💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ262
کپیحرام🚫
با رفتن فاطمه، بشری ببخشیدی گفت و بلند شد. به طرف اتاقش رفت.
-میشه خواهش کنم چند لحظه بمونید؟
با صدای مهدی ایستاد. به نقش و نگارهای کرم و عنابی فرش چشم دوخت.
_زیاد وقتتونو نمیگیرم.
نشست سر جایش. چادر را روی پاهایش مرتب کرد.
_بار اول که دیدمت جلب کارا و حرفات شدم. کم سن و سال به نظر میرسیدی ولی رفتارات پخته و بهجا بود.
مهدی خیلی زود حرفهایش را شروع کرد. شاید چون هیچوقت حاشیه رفتن را بلد نبود. بشری داشت فکر میکرد مهدی دارد از کِی حرف میزند!
منظورش روز نامزدی یاسین و فاطمه بود. از خودمانی حرف زدن مهدی تعجب کرد. تا قبل از این همیشه وقتی با بشری حرف میزد فعل جمع به کار میبرد.
_تو رو نه به خاطر قیافت، نه به خاطر وضعیت اجتماعیت میخواستم و میخوام. فقط به خاطر عقایدت و خب...
مهدی باقی حرفش را خورد. بشری با خود گفت من چرا موندم این حرفا رو گوش میکنم!
مهدی نفس را محکم آزاد کرد.
_من تو این شهر به جز زیارت و دیدن فاطمه و ضحی کاری نداشتم. موندم ببینمت تا دوباره ازت خواستگاری کنم.
نگاه بشری هنوز روی قالی بود. با انگشتهای دست بازی میکرد. انگار به پاهایش وزنه بسته بودند که از بلند نمیشد. مهدی از فرصت استفاده کرد و هر چه توی دلش بود ریخت روی داریه.
-من دوستت دارم. وقتی عروس سعادت شدی، نتونستم به دختر دیگهای فکر کنم. فکرتو از سرم بیرون میکردم ولی...
دست به صورت کشید: اصلاً من چرا دارم این حرفا رو میزنم!
بشری داشت گر میگرفت. سر و گردنش خیسِ عرق بود. زیر نگاه مستقیم مهدی داشت آب میشد.
فاطمه کجا رفت پس! حسابتو میرسم.
مهدی آهسته گفت: بذار خودمو بهت ثابت کنم. قول شرف میدم خوشبختت کنم. نمیذارم خم به ابروت بیاد. بذار بشیم مایهی آرامش هم.
بشری طاقت نیاورد. بلند شد: بس کنید. خواهش میکنم.
_از چی فرار میکنی؟ تا کی میخوای حق یه زندگی خوب رو از خودت بگیری؟ تو حق داری خوشبخت باشی.
بشری سعی کرد خودش را کنترل کند: ببخشید. گفت اما قدم از قدم برنداشته بود که مهدی باز شروع کرد: چرا یه بار نخواستی به من جدی فکر کنی؟ بشری من چیکار باید کنم تا تو منو باور کنی؟
توی دل گفت چرا باید از دست بعضی دخترا آسایش نداشته باشم اما به چشم تو نیام؟!
جداً زده بود به سرش که قسمت آخر فکرش را به زبان آورد: چرا من به چشم تو نمیام؟!
بشری لب گزید: چون داداش فاطمه هستید مراعات میکنم وگرنه...
آب دهان را قورت داد: ببخشید آقا مهدی.
مهدی بلند شد. میز را دور زد و جلوی بشری ایستاد: چی رو ببخشم؟
دست کشید روی گردن و بالای سر بشری را نگاه کرد: اینکه علاقهی من رو همیشه نادیده گرفتی؟ عشقی که باور نکردی؟
زل زد توی چشمهایش: اینا رو ببخشم؟
زبان بشری بند آمد. مهدی هیچوقت آنقدر واضح حرف نزدهبود. با لکنت چند کلمه گفت: آخه... شما... شما هیچوقت...
نتوانست حرفش را تمام کند. مهدی دست به سینه نگاهش کرد: من، هیچوقت، چی میخوای بگی بشری!؟
بشری قدمی عقب رفت. فاصلهی کمش با مهدی اذیتش میکرد.
چرا دست از سرم برنمیداره!
به خدا من به زحمت روی پا واستادم.
_خودم میگم. من انقد بیعرضه بودم که نتونستم عشقمو به تو نشون بدم. چون حیا میکردم. هیچوقت نتونستم وایسم جلوت و رک بگم دوستت دارم چون نمیخواستم تا قبل از محرمیت پا از حد خودم درازتر کنم. اشتباه میکردم. باید ابراز احساسات میکردم تا باورم کنی. تا به چشمت بیام.
صدای بشری لرزید: به جان خودم حرف این چیزا نیست.
_حرف چیه پس؟
_بذارید برم.
_جوابمو بده بعد برو.
بشری ناچار به چپ و راست نگاه کرد. اذیت میشد که نمیتواند جواب درستی به مهدی بدهد.
_بشری! من فقط یه زندگی آروم کنار تو میخوام. با هم خوشبخت میشیم. دو نفر همعقیده کنار هم زندگی خوبی میتونن داشته باشن. مخصوصا اگه مرد عاشق زنش باشه.
چانه بشری به سینهاش چسبید. صورتش مثل دانههای انار شب یلدا سرخ شد. مهدی دست برنداشت: من ازت دست نمیکشم. میخوام باهات زندگی کنم. میخوام بهترین زن این دنیا مادر بچههام باشه.
بشری را برق گرفت. گلویش خشک شد.
مادر بچههات؟!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯