💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ268
کپیحرام🚫
نزدیک غروب بود. بشری در قابلمهی هویجپلو را گذاشت. صدای زنگ آمد. با ذوق در را باز کرد: ســـلام!
به غیر از پدر و مادرش، بیبی و آقاجان را هم پشت در دید. دهانش باز ماند. اشک توی چشمهایش جمع شد. خندید: بابا نمیگید آدم سکته میکنه! قبلش یه خبر بدید خب.
ضحی دوید توی راهرو. پشت سرش فاطمه سلام کرد. بشری پرسید: تو خبر داشتی؟
_نه والا.
بشری رو کرد به مادرش: نیومدن اون دو تا! لااقل طهورو میآوردی.
زهراسادات گره روسری را باز کرد: مث تو اونام درگیر امتحانن.
سیدرضا ضحی را بغل کرد و نشست: عزیز کی میشی!
بشری سیبی را حلقهحلقه کرد و جلوی پدرش گذاشت. سیدرضا ضحی را روی پا نشاند: دستت درد نکنه بابا.
بشری پای میز نشست: از نصیری برام میگید؟
سیدرضا سر تکان داد. بشری حوصله کرد تا سیبش را بخورد. برای خودش خیار قاچ کرد. ضحی بلند شد و رفت پیش فاطمه. سیدرضا بشقاب را روی گلمیز گذاشت: تو این پرونده دنبال ردی از امیر بودم.
قاچ خیار از دست بشری افتاد و خورد به نمکدان. نگاه همه به سمت او برگشت. سیدرضا ابروها را بالا برد. بشری نمک روی میز را جمع کرد و توی بشقاب ریخت. سیدرضا نفس بلندی کشید: خبری از امیر نبود.
بشری دوباره دست کشید روی میز.
_نصیری دستنشوندهی حامد بود.
نگاه بشری روی سیدرضا بود اما انگار جایی دور را میدید: این پسر چی از جونم میخواد!
_تجربهی زیستهام میگه حامد از امیر کینه داره! یا حتی از خونوادهی سعادت.
_کینهی شتری حتما.
سردرگم شد.
با برنامه پا گذاشت تو زندگیم! هنوزم دستبردار نیست. امیرو کشاند و برد. دیگه چه مرگشه؟
یک گره از زندگیاش باز شد اما پشت این گره، صدتا گرهی کور دید.
_نصیری چرا این کارو کرد؟ پس درسش!
_تا همینجا هم با دستفروشی خوندهبود.
بشری اخم کرد. سر تکان داد و پوزخند زد: تا قبل تعقیب موتورم نداشت.
زانوها را بغل کرد: دلم براش میسوزه.
_بیپولی پدر آدمو درمیاره. بیایمونی خونهخرابی بار میاره.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯