به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ423
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ424
کپیحرام🚫
حواسش به تیپهای رنگارنگ که شهر فرنگ بزرگی را به وجود آوردهاند نیست. حواسش پی زیارتهای کوتاه حرم حضرت معصومه رفته است. به اینکه جفت هم بنشینند تا زیارتنامه بخوانند. هر بار که بشری کتاب را ورق میزند، امیر بگوید "چهل و چهاره". صفحهاش را میگفت.
امیر مقابل ساختمان ژنوم نگه میدارد و از پشت فرمان به تابلوی اسامی دکترها سرک میکشد.
-همینه؟
بشری پیاده میشود.
-نمیخواد بیای بالا امیر.
تکیهاش را به آسانسور میدهد. آهنگ تیتراژ سریال آنهشرلی سعی دارد او را به روزگار کودکیاش ببرد اما موفق نمیشود. بشری هنوز طعم شیرین یادآوری زیارت را زیر زبانش مزمزه میکند.
راستی امیر چه قشنگ زیارتنامه میخوونی! نه به قواعد عربی، نه با صوت و لحن آنچنانی، همین که ساده و روان ولی از دل میخوونی، کارت رو قشنگ کرده.
زیارتهای کوتاه آخر هر هفته. امیر میگفت: اینجا تا قم راهی نیست. زشته یه سلام به عمهی خانمم ندم.
آهنگ بیکلام تمام نشده اما باید از آن اتاقک آهنی بیرون بیاید.
خوب شد که ساعت ویزیتم با طهورا یکی نشد. همون بهتر که اون روز دکتر وقت نداشته. اگه میخواست همراهم داخل اتاق بیاد، حتما از حال و روزم با خبر میشد!
نگاهش از مردهایی که بیرون از سالن روی مبلمان استیل منتظر نشستهاند به تراکت "ورود آقایان ممنوع" چسبیده روی در تاب میخورد.
پشت گیشه با فاصله میایستد تا نفر جلویی کارش تمام بشود و بنشیند.
منشی کارت مراقبت را جلوی خانم جلویی میگیرد.
-بشین صدات کنم واسه وزن و فشار.
زن جلویی میرود و جایش را به بشری میدهد.
-بارداری؟
-نه.
-یکم معطل میشی. بشین صدات کنم.
بین ردیف خانمهایی که یکی دوتایشان از فرط ورم پا، صندل مردانه پوشیده اند، با لبخند رد میشود و روی اولین جای خالی مینشیند. گوشیاش را درمیآورد و مینویسد: "سلام معطلی داره عزیزم" و برای "امیرم" نفر اول لیست مخاطبانش میفرستد.
کم کم حوصلهاش سر میرود. سرش را به خواندن تابلوهای فواید زایمان طبیعی و سزارین مشغول میکند.
کمی ترسناکه ولی کی دلم میاد تو رو از حق طبیعی به دنیا اومدنت محروم کنم؟ خانم یا آقای محترمی که نمیدونم من رو قابل مادرت شدن میدونی یا نه؟!
منشی صدایش میزند، بلند میشود و با پوشهی صورتیاش جلو میرود. منشی دوباره میپرسد:
-باردار بودی؟
سرش را به نشانهی نه بالا میاندازد.
-بشین پشت در، اومد بیرون برو تو.
همین قدر خلاصه!
روی مبلمان دو نفرهی چرم قرمز مینشیند، تا به قول منشی بیاد بیرون.
امیر از کجا مطمئنی؟ خیلی دلت آرومه، انقدر که من رو هم آروم میکنی. وقتی تو دلم طوفان و رعد و برق و باران سیلآسا راه میافته، از راه میرسی و به سادگیه بستن دو لنگه دریچهی باز، همه چیز رو آروم میکنی و همهی سرما و باد و بورانها پشت دریچههای بسته جا میذاری!
-علیان!
با صدای منشی از جایش بلند میشود. خانم قبلی بیرون آمده و بشری متوجه نشده است.
-برو تو خانم.
داخل میرود. قبل از اینکه بنشیند، گوشیاش را روی حالت سکوت میگذارد.
-سلام عزیزم!
یادش میافتد که سلام نکرده است. جواب خانم دکتر را میدهد و مینشیند. دکتر با لبخند آرامشبخشی میپرسد.
-خوبی؟
خوب؟ تا خوبی را به چه تعبیر کنیم! اگر این دست و پا زدن من در لابهلای یاس و امید معادل خوب بودن باشد، من در بهترین حال ممکن به سر میبرم.
لب میزند:
-الحمدلله.
دکمهی پوشه را باز میکند و محتوای کاغذی آن را به دست دراز شدهی دکتر میدهد. شستهایش به غلتیدن روی هم میافتند و این یعنی اینکه آرامشش در حال از دست رفتن است.
-مشکلت چی بود؟
و جانش میرود تا دوباره شرح بدهد مشکلش را؛
دکتر اما با انرژی کاغذها را ورق میزند.
بشری روی صندلی وا میرود. حتی دیدن سبزهی بهارنانج روی میز تغییری در حالش ایجاد نمیکند. سبزهای که به آن وقت از سال بیربط است اما هر آدم نرمالی با دیدنش به وجد میآید.
دکتر از پشت عینکش به بشری و بعد برای دومین بار به نتیجههای روی میزش نگاه میکند. همه را مثل بشری مرتب کرده و داخل پوشه میفرستد و جلویش میگذارد.
-نه میتونم امیدوارت کنم نه ناامید.
بشری سرش را بالا میگیرد و همهی توجهاش را به خانم دکتر معروف شیراز میدهد.
-امکانش هست که باردار بشی. با دارو و تغذیه که خیلی مهمه. ولی درصدش پایینه. شوهرت هم باید آزمایش بده.
روزنهی امیدی در دلش باز میشود. روزنهای به قدر باز شدن یک پنجره رو به زیباترین باغ جهان، با پروانههایی که در انوار تابش خورشید بالشان باز و بسته میشود.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯