به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ38
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ388
کپیحرام🚫
مقابل چشمانش همهی خانوادهاش را دید. از سیدرضا که بزرگتر خانواده بود تا مهدی صادقی که عضو جدید محسوب میشد. در حالی که خستگی روحش به اوج رسیده بود، همهی آنها با هم آمده بودند و بشری در دل چندین بار الحمدلله گفت از داشتن این نعمت بزرگ.
از چشمان طاها شرارت میریخت و این یعنی تا هر چند روز که خانهی بابابزرگ باشند، اذیتهایش به راه است. آخر از همه طهورا و مهدی بودند و بشری فکر میکرد چرا مهدی اینقدر ملاحظهی بقیه را میکند؟!
بعد از خواهرش با او احوالپرسی کرد و به یاد گذشته، احوال حاج صادقی را جویا شد. مردی که صمیمیترین دوست پدرش به حساب میآمد و بشری چهقدر دوست آن همیشه مرد دفاع را دوباره ببیند.
بر حسب اینکه بقیه خسته و تازه از راه رسیده بودند، بشری پذیرایی را به گردن گرفت. حالا هوا خنکتر شده بود و جو صمیمیشان گرم و گرمتر. مهدی با طاها برای راه انداختن منقل ذغالی کباب همراه شده بود و فرصتی پیش آمده بود که بشری با طهورا صحبت کند.
طهورای حساسی که از نظر بشری خیلی تفاوت داشت با طهورایی که چند سال پیش از او خداحافظی کرده بود. روحیهاش بهتر شده بود و شاید این تغییر حالش به خاطر وجود مهدی بود که به قول مادر خیلی با دل طهورا راه میآمد.
ضحی پشه بند کوچکی را برای محمدی که روی پاهای مادرش با تکانهای آرام خوابیده بود باز کرد و بشری هزار بار از دیدن کارهای این دختر که بیشتر از جانش برایش عزیز بود قند در دلش آب میشد.
به رسم و رسومات غلط و درست قدیمیان کاری نداشت. به این که برادرشوهرها را محبور میکردند تا مجرد یا متاهل، با علاقه یا بی علاقه زن بردار شهید شدهشان را بگیرد ولی از ته دل خدا را شکر میکرد که عشق فاطمه در دل طاها جوانه زد و بدون هیچ اجباری فاطمه برای طاها شد و حالا ضحای عزیزشان جلوی جشم بشری و بقیه قد میکشید و بزرگ میشد.
طاها منقل را به مهدی سپرد. آمد و جلوی نردههای چوبی ایوان ایستاد. در جواب "خسته نباشی" فاطمه لبخند زد و گفت:
-مرغها رو گذاشتی تو مواد؟
-آره با همون مخلفات که خواسته بودی.
طاها به طرف مردها برگشت و جمع دوباره زنانه شد و این جرقهای برای صحبت از امیر شد. آن هم وقتی که فاطمه با شیطنت و برای این که سر به سر بشری گذاشته باشد، ابرویش را بالا برد و با چشمهایی که شیطنت ازشان میبارید، حرف امیر را پیش کشید.
-امیرخان رو هم تو راه زیارت کردیم!
نگاه بشری مات ماند. همه یک لحظه ساکت شدند و فاطمه ادامه داد:
-قیافهاش داد میزد که یکی یه جا اساسی حالش رو گرفته!
و همین شد که مامانبزرگ دوباره دست بگیرد و باز هم موعظههای دلسوزانهاش را شروع کند. موعظههایی که بشری به حق دلسوزانه بودنشان را باور داشت.
مامانبزرگ لب باز کرد و گفت:
-همین بشرا که کوفت بکشدش جوابش کرده.
در اصل مامانبزرگ لب مطلب را در یک جمله گفت و خیال همه را از اتفاقی که افتاده بود و همه مشتاق بودند که ازش باخبر بشوند را راحت کرد اما خندهشان هم به یک باره بالا رفت از ادبیاتی که خاص مامانبزرگ بود. کوفت بکشدش!
زهرایادت کنار مادرشوهرش نشسته بود و وقتی خندهی جمع تمام شد، نگاهی به بشری که هر بار با دیدنش دلش آتش میگرفت کرد و گفت:
-حق داره مادر. نداره؟!
-حق داره. اصلا همهی ما تو زندگی خیلی حق گردن این مردهامون داریم ولی باید بزرگواری کنه. اگه دختر تو و سیدرضاست، اگه نوهی من و آقاست باید بزرگواری کنه.
فاطمه همان طور که آرام به پشت محمد میزد تا خوابش عمیق بشود، دوباره سر تعریف را به دستش گرفت.
-صحبت شما متین ولی بزرگواری هم حدی داره. این بیچاره که یه بار افسردگی گرفت و تو اوج بدحالیاش امیر گذاشتش و رفت. حالا هم که هیچ شکایتی نکرده و دیه هم نگرفته. اینها بزرگواری نیست؟
مامان بزرگ که هنوز هم به ملاحظه کاری معتقد بود گفت:
-وای ننه! زن که از شوهر دیه نمیگیره.
و فاطمه در حالی که سعی میکرد لحنش پیرزن را آزرده نکند، تن صدایش را پایینتر آورد و گفت:
-مامانبزرگ! کدوم زن و شوهر؟ بشری طلاق گرفته. نسبتی به جز زن سابق با امیر نداره.
حرفهای فاطمه بوی دلسوزی داشت. دلسوزیهای خواهرانهای که همیشه برای طهورا و بشری خرج میکرد اما پیرزن که به باور بشری خیلی بیحوصله و زودرنج شده بود، حرفهای فاطمه را به پای دلسوزی نگذاشت. آن هم وقتی که گفت:
-تو این وسط سنگ داداشت رو به سینه میزنی! هنوز چمشتون پی بشراست!
فاطمه ساکت شد. با قضاوتی ناحقی که پیرزن دربارهاش کرده بود. خودش را باخت. انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند. نگاه پرسشگر خود را اول از همه به زهراسادات و بعد بشری و بعد به طهورا داد. نفس راحتی کشید وقتی نگاه آن سه زن، حرف پیرزن را تایید نمیکرد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫