💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
گوشیاش زنگ میخورد. با دیدن شمارهی خصوصی به امیر نگاه میکند. سر تکان میدهد و گوشی را به طرفش میگیرد.
-تو جواب بده.
با نگاه ریز شده گوشی را میگیرد، بشری فقط صدای امیر را میشنود.
-بله؟
-شما وظیفهای نداری.
-خانم علیان خودش میگه بادیگارد نمیخوام.
-وقتی گوشی رو میده به من یعنی خودش نمیخواد حرف بزنه.
-راحت نیستیم کسی همه جا همرامون بیاد.
دستش بین موهایش میرود و این یعنی حوصلهاش رو به اتمام است. انگشتهایش بین موهایش میمانند و نگاهش در نگاه بشری قفل میشود.
-خودم عرضه دارم که مواظب خانمم باشم.
بشری کلافه روی برمیگرداند، این بحث تکراری حوصلهاش را سر برده است. حق را، هم به سازمان میدهد هم به خودشان.
از وقتی عقد کرده بودند حضور محافظ برایش غیرقابل تحمل بود. نه میخواستند و نه میتوانستند سنگینی نگاهی را روی دوش خود بکشند و سازمان هم زیر بار حذف محافظ نمیرفت.
-درخواست کتبی هم میذاریم.
-همهی حرفا به گوششون رسیده دیگه چی رو باید بگم.
تماس را قطع میکند و گوشی را به بشری برمیگرداند. پردهی خستگی صورتش را پوشانده و دیوانهای به نام بشری دلش برای همین صورت خسته هم میرود.
-چی شد؟
-میگه ما رو قال میذارید ولی نمیدونید من چند بار به خاطر این کار شما توبیخ شدم.
-ای وای! برا اون بیچاره هم بد شد! امیر چرا کوتاه نمیان؟!
-راضیشون میکنم. تو جایی دیگه هست بخوای بری؟
-نه دیگه. بریم خونه مامانت.
تا رسیدن به چنچنه، به تماشای شهر پاییز گرفته که لباس زرد و نارنجی و اُخرایی تنک به تن درختهایش نشسته مینشیند.
نسرین خانم نیملیوانها را از چای پر میکند.
-انگار به دلم افتاده بود ناهار بیشتر درست کردم!
بشری سینی را برمیدارد که بیرون ببرد و هنوز وارد سالن نشده که امیر یک چای با قند برمیدارد.
-کی ناهار خواست مامان! اومدم خودت رو ببینم.
حاج سعادت مداد و پاککن را لای مجلهاش میگذارد و چایی دوم را او برمیدارد.
-دستت درد نکنه عروس!
بشریم هربان نگاهش میکند، همانطور که به سیدرضا نگاه میکرد.
-نوش جان!
ترجیح میدهد اول دوش بگیرد بعد چایی بخورد. سینی را روی اپن آشپزخانه میگذارد. چشمهای امیر بسته شده و چرت میزند. نسرینخانم آهسته میگوید:
-میگه اومدم خودت رو ببینم. ننشسته چشماش رو هم رفت!
حولهی امیر را دور سرش میپیچد و از حمام بیرون میآید. برای خودش چایی میریزد متوجهی نگاه نسرین خانم میشود. نگاهی که رنگ عوض کرده است. امیر روی کاناپه دست به دست میشود و نسرینخانم مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد، میپرسد:
-تو دکتر میری؟
مردمکهایش سریع میچرخند. سرتاپای نسرین خانم را منتظر جواب میبیند. چرا رنگ نگاهش مثل آدمهای دزد گرفته است؟ یا بشری چنین فکر میکند!
-آره. چطور؟!
-واسه بچه؟!
راه فراری نمیبیند. خلع سلاح شده است جلوی مادرشوهری که مثل شرلوک هلمز دقیق نگاهش میکند. آب دهانش را قورت میدهد.
-آره خب.
-یعنی تو بچهدار نمیشی؟!
-نه!
نگاه نسرین این بار آشفته میشود و قبل از اینکه حرف دیگری بزند. بشری میگوید:
-یعنی نه اینکه بچهدار نمیشیم.
-پس چی مادر؟
جلوی حاجسعادت خجالت میکشد. سرش را پایین میاندازد.
-گفتیم بریم که اگه مشکلی هست همین اول کار رفعش کنیم.
نسرینخانم هنوز مات نگاهش میکند. چرا امروز این نگاه مدام رنگ عوض میکند و مثل حصار من را احاطه کرده؟! اصلا شما از کجا فهمیدی!
-حمام که بودی گوشیت زنگ خورد. مجبور شدم تا امیر رو بیدار نکرده جواب بدم. گفت از مطب دکتر پرواز تماس میگیره!
نگاهش سر میخورد روی کیفش که روی جاکفشی است. چهرهاش در هم میشود. خب مادر من نمیخواست که حتما جواب بدید، صداش رو قطع میکردید!
گوشیاش را برمیدارد و زیر بدرقهی نگاه نافذ مادر امیر و حاج سعادت به اتاق میرود. آخرین شمارهی تماسهای اخیر را لمس میکند و صدای ناز همان منشی به قول بشری ملوس در گوشی مینشیند.
-علیان هستم. تماس گرفته بودید.
-عزیزم فردا یه کنسلی داریم. میتونی به جاش بیای؟
-میام.
ناهار را زیر نگاه مثلا کنترل شدهی نسرین خانم میخورند. نگاهی که روی صورت امیر و بشری در گردش است. امیر با تعحب میپرسد:
-طوریه مامان؟
-نه! چطور؟
-نگاه نگاه میکنی. لقمهمون رو میشمری؟!
میگوید و میخندد و بشری دلش میخواهد قربان صدقهاش برود. از همانها که وقتی در جمع هستند، اتوماتیکوار روی زبان دلش جاری میشوند.
نسرین دلخور به امیر میگوید:
-خجالت بکش!
و بشری دلش میخواهد که لقمههایشان را میشمردند ولی از دکتر رفتنشان باخبر نمیشدند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
چشم باز میکند و موهایش را از روی صورتش کنار میزند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیهی سرش گذاشته. بشری که نگاهش میکند لبخند میزند.
-نخوابیدی امیر؟!
-خوابم نبرد.
از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید.
دست میبرد و ابروهای بهم ریختهی امیر را صاف میکند.
-امیر چقدر خستهای؟!
با شست و سبابه پلکهایش را میفشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمیبیند. همان خستهای هست که بود.
-نوبت بعدیت کی بود؟
-فردا.
-سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟
-میخوای بری!
آنقدر وارفته میگوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند.
-اگه کار داری برو.
-خب! سختته تو.
قدری فکر میکند. باید با کار امیر کنار بیاید، همانطور که امیر کنار آمده است. همانطور که درکش میکند و گاهی هم کمکش. وقتهایی که سرش شلوغ میشود و امیر کاری میکند تا با فراغت بال به برنامههایش برسد. حتی پیشبند میبندد و ظرف میشوید و آشپزی میکند. یادش به امیر میافتد وقتی پیشبند طرح گل آفتابگردان را میبندد و جلوی گاز میایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر میچیند و اسمش را شام میگذارد.
-اگه بخوای میمونم. کارمم یه کاریش میکنم دیگه!
-نه! برو.
-این برو که میگی از صدتا...
بشری دلش را یک دله میکند.
-فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام.
-نمیخواستم تو روال درمان تنهات بذارم.
بشری دست زیر چانهی مردش میگذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمیخواست دستبردار باشد. میخواست همیشه دست به سینه گوشهای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند.
-برو به کارهات برس عزیزم.
-بمون تا برگردم.
-امیر!
کشدار و معترض میگوید. امیر میخندد. مثل خودش کشدار جواب میدهد.
-جون امیر!
-چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟
-گفتم که اگه بخوای میمونم.
-برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمیگردم اراک.
سرش را میخاراند. راضی نیست.
-نمیشه مرخصی...
-اسمش رو نیار. من دیگه روم نمیشه تقاضای مرخصی بدم.
نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد میکند.
-ولی اگه شد با طاها بیا.
میگوید و بلند میشود و نگاه بشری همراهش بالا میرود. بشری به طرفش میچرخد و مینشیند. چشمهایش گشاد میشوند وقتی امیر کولهی مجردیاش را از کمد برمیدارد.
-همین حالا باید بری؟!
-دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره.
-کاش حداقل بدجنس حرف نمیزدی!
میخندد و بشری فکر میکند چقدر خوشخنده شده است. فکرش را به زبان میآورد. امیر ولی کولهی پر شدهاش را میبندد.
-شب کجا راحتی؟ میخوای برو خونه بابات.
-فرقی نمیکنه. ولی... تو که خستهای بمون بعد برو. چشات سرخه!
کوله به دست خم میشود و پیشانیاش را میبوسد.
-اینم جهت رفع خستگی!
با هم پایین میروند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرفهای قبل از ناهار نسرین میافتد. حتما در نبود امیر دوباره حرفهایش را از سر میگیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت میکرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده!
سقلمهای به امیر میزند.
-صبر کن اول من رو برسون.
زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون میرود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمیتوانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد.
دلش میخواهد فاصلهی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را میگوید. از سر کوچه که وارد میشوند، دست بشری را میگیرد و محکم میگیرد انگشتهای درشت امیر را.
وقتی میدانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را میدانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان میکند.
-عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی.
شاخههای یاس روی دیوار را دل خودش میبیند، همینقدر پریشان!
-کاش ببوسمت امیر!
امیر به حالت خندهداری لب میگزد.
-دختر سیدرضا!
-خب دلم میخوادت!
-یه کار نکن پام سست بشه.
دست بشری را میبوسد، دو بار.
-جای تو هم بوسیدم.
بشری شیرین نگاهش میکند و دلتنگ. دل امیر گرم میشود.
-از طرف من معذرتخواهی و خداحافظی کن.
یکی دو قدم برمیدارد که بشری آستیشن را میکشد.
-مواظب خودت باش.
پلک میزند و باز هم لبخند.
-همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی.
-بذار رفتنت رو ببینم.
میایستد و نگاه میکند، قدم به قدمی که امیر ازش دور میشود را. دیگه هیچوقت به گذشته فکر نمیکنم تا خوشیامون تلخ نشن.
وارد حیاط که میشود، برای اولین بار آرزو میکند جز پدر و مادرش کسی نباشد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت میزنی و صبح نمیشود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند میکند و مشامش را نوازش میدهد اما سر حالش نمیآورد.
بیحوصله از روی تاب بلند میشود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل میگیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمیخواهد دامنش را جمع کند و برود!
من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگیام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم میلغزم. خدا نسخهی آرامش من را پیچید و در دستهای تو گذاشت. دستهایت که نباشند، آرامش ندارم.
زهراسادات از پنجرهی آشپزخانه صدایش میزند.
-بیا تو میچایی!
با این حرف مادرش تازه متوجهی سرمای هوا میشود. سایهی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش میگیرد حتی اشکی سمج میخواهد از گوشهی چشمش تراوش کند. پلکهایش را میبندد و با نفسهای عمیق مهارش میکند، با لبهای برچیده، از بغضی که به لبهایش میکوبد.
-یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه.
کی اومدم تو سالن؟!
دستی به صورتش میکشد. کلافهتر میشود. کلاف افکارش سردرگم میشوند.
-نه خودش زنگ میزنه نه جواب تماس من رو میده!
-عادت میکنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم.
-دلم شور میزنه.
-صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر میرسه. خبر سلامتی.
همانجا مینشیند و صلوات میفرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارشها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند.
-نمیخوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره.
-گفت خودش میاد میگیره.
دست زهراسادات جلوی صورتش میآید. پر نارنگی را از دست مادرش میگیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش مینشیند.
-اینجور زانو بغل نگیر!
زانوهایش را رها میکند. بقیهی نارنگی را هم برمیدارد.
-میرم خونهی نازنین. خودش و بچهاش ببینم. حالم عوض میشه.
زهراسادات خوشحال میشود. همین که از این در بیرون برود روحیهاش عوض میشود.
کیف و چادرش را دست میگیرد و جلوی آینه میایستد.
-شب میرم خونهی بابای امیر.
در را میبندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی میگذارد و میرود.
امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمیشناسد. همه غریبهاند. غریبهها از کنارش میگذرند، از کنار هم میگذرند، از کنارشان میگذرد.
از آسانسور خارج میشود. خودش را میبیند که هاج و واج میشود و از پلهها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدمهای محکم میدود. لبخند میزند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان میکرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر.
لبخند عمیق شدهاش با دیدن نازنین محو و محوتر میشود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمیدارد نازنینی جدید مقابل خود میبیند.
-ساسان نیست. راحت باش.
بشری هم چادر برمیدارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه میکند.
-چی شدی نازنین!
-خودت دچار میشی میفهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم.
نگاهش بین نازنین و رقیه میرود و برمیگردد. رقیهای که بیخبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا میزند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش میکند. کنارش مینشیند. سبابهاش را بین انگشتهای فوق ظریف رقیه میگذارد و انگشتهای رقیه گرد سبابهاش محکم میشوند.
-دلت میاد بهش بگی زلزله؟
-هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود.
-خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه.
هنوز هم دلش نمیآید ببوسدش. پیراهنش را میبوسد. صدای زنگ ضعیفی را میشنود. چشم میچرخاند و منبع صدا را پیدا نمیکند.
-فکر کنم یه گوشی داره زنگ میخوره.
نازنین میآید و زیر پتوی رقیه پیدایش میکند. لبش کش میآید.
-مامان ساسانه!
گوشی را به گوشش میچسباند و به آشپزخانه میرود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده میبیند.
-بشین تو رو خدا دست نزن.
-چیکار کردم مگه؟
کلافه مینشیند. گوشی را روی مبل کناریاش پرت میکند.
-حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوهشون! زنگ زده میگه شب میایم.
-نیومدن تا حالا؟!
-نه! به تریش قباشون بر میخورده واسه دیدن نوهشون بیان خونهی بابای من.
-ول کن نازنین. بگو شام چی میخوای بذاری کمکت کنم.
-شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی میکنیم میرن.
رقیه به گریه میافتد. انقدر بلند که انگار حشره نیشش زده! بشری بلندش میکند و به نازنین میدهدش.
-مامانت شوخی میکنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.