به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ422
کپیحرام🚫
دمر افتاده بود. به حرفهای طهورا گوش میکرد: اگه یکیشون پسر بشه، اسمش رو یاسین میذارم.
مردمک چشم بشری به یک طرف پرید. با شنیدن اسم یاسین لبخند زد: چه خوب!
-من دلم میخواد دمر بخوابم ولی نمیشه.
بشری مثل طهورا دستش را تکیهی سرش کرد: همچین با غصه نگام میکنی، خوابم کوفتم میشه.
نگاهش رفت روی ساق دست خالی از النگوی طهورا: طلاهات کو؟!
-فروختم.
-پوللازم بودی میگفتی قرضت بدیم.
-خوشم نمیاد آویزون کسی بشیم.
بشری به حرف خواهرش فکر میکرد. به قانع بودن به داشتههایش. به به قول خودش آویزان نبودنش. اینکه آویزانی نیست!
-واسه ماشین فروختیش؟
-پولمون نمیرسید. مهدی گفت وام بگیریم، گفتم چه جوری قسط بدیم؟
-مبارکتون باشه.
-دیگه آسایش دارم. هر بار میخواستم برم دکتر، سونو و آزمایش اذیت بودم.
بشری با لبخند نگاهش میکرد، طهورا خودش را جلوتر کشید.
-چته؟ دمغی!
-دفه بعد نوبت میگیری برا من؟
-نوبت که میگیرم ولی دیر نشدهها.
-سنمون داره میره بالا.
-اینو راست میگی. کاش همون سن پایین شوهرمون داده بودن. وقت واسه درس همیشه هست.
بشری خندید: منو شوهر دادن گلش رو چیدن؟
مچ دست بشری را گرفت: هنوز دلخوری؟ از امیر؟
طاق باز افتاد: قبول کردم تقدیر بوده.
-خوبه ولی خیلی پوستت کلفتهها.
بینیاش را جمع کرد: جم کن جلو من خودتو. عین گربه غلت میزنی!
بشری دوباره چرخید و مثل طهورا به پهلو شد. من حاضرم یه سال فیکس رو پهلو بخوابم ولی یکی از اون کوچولوها تو شکم منم باشه.
_انقدر سخته به پهلو بخوابی؟
طهورا متکایش را برداشت. جای سر و پایش را عوض کرد: یه مرضه انگار. وقتی آدمو از چیزی منع میکنن، یه کرمی به جون آدم میفته که اون کارو انجام بدی.
بشری موهایش را جمع کرد یک طرف: مهدی چطور دل کنده از سادات خانمش؟
طهورا لب برچید: همچینم دلبسته نیس. جدیدا حرف از رفتن میزنه.
آهنگ غوغای ستارگان از گوشی بشری پخش شد. بشری کش آورد تا از سر تخت برش دارد. با این حرکت دوباره به چشم طهورا شبیه گربه آمد.
-امیر میگه بیا تو تراس.
چادررنگی را زیر گلویش گره زد. امیر توی تراس اتاق خودش ایستاده بود: حالا من بت اجازه دادم تو باید بمونی؟
بشری دست گرفت به نرده: چیه؟ پشیمونی؟
_خوابم نمیبره.
-میخوای بیای ببریم؟
-نه زشته.
-خب تو بیا بمون.
-دیگه بدتر. صبح برامون دس میگیرن.
-خب...
-بس کن بشری. تزای آبکی میدی. یه دیقه واسا ببینمت بعد برو.
با نهایت بدجنسی که در خودش سراغ نداشت گفت: میخوام برم پیش آبجیم.
-پس مهدی هم...
بشری نگذاشت بقیه حرفش را بزند: برو بخواب. صبح پشت فرمون چرت نزنی!
-شبت به خیر
به اتاق برگشت خواست بپرسد "چی گفتی؟ مهدی کجا میخواد بره؟" اما طهورا خوابیده بود. در تراس را بست. آرام کنار خواهرش خوابید.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯