eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دلش لک زده برای دخترانه‌هایی که در این خانه‌کلنگی از سر گذرانده. برنامه‌ی خودسازی که زیر همین سایه‌ی قدیمی شروع کرد، لوس بازی‌هایش و گاهی خراب ‌کاری‌هایش. -دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا! مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر می‌کند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز! قوری را برمی‌دارد و دم‌نوش بابونه را داخل دو لیوان می‌ریزد. یکی‌اش را جلوی بشری می‌گذارد. -بخور خاتون! آروم میشی. چه خوب می‌شد اگر سماور خونه منم همیشه به راه می‌بود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟! -زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان. -نه مامان. -دلت نمی‌خواد ببینیشون؟! -یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم. در کابینت را باز می‌کند و ظرف نبات را سر جایش می‌گذارد. -تا کی می‌مونی؟ -فردا که می‌خوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه. نگران می‌شود. لحن و تن صدایش تغییر می‌کند. -دکتر چی؟! -زنان زایمان. با آرامش می‌گوید، می‌خواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشم‌های زهراسادات اما ریز می‌شود و بشری خیالش را راحت می‌کند. -آخه سه ماه گذشته و خبری نشده! -سه ماه که چیزی نیست خاتون! ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان می‌دهد، تا نبات‌ها بهتر جا بشوند. -ولی خوب کاری می‌کنی. سنتون داره میره بالا. خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرین‌خانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمی‌خورد. لیوان بابونه‌اش را برمی‌دارد. اول مشامش را پر می‌کند از عطر بابونه‌ی دم کشیده. وقتی از خانه‌ی پدری می‌روی، دلت برای عطر دم‌نوش‌ها هم تنگ می‌شود. نه! عجیب‌تر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچه‌های روی دیوار را می‌کند! و این دلتنگی‌ها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند. دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف می‌کند. -می‌مونی یا میای؟ زهراسادات می‌پرسد و بشری فکر می‌کند دلش هوای مسجد محله‌شان را هم کرده! -میام. شانه به شانه‌ی مادرش کوچه را پشت سر می‌گذارد، سر خیابان که می‌رسند، تکبیرهای موذن‌زاده را واضح‌تر می‌شنود. دختربچه‌ای می‌شود. با یک دست گوشه‌ی چادر مادر و با دست دیگر چادر گل‌ریز صورتی‌اش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه می‌رود تا از قدم‌های بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش می‌کند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده! رکعت دوم به نیمه می‌رسد. پا پا می‌کند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار می‌زند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز می‌دید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشت‌های کوچکش می‌ایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش می‌کند. فقط سر و گردنش را می‌بیند ولی از پشت سر هم خوب می‌شناسدش. نماز تمام می‌شود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش می‌کند. -بابات رو می‌خوای؟ دختربچه با چشمش به صف اول اشاره می‌کند. -اون جلو نشسته. لبخند پسر پررنگ‌تر می‌شود، گونه‌اش را می‌گیرد و آرام می‌کشد. -چقده بامزه‌ایی! اسمت چی بود؟ فرز می‌گوید: -اول تو بگو. پسر می‌خندد. -امیر. -اسم منم بشراس. امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا می‌زد. کفش‌هایش را جفت می‌کند و داخل طبقه‌ی مربع‌شکل سبزرنگ جاکفشی می‌گذارد‌. خاطرات بچگی تازه به یادآمده‌اش را هم پشت سر می‌گذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد می‌شود. ............ گوجه و خیارشورها را کنار کتلت‌های برشته می‌چیند و دیس بیضی‌شکل گل قرمزی را روی میز می‌گذارد. -مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشه‌ها! سیدرضا حوله‌اش را سر جایش می‌زند و موهایش را در آینه مرتب می‌کند. -پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن. -از چی می‌ترسی سیدرضا؟ می‌ترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟ -از تو می‌ترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری می‌نویسن! زهراسادات صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. -دیر نشده که. حالا یاد می‌گیرم. از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه می‌رود. نه از آن ریسه‌هایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آن‌هایی که پدر و مادرش با لب و چشم‌های خندان به جان می‌خرند. بعد از شام، کنار پدرش لم می‌دهد. -آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟ بشری باز هم می‌خندد. -فقط شما نگفته بودی که گفتی! زهرا سادات ماشاءالله می‌گوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را می‌آورد. -پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال می‌چسبه. بشری کف دست‌هایش را بهم می‌کوبد. -وای دلم یه چیزی می‌خواست. یه چیز شور خوشمزه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندساله که تموم شهر دارن می‌بینن ارگ کریم‌خانی برات کمر خم کِرده👌🏻 فقط باید شیرازی باشی تا این‌و درکش کنی ولی خب خالی از لطف که چه عرض کنم نه پر از لطفه دیدن و شنیدنش حتی اگه شیرازی نباشی عیدتون مبارک🌷
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠السلام ای زائران حضرت شمس‌الشموس 💠السلام ای خادمان درگه سلطان توس 💠صبح و شب با صور اسرافیلی نقاره‌ها 💠می‌شود این‌جا ملائک پای‌بوس و خاک‌بوس 💠نغمه بخوان از دل و جان 💠تا بگیرد لهجه‌ی خورشید لحن خادمان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 دور منقل ذغالی می‌نشینند. جای خالی امیر بدجور در چشم بشری می‌زند. دلم می‌خواست یه شب با مامان و بابام خوش باشم ولی تو نباشی این بلال‌ها مزه نمیده! -خانوم! اینا همون بلالایی که بابام آورده بود؟ -آره. تهشه دیگه. هوا حسابی سرد می‌شود. سه نفری بساط سیاه سوخته‌ی منقل و آت و آشغال‌های به جا مانده را جمع می‌کنند و به گرمای همیشگی خانه پناه می‌برند. -کاش امشب تو سالن بخوابیم! پدر و مادرش نگاهش می‌کنند و او ادامه می‌دهد. -دلم می‌خواد جا بندازیم همین وسط کنار هم بخوابیم. رخت‌خواب‌ها را کنار هم پهن می‌کنند. بشری متکایی برمی‌دارد و روی تشک وسطی می‌افتد. -من که جام رو گرفتم. ......... مسیری که همیشه با امیر می‌رفتند را این بار تنها می‌رود. وارد کلینیک فوق تخصصی دکتر پرواز می‌شود‌. از بین بیمارهایی که بعضی با چشم امیدوار و بعضی با شانه‌ی افتاده‌ نشسته‌اند، می‌گذرد. منشی را این بار مشغول مرتب کردن گلدان می‌بیند. شاخه‌های آنتریوم را درون گلدان سفالی سفید جا می‌دهد. کارش که تمام می‌شود، بشری جلو می‌رود و اعلام حضور می‌کند. باید بنشیند و منتظر نوبتش بماند. همین کار را می‌کند و پوشه‌ی صورتی‌اش را آماده در دست می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که منشی صدایش می‌زند. نمی‌داند چرا اما سنگین بلند می‌شود، با قدم‌هایی که انگار عجله‌ای برای رسیدن به اتاق خانم دکتر ندارند. پوشه‌‌ را باز می‌کند و نتیجه‌های جدید را روی میز می‌گذارد. این بار به دکتر نگاه نمی‌کند. نمی‌خواهد هیچ حدسی بزند. نمی‌داند چرا سرد شده است! نمی‌فهمد چند دقیقه را پشت سر گذاشته که با صدای خانم دکتر سرش را بلند می‌کند. برگه‌ها را به طرفش گرفته و با انگشت اشاره زیر بعضی جمله‌ها می‌کشد. لرزش گوشی‌ زیر دستش تمرکز نداشته‌اش را بهم می‌ریزد. در میان کلماتی که از زبان دکتر می‌شنود فقط دنبال یک کلمه می‌گردد و دکتر انگار نمی‌خواهد آن یک کلمه را بگوید. دکمه‌ی کنار گوشی را می‌فشارد تا از شوک ممتد و لرزان گوشی خلاص شود. بالآخره خانم دکتر حرف آخر را می‌زند. -فقط چهار پنج درصد امید هست. همین. لپ مطلب را می‌شنود و در دل می‌گوید این همان چیزی نیست که از اول می‌دانستم؟! دکتر خودکارش را برمی‌دارد و نسخه‌ای بلندبالا را روی برگه‌ می‌نویسد. چیزی نمی‌پرسد، می‌داند که این یک نسخه‌ی آزاد است و نوشتنش روی کاغذهای دفترچه فقط برگ خراب کردن است. -شوهرت هم که مشکلی نداره. نسخه را برمی‌دارد و نه با چشم‌های امیدوار و نه با شانه‌های افتاده، راه می‌افتاد و خودش را به هوای آزاد می‌سپارد. سوز کمی به تنش می‌خورد و سرما زیر پوستش نفوذ می‌کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که باید باشد و نبودش مثل صدای رعد در آسمان با بغضی خفه می‌پیچد. دستی که مثل هر دفعه باید باشد و گرم پشتش بنشیند، نیست. دستی که باید بنشیند تا گرم بشود سلول به سلول وجود بشری. مثل آدمی که هیچ کاری در این شهر ندارد، دلش می‌خواهد همان لحظه به خانه‌اش برود، همان لحظه! پیاده‌رو را پیاده راه می‌افتد. از چند داروخانه داروهایش را می‌خواهد، دو قلمش را هیچ‌کدام ندارند. می‌خواهد نسخه را مچاله کند در جیبش اما صبر می‌کند. باید خوددار باشد! مچاله که هیچ، تایش هم نمی‌کند. صاف پشت انبوه کاغذهای پوشه می‌گذاردش، پشت جواب آزمایش امیر، جواب سلامت‌اش. لرزش گوشی‌اش از نو شروع می‌شود‌. نگاهش روی "امیرم" می‌ماند. شوری زیر پوستش می‌دود و جای سرما را می‌گیرد. -جونم امیر! سلام یادش می‌رود! امیر متوجه می‌شود اوضاع بد بیخ پیدا کرده، اوضاع دل بشری! آنقدر دلتنگ است که سلامش را جا بگذارد. -سلام خانم‌گل! خوبی؟ -سلام نکردم؟! -فدای سرت. دکترت چی شد؟ -دارو نوشته. می‌ذارم خودت بیای بگیریش. -چشم. کی میری خونه؟ -شاید امروز... -امروز؟ با کی؟ نمی‌خواد بری صبر کن خودم رو می‌رسونم. -کی؟ -شاید دو روز دیگه. فقط آماده باش که بیام سریع بریم. چیزی نمی‌گوید و امیر می‌پرسد: -کاری نداری؟ وقتی این‌جور حرف میزنی، یعنی دیگه کاری نداشته باش، یعنی باید برم. لب می‌زند: -خداحافظ. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷سلام به خدای خوبیها 🌷سلام به امام رضا(ع) 🌷سلام به ضامن آهو 🌷سلام به غریب الغربا 🌷سلام به مشهدالرضا(ع) 🌷سلام به دوستان و عاشقان مولا 🌷چهارشنبه تون بخیر عیدتون مبارک 🌷میلاد با سعادت حضرت 🌷امام رضا(ع) مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت می‌زنی و صبح نمی‌شود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند می‌کند و مشامش را نوازش می‌دهد اما سر حالش نمی‌آورد. بی‌حوصله از روی تاب بلند می‌شود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل می‌گیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمی‌خواهد دامنش را جمع کند و برود! من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگی‌ام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم می‌لغزم. خدا نسخه‌ی آرامش من را پیچید و در دست‌های تو گذاشت. دست‌هایت که نباشند، آرامش ندارم. زهراسادات از پنجره‌ی آشپزخانه صدایش می‌زند‌. -بیا تو می‌چایی! با این حرف مادرش تازه متوجه‌ی سرمای هوا می‌شود. سایه‌ی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش می‌گیرد حتی اشکی سمج می‌خواهد از گوشه‌ی چشمش تراوش کند. پلک‌هایش را می‌بندد و با نفس‌های عمیق مهارش می‌کند، با لب‌های برچیده، از بغضی که به لب‌هایش می‌کوبد. -یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه. کی اومدم تو سالن؟! دستی به صورتش می‌کشد. کلافه‌تر می‌شود. کلاف افکارش سردرگم می‌شوند. -نه خودش زنگ می‌زنه نه جواب تماس من رو میده! -عادت می‌کنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم. -دلم شور می‌زنه. -صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر می‌رسه. خبر سلامتی. همان‌جا می‌نشیند و صلوات می‌فرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارش‌ها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند. -نمی‌خوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره. -گفت خودش میاد می‌گیره. دست زهراسادات جلوی صورتش می‌آید. پر نارنگی را از دست مادرش می‌گیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش می‌نشیند. -این‌جور زانو بغل نگیر! زانوهایش را رها می‌کند. بقیه‌ی نارنگی را هم برمی‌دارد. -میرم خونه‌ی نازنین. خودش و بچه‌اش ببینم. حالم عوض میشه. زهراسادات خوشحال می‌شود. همین که از این در بیرون برود روحیه‌اش عوض می‌شود. کیف و چادرش را دست می‌گیرد و جلوی آینه می‌ایستد‌. -شب میرم خونه‌‌ی بابای امیر. در را می‌بندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی می‌گذارد و می‌رود. امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمی‌شناسد. همه غریبه‌اند. غریبه‌ها از کنارش می‌گذرند، از کنار هم می‌گذرند، از کنارشان می‌گذرد. از آسانسور خارج می‌شود. خودش را می‌بیند که هاج و واج می‌شود و از پله‌ها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدم‌های محکم می‌دود. لبخند می‌زند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان می‌کرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر. لبخند عمیق شده‌اش با دیدن نازنین محو و محو‌تر می‌شود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمی‌دارد نازنینی جدید مقابل خود می‌بیند. -ساسان نیست. راحت باش. بشری هم چادر برمی‌دارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه می‌کند. -چی شدی نازنین! -خودت دچار میشی می‌فهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم. نگاهش بین نازنین و رقیه می‌رود و برمی‌گردد. رقیه‌ای که بی‌خبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا می‌زند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش می‌کند. کنارش می‌نشیند. سبابه‌اش را بین انگشت‌های فوق ظریف رقیه می‌گذارد و انگشت‌های رقیه گرد سبابه‌اش محکم می‌شوند‌. -دلت میاد بهش بگی زلزله؟ -هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود. -خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه. هنوز هم دلش نمی‌آید ببوسدش. پیراهنش را می‌بوسد. صدای زنگ ضعیفی را می‌شنود. چشم می‌چرخاند و منبع صدا را پیدا نمی‌کند. -فکر کنم یه گوشی داره زنگ می‌خوره. نازنین می‌آید و زیر پتوی رقیه پیدایش می‌کند. لبش کش می‌آید. -مامان ساسانه! گوشی را به گوشش می‌چسباند و به آشپزخانه می‌رود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده می‌بیند. -بشین تو رو خدا دست نزن. -چیکار کردم مگه؟ کلافه می‌نشیند. گوشی را روی مبل کناری‌اش پرت می‌کند. -حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوه‌شون! زنگ زده میگه شب میایم. -نیومدن تا حالا؟! -نه! به تریش قباشون بر می‌خورده واسه دیدن نوه‌شون بیان خونه‌ی بابای من. -ول کن نازنین. بگو شام چی می‌خوای بذاری کمکت کنم. -شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی می‌کنیم میرن. رقیه به گریه می‌افتد. انقدر بلند که انگار حشره‌ نیشش زده! بشری بلندش می‌کند و به نازنین می‌دهدش. -مامانت شوخی می‌کنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.
از دهان بازش که به چپ و راست می‌کشاند، معلوم است که شیر می‌خواهد. بشری به آشپزخانه می‌رود. پیمانه‌ی چای دستش آمده و این بار بدون این‌که از نازنین بپرسد چای را دم می‌‌کند.  ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🙏🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯