیر رفت. امیر که خودش سختش بود از وضع پیشامده گفت:
-داشتیم حرف میزدیم
و همین حرف باعث شد، پیرمرد تیز نگاهش کند.
بشری با بدجنسی خندهی ریزی کرد.
تو این هیری ویری بابابزرگ هم وقت گیر آورده.
دوباره خندید.
امیر رو بگو.
خوب شد حساب کار دستش اومد.
بابابزرگ با امیر مشغول صحبت شده بود.
-مرد حسابی تو که خسته بودی میخواستی بری. حرف آبیاری شد گفتی دوست دارم بیام. حالا کدوم رو باور کنم؟ خستگیات رو، آبیاری اومدنت رو یا این بساطی که قایمکی اینجا راه انداختین
و به پنجره اشاره کرد.
بشری دیگر دستش آمده بود که دلیل ماندن امیر چیست.
میخواسته پیرمرد را برای آبیاری شب همراهی کند.
بیحرف خودش را از پنجره کنار کشید و سراغ رختخوابش رفت.
پس بابابزرگ اینا واسه حضور امیر بوده که از خواب تو ایوان هم گذشتن امشب.
پتویش را تا زیر گلویش کشید و دیگر صدای امیر و بابابزرگ را نشنید. فقط متوجه شد در حالی که با هم حرف میزدند دورتر و دورتر شدند.
ساعت دو بامداد بود و هوا رو به سردی گذاشته بود.
سردی دلپذیر که حسابی میچسبید.
با افکار گوناگونی که از حرفهای امیر به سرش سرازیر شده بود.
بیشتر از همه در فکر رفتار حامد بود و رفتار پدری که بعد از چند سال این بازخورد را داشت و به زندگی او آسیب زده بود.
کمکم پلکهایش روی هم افتاد و دوباره خوابش برد. وقتی بیدار شد که چیزی به اذان نمانده بود.
اینبار چادرش را پوشید و به حیاط رفت.
مامانبزرگ در ایوان به نماز ایستاده بود.
به طرف حوض رفت.
از شیر آب سر حوض وضو گرفت و یادش به وضوی امیر افتاد.
داری از دست میری بشری!
کنار مامانبزرگ سجادهاش را باز کرد و نماز شبش را خواند.
حال و هوای معنوی نماز و حس خوبش به کنار، نوستالژی آن خانه و فضای زیبا و هوای تمیز هم حالش را بهتر میکرد.
جاذبهی آهنگ اذان سکوت روستا را به نحو آرامشبخشی درگیر کرد.
بلند شد و ایستاد. همراه مؤذن اذان را زمزمه میکرد که دو مرد با چکمههای پلاستیکی سیاه آبیاری با بیل روی دوش از انتهای حیاط نزدیک میشدند.
نتوانست حلوی خودش را بگیرد.
با دیدن امیر در آن وضعیت خندهاش گرفت.
وای این چرا اینجوری شده!
از سر تا پایش پر از گل بود.
امیر را در هر هیبتی میتوانست تصور کند الا این!
آخه تو رو چه به آبیاری!
و باز هم خندید.
امیر نزدیک شده بود و در روشنایی حیاط، وضعیت خیس و گلیاش بهتر پیدا بود.
مامان بزرگ نماز را تمام کرده و نکرده با صدای جیغ مانندی گفت:
-نیا جلو. نیا که همه حیاط رو پر از گل کردی
بشری چادرش را جلوی صورتش گرفت تا راحتتر بخندد.
امیر بیچاره اما گوشهای ایستاده بود و به زحمت سعی داشت چکمههایش را دربیاورد.
مامانبزرگ غر زد:
-نکرده کار نبر به کار!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ385
کپیحرام🚫
کاری که مامانبزرگ ازش خواسته بود را انجام داد. یک جفت دمپایی مردانه را برای امیر برد و خواست جلوی امیر بگذارد که امیر زود از دستش گرفت و اجازه نداد که خم بشود.
حرف نزده رفت و برگشت سر سجادهاش. جمعش کرد و به داخل اتاقش برد.
نمازش را داخل اتاق خواند و دیگر ندید که امیر زیر ذرهبین چشمهای مامانبزرگ که وسواس زیادی به خرج میداد تا به قول خودش "خونه زندگیاش مثل گل بمونه" با چه زحمتی چکمهها را درآورد و دمپایی را پوشید و خودش را به کنار پاشویهی حوض رساند.
ولی بشری جدیدا حس کرده بود مامانبزرگ، آدم سابق نیست. سرانگشتی که حساب میکرد میدید از بعد از شهادت یاسین مامان بزرگ روز به روز بیحوصلهتر میشود.
سجادهی لوزی شکلش را همان جا تا زد و خودش را به طرف رخت خواب جمع نشدهاش کشید. پتویش را مثل متکا زیر سرش جمع کرد و دراز کشید.
بینالطلوعین خانهی مامانبزرگ صفای دیگری داشت اما آنقدر خسته بود که قید ثواب و صفا را زد و چشمهایش را روی هم نهاد.
شاید هم خودش را فریب میداد. میخواست از فکر کردن به امیر فرار کند یا شاید از آن مهمتر از دوباره رو به رو شدن با امیر.
هر چند به طور دقیق تا ته قضیه را نخوانده بود اما تا حدود زیادی پی برده بود که چه شده است و همین گمان باعث میشد که در دادگاه قلبش، امیر را تبرئه کند و این حرفش را پس بگیرد.
این که یک روزی گفته بود. ازت متنفرم!
کار سختی نبود حدس این که امیر از کجا به کجا رسیده است.
که حالا مستقیم به چشمهای بشری نگاه نمیکرد.
برای به گناه نیفتادن، از بشری فاصله میگیرد و با وضو برمیگردد.
با چشمهای بسته لبخند زد و صورتش را بین الیاف لطیف پتو پنهان کرد.
با حس باز شدن در، سعی کرد تکان نخورد و از خیر لمس لطافت پتو بگذرد.
کسی که در را باز کرده بود. یا بابابزرگ بود یا مامانبزرگ. مکثی کرد و دوباره در را بست و بشری را تنها گذاشت.
چشم که باز کرد، گنجشکها باغ را روی سرشان گذاشته بودند. جیک جیک بیوقفهشان هر آدم کسلی را سر حال میآورد.
روسریاش را جلوی آینه پوشید. از پنجره حیاط را نگاه کرد و کسی را ندید اما برای احتیاط چادرش را هم سرش کرد هر چند بعید میدانست امیر هنوز آنجا باشد.
واقعا انگار کسی خانه نبود که گنجشکها آنطور شلوغ کرده بودند. سکوت خانه باعث شده بود که فکر کنند خانه باغ تمام و کمال در اختیار خودشان است.
دست و صورتش را شست و نم صورتش را با دست گرفت. بوی غذا از آشپزخانه میآمد و اشتهایش را تحریک میکرد.
حدس این که غذا چیست کار سختی نبود. وقتی عطر خوش برنج محلی دم کشیده با خورش قیمهی زعفرانی که همیشه بشری را به یاد نذریهای محرم میانداخت، شامهاش را به بازی میگرفت.
وسط حیاط ایستاده بود که در نیمه باز حیاط، توجهاش را جلب کرد.
داخل آن روستا، در اکثر خانهها تا سر شب روی هم بود و نمیبستند ولی مامانبزرگ این عادت را نداشت.
کنجکاو شد. به طرف در رفت و بازش کرد. میخواست نگاهی به کوچه بیاندازد اما همین که سرش را بیرون برد با امیر سینه به سینه شد. خودش را عقب کشید و سوالی نگاهش کرد. امیر سلام کرد و بشری سرد جوابش را داد.
کنار ایستاد تا امیر داخل بیاید. به کوچه نگاه کرد. ماشین امیر، پشت سر ماشین خودش پارک بود.
این چرا نمیره پس!!
اخمی ناخواسته صورتش را پر کرد. در را به هم زد و فکر کرد چرا من رو با امیر تنها گذاشتن؟
کجا رفتن آخه!
-چیزی شده؟
به امیر که این سوال را پرسیده بود نگاه نکرد ولی گفت:
-مامانبزرگ اینا کجان؟
امیر با سر به باغچه اشاره کرد و گفت:
-تو باغچه
ریز نگاهش کرد. طوری که امیر تا ته نگاهش را بخواند.
امیر دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
-جای تو رو تنگ کردم؟
بشری یکه خورد و سرش را بالاتر گرفت. امیر ادامه داد.
-والا مثل طلبکار نگاه میکنی. صاحاب خونه راضیه
برای این که کممحلی کرده باشد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با سبد و چاقو برگشت و انگار نه انگار که امیر هم آنجا حضور دارد، بدون آنکه نگاهش کند از کنارش رد شد و به طرف قسمت سبزیکاریها رفت.
آنجا چشمش به لباسهای شسته و نیمه خشک امیر افتاد که روی بند رخت پهن بود.
لبش را کج کرد و با خود گفت خورده کنگر انداخته لنگر!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ419
کپیحرام🚫
دمغ بود، این را بیشتر از همه امیر میفهمید. نشسته بود کنار فاطمه و طهورا و بدون تنفس حرف میزدند. همهاش هم حوالی ویار، حالات و نشونههای مادر که بشود به پسر یا دختر بودن و درشت یا ریز بودن جنین ربطش بدهند.
بشری در ذهنش حرفهای طهورا و فاطمه را با حالات نازنین که بچهاش دختر بود، مقایسه میکرد که ببیند چند درصد این احتمالات به واقعیت نزدیک است.
محمد خودش را به مادرش رساند. فاطمه خم شد و بچه را بغل کرد. بشری تصور میکرد چند ماه بعد وقتی فاطمه سنگین بشود و شکمش جلو بیاید باز هم میتواند محمد را بغل بگیرد؟
نگاهش جلوتر رفت، طاها دست انداخته بود و ضحا را از پهلو به آغوش گرفته بود. هر چه در این چند وقت طاها را دیده بود، انقدر که ضحای یاسین را بغل میگرفت، محمد خودش را نه!
ضحا را بیشتر دوست داشت؟ یا میترسید محمد را بغل کند و دل ضحا بشکند؟!
فاطمه رد نگاهش را گرفت، با لبخند نگاهش را از طاها به بشری سر داد.
-صدای ضحام دراومده. میگه بابا حواست به محمد هم باشه.
-مگه برای محمد کم میذاره؟
-کم نمیذاره ولی ضحا میگه محمد رو بیشتر بغل کن.
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس میکرد اما توجه نکرد و راه اتاق سابقش را پیش گرفت.
مثلا خواستی من رو بیاری شیراز حالم خوب بشه، اینکه بدتر شد!
آوردی که حال خوش همه رو ببینم، بفهمم چقدر بدبختم؟
در تراس را با ضرب باز کرد و خودش را به خلوت نه چندان خنک تراس پرت کرد. به ایستایی نردهها تکیه داد.
آره من درموندهام. هیچی ندارم. مثل یه ماشین کار میکنم، بعد میام خونه اگه خدای ناکرده جایی از دستم در رفته و نامرتب مونده باشه، ردیفش میکنم و برقش میاندازم، به ناهارم سر میزنم. بعد اگه قرار باشه تو تشریف بیاری خونه، باید خودم رو آماده کنم تا به چشمت قشنگ بیام و به دلت شیرین بشینم تا چیزی از وظیفهام کم نذاشته باشم. همین!
من هیچی نیستم. هیچی!
قلبش از جا کنده شد. اشک از گوشهی چشمش لغزید. درس و مدرک و پول و خونه و ماشین به چه درد من میخوره!
وقتی هیچوقت قرار نیست مزهی روز اول مدرسهی دختر کلاس اولیم رو بچشم؟
قرار نیست غر بزنم خرابکاریهای پسرم رو جمع کنم!
قرار نیست اگه عمری بود و زنده موندم و به سن مادرم رسیدم از خبر بارداری عروس و دخترم بال دربیارم؟
با صدای قیژ قیژ در، از عالم درونش، از حس و حال مادر و مادربزرگ شدن مثل کاغذ مچالهای که به سطل زباله سرازیر میشود به تراس افتاد. آن قدر یک دفعهای که حس کند قلبش از حرکت ایستاد، ترسید و برگشت.
رنگ نگاه شیطون و مچگیر امیر عوض شد. مثل زانوهای محکمش که وقتی زل زد به چشمهای بشری و اشکهایش، سست شد و ریخت. همان جلوی در چمباته زد و با چشمی که بشری هیچی از آن نمیفهمید خیره خیره نگاهش کرد.
این حس و حال را برای خودش میخواست، نه اینکه با امیر قسمتش کند. دوباره از خودش متنفر شد، نه! منزجر شد. منزجر شد که خوب بازیگری بلد است. دورویی بلد است.
به کدامین گناه ناکرده را نمیدانست ولی از امیر خجالت کشید. شاید هم دلش سوخت برای غرور از پا افتادهی که جلویش زانو بغل گرفته بود.
نگاه عمیق امیر حس پشیمانی به بشری میداد. مثل بچهای که کار نبایدی را انجام داده و حالا به ندامت گرفتار شده. من و من کرد.
-من... من... من فقط دلم گرفته همین!
لبهای امیر چفت بود اما نی نی چشمهایش حرف میزد. اراک دلت میگیره، میارمت اینجا باز میگی دلم گرفته؟! من بمیرم که تو چشمت خیسه که نمیتونی مامان بشی!
با پلک زدن از بشری خواست که نزدیکش شود. مثل بچه آهویی، رام چشمهای امیر شد، پاهایش جلو رفت. امیر دستش را گرفت و به طرف خودش کشاند. صورتش به سینهی امیر چسبید.
روسری شل شدهاش از سرش لیز خورد و دور گردنش افتاد. امیر کنار گوشش لب زد:
-دلت بچه میخواد؟
یخ زد. نمیتوانست بگوید آرزویی است که به گور میبرمش. نمیتوانست بگوید مطمئن نیستم، شاید حسی گذران است و کم کم فروکش میکند. شاید اصلا جو گیر شدهام!
-تو چه گناهی کرده بودی که اسیر من شدی؟
من عاشق این اسارتم. همین که همیشه تو چهارچوب دستهای تو باشم. همین خلسهی شیرین!
خودت رو گول نزن! همین الآن داشتی جون میکندی از ناراحتی. اگه امیر رو میخوای دیگه اون حرفا چیه؟ اگه نه پس چرا زبون باز نمیکنی بگی دردت چیه؟!
-آماده شو بریم بیرون.
همین!؟ بریم بیرون؟ با این لحن خشک و دستوریت؟ این همهی کاریه که برای این درد از دستت برمیاد؟
با فشار کوچک دست امیر نگاهش کرد.
-ولی من میخوام همینجا باشم.
-شب بمون همینجا، فردا میام دنبالت.
آماده شد و امیر هنوز همان جا نشسته بود. صدایش نزد. لب تخت نشست.
نمیدانست چرا دلش میخواهد لج کند!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ420
کپیحرام🚫
به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمیدانست چرا امیر از جایش بلند نمیشود، همانطور که نمیدانست چرا به حرفش گوش داده و آمادهی بیرون رفته شده.
دست روی دست گذاشته و انگشتهای شستش را دور هم قل میداد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش میکرد.
این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشتهام؟! چرا انقدر زنجموره میکنم؟ چرا انقدر ضعیف شدهام؟ و چقدر حال بهم زن!
بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو میکردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجهی زیر و رو کردن هر روزهی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که انقدر ضعیف بشی که به خاطر بچهدار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟!
از گوشهی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده میماند.
از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانههای فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده میخواست!
"همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمیتوانم کنم. دیوانه میشوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی میشوم و آنقدر میبارم و گیسو به زمین میکوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم.
بچه شده ام؟ بچه میخواهم چکار؟! این هم شده دستمایهای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم!
مگر مقصرش میخواست که من نازا بشوم؟ چندشش میشد از این لفظ! بشری حرفهایت بوی نا میدهد. بوی ماندگی...
بوی عقب ماندگی!
خودت را محدود نکن. بالهایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت میکنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت.
بیخود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همهی دانستههایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را.
نم نم ته دلش شیرین میشد. بچه مهم بود ولی نه آنقدر که زندگیاش پریشان بشود. رایحهی لجند بینیاش را تحریک و بعد امیر که با تلخترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد.
نشست و دست بشری را گرفت.
-انقدر نازی و معصوم که نمیدونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟
پیشانیاش را به پیشانی بشری چسباند.
-هیچی نمیتونم بگم. هیچوقت انقدر درمونده نشده بودم.
دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد.
-فقط میدونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده.
-امیر!
-جون دلم.
لبهایش لرزید.
-ببخشید.
-انقدر شرمندهام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ اینکه یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه میخوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر میکنی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ424
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ425
کپیحرام🚫
دکتر کاغذ یادداشتی را برمیدارد و سریع چیزهایی مینویسد.
-آدرس دکتریه که باید بری پیشش. اینجور موارد رو ایشون تخصصش رو دارند.
یاداشتی هم به عنوان معرفی زیرش مینویسد و مهر میزند. کاغد را به طرفش میگیرد.
-انشاءالله که به نتیجه میرسی.
"ممنونی" میگوید. آدرس را برمیدارد و بیرون میرود. امیر بیرون از مطب سرش را پایین انداخته و دست روی دست منتظرش ایستاده است. چیزی نمانده که چانهاش به سینهاش بچسبد.
گفتم که نیا بالا!
کنارش میایستد و امیر سرش را بالا آورد. با نگاهش جزء به جزء صورت بشری را میکاود. میخواهد بفهمد چه به همسرش میگذرد. خبرهای خوب یا...
-سلام!
لحن بشری گرم و آرام است پس میتواند اوضاع را خوب پیشبینی کند.
-چی شد؟
-باید بریم پیش یه دکتر دیگه.
قدمهایی که نمیداند روی ابر میگذارد یا روی سرامیکهای قهوهای تیره و روشن شطرنجی، او را جلو میبرند. دست امیر پشتش مینشنید و وجودش گرم میشود از تزریق این گرما.
-گفتم که نیا بالا. معذب واستاده بودی!
-میخواستم نزدیکت باشم.
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. امیر انگشتش را روی چالش فشار میدهد و با هم میخندند.
-از خجالت نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. این زنا چطور انقدر راحت با اون شکماشون تو شهر دوره میافتن؟
بشری بلندتر میخندند. داشتن مرد باحیا هم نعمت بزرگی است. امیر میپرسد:
-کجا بریم؟
بشری به آدرسی که دکتر برایش نوشته است نگاه میکند.
-ببینیم این دکتره امروز هست؟
آدرس را برایش میخواند و امیر با گردن کج گرفته به سمت کلینیک تازه معرفی شده میراند.
تمام خیابان پارک ممنوع است. پیاده میشود و تا امیر جای پارک پیدا کند خودش وارد ساختمان میشود. انگار دردت هر چه بیدرمانتر باشد، علاجش کیلنیکهای شیکتر میشود!
رو به روی منشی میایستد. شب عروسیاش را خوب به یاد دارد، آرایشش یک پنجم این خانم منشی ملوس هم نبود.
با ناز پلک میزند و مژههای پر و بلند مصنوعیاش را به رخ بشری میکشد. در جواب بشری که نوبت میخواهد میگوید:
-متاسفم عزیزم. نداریم.
یاداداشتی که دکتر خودش برایش نوشته را جلوی منشی میگذارد و منشی با دیدن مهر پایینش کوتاه میآید.
-دو هفته دیگه. میتونی بیای؟
مجبور به آمدن است. سر تکان میدهد و نوبت را رزرو میکند. پوشهی صورتیاش را برمیدارد و در حالی که زیر چشم منشی بدرقه میشود بیرون میرود.
به قدری فکرش درگیر است که متوجهی ایستادن آسانسور نمیشود تا وقتی که در باز میشود و امیر را میبیند. تکیهاش را برمیدارد و باز نگاه پرسشگر امیر و لبی که به زحمت باز میشود.
-چی شد؟!
از آسانسور بیرون میآید.
-گفت دو هفتهی دیگه.
نمیداند از اینکه امیر قدم به قدم همراهیاش میکند خوشحال باشد یا نه؟
از اینکه مسبب همهی این رفت و آمدها و پاسکاری بین کلینیکها مدام جلوی چشمش باشد!
عینک آفتابیاش را روی چشمهایش میگذارد و چشمانش را میبندد، نمیخواهد امیر شاهد چشمهای بستهاش باشد. میگوید:
-بریم خونهی بابام.
چادرش را از سر میکند و روی تخت که حالا زیر آفتاب پاییزی قرارش دادهاند، مینشیند. خجالت را کنار میگذارد و روی پای پدرش لم میدهد. کمی خودش را پایین میکشد تا جای گردنش بهتر بشود. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته و به سیبهای آویزان از شاخههای بالای سرش نگاه میکند.
دست سیدرضا بین موهایش مینشیند. احساس پشتگرمی میکند. خمار میشود و پلکهایش بسته میشوند. موهایش را میسپارد به انگشتهای پدرانهای که رج به رج گیسوی دخترش را از بر است.
دستش را پایین میآورد و روی شکمش میگذارد. یک لحظه دلش میرود که ماهی قرمز کوچکی زیر دستش لیز بخورد. شیرینی نچشیدهاش را قورت میدهد. دستش را برنمیدارد ولی میچرخد و به پهلو میشود.
دو تیلهی سیاه که صاحبشان روی تاب نشسته، روی بشری میخ شدهاند. بشری مثل آدمها گناهکار، تیز دستش را از روی شکمش کنار میکشد. خیلی ناشیانه!
آن چشمها اما میخندند. اصلا متوجهی تخیلات بشری نشدهاند ولی بشری نمیداند چرا از اینکه امیر بفهمد که او به چه فکر میکرده است، گریزان است.
دلش نمیخواهد با نگاهش، کلامش یا حتی این حرکات ناخودآگاهش امیر را سرزنش کرده باشد. نمیدانست این علاقهاش به امیر را به عشق تعبیر کند یا دیوانگی!
آخر کدام جنس لطیف میتواند مردی که توانایی مادر شدن را از او گرفته را انقدر دوست داشته باشد؟!
بیآنکه خودش متوجه باشد نگاهش همچنان مات امیر مانده است. امیر با لبخند لب میزند:
-چیه؟
جوابش را نمیدهد و میخواهد از جایش بلند بشود ولی همین که نیمخیز میشود درد در پهلویش میپیچد طوری که یک لحظه نفسش بند میآید.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ426
کپیحرام🚫
اخم امیر با دیدن این حال بشری درهم میرود. کسی کنار گوش بشری پچپچ میکند.
-میتونی دوستش داشته باشی؟ با این کلیهی ناکار شده!
پلکهایش را روی هم فشار میدهد. پچپچها را پس میزند. من امیر رو به خاطر خودش میخوام. نه! به خاطر خودم میخوام. نباشه میمیرم؛
ولی انگار شخص سومی که نمیبیندش و فقط صدایش را میشنود دست بردار نیست.
چرا خودت رو محدودش کردی؟ بچه بینتون نیست که بخوای پاسوز بشی. خودتی و خودت. خانوم خودت باش. تو خونهاش داری کار میکنی...
دیگر نمیگذارد ادامه بدهد. نمیخواهد رشتهی افکارش را به دست باد بدهد تا به بیراهه ببردش.
پلکهایش را میفشارد و از جایش بلند میشود. تازه متوجهی دست در هوا ماندهی سیدرضا میشود و عطش موهایش برای هنوز نوازش شدن!
دست سیدرضا کنارهی تخت مینشیند و بشری به طرف حوض میرود. سنگینی تیلههای سیاه تا سر حوض همراهیاش میکنند. مشت مشت آب پر میکند و به صورتش میکوبد و اینبار حتی نمیبیند که ماهیها را فراری داده است.
کلیهاش در هم مچاله میشود و دوباره نفسش بند میآید. خودداری میکند و دستی که ناخوداگاه به طرف پهلویش میرود را مانع میشود. صلوات میفرستد. پشت سر هم صلوات میفرستد.
به طرف تاب قدم برمیدارد اما جای خالی امیر را میبیند، کمی آنطرفتر کنار زهراسادات ایستاده است.
سینی را از زهراسادات گرفته و خودش میآورد. بشری مینشیند روی تاب و با حرکت پا خودش را تاب میدهد. امیر سینی را جلوی سیدرضا و زهراسادات که کنارش نشسته میگیرد و به طرف بشری میرود.
بخاری که از فنجانها بلند میشود، دستهایش را تحریک میکند و تا به خودش بیاید میبیند دستهایش گرد یکی از فنجانها نشسته.
دمنوش گل گاوزبان را آرام آرام مینوشد. دلش میخواهد وجودش مثل این مایع گرم باشد، طبعش گرم باشد نه فقط ظاهرش، آنوقت عشق امیر همیشه در وجودش گرم میماند.
به نیمرخ امیر که به سیدرضا گوش میدهد، نگاه میکند.
این اول جذابیت بوده بعد دست و پا درآورده!
و از این حرف خندهاش میگیرد. لب به خنده کشآمدهاش را جمع میکند و به دندان میگیرد.
امیر اما یکدفعه برمیگردد و آن را لحظه را شکار میکند.
-چته تو؟ درگیری با خودت!
خندهی جمع شدهی بشری میرود که بشکفد، صورتش خندان میشود و امیر آرام میگوید:
-خجستهایا؟!
به پدر و مادرش نگاه میکند. متاسفانه نگاه جفتشان را روی خودش میبیند و مجبور میشود صرفنظر کند از مشتی که میخواست حوالهی بازوی امیر کند.
صدای زنگ در بلند میشود و زهراسادات میگوید:
-حتما طهوراست.
بشری چادرش را از مادرش میگیرد و دوباره میپوشد. طهورا را میبیند که از قاب آهنی در وارد میشود و پشت سرش مهدی که با امیر دست میدهد.
به همان اندازه که از دیدن طهورا ذوق میکند، از راه رفتنش خندهاش میگیرد. یک ماه به زایمانش نزدیک شده! صورتش را میبوسد.
-پسته و بادوم من چطورن؟
دستش را میگیرد و کنار خودش روی تاب مینشاند.
-دخترن یا پسر؟
طهورا موهای بیرون نیامدهاش را داخل میفرستد تا خیالش راحت باشد.
-جفتش پسره.
برای بار دوم صورت طهورا را میبوسد. خوشحالی صادقانهی که هر خواهری از مادر شدن خواهرش دارد، در صورت بشری موج میزند. مردها روی تخت دورتر نشستهاند، با اینحال جلوی مهدی و امیر، خجالت میکشد شکم خواهرش را نوازش کند ولی میپرسد:
-اسمشون! اسمشون رو چی میذاری؟
-یاسین و یوسف.
-یوسف!
-انتخاب مهدیه.
-قشنگه. پس حتما پاکدامن میشه.
بشری دوباره میخواهد به کمک مادرش برود که طهورا از نتیجهی دکتر رفتنش میپرسد.
-صبر کن بعد برات میگم. ظاهرا باید کفش آهنی بپوشیم و مطبها رو گز کنیم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ426
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ427
کپیحرام🚫
بشری گوشی را با شانهاش گرفت. کوسنهای مبل را مرتب کرد. امیر پاراگراف آخر مبحث را خواند: "به خاطر داشته باشید که گذشت شما باید همراه با فراموش کردن خطاها باشد؛ در غیر این صورت، آتشی است که زیر خاکستر پنهان شده و سرانجام شعلهور خواهد شد."
کتاب را بست. لب پایین را به دندان گرفت. ممکنه یه روز بشری همهی اشتباهاتمو به روم بیاره؟ یه روز از اینکه دوباره زنم شده پشیمون بشه؟
چشمهایش را با درد بست.
اگه بچهدار نشیم چی میشه؟ خودشو ازم قایم میکنه و گریه میکنه؟ اگه طاقتش طاق شد میاد و تو روم میگه من بچه میخوام؟! داد میزنه میگه همه چی تقصیر توئه؟
ماگ سیاه را برداشت و مزمزه کرد. لبسوز بود: تا سرد نشده بیا.
بشری کنارش نشست. ماگ سفید را سر کشید. دوباره بلند شد. اینبار دستمال برداشت و ال ای دی را برق انداخت.
امیر جفت ماگها را تو سینک گذاشت.
نشست و دست زیر چانه زد. بشری مثل پروانه از این سمت به آن سمت بال میزند.
تماس بشری تمام شد. ذوق زده گفت: مهمون میخواد بیاد امیر.
-کی؟
-سوفی، دوستم.
کتری را برراشت: امیرجان اینو قد دو تا ماگ پر کن. هیئت که نمیخواستی چای بدی!
-مهمونت کی میاد؟
-اربعین.
نگاه سوالی امیر باعث میشود که بشری زبان باز کند و ریز مکالمهشات را برایش شرح بدهد.
-میخواد بیاد که از این طرف بره پیادهروی اربعین. با شوهرش میاد. وای امیر! خدا کنه امسال ما هم بتونیم بریم.
زبان باز نمیکند. نمیخواهد قول بدهد و بعد بدقول بشود. خودش هم دلش پر کشیده ولی این مسافرت سخت بود مخصوصا که بخواهد با همسرش برود. معلوم نبود اجازه و مرخصیاش بدهند.
-هر چی خدا بخواد.
و آشپزخانه را ترک میکند. حلقهی ورزشی بشری را کنار دیوار میبیند.
-اینم دیگه بردار.
بشری غر میزند و امیر میگوید:
-اگه بچه هم بخواد پا بگیره تو با این حلقه میکشیش.
-چشم ولی هنوز که درمان شروع نشده.
امیر به ساعت نگاه میکند. پنج عصر را نشان میدهد.
-دلت میخواد بریم بیرون؟
-کور از خدا چی میخواد؟
-پس بلند شو تا شب نشده.
خیابانهای شهر برای محرم آماده شدهاند. امیر دکمهی ضبط ماشین را میزند و تراکها را جلو میزند. مداحی مورد علاقهاش را پلی میکند و خودش هم همراه مداح میخواند:
تو دل غم مونده یه ماتم مونده
یه چند شب دیگه تا به محرم مونده
من رو باز زهرا به اینجا خونده
یه چند شب دیگه تا به محرم مونده
بشری هم با امیر همصدا میشود:
داره صدای مادری میاد
چه بی شکیبه بی یار و حبیبه
پسرم غریبه آی اهل عالم
داره یواش یواش خود بیبی
هم سینهزناش رو هم گریهکناش رو
جمع میکنه کم کم برا محرم
صدای امیر دو رگه میشود. اشکهایش راه باز کردهاند. بشری دلش میرود برای خیسی صورت امیر، برای اشکی که بین محاسنش گم میشود و امیر هنوز با بغض میخواند:
چشام میباره نگاهم تاره
بیاد هر کس که یه حاجت داره
محرم سالی فقط یکباره
بیاد هر کس که یه حاجت داره
بغضش آزاد میشود و بی آنکه از بشری خجالت بکشد بلند گریه میکند. بم و مردانه اما دلسوز. چشمهای بشری هم خیس میشود. هیچ وقت فکر نمیکرد که همسرش یک روز اینطور برای امام حسین گریه کند.
یا حسین غریب مادر... یا حسین غریب مادر...
به خودش که میآید، خودشان را جلوی تپهی شهدا میبیند. چقدر خوبه که دیگه نمیخواد بگم امیر من رو ببر مزار شهدا، خودت میاریم اینجا!
نمازشان را میخوانند و بعد به اصرار امیر خرید میکنند و بعد هم خانه.
مثل همیشه از خرید که برمیگردند، لباسهایی که امیر برایش خریده را میپوشد و برای تک تکشان ذوق و شوق نشان میدهد.
روسری مشکی را باز میکند و روی پیراهن بلند مشکی با گلهای ریز قرمز میپوشد.
امیر با گردن کج گرفته به قاب در اتاق تکیه داده و با غم نگاهش میکند.
-خوب شدم امیر؟
با سر به بشری اشاره میکند و بشری کنارش میرود. دستهایش را دور شانههای ظریف بشری قفل میکند و سرش را به سر او تکیه میدهد.
-دوستت دارم. خانم مشکیپوشم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ439
کپیحرام🚫
دلش لک زده برای دخترانههایی که در این خانهکلنگی از سر گذرانده. برنامهی خودسازی که زیر همین سایهی قدیمی شروع کرد، لوس بازیهایش و گاهی خراب کاریهایش.
-دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا!
مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر میکند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز!
قوری را برمیدارد و دمنوش بابونه را داخل دو لیوان میریزد. یکیاش را جلوی بشری میگذارد.
-بخور خاتون! آروم میشی.
چه خوب میشد اگر سماور خونه منم همیشه به راه میبود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟!
-زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان.
-نه مامان.
-دلت نمیخواد ببینیشون؟!
-یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم.
در کابینت را باز میکند و ظرف نبات را سر جایش میگذارد.
-تا کی میمونی؟
-فردا که میخوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه.
نگران میشود. لحن و تن صدایش تغییر میکند.
-دکتر چی؟!
-زنان زایمان.
با آرامش میگوید، میخواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشمهای زهراسادات اما ریز میشود و بشری خیالش را راحت میکند.
-آخه سه ماه گذشته و خبری نشده!
-سه ماه که چیزی نیست خاتون!
ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان میدهد، تا نباتها بهتر جا بشوند.
-ولی خوب کاری میکنی. سنتون داره میره بالا.
خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرینخانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمیخورد.
لیوان بابونهاش را برمیدارد. اول مشامش را پر میکند از عطر بابونهی دم کشیده. وقتی از خانهی پدری میروی، دلت برای عطر دمنوشها هم تنگ میشود. نه! عجیبتر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچههای روی دیوار را میکند! و این دلتنگیها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند.
دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف میکند.
-میمونی یا میای؟
زهراسادات میپرسد و بشری فکر میکند دلش هوای مسجد محلهشان را هم کرده!
-میام.
شانه به شانهی مادرش کوچه را پشت سر میگذارد، سر خیابان که میرسند، تکبیرهای موذنزاده را واضحتر میشنود.
دختربچهای میشود. با یک دست گوشهی چادر مادر و با دست دیگر چادر گلریز صورتیاش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه میرود تا از قدمهای بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش میکند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده!
رکعت دوم به نیمه میرسد. پا پا میکند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار میزند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز میدید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشتهای کوچکش میایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش میکند. فقط سر و گردنش را میبیند ولی از پشت سر هم خوب میشناسدش.
نماز تمام میشود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش میکند.
-بابات رو میخوای؟
دختربچه با چشمش به صف اول اشاره میکند.
-اون جلو نشسته.
لبخند پسر پررنگتر میشود، گونهاش را میگیرد و آرام میکشد.
-چقده بامزهایی! اسمت چی بود؟
فرز میگوید:
-اول تو بگو.
پسر میخندد.
-امیر.
-اسم منم بشراس.
امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا میزد.
کفشهایش را جفت میکند و داخل طبقهی مربعشکل سبزرنگ جاکفشی میگذارد.
خاطرات بچگی تازه به یادآمدهاش را هم پشت سر میگذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد میشود.
............
گوجه و خیارشورها را کنار کتلتهای برشته میچیند و دیس بیضیشکل گل قرمزی را روی میز میگذارد.
-مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشهها!
سیدرضا حولهاش را سر جایش میزند و موهایش را در آینه مرتب میکند.
-پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن.
-از چی میترسی سیدرضا؟ میترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟
-از تو میترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری مینویسن!
زهراسادات صندلی را عقب میکشد و مینشیند.
-دیر نشده که. حالا یاد میگیرم.
از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه میرود. نه از آن ریسههایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آنهایی که پدر و مادرش با لب و چشمهای خندان به جان میخرند.
بعد از شام، کنار پدرش لم میدهد.
-آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟
بشری باز هم میخندد.
-فقط شما نگفته بودی که گفتی!
زهرا سادات ماشاءالله میگوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را میآورد.
-پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال میچسبه.
بشری کف دستهایش را بهم میکوبد.
-وای دلم یه چیزی میخواست. یه چیز شور خوشمزه!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
صفحات گوگل را زیر و رو میکند. تسکین درد پا، تنطیم دمای بدن، تنظیم جریان خون، تقویت سیستم ایمنی و... بالآخره پیدایش میکند.
"تقویت دستگاه تولید مثل زنان" لبش را از تو به دندان میکشد.
پس نسرینخانم یه چیزی میدونسته!
به امیر نگاه میکند. امیر هم میدونست؟!
نه. محاله؛
امیر مثل خیلی وقتهای دیگر با تلفن حرف میزند. نگاهش روی بشری ماسیده اما گوشش به حرفهایی است که از آن سمت خط به طرفش خیز برمیدارند.
تماسش تمام میشود و بشری هنوز گوشهی لب به دندان گرفتهاش را رها نکرده است. امیر میخواهد گوشی را روی میز بگذارد اما گوشی از دستش ول و روی میز طاق کوبیده میشود و حواس بشری را به امیر جلب میکند.
نگاهش سر درگم هست و نیست. چشمهای شیرینش تالاپ میافتد توی سیاهیهای آرام امیر.
-چته فینگیلی؟!
و امان نمیدهد که بشری لب از لب باز کند. خودش را کنار بشری میرساند.
-درگیری!؟
گوشیاش را میبندد.
-من به مامانت گفتم.
امیر فقط نگاهش میکند. خبر ندارد بشری از راز بین خودشان پرده برداشته. بشری ماههای ریز و درشت نقرهفام را با حالت زیکزاکی زیر نگاهش رد میکند و آهسته میگوید:
-گفتم من حامله نمیشم.
صدایش مثل نسیمی که لالهعباسی هفترنگ را تکان میدهد آرام به گوش امیر میرسد ولی امیر مثل تیر از چله دررفته به آنی به سمتش برمیگردد و بلند میپرسد:
-چی!؟
-گفتم بهش.
-کی مجبورت کرده بود بگی؟!
دلش میخواهد دگرگونی حال امیر را شبیه رقص آرام شاخههای مجنون بید تغییر بدهد. نگاهش هنوز روی پابند است و ماهها این بار انگار از صدای امیر به تلاطم افتادهاند. یا نه، از لرزش ریز و نامحسوس تن بشری است که بیقرار در جای خود میلرزند.
پایش را میاندازد و کف پایش به زمین میچسبد. دیگر خبری از لرزش ماهها نیست، زیر حریر به رنگ شب دامن بشری آرام گرفتهاند.
دستهایش جلو میروند و میپیچند دور ساقهای بالازدهی امیر.
-هیشکی! خودم خواستم بگم.
مردمان دلخور امیر بغ کردهاند و لبهای بشری بیاراده جمع میشوند.
-خودم خواستم که به مامان بگم. امیر، مامانت نباید بیخود به بچهدار شدن ما امید ببنده.
-من امید دارم. تو ناامیدی!
-اگه خدا نخواد که ما هیچوقت بچهدار بشیم چی؟
-شاید خدا خواست. نباید انقدر زود میگفتی؟
-آخه مامان از دکتر رفتنم خبر داشت.
نگاه امیر با اخم جدیتر میشود و دل بشری به زبان میآید: چه چشمان هنرمندی! برای هر حرفی که امیر میشنود یک ژست به خود میگیرند!
-تو نباید میگفتی. صبر میکردی نهایت اگه بچهدار نمیشدیم خودم یه جوری حلش میکردم.
-مامانت خیلی وقته میدونه. اتفاقی فهمید.
باز هم بازیهای نگاه امیر! رنگ به رنگ شدنها و فراز و فرودهایش.
ساق دست امیر را میفشارد تا از این شوک بیرون بیاید.
-همون سری که تو ماموریت داشتی و من رو گذاشتی خونهی بابام.
چشمهای امیر باریک میشود و به یاد میآورد. دستهایش را از زیر دستهای بشری آزاد میکند.
-چه جوری فهمید؟!
-از کلینیک پرواز زنگ زده بودن مامانت جواب داده بود.
و پیش از آنکه امیر دوباره چیزی بپرسد میگوید:
-من حمام بودم وقتی اومدم مامانت گفت که تلفنم رو جواب داده تا تو بیدار نشی.
هنوز خیره نگاهش میکند و بشری دلش میخواهد مثل همیشه جو بینشان رودخانهای بشود، آرام.
-امیر! اشکال نداره که مامانت چیزی بدونه. بنده خدا بهم امیدواری داد.
-بهتر بود که نگی.
بلند میشود. دلش میخواهد امیرش را ببوسد ولی امیر پکر شده و بشری بهتر میبیند زیاد دور و برش نپلکد.
گاهی ایدههای بچگانه روی امیر بهتر جواب میدهد. برشی از کیک شکلاتی را داخل بشقاب و جلوی امیر میگذارد با یک چنگال.
روبهروی امیر مینشیند. کتابش را دست میگیرد و طوری که نیمرخش طرف او باشد کتاب را ورق میزند. جلد دوم "انسان ۲۵۰ ساله" را هنوز تمام نکرده است.
"تبلیغات همین است. تبلیغات، مسمومترین و خطرناکترین ابزارهایی بوده که در طول تاریخ، باطل از او استفاده کرده. جریان حق از تبلیغ، مثل جریان باطل از تبلیغ هیچوقت نمیتواند استفاده کند. برای خاطر اینکه تبلیغ اگر بخواهد به طور کامل ذهنها را بپوشاند، احتیاج دارد به بازیگری، احتیاج دارد به دروغ و فریب. جریان حق، اهل دروغ و فریب نیست" *
امیر کنارش مینشیند، انگشتش از بین کتاب رها و کتاب بسته میشود. همین را میخواست. همین که امیر خودش بیاید کنارش بنشیند و تکه کیکی را از سر چنگال خودش جلوی بشری بگیرد.
-دهنیه؟
-بخور ایراد نیار.
چشمی میگوید. میخواهد چنگال را از امیر بگیرد ولی امیر اجازه نمیدهد.
-از دست خودم باید بخوری.
نگاه چپی به تکهی بزرگ کیک میکند و امیر میگوید:
- عزا نگیر.
*مقام معظم رهبری
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
لقمه لقمه شامیهای فاطمهپز را میخورد. سیر نمیشود. تازه یادش میآید که ناهار هم نخورده بود. امیر هم همین را میگوید.
-نه ناهار نه شام! فاز پرستاری هم برداشته برام.
-امیر! فردا میتونم جوجههاش رو ببینم.
امیر فقط لبخند میزند. سیاهیهایش از دیدن ذوق بشری برق میزنند و دل بشری هزار تعریف و توصیف برای این چشمها که از روز اول کار دست دلش دادند به کار میبرد.
یادش به تماس مهدی میافتد.
-شوهرش زنگ زد. امیر من هیچی بهش نگفتم.
-بذار دنیا بیان بعد میگیم. بیخود نگران میشه.
-امیر!
سرش را بالا نمیگیرد و تنها به مردمکهایش زحمت جابهجا شدن میدهد و دوباره دل دیوانهی بشری که در بدترین حالش هم برای این طرز نگاه میرود.
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است*
مصرع دوم را بلند میخواند. امیر سرش را بالا میگیرد.
-دیوونهای به خدا!
شارژ شده، آن هم از نوع امیر جانیاش. شیفتش را با مادر عوض و در مقابل تک تک سفارشاتی که زهراسادات بهش گوشزد میکند فقط چشم میگوید تا با خیال راحت راهی خانه بشود.
پرستار برای آزمایش دوباره، با سرنگی بداخلاق خونگیری را انجام میدهد و بشری با چشمهای ملتمسش قطرههای سرخابی در لولهی آزمایشگاهی را بدرقه میکند.
*محمدحسین_شهریار
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯