eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 از خودش بدش آمد. از صدایی که سر بشری بالا برد. از اعصابی که از او خرد کرد. بشری را بدون جواب گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. صدا از در و دیوار می‌شنید از بشری نه. وقت اذان شد. سجاده‌ی پشم شتری‌اش را باز کرد و به نماز ایستاد. جای خالی بشری پشت سرش خیلی خالی بود. به نمازهای دو نفره توی خانه‌شان عادت کرده بود. بین دو نماز به اتاقشان نگاه کرد. بشری مفاتیح به دست پای سجاده‌ بود. بعد از گذشتن دو ماه از عقد دائمشان، این اولین بار بود که دو ساعت کنار هم بودند اما با هم حرف نمی‌زدند. امیر انگار می‌خواست کوه جابه‌جا کند. با خودش کلنجار می‌رفت. جلوی در اتاق ایستاد، بشری زیرچشمی نگاهش کرد. امیر بالآخره کوه را از روی شانه‌ برداشت. رفت توی اتاق. کنارش نشست: الآن قهری؟ بشری عقب نشست و سجاده‌اش را تا کرد: نه. بلند شد تا چادرش را تا کند. هیچ حرفی سر زبان امیر نمی‌آمد. اصلا نمی‌دانست چه بگوید. بشری را دوست داشت ولی فکر کرد الآن با گفتن دوستت دارم چه دردی دوا می‌شود؟! بدتر علاقه‌ام زیر سوال می‌رود اگر این بین حرفی از دوست داشتن بزنم. بشری را بغل کرد. چادر را از دستش گرفت و زمین گذاشت. حصار دست‌هایش را تنگ‌تر کرد و موهای بشری را بوسید. بشری مثل ماهی تشنه‌ی به آب رسیده، صورتش را به سینه‌ی امیر چسباند. شامه‌اش از رایحه‌ی گرم تن امیر پر شد. -آخه فینگیلی تو که دلت قد گنجیشکه قهرت برا چیه؟! دست بشری رفت زیر کتف‌های امیر: دلم برات تنگ شده بود. امیر سر را عقب کشید. به صورتش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش برق شیطنت داشت: باور کنم؟! ابروی بشری داشت در هم می‌شد. سبابه‌ی امیر نشست بین دو ابرویش: فک کنم دلت گرفته! _گفتم که. دلم برات تنگ شده بود. لبخندی به زیباترین شکل ممکن روی لب‌های امیر نشست. پیشانی همسرش را عمیق بوسید: فدای دلت بشم. _نبودی، حالام که اومدی اصلاً حواست به من نیست. _دست خودم که نیست. گاهی ممکنه چند ماه نباشم. سرش را بالا گرفت و با محبت به امیر نگاه کرد: ولی این چند روزم سربه‌سرم نذار. امیر دست روی چشم‌هایش گذاشت: چشم. -دیگه هم بهم نگو... حرفش را عوض کرد: دفه آخرت باشه بهم میگی... امیر چشم‌ها را بست. دست گذاشت بین دو ابروی خودش: اینم چشم. دیگه نمی‌گم چا... نه، نه. ببخشید. تو که اصلا... چی بگم؟ آها اسمش‌و نیار! تو فقط یه کم تپل شدی! قبل این‌که بشری دوباره عصبی بشود، گفت: تپل شــــــدی خوشــــــگل‌تر شــــــدی. مخصوصا با این موهای کوتاه. انگشت‌ها را لای موهای بشری برد: کوتاه بیشتر بهت میاد. بشری تو آینه‌ی اتاق خودش را دید زد. پشت چشم نازک کرد: اوهوم. خیلیم خوبم. هفتاد کیلو وزن‌و دفه دیگه نگو هشتاد! دست امیر روی کمرش نشست. با هم از اتاق بیرن رفتند. امیر دست زد روی شکم: به قار و قور افتاده. یه چی بده بخوریم. بشری پای گاز ایستاد. در قابلمه‌ها را برداشت. تابی به گردنش داد: شما مردا فقط فکر شکمید! امیر شقیقه را خاراند: این چن روز دور دست توئه. هر چی می‌خوای بگو. گردنش را کج گرفت: وقتیم موقعیتت اورژانسی میشه خودت بگو تا من حساب کار دستم باشه. برای این‌که کمک کرده باشد، در یخچال را باز کرد: چی بیارم؟ ماست؟ _سالاد درست کردم. بیار واسه خودت. من نمی‌خوام. _آها! ظرف سالاد را بیرون گذاشت. کفگیر را از دست بشری گرفت: تعطیلی این ماه می‌برمت شیراز. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯