eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚜💠 ای صبا! سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفرکرده پیامی داری ... 🖊حافظ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠🌿 چقدر از شهاب‌الدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک می‌ریخت و تعریف می‌کرد... چقدر مردم‌دار بود! چقدر به فکر مردم و همسایه‌ها بود! لقمه‌ای که می‌دانست همسایه‌اش ندارد از گلویش پایین نمی‌رفت... همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!» گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گران‌تر خریده‌ام.» آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.» 📚 کتاب «شهاب دین» 📄برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی صفحه‌ی ۶۳ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🇮🇷پانزدهم خرداد، نقطه عطفی است در تاریخ معاصر؛ یادگاری است از پیوند معنوی توده های عظیم مردم کشور ما؛ واکنشی است از احساس عمیق مذهبی ملت ایران؛ نمایشی است ازبه پاخاستن مردمی که می خواستند ظلم و ستم را از بن بر کنند؛ تجسمی است از تاریخ اسلام و درجه ای است برای سنجش فداکاری و از خود گذشتگی انسان هایی که به دنبال آرمان الهی حرکت می کنند.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( طناب دیگران ) مشاوراعظم : بانو شما دیگر چرا؟! مگر من گفتم چون وزیر صبح زود از خواب بیدار می‌شود به او شک دارم؟! او مخفیانه به مکانی نامعلوم می‌رود و از دیده ها پنهان میشود! من احساس خطر میکنم! پادشاه : باید موضوع را به دقت برسی کنیم، هم بدبینی شما و هم خوش بینی ملکه قابل دفاع هستند، من میخواهم در این مورد خود وارد معرکه شوم ملکه: یعنی میخواهید شخصا برای تحقیق راهی کوی و بَرزَن شوید؟!... صداپیشگان: نسترن آهنگر - محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - مسعود صفری - کامران شریفی نویسندگان: مهدیه و علیرضا عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 کانال تبلیغات اینجا تعرفه‌ها رو بخون با مناسب‌ترین قیمت🙏🏻 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 سر دست‌ترین مانتو و شلوار را می‌پوشد با همان روسری که از شیراز سر کرده بود. چادرش هم که سر جالباسی ورودی مانده است. به امید چند دقیقه تسکین، پهلویش را در مشت می‌گیرد و می‌فشارد. بدتر می‌شود! شدیدترین حالت درد در تمام این مدت را تجربه می‌کند. بدون آن‌که متوجه باشد به لِی لِی کردن افتاده است! اشک‌هایش راه باز می‌کنند. اولین بار است که برای درد گریه می‌کند. دست خودش نیست، نه اشکش و نه لی‌ لی کردنش. اصلا این چه دردی است که هیچ قاعده‌ای سرش نمی‌شود!؟ ربع ساعت می‌گذرد و به قدر یک ساعت برای بشری. می‌نشیند، بلند می‌شود، راه می‌رود، دراز می‌کشد ولی از موضع خود کوتاه نمی‌آید این درد. توان راه رفتن ندارد. کف خانه می‌افتد. غلت می‌زند، تمام طول سالن را می‌غلتد. روسری‌اش باز می‌شود و مانتو در تنش می‌پیچد. صلوات می‌فرستد. نمی‌داند صدایش بلند است یا آهسته! الحمدلله می‌گوید که دیوارهای خانه عایق صدا هستند. دردش را در حال فرونشستن می‌بیند اما به غلت زدنش ادامه می‌دهد. صورت خیس از اشکش به زبری قالیچه‌ی کف سالن کشیده می‌شود و می‌سوزد. از شدت تحرک خیس عرق می‌شود ولی دردش هم رو به خاموشی می‌رود. کم کم از حرکت می‌ایستد. نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند، بلند و کشدار و قفسه‌ی سینه‌اش به وضوح بالا و پایین می‌رود. صدای زنگ در را می‌شنود. نفسی برایش نمانده اما افتان و خیزان به طرف گوشی اف اف می‌رود. دهانش خشک شده و صدایش گرفته است. کمی وقت می‌خواهد تا خودش را به پایین برساند. خودش را در آیینه‌ی نیمه قد می‌بیند. جای نازنین خالی است که بگوید شبیه گدای کتک خورده شده‌ای! فقط دعا می‌کند کلیه‌اش یارش بماند و تخلیه‌اش نکنند. درد تازه خوابیده دوباره بیدار می‌شود و دوباره انقدر شدید که گمان کند جانش می‌رود! محافظش از داشتن همراه سوال می‌کند و بشری جواب می‌دهد که: -همسرم سه ساعتی میشه رفته. -نگران نباشید. خیره ان‌شاءالله. صلوات نذر می‌کند، چهارده هزار صلوات با وعجل فرجهم. دندان‌هایش را چفت می‌کند و تا بیمارستان با همین ذکر با درد مقابله می‌کند. نتیجه‌ی سونوگرافی‌اش حاضر می‌شود اما یک جواب صریح از پرسنل بیمارستان نمی‌شنود جز این‌که پزشک شیفت باید بیاید. پرستاری برای چک کردن سرمش می‌آید. -من حتی برای تخلیه کلیه‌ هم آمادگی دارم! هر چی هست بهم بگید. پرستار مسکن را داخل سرم خالی می‌کند و بشری مصمم برای گرفتن جوابی قطعی می‌گوید: -پزشک شیفت رو وقتی صدا میزنن که وضعیت بیمار وخیم باشه! -این‌که آمادگی‌اش رو داری خیلی خوبه ولی من نمی‌تونم بگم وضعیتت چطوره. دکترت که اومد، از خودش بپرس. برای سی‌تی‌اسکن آماده‌اش می‌کنند. لحظات سختی را سپری کرده است و حالا بین خوف از دست دادن کلیه و رجای داشتنش دست و پا می‌زند. من چه بی‌فکری‌ای کردم که با امیر تماس گرفتم! امیر! چه خوب شد که در دسترس نبودی! خدایا! دلم نمی‌خواد تو این حالت با امیر رو به رو بشم. دلم نمی‌خواد شرمندگی چشماش رو ببینم. لرز دارد اما مسکن‌ها اثر کرده‌اند و خوابش هم گرفته است. پلک‌هایش مدام روی هم می‌افتند. صدای پایی سکوت سرد اتاق را بهم می‌ریزد. خمارچشم‌‌هایش همان روپوش‌سفید قبلی را می‌بینند که هنوز به تخت بشری نرسیده سوالاتش شروع می‌شود. -تو ادرارت خون دیدی؟ -آره. زیاد! -دخانیات مصرف می‌کنی؟ -نه. -تو دو هفته‌ی اخیر آسپرین مصرف نکردی؟ -نه. همه راریادداشت می‌کند و این بار می‌پرسد: -همراه نداری! -خونواده‌ام اینجا نیستن. -شوهرت چی؟ در این باره نمی‌تواند چیزی بگوید، جز این‌که: -کارش این‌جا نیست. دوباره تنها می‌شود. کمی پریشان است. راستش را بگوید؟ اصلا دلش نمی‌خواهد کلیه‌اش تخلیه شود. شاید قرار باشد سال‌های سال عمر کند، اگر آن یکی کلیه‌اش هم مشکلی ببیند چه؟! تکلیف سلامتی‌اش چه می‌شود!؟ کاش راهی برای نگه داشتن کلیه پیدا می‌شد. دستش را روی پهلوی تا چند لحظه پیش دردناکش می‌گذارد و زمزمه می‌کند: آدمی به چی بنده؟ ببین این یه تیکه گوشت از سر شب چی به سر من آورده! پلک‌های سنگینش این‌بار چفت می‌شوند و نفس‌های عمیقش طنین‌انداز اتاق. .......... امیر گوشی‌اش را باز می‌کند، پیام تماس از دست رفته‌ی بشری روی گوشی‌اش می‌افتد. اخم می‌کند و دل‌مشغول می‌شود. می‌خواهد زنگ بزند که پیام دیگری می‌رسد. -خانم علیان رو آوردیم بیمارستان. کمی کسالت دارن. دلش می‌ریزد. من که می‌اومدم، حالش خوب بود. تماسش را برقرار می‌کند و هنوز اخم دلواپسی بین ابروهایش نشسته است. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یه تحلیل داغ و تازه کاربر زهرا زمانی بشری: برای تو فرقی نداره شیراز باشی یا اراک یا حتی اون سر دنیا وقتی اینقدر ارزش قائلی برای پدر و مادر وحتی همسرت که نمی‌خوای بدونن چه رنج های سختی تا حالا کشیدی و همیشه خواستی قوی ترین نسخه خودت باشی به اینکه هم جنس توام افتخار میکنم و برای قوی شدنم از رفتار تو بهره میگیرم🌷 زن اسمش ظرافت داره اما باید خیلی قوی باشی تا بتونی در اوج ظرافت سخت ترین رنج ها رو هم تحمل کنی آرامش خانه ات را حفظ کنی تا بقیه اهل خانه در کمترین اضطراب روانی بسر ببرند "مصداق کار بشری وقتی صدای امیر رو شنید در حالیکه رو تخت بیمارستان بود" امیر: برای شهید شدن باید شهید بود شهیدوارانه زندگی کرد تا که خدا خریدار دل آسمانی ات شود رفتار الان امیر بوی پرواز میده از دنیا دل کنده،از غرور و پول و افتخار به خود دست شسته و لحظه به لحظه در وادی عشق قدم می‌ذاره دلش فقط گیر همسفری هست که می‌دونه اگه الان اینجا پا گذاشته از همراهی کسیه که اگه نبود شاید امیری هم نبود امیر در کنار بشری معنا پیدا می‌کنه و بشری در کنار امیر اینجاست که میگن زندگی متاهلی یعنی ما شدن و از من دور شدن سخته هم نفس روزهای زندگیت دردی بکشه که روزی مسببش تو بودی و اون برای شرمنده نشدنت بغض صداشو کنترل کنه تا خورد نشی و تو بدونی هیچ کاری ازت ساخته نیست جز دعا و این موقع هست که ته دلتو گره میزنی به هر جایی که میدونی کارت رو راه میندازه و چه خوب که گره دلتو کسایی باز کنند که در این دنیا بودند اما گرد و غبار دنیا لحظه ای زمین گیرشون نکرد "برای شادی روح تمامی شهدای گمنام که جز مادرمون حضرت زهرا کمتر کسی بهشون سر میزنه شاخه گلی به زیبایی صلوات🌷"
💠⚜💠 خوش به حال تو که از حال خودت باخبری که دلتنگ خودت نمی‌شوی که منتظر نیستی که هروقت بخواهی خودت را داری . . . 🖊آریا نوری 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کاربر سیده زهرا سلام چقدر قشنگ بود حال امیر وقتی اولاد فاطمه زهرا را به شهدا سپرد 😍 وقتی ایمان داری که مادر از حال دل فرزند باخبر است ونمیگذارد تنها وغریب بمانی ،این یعنی عشق، یعنی عقیده، یعنی ایمان به خدا ایمان به خدا وکسی که خدا زمین و تمام موجوداتش را به خاطر او آفرید؛ فاطمة الزهرا (س)💕 چقدر قشنگ امیر گفت :دختر فاطمه زهرا را به شهدا سپردم🥰 چقدر واقعا واز اعماق وجودمون اعتقاد داریم به این که خدا واهلبیت هیچ وقت ما را تنها نمی‌گذارند و همیشه وهمه جا هوای مارا دارن؟!! ای کاش همه قلبی و با باور کامل به این نتیجه برسیم که مادری داریم که همیشه دعاگوی ماهست ای کاش واقعا وبه معنای واقعی احترام وارزش برای سادات قائل بشیم ،متاسفانه چیزی که کمتر در این جامعه دیده میشه ولی در رمان خیلی زیبا و ظریف درموردش نوشته شده مادر جانم اگر اولاد خوبی برای شما نیستیم وباعث دل شکستن شما هستیم ولی دلخوشیم به مادرانه هایتان،دستمان را بگیر حضرت مادر♥️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دیگه بسه طیب! ) قسمت اول (قیام 15 خرداد) ♦️ طیب: خوب گوش کن ببین چی میگم سرهنگ،برو به رئیست بگو طیب گفت لات نیستم اگه همونجوری که خودم آوردمش،خودم کلِّه پاش میکنم...خودم میبرمش ♦️ سرهنگ نصیری: این طیب دیگه اون طیبی که من میشناختم نیست! باید سرش را بکنیم زیر آب... صداپیشگان: کامران شریفی - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - محمد رضا جعفری -احسان فرامرزی - میثم شاهرخ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
بهرحال ساعت رو خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بدم مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس ... https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc تک‌پسره و مامانش نمی‌تونه تحمل کنه پسرش برای دختری کادو بخره🤫 واویلا🥴
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دلش نمی‌خواهد از آن خلسه‌ی سرد بیرون بیاید اما صدای مزاحم زنگ‌ گوشی‌اش این اجازه را به او نمی‌دهد. دلش فقط خواب می‌خواهد. گوشش تیز می‌شود، این زنگ‌خور خاص گوشی‌اش متعلق به امیر است. نیم‌خیز می‌شود و گوشی را از کیفش بیرون می‌آورد. -سلام. -سلام چت شده؟ کجایی؟ حالت خوبه؟ حالم؟ دارم دست و پا می‌زنم برای نگه داشتن کلیه‌ام و هیچ کاری هم از دستم برنمیاد! البته به جز دعا که اونم نمی‌دونم انقدر روسفید هستم که برآورده بشه یا نه؟! -حرف بزن بشری؟ حالت چطوره؟ کجایی؟ -بیمارستان. -تو که چیزیت نبود! آرام است ولی نمی‌داند می‌تواند همسرش را آرام کند یا نه! نفس کلافه‌ی امیر مثل سوتی بم به گوشش می‌رسد و بشری نمی‌خواهد بیش از این امیرش را نگران کند. -نگران نباش. یه کم خون تو ادرارم دیدم. -درست حرف بزن ببینم چی شده؟! -تو کجایی؟ -نزدیکم. -قرار شده دکتر بیاد سونو و سی تی‌ام رو ببینه... می‌دود وسط حرف بشری. -سی تی هم ازت گرفتن!؟ تا دقایقی قبل از سرما می‌لرزید ولی حالا خیس عرق شده از التهاب حرفی که می‌خواهد به امیر بزند. شمرده حرفش را به زبان می‌آورد. -شاید لازم بشه کلیه‌ام‌و بردارن. امیر سر جایش می‌ایستد، طوری که نگاه همکارانش را به خود جلب می‌کند. -کِی؟! -نمی‌دونم. -الآن میام پیشت. تماس را قطع می‌کند. بشری هرچند دلش نمی‌خواهد امیر از کارش باز بماند اما دلش گرم می‌شود از حضور مردش که قرار است به زودی خودش را به کنار بشری برساند. مهتاب تپه‌ها را روشن کرده است. از تلائلو نوری که از فاصله‌ای دور از مقبره نورالشهدا به چشمش می‌خورد، دلش می‌لرزد و چانه‌اش هم! احساسش می‌گوید آن ریسمانی که باید چنگ بزنی را پیدا کرده‌ای همین است! همین آدم‌های بی‌ادعایی که جان شیرینشان را کف دست گرفتند و برای خلق خدا پیشکش کردند. آبرویی ندارم ولی اون زنی که الآن با بدترین حال جسمی روی تخت افتاده و لرز صداش رو پنهون می‌کنه تا دل من نلرزه دختر حضرت زهراست. شما گمنامید و هر هفته مادر سادات بهتون سر می‌زنه، واسطه بشید خود خانوم دخترش‌و شفا بده. واسطه بشید و من رو از یه عمر سر به زیری نجات بدید. ماشین را به کناری می‌کشد. سرش را روی فرمان می‌گذارد. قفسه‌ی سینه‌اش، قلبش را زیر فشار می‌گیرد. دستش به طرف گریبانش می‌رود، دلش می‌خواهد داد بزند، هق هق کند ولی هیچ‌کدام از دستش برنمی‌آید جز رد اشکی شور که روی بیابان تفتیده‌ی صورتش باریدن می‌گیرد. سرش را بلند می‌کند و چشم می‌دوزد به همان گنبد طلایی که از آن فاصله‌ی دور در امواج سیاه شب، غربتش مثل سوزن داغ و تیز به دل امیر می‌نشیند. شما کار از دستتون برمیاد، گره‌های بزرگ رو باز می‌کنید، این گره‌‌ رو که خودم به زندگیم بستم و کور کردم و رو فقط به دست‌های شما می‌دم، این گره رو استخوون‌های بازمانده از دست‌های شما باز نکنه، انگشت‌ بهترین دکترها نمی‌تونه باز کنه. انگشت‌هایش لای موهایش می‌رود و جای بشری خالی‌است که الآن باشد و در دل بگوید دوباره سردرگم شد! کف دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و اشک‌هایش را پس می‌زند و خیسی صورتش را به محاسن سیاهش می‌سپارد. نگاه ملتمسش را دوباره به گنبد می‌دهد و بعد راه می‌افتد. به پاهایش وزنه وصل کرده‌اند. به سختی قدم‌هایش را تند می‌کند و خودش را به اتاق همسرش می‌رساند. چند لحظه‌ای می‌شود که از حال بشری خبر گرفته و شنیده که عمل کنسل شده است! دریای ناآرام دلش مواج شده. شنیدن این خبر خوب همان انداره که حال دلش را رو به راه کرد، منقلبش هم کرده! دروغ چرا؟ فکر نمی‌کرد کارش راه بیندازند اما انگار شهدا به قول امیر با همان انگشت‌های استخوانی گره را باز کرده بودند. تقه‌ای به در می‌زند و آرام بازش می‌کند. صمیمه سرش را از لبه‌ی تخت بلند می‌کند و امیر را در قاب در می‌بیند. دستش را جلوی دهانش می‌گیرد تا خمیازه‌اش از چشم امیر دور بماند. بلند می‌شود و با قدم‌هایی آرام به طرف در می‌رود. -خیلی وقت نیست که اومدم ولی حالش خوبه خدا رو شکر. زیر لب ممنونی می‌گوید و مطمئن نیست که صمیمه شنیده است یا خیر. قدم‌های صمیمه دور و دورتر می‌شوند و صدای ضرب کفش‌هایش جایشان را به سکوت می‌دهند. قامت امیر تنها در قاب در می‌ماند. زبانش بند آمده است، این معجزه را در درون فریاد می‌زند و صدایش را تمام سلول‌های بدنش در خود منعکس می‌کنند. نمی‌نشیند. خم می‌شود و صورت مهتابی همیشه آرام بشرایش را خیره می‌شود. عشقی که به این زن دارد در تار و پود وجودش ریشه دوانده و سلول به سلولش با روءیت این ماه زمینی به تکاپو افتاده‌اند. دست سرد بشری را گرم می‌گیرد و چشم و لبش می‌خندند از دیدن چشم‌های شیرین بشری. -چیکار کردی امیر؟! امیر لب می‌زند: -دختر حضرت زهرا رو به شهدا سپردم. ✍🏻 کپی یا انتشار حرام❌
💠⚜💠 چند خود را ز خیال تو به خواب اندازم؟ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 سبد لباس‌ها را روی تخت خالی می‌کند. حس و حالش را ندارد اما می‌نشیند و همه‌شان را تا می‌زند، به سبک بشری. خانه بی بشری سوت است و کور. پای کشوی لباس‌های بشری می‌نشیند. لباس‌ها را به کناری هل می‌دهد تا لباس‌های تا زده را جا بدهد. دفترچه‌ی بنفش زیر تی‌شرت‌ها، نگاهش را به خود جلب می‌کند، برش می‌دارد. این رو چرا تو لباسات گذاشتی!؟ خودکار لای برگ‌های آخرش مانده، دقیقاً آخرین صفحه‌ای که با خط بشری پر شده. چند جای صفحه اسم خودش را می‌بیند با پسوند میم. امیرم؛ به خواندن کنجکاو می‌شود. لباس‌ها را فراموش می‌کند و بین خطوطی که بشری قلم زده غرق می‌شود. "خداجان! این آخرین باری هست که این حرفا رو به زبون میارم. برای تو میگم و می‌نویسم. می‌دونم که تو آرامش بهم میدی، یه آرامش ابدی. راستش رو بگم خدا!؟ هیچوقت نتونستم حرفام رو راحت به امیر بگم. خودت می‌دونی که چقدر می‌خوامش! ولی دنیایی حرف نزده روی دلم سنگینی می‌کنه. حرفایی که شاید باید به امیر می‌گفتم و انقدر نگفتم که حالا هم دیگه گفتنش شده نبش قبر! نه می‌تونم به زبون بیارمشون و نه می‌تونم فراموششون کنم. بعد از اون محرمیت مجدد، انقلابی تو دلم اتفاق افتاد که حل شدم تو امیر و زبونم بند اومد. و ای کاش همون روزهای اول، نه! همون شب اول، سر خاک شهدا یا تو ماشین برای امیر گفته بودم و تا الآن این بغضی که دیگه عقده شده رو روی شونه‌هام نمی‌کشیدم. از لحظاتی میگم که چند روزی می‌شد امیرم رو ندیده بودم، تکلیفم با خودم معلوم نبود‌! وقتی می‌اومد پسش می‌زدم ولی اون روز دلتنگش بودم. بارون دم اسبی زمین و آسمون رو بهم می‌دوخت، دلم تنگ شده بود برای امیرم و چشمام مثل ناودون قدیمی خونه‌مون شر شر می‌ریخت... تو رو شکر می‌‌کنم که روزهای تلخ و سخت گذشتن و تموم شدن و چه خوبه که می‌گذره، اگه گذشت زمان نبود که زیر سنگ‌آسیاب سختی‌ها آرد می‌شدم. همون روزهایی که امیر رفتنی شده بود و کاری از دستم برنمی‌اومد که نگهش دارم. اَه... بدم میاد از اون روزها. از بشرای اون روزها متنفرم. به امیر نگفتم ولی به تو میگم. تو اون چند سال، هیچ روز و شبی سخت‌تر از روز و شبی که طلاق گرفتم نبود. نمی‌دونم چطور لحظاتی که صیغه‌ی طلاق خونده می‌شد، جون ندادم! داشت جدایی من رو از امیرم می‌خوند؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بخوام ازش جدا بشم! هنوز صدای هق هقی که تو پاگرد راه‌پله‌ی محضر پیچید رو یادمه، دلم به حال خودم سوخت. اون شبی که زیر بارون تو حیاط خودم رو بغل کردم." به این قسمت‌ها که می‌رسد دستانش سست می‌شوند و دفترچه از دستش می‌افتد. تو چی کشیدی عزیزم؟! دستش را به محاسنش می‌برد. بشری نیست که ببیند امیر چه آه عمیقی می‌کشد از این فکر که چه به روز بشری آمده است! دفترچه را برمی‌دارد و با چشم به خواندن ادامه می‌دهد. "و اون صبحی که بیدار شدم و فکم به یه طرف برگشته بود." دلش در سینه‌ نمی‌گنجد، احساس می‌کند قلبش ترک برداشته. طاقت نمی‌آورد. تلفن همراهش را برمی‌دارد و با بشری تماس می‌گیرد. هنوز خاموش است. یعنی چی؟ تو سکته کرده بودی؟! خدا من رو ببخشه. چشم‌هایش را می‌بندد، با درد. آخ بشری! من چی کار کردم با تو! "چه حرفایی تو دانشگاه شنیدم! از درون شکستم اما پوسته‌ای محکم برای خودم حفظ کردم. شب‌های سرد مشهد هم که گفتنی نیست! چه نیازی به داشتن امیرم داشتم و نداشتمش. امیرم... چه لذتی می‌برم از این‌که امیر برای منه! چقدر دوستش دارم. خدا! چقدر دوستش دارم." لب‌های امیر به لبخندی تلخ مزین می‌شود. کاش لیاقت این همه علاقه‌ات رو داشته باشم. کاش بتونم جبران کنم. "دوستش دارم و دیگه نمی‌خوام به گذشته فکر کنم. نه به دلخوری‌هام، نه به دل‌شکستگی‌هام. به هیچ‌کدوم. خداجان! از خودت می‌خوام که دستم رو بگیری. کمک کنی بهترین همسر باشم. کمک کن همه‌ی اتفاقات تلخ رو یادم بره. تا امروز امیر رو برای خودش خواستم وگرنه دوباره نمی‌اومدم زیر چترش. خودت کمک کن چتر محبتش همیشه رو سرم بمونه. من چیزی جز محبت ازش نمی‌خوام." منم دوستت دارم عزیزم. جونم به جونت بسته‌است. دوباره با بشری تماس می‌گیرد. -سلام امیرجان! همین الآن می‌خواستم زنگت بزنم. بی‌تاب می‌شود با شنیدن صدای گرم همسرش، جواب سلامش را می‌دهد. کاش این‌جا بودی بشری! -خب دیگه دلت فکر نباشه. -کی برمی‌گردی؟ -امیر من تازه رسیدم! با پرواز فرداشب برمی‌گردم. -کاش این‌جا بودی. بشری مکث می‌کند. -امیر؟! -دلم برات تنگ شده. بشری صدایش را پایین می‌آورد. -خب... منم دلم برات تنگ شده... ولی تا فردا باید صبر کنم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 گاهی در نبود تنها یک‌نفر گویی جهان به تمامی خالی‌است. 🖊آلفونس دولامارتین 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
بهرحال ساعت رو خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بدم مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس ... https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc تک‌پسره و مامانش نمی‌تونه تحمل کنه پسرش برای دختری کادو بخره🤫 واویلا🥴
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دیگه بسه طیب! ) قسمت دوم (تیرباران) ♦️ طیب: خوب گوش کن ببین چی میگم سرهنگ،برو به رئیست بگو طیب گفت لات نیستم اگه همونجوری که خودم آوردمش،خودم کلِّه پاش میکنم...خودم میبرمش ♦️ سرهنگ نصیری: این طیب دیگه اون طیبی که من میشناختم نیست! باید سرش را بکنیم زیر آب... صداپیشگان: کامران شریفی - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - محمد رضا جعفری -احسان فرامرزی - میثم شاهرخ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌙✨ 🌺 🍃 هرگاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید... آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند 💔 به یاد همه شهدا از صدر اسلام تابه امروز اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🦋❤️
حال و هوای مسجد مقدس جمکران بعد از بارش رحمت الهی😍🌧 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 کلید دیمر را می‌چرخاند و نور را کم می‌کند. دلش برای دیدن بشری پر می‌زند. تماس تصویری می‌گیرد و تصویر بشری با چشم‌های خمار روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌افتد. -خسته‌ای عزیزم؟ دست می‌گیرد جلوی صورتش تا امیر نبیند و خمیازه‌ می‌کشد. امیر حرفی نمی‌زند و فقط نگاهش می‌کند‌. کاش می‌شد دست‌هات رو لمس کنم! -خونه‌ای امیر؟ -آره. -شام خوردی؟ -آره. -چیه؟ دمغی! -خونه بی تو صفا نداره! ابرویش را بالا می‌فرستد و خماری چشم‌هایش نمکین می‌شود، انقدر که لبخند به صورت گرفته‌ی امیر بدود. -دلم برای خانوم خوشگلم تنگ شده. خمیازه‌ی دیگری می‌کشد و صدایش دو رگه می‌شود. دل امیر برای همین صدای خواب‌آلودِ گرفته هم می‌رود. -الآن نوبت منه که بگم عشق چشمای تو رو... دور از جون کور کرده؟! دیوانه‌وار به بشری نگاه می‌کند، به صدایش گوش. -چیه امیر؟ همچین نگاه می‌کنی انگار قراره برنگردم. -خدا نکنه. آنقدر مظلوم می‌گوید که بشری می‌خندد. -برو بخواب امیرجان. چشات خسته‌اس. امیر صدایش را کلفت می‌کند. اخمی به ابروهایش می‌دهد و خیلی جدی می‌خواند. مثل خود یزدانی. -چشام خسته‌اس. بشری می‌خندد. این‌بار بلند‌تر. -ادای مردم رو درنیار. امیر دمر می‌افتد و متکا را زیر سینه‌اش می‌گذارد. -فردا خودم میام دنبالت. -تا تهران می‌خوای بیای؟! -آره بعدش هم بریم قم زیارت ........... روسری بشری را از روی صورتش کنار می‌زند، در مشت جمعش می‌کند و مشامش را پر می‌کند از عطر موهای به جا مانده روی روسری‌. به سختی دل می‌کند از عطر موهای بشرایش و بلند می‌شود. اتو کشیده و مرتب جلوی آیینه می‌ایستد. این‌بار به جای لیجند، اس‌تی‌دوپوینت را انتخاب و زیر گلویش اسپری می‌کند. از دیروز که حرف‌های بشری را خوانده است، محبتش بیشتر و علاقه‌اش عمیق‌تر شده است. .......... -به‌به! عطر پسندِ خانمت رو می‌زنی! امیر تکیه‌اش را به در ماشین داده و همسرش را نگاه می‌کند. بشری سرش را پایین می‌برد. زیپ کیفش را می‌کشد. نگاه امیر می‌رود روی انار طلای آویز گردن همسرش. بشری نیم‌نگاهی به امیر می‌اندازد. -تموم میشما! -هر چی نکات می‌کنم شیرین‌تر میشی! -زبون می‌ریزی! خبریه؟ جواب بشری را نمی‌دهد‌. دست می‌برد د انار را می‌گیرد‌. تاج ظریف انار را با انگشت‌هایش لمس می‌کند. -چرا یه وقتایی این رو درمیاری؟ دست امیر را می‌گیرد. -تو چرا این رو واسه من گرفتی؟ -کادو تولدت بود. -خب چرا انار؟ -قشنگه! خوشت نیومد؟ دست امیر را پایین می‌آورد و انار از دست امیر رها می‌شود و چرخ می‌زند. -انار رو برای زن حامله می‌خرن. -چه ربطی داره. -یه رسمه. مث سیسمونی. -پس واسه همین شیراز نمی‌اندازی گردنت؟ سرش را تکان می‌دهد. -من این رو بندازم گردنم بقیه چه فکری می‌کنن؟ امیر لبش را جمع می‌کند، دست می‌برد و دسته گل را از صندلی عقب برمی‌دارد و جلویش می‌گیرد. -باز گل رو یادم رفت! دو دستش را دو طرف دسته‌ی پر از رز می‌گیرد و با نگاه از امیر تشکر می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و گل‌ها را عمیق می‌بوید. دوباره به امیر نگاه می‌کند. از آن نگاه‌ها که هزار و یک حرف در خود نهفته دارند.   ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
... که خیال تو خوش‌تر از خواب است؛ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
شعرهاشو بزن کپشن اینستات 🔖 ♡
💠⚜💠 آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمان است 🖊مولانا 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 از مقابل حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها عبور می‌کنند. امیر دست راستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و رو به گنبد منور سر فرود می‌آورد. -اون روز که جلوی مجتمع، داداش همکارت رو با گل و تو رو با لبخند دیدم، از اراک تا قم رو یکسره روندم. شب رسیدم و اولین بار تو عمرم همون شب بود که زیارت خاصی با حال و هوایی عالی نصیبم شد. انگار نمک‌گیر شدم. زیارت‌ها شد هفته‌ای یک‌بار. -خیلی لوس بودی امیر! -تو چرا لبخند می‌زدی؟ بشری می‌خندد. -یادم نیست. صمیمه یه چیزی گفت که خندم گرفت. امیر دیگر حرفی نمی‌زند، بشری کتاب ریحانه‌ی بهشتی را که همان روز خریده‌اند ورق می‌زند و صفحات اولش را تیتروار می‌خواند و امیر فکر می‌کند حتما آن بیست و چهار ساعت سردرگمی برای من لازم بوده، وقتی تو اون همه زجر کشیدی بعد از من! ریحانه را می‌بندد و کتاب دیگر را نگاه می‌کند. "چگونه بهترین بابای دنیا شویم؟" این یکی را باز نمی‌کند ولی نگاهش را به چهره‌ی امیر می‌دوزد. به نیم رخی که از نظر خودش جذاب‌ترین است واز نظر امیر، نه! خیلی هم معمولی است! -امیر! تو بابا بشی چی میشه؟! باز هم حرف نمی‌زند، فقط نگاهی و لبخندی. اما بشری دوباره می‌گوید: -بهت میاد پسر داشته باشی. دختر نه! -چه فرقی می‌کنه؟ مگه این‌که تو بخوای حسادت کنی! نگاهش از آن حالت‌هایی می‌شود که بشری بدجنس بخواندش. لب‌های از خنده چین افتاده‌اش را تو می‌برد. بشری بازوی امیر را نیشگون می‌گیرد، طوری که امیر دست چپش را از فرمان بردارد و بازویش را ماساژ بدهد. -شما زن‌ها اگه این ناخن رو نداشتین چی می‌شد؟ -کلی چی. ابزار تخلیه دق دلی زنا همین ناخوناست. -کمربندت رو بکش. ناخونتم کوتاه کن، گوشتم رو کندی! کمربندش را می‌بندد. از تیزی آفتاب، عینک آفتابی‌اش را هم می‌زند. -امیر! حس می‌کنم چشام ضعیفه. خیلی هم به آفتاب حساس شدن. -خب میریم دکتر. -امیر! -هوم! -می‌گم، دیشب، چت شده بود!؟ نگاه نامفهوم امیر را می‌گیرد و باز می‌گوید: -همون حرفات! -وقتی بعد یه روز کاری شلوغ پا تو خونه می‌ذاری، هیشکی منتظرت نباشه! سوت و کور! همچین خونه‌ای نباشه بهتره. -اون خونه‌ای که زنش چند روز چند روز تنهایی می‌کشه چی؟ تکلیفش چیه؟ -تکلیفش مشخصه. زن خونه، آب و جارو می‌کنه. به خودشم می‌رسه. یه کشمش پلو‌ی پر ملات هم می‌پزه، مثل یه دختر خوب می‌شینه تا شوهرش بیاد. ابروی بشری پله پله با هر جمله‌ی امیر بالا و بالاتر می‌رود. -پر رو! -چه معنی میده زن پاشه بره سر کار؟! -امیر؟! -مرد اگه زن لازم نداشته باشه، زن نمی‌گیره. -خب؟ -به جمالت. امیر خونسرد حرف می‌زند و این خونسردی‌اش بشری را جری‌تر می‌کند. -اهل این حرفا نبودی! -زورم نمی‌رسه. تا حرفم می‌زنم که ناخنت رو فرو می‌کنی تو تنم! رویش را تماما به طرف امیر می‌چرخاند. حرف امیر به شوخی می‌برد اما صورتش کاملا جدی است. -تو با کارم مشکل داری؟ -با کارت نه! ولی با سفرهات آره. مخصوصا سفرهای خارجت! -خب سفرام به کارم مربوطه. چند دقیقه می‌گذرد. بشری در ذهنش حلاجی می‌کند. اولین بار است که ناراضایتی امیر از کارش را می‌شنود. -کارای عقب افتاده‌ام رو تموم می‌کنم و دیگه نمی‌رم ولی من همون شب اول بهت گفتم که... -حالام مشکلی ندارم. -پس چی میگی؟ -شوخی بود. -امیر؟! -باور کن. -تو هم باور کن دفعه‌ی بعد من رو سر کار بذاری... امیر بازویش را عقب می‌کشد. فیگورش خنده‌دار می‌شود. -ناخنت رو می‌کنی تو گوشتم!؟ بشری سر جایش برمی‌گردد. -دو روز هم رو ندیده بودیم. فکر کردم دلتنگم شدی! مثل من که هنوز تو نرفتی دلتنگ میشم. -اگه دلم تنگ نبود که برای چهار ساعت زودتر دیدنت خودم راه نمی‌افتادم بیام تهران! چشم‌هایش از ذوق برق می‌زنند. دست امیر را محکم می‌گیرد. -عزیز دلم! -من با کارت مشکل ندارم ولی اگه پای بچه اومد وسط، نه! نمی‌گم کارت رو کنار بذار اما کمترش کن. -مطمئن باش هیچ چی رو به بچه‌ام ترجیح نمی‌دم. با همان لبخندهای مردانه، حرف بشری را تایید می‌کند. -راستی اربعین نزدیکه خبری از دوستت نشد. آه روی دلش پرده می‌کشد از غصه این‌که قرار نیست امسال هم اربعین برود. -میاد ولی فکر نکنم بیشتر از یک روز بمونه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 و تمام جهان هم که بگویند تو نیستی من شهادت می‌دهم که حضور داری پس آرام روبه‌روی تو می‌نشینم و به تو فکر می‌کنم منی که عاشق تو هستم 🖊نزار قبانی 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام خانم خلیلی عزیز ممنون از قلم بسیار زیباتون واقعا چقدر خوبه طرف مقابلت رو همون طور که هست با تمام احساساتش درک کنی بشناسی امیر تابحال بشری رو دوست داشت و میدونست بشری هم دوستش داره ولی حالا باخوندن دفترچه یادداشت بشری بیشتر درک کرده حال و روز بشری رو که چی کشیده و چه روزایی رو چطور تحمل کرده الان دوست داشتن امیر باقبل فرق کرده امیر فراتر و بیشتر از قبل بشری رو دوست داره البته بنظرمن کار بشری هم خیلی عالیه که حال درونی خودش رو اون دوبدو درون و حال رو بروز نمیده و سعی میکنه همون درون خودش حلش کنه بشری خیلی عالیه و درسهای خوب و زیادی رو میتونیم ازش بگیریم ودیگه اینکه یکی از خواهران گفتن یه چند وقتی رمان از کانال حذف نشه تا دوباره بخونیمش خیلی خوبه بازم ازتون ممنونیم خدا بشما و خانواده عزیزتون ومادر بزرگوارتون سلامتی بده
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 نگاه از مانیتور لپ‌تاپ می‌گیرد. سرش را عقب می‌کشد و از قاب در باز اتاق، به تلویزیون نگاه می‌کند. عابرینی را نشان می‌دهد که رو به غروب پیاده می‌روند. دل پُر بشری پر می‌کشد برای آن حال و هوا که از نزدیک درکش کند. انگشت‌هایش را در هم می‌تابد و بالای سرش می‌برد. صدای استخوان‌ ترقوه‌اش را می‌شنود. چشم‌هایش می‌سوزد، اشک‌هایش سرازیر می‌شود اما نه از خستگی چشم، از داغی که هر سال با دیدن تصاویر پیاده روی اربعین روی دلش تازه می‌شود. شمایی که مسیحی‌ها رو می‌طلبی، هوای من شیعه‌ات رو هم داشته باش. یه سال دعوتم کن. پلک‌هایش را می‌مالد و دوباره به تایپ مشغول می‌شود اما یکباره نکته‌ای به ذهنش می‌رسد، برای سوفی می‌نویسد و ارسال می‌کند. -اگر خودت یا آدلف موفق به زیارت قبر حبیب شدید، ازش بخواید که اسم من و امیر رو هم تو لیست زائرها بنویسه. گوشی‌اش را می‌گذارد و خودش را عقب می‌کشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد آن زیارت عاشوراهایی که با سوفی خوانده بود، کار را به جایی برساند که سوفی بی‌قرار حرم امام حسین علیه‌السلام بشود. بی‌قرار این راهپیمایی بزرگ که بازتابش به چشم جهان می‌آید. آنقدر که آدلف را هم با خود همراه کند، آدلفی که به تازگی همسرش شده بود، آن هم به گفته‌ی خود سوفی، به این دلیل که پوشش سوفی به دلش نشسته بود، اول پوشش‌اش بعد خودش. تو چه جاذبه‌ای داری که دل این زن و مرد مسیحی رو از اروپا با خودت همراه کردی؟ چرا فکر کردند اگه تو رو بکشند، از بین‌ بردنت؟! اشک‌هایش الماس می‌شوند و از چشم‌های مه‌گرفته‌اش سرازیر می‌شوند. دست و دلش برای نوشتن ادامه‌ی مقاله‌اش نمی‌رود. هم‌نوا می‌شود با صدای مطیعی و کنار قدم‌های جابر را زمزمه می‌کند. .......... تن خسته‌اش را داخل خانه می‌اندازد. بر خلاف تصورش، خانه تقریبا ساکت است و فقط صدای گوینده‌ی اخبار از تلویزیون شنیده می‌شود. بشری را می‌بیند، سرش روی میزکار خوابش برده است. موها‌ی کمی بلند شده‌اش را گوجه‌ای بسته و عینک گرد قاب طلایی که تازه تجویز و به سلیقه‌ی امیر انتخاب شده، روی چشم‌های بسته‌اش کج نشسته. دلش می‌رود، برای این بشرایی که تفاوت زیادی با بشرای هشت سال پیش دارد. با بشرایی که غر زدن در کارش نبود ولی برای امیر عزیز است. خبری از آن گیسوی بلند و کمر باریک نیست ولی مگر همین‌ها برای خوشبختی لزوم دارد؟ نه! این زن با تمام توفیری که با زن روز اول دارد، به دل امیر خواستنی است. نمی‌داند دستش سرد است، انگشتش را آرام کناره‌ی گونه‌ی بشری می‌کشد، گونه‌اش کمی جمع و با بی‌میلی باز می‌شود‌. پرده‌ی چشمش می‌رود که دوباره روی هم بیفتد، متوجه‌ی حضور امیر می‌شود، دست جلوی دهانش می‌گیرد و خمیازه‌اش را پنهان می‌کند. با دیدن سر و صورت آش و لاش امیر، چشم‌هایش گرد می‌شود. صدایش با نگرانی اوج می‌گیرد. -چیکار کردی دوباره با خودت امیر!؟ لبخند چیزی از خستگی چهره‌ی امیر نمی‌کاهد. -چیزی نیست. نگاهش روی صفحه‌ی سیاه لپ‌تاپ می‌رود و بشری نگاهش را به امتداد نگاه امیر می‌دوزد. -ای وای! این بیچاره از بی‌شارژی خاموش شده! پیشانی بشری را می‌بوسد. -این رو ول کن. تا من یه دوش می‌گیریم، یه چی آماده کن من شارژ بشم. دست روی پیشانی تب گرفته‌اش می‌گذارد. تن خشک شده‌اش را تاب می‌دهد. دست‌هایش را به کمرش می‌گذارد و با اخم نفسش را آزاد کرد. -هوف! امیر برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. -چی شد؟! نگرانی امیر دلگرمش می‌کند ولی امیدوار نه. امیر چند قدم رفته را برگشته و خیره به صورت بشری مقابلش می‌ایستد. -چیزی نیست. صدای آب از حمام می‌آید ولی زمزمه‌ی امیر بلند‌تر است. نمی‌شنود چه می‌خواند ولی لذت می‌برد از این صدا. وارد سرویس می‌شود. به چهره‌ی خودش در آینه نگاه می‌اندازد. بدون تعارف ناراحت است. وضو می‌گیرد. زمزمه‌ی گرمش در فضای سرد سرامیکی سرویس ارامش می‌کند. الیس الله بکاف عبده. آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟! چرا هست. مگه میشه تو برای من کافی نباشی! همین که هستی و هوام رو داری، مدیونتم. از حمام صدای آب نمی‌آید، پا تند می‌کند و خودش را به آشپزخانه می‌رساند تا دمنوشی، چیزی بیابد و امیر را به قول امیر شارژ کند. دمنوش گل‌گاوزبان را گزینه‌ی خوبی برای امیر می‌بیند. آماده می‌کند و همان لحظه صدای اذان را از تلویزیون می‌شنود. سجاده‌اش را می‌آورد و امیر دستش را از پشت سر می‌کشد. -ببینم چت شده تو؟! برمی‌گردد، همه‌ی تلاشش را به کار می‌گیرد و موفق می‌شود در انکار حالات درونش. -چی می‌گی عزیزم؟ -می‌گم تو چرا رو مود نیستی؟! شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و دست‌هایش را از هم باز می‌کند. -خسته بودم ولی تو رو دیدم خوب شدم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯