eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق پویا بیاتی من حال چشمای ترم رو دوست دارم من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم.... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود - نبینید از دست دادید♥️
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 چشم باز می‌کند و موهایش را از روی صورتش کنار می‌زند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیه‌ی سرش گذاشته. بشری که نگاهش می‌کند لبخند می‌زند. -نخوابیدی امیر؟! -خوابم نبرد. از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل این‌که حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید. دست می‌برد و ابروهای بهم ریخته‌ی امیر را صاف می‌کند. -امیر چقدر خسته‌ای؟! با شست و سبابه پلک‌هایش را می‌فشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمی‌بیند. همان خسته‌ای هست که بود. -نوبت بعدیت کی بود؟ -فردا. -سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟ -می‌خوای بری! آنقدر وارفته می‌گوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند. -اگه کار داری برو. -خب! سختته تو. قدری فکر می‌کند. باید با کار امیر کنار بیاید، همان‌طور که امیر کنار آمده است. همان‌طور که درکش می‌کند و گاهی هم کمکش. وقت‌هایی که سرش شلوغ می‌شود و امیر کاری می‌کند تا با فراغت بال به برنامه‌هایش برسد. حتی پیش‌بند می‌بندد و ظرف می‌شوید و آشپزی می‌کند. یادش به امیر می‌افتد وقتی پیش‌بند طرح گل آفتاب‌گردان را می‌بندد و جلوی گاز می‌ایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر می‌چیند و اسمش را شام می‌گذارد. -اگه بخوای می‌مونم. کارمم یه کاریش می‌کنم دیگه! -نه! برو. -این برو که میگی از صدتا... بشری دلش را یک دله می‌کند. -فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام. -نمی‌خواستم تو روال درمان تنهات بذارم. بشری دست زیر چانه‌ی مردش می‌گذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمی‌خواست دست‌بردار باشد. می‌خواست همیشه دست به سینه گوشه‌ای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند. -برو به کارهات برس عزیزم. -بمون تا برگردم. -امیر! کشدار و معترض می‌گوید. امیر می‌خندد. مثل خودش کشدار جواب می‌دهد. -جون امیر! -چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟ -گفتم که اگه بخوای می‌مونم. -برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمی‌گردم اراک. سرش را می‌خاراند. راضی نیست. -نمی‌شه مرخصی... -اسمش رو نیار. من دیگه روم نمی‌شه تقاضای مرخصی بدم. نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد می‌کند. -ولی اگه شد با طاها بیا. می‌گوید و بلند می‌شود و نگاه بشری همراهش بالا می‌رود. بشری به طرفش می‌چرخد و می‌نشیند. چشم‌هایش گشاد می‌شوند وقتی امیر کوله‌ی مجردی‌اش را از کمد برمی‌دارد. -همین حالا باید بری؟! -دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره. -کاش حداقل بدجنس حرف نمی‌زدی! می‌خندد و بشری فکر می‌کند چقدر خوش‌خنده شده است. فکرش را به زبان می‌آورد. امیر ولی کوله‌ی پر شده‌اش را می‌بندد. -شب کجا راحتی؟ می‌خوای برو خونه بابات. -فرقی نمی‌کنه. ولی... تو که خسته‌ای بمون بعد برو. چشات سرخه! کوله به دست خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد. -اینم جهت رفع خستگی! با هم پایین می‌روند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرف‌های قبل از ناهار نسرین می‌افتد. حتما در نبود امیر دوباره حرف‌هایش را از سر می‌گیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت می‌کرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده! سقلمه‌ای به امیر می‌زند. -صبر کن اول من رو برسون. زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون می‌رود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمی‌توانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد. دلش می‌خواهد فاصله‌ی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را می‌گوید. از سر کوچه که وارد می‌شوند، دست بشری را می‌گیرد و محکم می‌گیرد انگشت‌های درشت امیر را. وقتی می‌دانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را می‌دانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان می‌کند. -عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی. شاخه‌های یاس روی دیوار را دل خودش می‌بیند، همین‌قدر پریشان! -کاش ببوسمت امیر! امیر به حالت خنده‌داری لب می‌گزد. -دختر سیدرضا! -خب دلم می‌خوادت! -یه کار نکن پام سست بشه. دست بشری را می‌بوسد، دو بار. -جای تو هم بوسیدم. بشری شیرین نگاهش می‌کند و دلتنگ. دل امیر گرم می‌شود. -از طرف من معذرت‌خواهی و خداحافظی کن. یکی دو قدم برمی‌دارد که بشری آستیشن را می‌کشد. -مواظب خودت باش. پلک می‌زند و باز هم لبخند. -همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی. -بذار رفتنت رو ببینم. می‌ایستد و نگاه می‌کند، قدم به قدمی که امیر ازش دور می‌شود را. دیگه هیچ‌وقت به گذشته فکر نمی‌کنم تا خوشیامون تلخ نشن. وارد حیاط که می‌شود، برای اولین بار آرزو می‌کند جز پدر و مادرش کسی نباشد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
یک تحلیل حسابی🌿 کاربر عصمت‌السادات علوی: در مورد این دو سه پارت اخیر و ناراحتی بشری: ۱- قبلاً گفتم خیلی خیلی از این فکرها، فکر ما نیست، زمزمه‌های اون مامور ثابت کاشته شده از طرف ابلیس کنار گوش دل ماست که باید مواظب باشیم حرف دل خودمون فرض نشه. و البته خوشحال باشیم و به خودمون افتخار کنیم، وقتی ابلیس و جنودش به این زمزمه‌ها رو می‌آورند که دستگیره و افسار و ابزار راهیابی به دل رو گم کردن و از دست دادن، دنبال راه‌کار جدید برای ورود می‌گردند. ان شاءالله بهش راه ورود ندیم. ۲- وای از حرف‌هایی که دل می‌سوزانند. گاهی هزار بار داغ رو تن و بدن آدم بذارند اما با حرف‌هایی که تو ذهن بالا پایین می‌شه و هر بار به یاد آوردنش یه گوشه از دل رو می‌سوزونه داغ نکنند آدم رو. ولو اون حرف‌ها نقیض داشته باشند، باز یادآوریشون دردناکه. اون جمله (تو انتخاب مادرم بودی) به نظر برای بشری از همون حرف‌هاست. اما می‌شه با هزار تفسیر زیبا این تلخی رو هم قند کرد. _ آفرین به مادرشوهرم که حرف دل شوهرم رو هزار بار بهتر از خودش می‌فهمه _ انتخاب امیر سابق رفیقی مثل حامد بوده، هزار بار شکر که انتخاب مادر امیرم و امیر جدید! _ الان که انتخاب امیر، نه، همه زندگی امیرم، گذشته و حرفی که تو حال دعوا گفته شد الان چه ارزشی داره ۳- نمی‌دونم در این مورد کار درست چیه. همیشه نظرم اینه که دو نفر آدم عاقل و بالغ حرف می‌زنند قبل از اینکه قضاوت کنند و جای هم تصمیم بگیرند و دلخوری پیش بیاد. اما این بار واقعاً نمی‌دونم لازمه گفتن اینکه از جمله هشت سال پیش دلخورم یا نه. از طرفی سوءتفاهم پیش اومده برای امیر هم دردناکه. و اینکه بشری مونده که آیا بچه‌ای که یه جورایی هم بچه خواهر بشری است هم بچه دوست مثل برادر امیر، فردا روزی بچه‌ی طهورا یا طاها رو چطور می‌خواد بغل کنه که دل امیر نشکنه!؟ سخته! کاش راه‌حلی برای بشری و امیر و این مشکل پیدا بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨ زیبای خرداد ماه 🌙 دعا میکنم ... زیر این سقف بلند روی دامان زمین هر کجا "خسته شدی" یا که "پر غصه شدی" دستی از غیب "به دادت برسد" و چه زیباست که آن "دست خدا" باشد و بس..🌷 شب زیباتون خدایی
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند😍 (ع)✨💞 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دلش لک زده برای دخترانه‌هایی که در این خانه‌کلنگی از سر گذرانده. برنامه‌ی خودسازی که زیر همین سایه‌ی قدیمی شروع کرد، لوس بازی‌هایش و گاهی خراب ‌کاری‌هایش. -دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا! مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر می‌کند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز! قوری را برمی‌دارد و دم‌نوش بابونه را داخل دو لیوان می‌ریزد. یکی‌اش را جلوی بشری می‌گذارد. -بخور خاتون! آروم میشی. چه خوب می‌شد اگر سماور خونه منم همیشه به راه می‌بود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟! -زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان. -نه مامان. -دلت نمی‌خواد ببینیشون؟! -یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم. در کابینت را باز می‌کند و ظرف نبات را سر جایش می‌گذارد. -تا کی می‌مونی؟ -فردا که می‌خوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه. نگران می‌شود. لحن و تن صدایش تغییر می‌کند. -دکتر چی؟! -زنان زایمان. با آرامش می‌گوید، می‌خواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشم‌های زهراسادات اما ریز می‌شود و بشری خیالش را راحت می‌کند. -آخه سه ماه گذشته و خبری نشده! -سه ماه که چیزی نیست خاتون! ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان می‌دهد، تا نبات‌ها بهتر جا بشوند. -ولی خوب کاری می‌کنی. سنتون داره میره بالا. خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرین‌خانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمی‌خورد. لیوان بابونه‌اش را برمی‌دارد. اول مشامش را پر می‌کند از عطر بابونه‌ی دم کشیده. وقتی از خانه‌ی پدری می‌روی، دلت برای عطر دم‌نوش‌ها هم تنگ می‌شود. نه! عجیب‌تر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچه‌های روی دیوار را می‌کند! و این دلتنگی‌ها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند. دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف می‌کند. -می‌مونی یا میای؟ زهراسادات می‌پرسد و بشری فکر می‌کند دلش هوای مسجد محله‌شان را هم کرده! -میام. شانه به شانه‌ی مادرش کوچه را پشت سر می‌گذارد، سر خیابان که می‌رسند، تکبیرهای موذن‌زاده را واضح‌تر می‌شنود. دختربچه‌ای می‌شود. با یک دست گوشه‌ی چادر مادر و با دست دیگر چادر گل‌ریز صورتی‌اش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه می‌رود تا از قدم‌های بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش می‌کند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده! رکعت دوم به نیمه می‌رسد. پا پا می‌کند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار می‌زند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز می‌دید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشت‌های کوچکش می‌ایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش می‌کند. فقط سر و گردنش را می‌بیند ولی از پشت سر هم خوب می‌شناسدش. نماز تمام می‌شود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش می‌کند. -بابات رو می‌خوای؟ دختربچه با چشمش به صف اول اشاره می‌کند. -اون جلو نشسته. لبخند پسر پررنگ‌تر می‌شود، گونه‌اش را می‌گیرد و آرام می‌کشد. -چقده بامزه‌ایی! اسمت چی بود؟ فرز می‌گوید: -اول تو بگو. پسر می‌خندد. -امیر. -اسم منم بشراس. امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا می‌زد. کفش‌هایش را جفت می‌کند و داخل طبقه‌ی مربع‌شکل سبزرنگ جاکفشی می‌گذارد‌. خاطرات بچگی تازه به یادآمده‌اش را هم پشت سر می‌گذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد می‌شود. ............ گوجه و خیارشورها را کنار کتلت‌های برشته می‌چیند و دیس بیضی‌شکل گل قرمزی را روی میز می‌گذارد. -مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشه‌ها! سیدرضا حوله‌اش را سر جایش می‌زند و موهایش را در آینه مرتب می‌کند. -پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن. -از چی می‌ترسی سیدرضا؟ می‌ترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟ -از تو می‌ترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری می‌نویسن! زهراسادات صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. -دیر نشده که. حالا یاد می‌گیرم. از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه می‌رود. نه از آن ریسه‌هایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آن‌هایی که پدر و مادرش با لب و چشم‌های خندان به جان می‌خرند. بعد از شام، کنار پدرش لم می‌دهد. -آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟ بشری باز هم می‌خندد. -فقط شما نگفته بودی که گفتی! زهرا سادات ماشاءالله می‌گوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را می‌آورد. -پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال می‌چسبه. بشری کف دست‌هایش را بهم می‌کوبد. -وای دلم یه چیزی می‌خواست. یه چیز شور خوشمزه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندساله که تموم شهر دارن می‌بینن ارگ کریم‌خانی برات کمر خم کِرده👌🏻 فقط باید شیرازی باشی تا این‌و درکش کنی ولی خب خالی از لطف که چه عرض کنم نه پر از لطفه دیدن و شنیدنش حتی اگه شیرازی نباشی عیدتون مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠السلام ای زائران حضرت شمس‌الشموس 💠السلام ای خادمان درگه سلطان توس 💠صبح و شب با صور اسرافیلی نقاره‌ها 💠می‌شود این‌جا ملائک پای‌بوس و خاک‌بوس 💠نغمه بخوان از دل و جان 💠تا بگیرد لهجه‌ی خورشید لحن خادمان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 دور منقل ذغالی می‌نشینند. جای خالی امیر بدجور در چشم بشری می‌زند. دلم می‌خواست یه شب با مامان و بابام خوش باشم ولی تو نباشی این بلال‌ها مزه نمیده! -خانوم! اینا همون بلالایی که بابام آورده بود؟ -آره. تهشه دیگه. هوا حسابی سرد می‌شود. سه نفری بساط سیاه سوخته‌ی منقل و آت و آشغال‌های به جا مانده را جمع می‌کنند و به گرمای همیشگی خانه پناه می‌برند. -کاش امشب تو سالن بخوابیم! پدر و مادرش نگاهش می‌کنند و او ادامه می‌دهد. -دلم می‌خواد جا بندازیم همین وسط کنار هم بخوابیم. رخت‌خواب‌ها را کنار هم پهن می‌کنند. بشری متکایی برمی‌دارد و روی تشک وسطی می‌افتد. -من که جام رو گرفتم. ......... مسیری که همیشه با امیر می‌رفتند را این بار تنها می‌رود. وارد کلینیک فوق تخصصی دکتر پرواز می‌شود‌. از بین بیمارهایی که بعضی با چشم امیدوار و بعضی با شانه‌ی افتاده‌ نشسته‌اند، می‌گذرد. منشی را این بار مشغول مرتب کردن گلدان می‌بیند. شاخه‌های آنتریوم را درون گلدان سفالی سفید جا می‌دهد. کارش که تمام می‌شود، بشری جلو می‌رود و اعلام حضور می‌کند. باید بنشیند و منتظر نوبتش بماند. همین کار را می‌کند و پوشه‌ی صورتی‌اش را آماده در دست می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که منشی صدایش می‌زند. نمی‌داند چرا اما سنگین بلند می‌شود، با قدم‌هایی که انگار عجله‌ای برای رسیدن به اتاق خانم دکتر ندارند. پوشه‌‌ را باز می‌کند و نتیجه‌های جدید را روی میز می‌گذارد. این بار به دکتر نگاه نمی‌کند. نمی‌خواهد هیچ حدسی بزند. نمی‌داند چرا سرد شده است! نمی‌فهمد چند دقیقه را پشت سر گذاشته که با صدای خانم دکتر سرش را بلند می‌کند. برگه‌ها را به طرفش گرفته و با انگشت اشاره زیر بعضی جمله‌ها می‌کشد. لرزش گوشی‌ زیر دستش تمرکز نداشته‌اش را بهم می‌ریزد. در میان کلماتی که از زبان دکتر می‌شنود فقط دنبال یک کلمه می‌گردد و دکتر انگار نمی‌خواهد آن یک کلمه را بگوید. دکمه‌ی کنار گوشی را می‌فشارد تا از شوک ممتد و لرزان گوشی خلاص شود. بالآخره خانم دکتر حرف آخر را می‌زند. -فقط چهار پنج درصد امید هست. همین. لپ مطلب را می‌شنود و در دل می‌گوید این همان چیزی نیست که از اول می‌دانستم؟! دکتر خودکارش را برمی‌دارد و نسخه‌ای بلندبالا را روی برگه‌ می‌نویسد. چیزی نمی‌پرسد، می‌داند که این یک نسخه‌ی آزاد است و نوشتنش روی کاغذهای دفترچه فقط برگ خراب کردن است. -شوهرت هم که مشکلی نداره. نسخه را برمی‌دارد و نه با چشم‌های امیدوار و نه با شانه‌های افتاده، راه می‌افتاد و خودش را به هوای آزاد می‌سپارد. سوز کمی به تنش می‌خورد و سرما زیر پوستش نفوذ می‌کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که باید باشد و نبودش مثل صدای رعد در آسمان با بغضی خفه می‌پیچد. دستی که مثل هر دفعه باید باشد و گرم پشتش بنشیند، نیست. دستی که باید بنشیند تا گرم بشود سلول به سلول وجود بشری. مثل آدمی که هیچ کاری در این شهر ندارد، دلش می‌خواهد همان لحظه به خانه‌اش برود، همان لحظه! پیاده‌رو را پیاده راه می‌افتد. از چند داروخانه داروهایش را می‌خواهد، دو قلمش را هیچ‌کدام ندارند. می‌خواهد نسخه را مچاله کند در جیبش اما صبر می‌کند. باید خوددار باشد! مچاله که هیچ، تایش هم نمی‌کند. صاف پشت انبوه کاغذهای پوشه می‌گذاردش، پشت جواب آزمایش امیر، جواب سلامت‌اش. لرزش گوشی‌اش از نو شروع می‌شود‌. نگاهش روی "امیرم" می‌ماند. شوری زیر پوستش می‌دود و جای سرما را می‌گیرد. -جونم امیر! سلام یادش می‌رود! امیر متوجه می‌شود اوضاع بد بیخ پیدا کرده، اوضاع دل بشری! آنقدر دلتنگ است که سلامش را جا بگذارد. -سلام خانم‌گل! خوبی؟ -سلام نکردم؟! -فدای سرت. دکترت چی شد؟ -دارو نوشته. می‌ذارم خودت بیای بگیریش. -چشم. کی میری خونه؟ -شاید امروز... -امروز؟ با کی؟ نمی‌خواد بری صبر کن خودم رو می‌رسونم. -کی؟ -شاید دو روز دیگه. فقط آماده باش که بیام سریع بریم. چیزی نمی‌گوید و امیر می‌پرسد: -کاری نداری؟ وقتی این‌جور حرف میزنی، یعنی دیگه کاری نداشته باش، یعنی باید برم. لب می‌زند: -خداحافظ. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷سلام به خدای خوبیها 🌷سلام به امام رضا(ع) 🌷سلام به ضامن آهو 🌷سلام به غریب الغربا 🌷سلام به مشهدالرضا(ع) 🌷سلام به دوستان و عاشقان مولا 🌷چهارشنبه تون بخیر عیدتون مبارک 🌷میلاد با سعادت حضرت 🌷امام رضا(ع) مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت می‌زنی و صبح نمی‌شود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند می‌کند و مشامش را نوازش می‌دهد اما سر حالش نمی‌آورد. بی‌حوصله از روی تاب بلند می‌شود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل می‌گیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمی‌خواهد دامنش را جمع کند و برود! من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگی‌ام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم می‌لغزم. خدا نسخه‌ی آرامش من را پیچید و در دست‌های تو گذاشت. دست‌هایت که نباشند، آرامش ندارم. زهراسادات از پنجره‌ی آشپزخانه صدایش می‌زند‌. -بیا تو می‌چایی! با این حرف مادرش تازه متوجه‌ی سرمای هوا می‌شود. سایه‌ی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش می‌گیرد حتی اشکی سمج می‌خواهد از گوشه‌ی چشمش تراوش کند. پلک‌هایش را می‌بندد و با نفس‌های عمیق مهارش می‌کند، با لب‌های برچیده، از بغضی که به لب‌هایش می‌کوبد. -یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه. کی اومدم تو سالن؟! دستی به صورتش می‌کشد. کلافه‌تر می‌شود. کلاف افکارش سردرگم می‌شوند. -نه خودش زنگ می‌زنه نه جواب تماس من رو میده! -عادت می‌کنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم. -دلم شور می‌زنه. -صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر می‌رسه. خبر سلامتی. همان‌جا می‌نشیند و صلوات می‌فرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارش‌ها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند. -نمی‌خوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره. -گفت خودش میاد می‌گیره. دست زهراسادات جلوی صورتش می‌آید. پر نارنگی را از دست مادرش می‌گیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش می‌نشیند. -این‌جور زانو بغل نگیر! زانوهایش را رها می‌کند. بقیه‌ی نارنگی را هم برمی‌دارد. -میرم خونه‌ی نازنین. خودش و بچه‌اش ببینم. حالم عوض میشه. زهراسادات خوشحال می‌شود. همین که از این در بیرون برود روحیه‌اش عوض می‌شود. کیف و چادرش را دست می‌گیرد و جلوی آینه می‌ایستد‌. -شب میرم خونه‌‌ی بابای امیر. در را می‌بندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی می‌گذارد و می‌رود. امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمی‌شناسد. همه غریبه‌اند. غریبه‌ها از کنارش می‌گذرند، از کنار هم می‌گذرند، از کنارشان می‌گذرد. از آسانسور خارج می‌شود. خودش را می‌بیند که هاج و واج می‌شود و از پله‌ها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدم‌های محکم می‌دود. لبخند می‌زند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان می‌کرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر. لبخند عمیق شده‌اش با دیدن نازنین محو و محو‌تر می‌شود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمی‌دارد نازنینی جدید مقابل خود می‌بیند. -ساسان نیست. راحت باش. بشری هم چادر برمی‌دارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه می‌کند. -چی شدی نازنین! -خودت دچار میشی می‌فهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم. نگاهش بین نازنین و رقیه می‌رود و برمی‌گردد. رقیه‌ای که بی‌خبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا می‌زند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش می‌کند. کنارش می‌نشیند. سبابه‌اش را بین انگشت‌های فوق ظریف رقیه می‌گذارد و انگشت‌های رقیه گرد سبابه‌اش محکم می‌شوند‌. -دلت میاد بهش بگی زلزله؟ -هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود. -خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه. هنوز هم دلش نمی‌آید ببوسدش. پیراهنش را می‌بوسد. صدای زنگ ضعیفی را می‌شنود. چشم می‌چرخاند و منبع صدا را پیدا نمی‌کند. -فکر کنم یه گوشی داره زنگ می‌خوره. نازنین می‌آید و زیر پتوی رقیه پیدایش می‌کند. لبش کش می‌آید. -مامان ساسانه! گوشی را به گوشش می‌چسباند و به آشپزخانه می‌رود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده می‌بیند. -بشین تو رو خدا دست نزن. -چیکار کردم مگه؟ کلافه می‌نشیند. گوشی را روی مبل کناری‌اش پرت می‌کند. -حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوه‌شون! زنگ زده میگه شب میایم. -نیومدن تا حالا؟! -نه! به تریش قباشون بر می‌خورده واسه دیدن نوه‌شون بیان خونه‌ی بابای من. -ول کن نازنین. بگو شام چی می‌خوای بذاری کمکت کنم. -شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی می‌کنیم میرن. رقیه به گریه می‌افتد. انقدر بلند که انگار حشره‌ نیشش زده! بشری بلندش می‌کند و به نازنین می‌دهدش. -مامانت شوخی می‌کنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.
از دهان بازش که به چپ و راست می‌کشاند، معلوم است که شیر می‌خواهد. بشری به آشپزخانه می‌رود. پیمانه‌ی چای دستش آمده و این بار بدون این‌که از نازنین بپرسد چای را دم می‌‌کند.  ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🙏🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 رقیه آرام در آغوش مادرش خوابیده، لبش به یک طرف شل شده و همین صورتش را بامزه‌تر کرده است. صورت نازنین را می‌بوسد و برای اولین بار دست رقیه را. -تو خوبی کن. مگه ساسان رو دوست نداری؟ هر چی نباشه اون زن واسه شوهرت یه عمر زحمت کشیده. -چی بگم؟ نمی‌فهمم چطور دلش اومده تا حالا سراغ نوه‌اش نیاد؟! -حالا که می‌خواد بیاد. تو سخت نگیر. -نمی‌تونم بشری. از روز اول فقط تحقیرم کردن. تو نبودی ولی لیلا بود. شب عروسی، ساسان پکر بود چون هیچ کدومشون پا تو مراسممون نذاشتن! -با فکر کردن به اون روزا فقط اعصاب خودت خرد میشه. نازنین آه می‌کشد. حالت نگاهش خبر از غم دلش می‌دهد و این که به روزهای دور رفته است. -دستمون تنگ بود. یه قرون کف دست بچه‌شون نذاشتن. همه‌ی مخارج عروسی و شروع زندگی رو دوش خود ساسان بود. مردم‌های سبز چشمانش می‌لغزد. -ساسان بعد از تو بود، نفر دوم دانشگاه؛ انقدر تو فشار بودیم که حتی نتونست واسه دکترا اقدام کنه. منم که همون کارشناسی موندم. رقیه‌اش را بلند می‌کند و سرش را روی شانه‌اش می‌گذارد. -نمی‌تونم فراموش کنم اون روزها رو. -ول کن نازنین. جای این فکرها از داشته‌هات لذت ببر. به فکر خودتم باش، هیچی ازت نمونده. زنگ در زده می‌شود و بشری پوفی می‌کشد. ظاهرا خانواده ساسان آمده‌اند. نازنین هم همین را تایید می‌کند. -می‌خواستم تا نیومده بودن برم! -تعجب می‌کنم انقدر زود اومدن! بشری نگاه در خانه می‌چرخاند و به قابلمه‌ی چلو و خورش روی اجاق می‌رسد. خدا را شکر که همه جا تمیز شد. زن و مردی میانسال، زوجی جوان و دختری جوان‌تر به ترتیب وارد خانه می‌شوند. بشری فکر می‌کند حتما همه‌ی خانواده‌ی ساسان هستند. بی‌توجه به رفتار سرد زن که مطمئن شده مادر ساسان است، می‌ماند تا کمک نازنین باشد. از آشپزخانه می‌بیند که جفت ابروهای مادر ساسان بالا رفته و رقیه‌ی کوچک را نگاه می‌کند. -چقدرم که ریزه! نازنین سعی می‌کند که خونسرد باشد. -الحمدلله که سالمه. بشری از جواب نازنین لبخند می‌زند. سینی چای را برمی‌دارد و به سالن می‌برد. نازنین بلند می‌شود، هیچ دستی را برای گرفتن کودکش دراز شده نمی‌بینه. به ناچار رقیه را داخل کریر می‌‌گذارد تا سینی را از دست دوستش بگیرد. بشری وقت را غنیمت می‌شمارد و کنار گوشش می‌گوید. -زبونت رو شیرین‌ کن. مثلا بگو چشماش به شما کشیده. خوشگله! آخرین چای را از سینی برمی‌دارد. مادر ساسان انگار نتوانسته بیش‌تر از این با احساسات درونش مقابله کند و سرد باشد. این را از صورتی که به طرف رقیه چرخانده بود و محبتی که از چشمانش می‌بارید می‌شد فهمید. -ریز هست ولی نازه. -آره مامان. چشماش هم که به شما کشیده. خیلی خوشگله! با شور و شعف می‌گوید: -چشماش که بسته است! انگار با تمام غرورش دلش می‌خواهد همان لحظه چشم‌های پاک رقیه را ببیند. می‌پرسد: -تازه خوابیده؟ -خوابش سبکه الآن بیدار می‌شه. شور و شعفش هنوز نخوابیده است. -عزیز دلم! یادش به اسم می‌افتد و می‌پرسد: -اسم گذاشتین براش؟ بذارید اسپاکو. نازنین می‌داند شرّ جدید دامنگیرشان است اما لبخند می‌زند. -شب سوم محرم به دنیا اومد. گذاشتیم رقیه. همین می‌شود جرقه‌ای و آتش به پا می‌شود. -پسر من که ایرانیه. مگه تو عربی که این اسم رو گذاشتی؟ نازنین وا می‌رود هرچند توقع رفتار بهتری هم نداشت. بشری آرام می‌گوید، از بین دندان‌هایش. -بنداز گردن باباش. نازنین فکر می‌کند چرا به عقل خودم نرسید؟! لب تر می‌کند. -ساسان این اسم رو دوست داشت. فشار خون زن بالا می‌زند. صورتش سرخ می‌شود. -ساسان اگه عقل داشت که... همه می‌دانند می‌خواهد چه بگوید اما خواهر ساسان نمی‌گذارد حرف مادرش تمام بشود و دل نازنین بیش‌تر از این بشکند. بلند می‌شود و کنار برادرزاده‌اش می‌نشیند. -سلام کوچولو! رقیه چشم‌هایش را باز و صورتش را جمع می‌کند. سرخ می‌شود، سیاه می‌شود و عمه‌اش قربان صدقه‌اش می‌رود. انگار همین دختر واقعا نوزاد را دوست دارد. پدر ساسان که عصا قورت داده و حتی یک نگاه به نوه‌اش نیانداخت. عمو و زن عمویش هم که اسیر جو ساختگی شده بودند. بشری هم با این‌که دلش می‌خواست کاری برای دوستش انجام بدهد اما بهتر می‌دید حرفی نزند. حرف زدن بشری مصداق دخالت در کاری بود که ربطی به او نداشت. عزم رفتن می‌کند و نازنین برای بدرقه‌اش تا در واحدشان می‌رود. زمزمه‌وار می‌گوید. -کل کل نکنی باهاشون. همین‌که اومدن یعنی نوه‌شون رو پذیرفتن و مهم‌تر مادر نوه‌شون رو. -اومدنشون شره، نیومدنشون دردسر. ساسان غصه می‌خوره که خونواده‌ام ازم راضی نیستن.
-هر چی ایراد ازت گرفتن، بنداز گردن ساسان. بچه‌شونه می‌پذیرن. باهاشون شاخ به شاخ نشو. سالاد رو گذاشتم تو درست کنی که فکر نکنن شام کار منه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
316_162_2.mp3
5.05M
دعای سمات🌱 عصرجمعه🌻 🎙فرهمند
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد.💞 در دلم قند آب می‌شود و خودم از خجالت آب می‌شوم.خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻 از بس شیرین و جذابه😋 یه شبه همه پارت‌هاش رو می‌خونی مطمئنم😉😉 با افتخار مثبت هجده نداریم🔞
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 سرش را تکیه می‌دهد به شیشه‌ی تاکسی. شهر بدون امیر را تماشا می‌کند. کلاغی در قعر آسمان با ریتمی منظم بال می‌زند. خیال آرام و راحتش را بشری از همان فاصله می‌خواند. خسته نگاه از آسمان و کلاغش می‌گیرد. نفس راحتی می‌کشد وقتی ماشین‌ها راه می‌افتند. قدم‌هایش دست خودش نیست. تند تند از هم سبقت می‌گیرند. حال پاهایش را نمی‌فهمد. خیالش می‌رود سمت سوال‌هایی که حتما نسرین‌خانم از او می‌پرسد. پس می‌زند افکارش را. هرچه به مادر گفته‌ام به او هم می‌گویم. دشمنم که نیست فقط آنقدر که امیر را دوست دارد دلش می‌خواهد زودتر نوه‌اش را ببیند. مثل همان شوقی که مادرشوهر نازنین برای دختر ساسان داشت. زنگ را می‌زند و نمی‌داند کِه اما کسی در را برایش باز می‌کند. دستگیره‌ی در را پایین می‌برد و کسی زودتر در را می‌کشد. می‌بیندش. دستش جلوی دهانش می‌رود و هیع بلند و کشداری می‌کشد: امیر! دست‌های حصار شده‌ای امیر را حس می‌کند و هرم نفسی که کنار گوشش می‌گوید: دلم برات تنگ شده بود. دلیل بی‌تابی‌ پاهایش را می‌فهمد! آرامشی که هنوز سیرابش نشده را کنار می‌زند. دستش را روی سینه‌ی امیر می‌گذارد و خودش را عقب می‌کشد: زشته امیر! -کسی نیست. چادرش را امیر برمی‌دارد: رفتم خونه بابات. مامان گفت قراره بیای اینجا. بشری فقط نگاهش می‌کند. چشم‌هایش هنوز خسته است، خسته‌تر از روزی که می‌رفت. تجربه‌اش ثابت کرده که این‌جور وقت‌ها بهترین پذیرایی از امیر، کنارش نشستن است. سرش را روی سینه‌ی امیر می‌گذارد. گوش جان می‌سپارد به کوبش قلب امیرش، به موزیکی که بهترین موزیسین‌ها از اجرایش عاجزند‌‌ و ثانیه به ثانیه در خلسه‌ای آرام از تپش‌های دل امیر غرق می‌شود. -پاشم شام بذارم. دست امیر روی کمرش محکم می‌شود. -شام روضه دعوتن. منم که از تو شام نمی‌خوام. اگه واسه خودت می‌خوای پاشو یه چیزی درست کن. همراه امیر سلام نمازش را می‌دهد. امیر برمی‌گردد‌. -باز به من اقتدا کردی!؟ -دلم خواست. تسبیحش را برمی‌دارد و زیر نگاه دلخور امیر، دانه‌ها را رد می‌کند. لحنش اما دلخور نیست. -یه جوری جواب میدی که زبون آدم بند بیاد! بشری بلند می‌خندد. -قیافه‌ات رو مظلوم نکن پسر حاج سعادت! من تو رو فقط از دماغ فیل افتاده دوست دارم! -تنی که قراره بره زیر خاک این حرفا رو نداره. شست پایش را به پهلوی امیر می‌زند و امیر صاف می‌نشیند. -بگو دور از جون! ظرف‌ها را داخل سینک می‌گذارد. پدر و مادر امیر از راه می‌رسند. نسرین خانم رویش را می‌بوسد. -اینم شوهرت اومده که تو این‌ور پیدات شد! -چند روز که حالم خوب نبود. امروزم نمی‌دونستم امیر می‌خواد بیاد اومدم و غافلگیر شدم! به آشپزخانه برمی‌گردد. گمان می‌کند حضور امیر مانعی شده تا از تیر و ترکش‌های سوالات احتمالی نسرین خانم در امان بماند. حضور مادرشوهرش را احساس می‌کند. از استشمام عطری گرم که زودتر از خود نسرین‌خانم خودش را به بشری می‌رساند، متوجه می‌شود. چشم می‌چرخاند و امیر را نمی‌بیند. پس نسرین موقعیت را مناسب دیده است. -شام املت دادم به پسرت. -خوب کردی. ماهیتابه را آب می‌کشد. سرش را کج می‌گیرد. -املتا! -مگه املت نعمت خدا نیست؟! نسرین لیوانی آب پر می‌کند و همراه قرصش می‌خورد. بشری دستمالی برمی‌دارد و خیسی روی سینک را می‌گیرد. مادرشوهرش را می‌پاید که شب به خیر می‌گوید و به طرف اتاقش می‌رود. دستش روی دستمال روی سینک می‌ماند. مشغل ذمه‌ات شدم! فکر کردم تا امیر نیست باز می‌خوای حرف از بچه بزنی! در اتاق را باز می‌کند. امیر سرش را از گوشی‌اش بلند می‌کند اما گوشی همیشگی‌اش نیست. همانی است که قبل از رفتن به انگلیس دستش می‌گرفت. -بیا عکسا رو نگاه کن. کنار امیر می‌نشیند. عکس‌های خانه باغ را می‌بیند. -چقدر بچه بودم! امیر سر تکان می‌دهد و بشری باز می‌گوید. -تو چقدر جوون‌تر بودی! گوشی را از دست امیر می‌گیرد و نگاهش می‌کند. -این کجا بوده اصلا؟ -تو کشو. -این چند سال؟! سر تکان می‌دهد. -شبی که حامد بهم گفت زنت طلاق گرفته. خدا رو شکر کردم که گوشیم رو با خودم نبرده بودم وگرنه من می‌موندم و عکسات! پدرم درمی‌اومد. -یه روز اومد تو کوچه‌مون. بهم گفت تو جذب یه گروه شدی. من اول باور نمی‌کردم. گوشی را از دستش می‌گیرد و بشری نگاهش می‌کند. امیر با درد می‌گوید: دیگه از اون روزا حرف نرنیم. دست امیر را می‌گیرد. به اطمینانی که از این دست‌ها می‌گیرد مطمئن است. دستش را می‌بوسد.: هیچ وقته دیگه حرفش رو نمی‌زنم. امیر ابرو بالا می‌فرستد. دستش را عقب می‌کشد: دیگه دست من‌و نبوس. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 ان شاء الله درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شده باشد 💫محب اهلبیت 💫 🌹سرباز امام زمان🌹 وان شاءالله شهادت🤲🏻💔 هدیه میکنیم به روح مطهر (ره) 🥀دست جمعی مون ۱۰۰مرتبه صلوات قربتا الی الله الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 📢 هم‌اکنون؛ حرم (ره) 📹 رهبر انقلاب: انقلاب، روحیه "ما میتوانیم" را به وجود آورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیف (ره) توسط سردار شهید سلیمانی 🏴 رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران (رحمت الله علیه) تسلیت باد.
اصلا شما رو ندیدم قبل این که به دنیا بیام شما از دنیا رفته بودید این دلیل نشد دوستتون نداشته باشم. قد بابام برام عزیزید الحمدلله سر سفره‌ی مردی بزرگ شدم که نمک‌گیر شما بود و نمک‌شناس🌷
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 زیپ‌های چمدان را یک به یک باز می‌کند و پیدایش نمی‌کند. -امیر کجا گذاشتی پس؟ می‌آید بالای سرش و بشری همان لحظه بسته را از جیب چمدان بیرون می‌کشد. -دیدمش. امیر برمی‌گردد و به طرف حمام می‌رود. کوله‌ی آماده‌اش کنار جاکفشی دهن‌کجی می‌کند. -امیر! امشب رو بمون. پا روی دلش می‌گذارد. اصرار نگاه و بغض صدای بشری را پشت سر می‌گذارد و در حمام را می‌بندد. حس خفگی بهش دست می‌دهد، حق بشری نمی‌بیند این تنهایی کشیدن‌ و تنهایی چشیدن‌ها را. بسته‌ی داروها از دست بشری شل می‌شود و می‌افتد. اولین نسخه‌ای که دکتر برایش پیچیده، همین است و آخرینش هم. اگر جواب ندهد هیچ امیدی برای مادر شدن ندارد. در حمام باز می‌شود و عطر شامپوی تن امیر خانه را پر می‌کند. -چرا ماتم گرفتی؟! به خودش نگاه می‌کند. حق با امیر است. ماتم گرفته و این حالتی است که هیچ‌وقت دوست نداشته است. از جایش بلند می‌شود. به قول زهراسادات عادت می‌کند، همان‌طور که او به کار سیدرضا عادت کرده بود. قرآن را آماده می‌کند. صدقه را هم هنوز امیر نرفته، برای سلامتی‌اش کنار می‌گذارد. برخلاف تصورش امیر با عجله‌ای که داشت، دستش را می‌گیرد و کنار خودش می‌نشاند. -از شیراز تا اراک رو بکوب رانندگی کردی که حالا ور دل من بشینی؟! می‌خندد و بشری از همین الآن دلش برایش تنگ می‌شود. عمیق نگاهش می‌کند. اصلاً دم رفتن می‌خواهد جزء به جزء صورت امیر را نگاه کند، سیرِ سیر. هر بار هم می‌خواهد طوری رفتار کند که دل امیر را نلرزاند اما موفق نمی‌شود! امیر جفت دست‌هایش را می‌گیرد و مستقیم نگاهش می‌کند. بشری دلش می‌خواهد این لحظه‌ها کش بیایند، اما نمی‌آیند. انگار عقربه‌ها با هم مسابقه می‌دهند. -از رفتنم راضی هستی ولی غر هم میزنی! -غر نزنم که دق می‌کنم. امیر می‌خندد. -همه‌ی غر غر کردنات رو به جون می‌خرم. و باز بشری می‌گوید دم رفتن خوش خنده میشی. نگاهش روی ساعت می‌رود و برمی‌گردد. -دیرت نشه امیر. با تمام تلاشی که در حفظ خونسردی‌اش می‌کند موفق نمی‌شود. -می‌خوای یه سر بریم نورالشهدا؟ از چشم‌های امیر عجله‌اش را می‌خواند. -نه. ان‌شاءالله وقتی برگشتی میریم. -داروهات رو بخور. یادت نره بسم‌الله بگی. روی انگشت‌هایش کنار در می‌ایستد تا امیرش را زیر قرآن رد کند. رد می‌شود و دل بشرایش را هم با خود می‌برد. -قول بده برگردی. زود هم برگردی. دست روی چشمش می‌گذارد و "چشم" می‌گوید. پشت پنجره می‌ایستد و رفتن امیر را نگاه می‌کند، مثل همیشه تا وقتی امیر در میدان دیدش قرار دارد، از پشت شیشه کنار نمی‌رود. برمی‌گردد و ریخت و پاش‌های خانه را جمع می‌کند. کلیه‌اش درد می‌گیرد و آرام می‌شود. دوباره درد و این‌بار قصد تمام شدن ندارد. انقدر طول می‌کشد که دیگر توان خم شدن را ندارد. دست به پهلو می‌گیرد. کلیه‌اش را مخاطب قرار می‌دهد. -بازیت گرفته؟! تحمل می‌کند و به نماز می‌ایستد اما رکعت آخر عشا نفسش از درد بند می‌آید. باز می‌خواهد تحمل کند، شاید مثل همیشه چند ساعت بعد رفع شود اما نمی‌شود‌! درد این بار با همیشه فرق دارد.؛ لب می‌گزد، چشم‌هایش را با درد می‌بندد. مسکن‌های قوی می‌خورد. کیسه‌ی آب گرم می‌گذارد ولی درد آن‌قدر زبان نفهم شده که به هیچ رقم کوتاه نمی‌آید. شام نخورده، شماره‌ی امیر را می‌گیرد و در دسترس نیست و خارج از تصورش هم! صمیمه هم جواب تماسش را نمی‌دهد. خودش می‌ماند و اوژانس، شماره‌ی سازمان را می‌گیرد و بریده بریده درخواستش را می‌گوید. شاید دیگه ندیدمت امیر! کاش پیشنهاد تپه شهدا رو قبول کرده بودم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯