eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی #برگ427
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 به غیر از چند شب که با صمیمه هیئت رفته بودند، بقیه‌اش را در خانه مانده بود. روی زمین زانوهایش را جمع می‌کند و دل می‌دهد به صدای مداح. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... همراه مداح می‌خواند و سینه می‌زند. دلش هوای یاسین را می‌کند. می‌گرید و سینه می‌زند. با حوله‌ی سفید جدیدش اشک‌هایش را جمع می‌کند. بی‌تاب است. یاد محرم‌های آلمان می‌افتد که همه را در خانه سر می‌کرد و با سوفی روضه‌های دو نفره می‌گرفتند. آنقدر دلش گرفته است که هوای سوفی را هم می‌کند. روضه‌ی تلویزیون تمام می‌شود. سرش را به مبل تکیه می‌دهد و خانه‌ی سیاهپوش شده را از نظر می‌گذراند. بلند می‌شود و روی پرچم‌ها دست می‌کشد. پرچم‌ها را امیر نصب کرده است و بشری حالا در شب دلتنگی جای جای دست امیر روی پرچم‌ها را می‌بوسد. دلم تنگ شده امیر! من بی تو می‌پوسم تو تنهایی! فقط سیاهپوشون و دو شب اول محرم بودی. من تاب یه روز دوری‌ات رو هم ندارم و الآن یه هفته‌اس ندیمت! امیر از همکارش خداحافظی می‌کند. همکارش می‌گوید: -راهت میدن این وقته شب؟ قفل دیجیتال را با کارت باز می‌کند. خانه در سکوت فرو رفته است و تنها لامپ شب‌خواب به سالن هاله‌‌ای از نور بنفش بخشیده است. نگران است که بشری از دیدنش بترسد. یک لحظه پشیمان می‌شود که کاش امشب را در اداره مانده بودم. پاورچین خودش را به اتاق می‌رساند و لبخند روی لبش می‌نشیند از دیدن بشرایش. زیرپوش امیر را پهن کرده روی بالشش و به زیبایی ماه شب چهارده آرام گرفته است. کشو را می‌کشد و یک دست لباس راحتی برمی‌دارد. دلش می‌خواهد دوش بگیرد و باز هم می‌ترسد که بشری بترسد و بیدار شود. باز به خودش می‌گوید کاش نیومده بودم خونه! بین رفتن و ماندن در اتاق دو دل است، تازه به منبع آرامشش رسیده، تاب نمی‌آورد، جلو می‌رود و موهایش را می‌بوسد. می‌خواهد برگردد که چشم‌های بشری باز می‌شود. با اخم به مرد بالای سرش نگاه می‌کند و تا بخواهد متوجه بشود که مرد امیر است، دستش روی قلبش می‌رود و هین بلندی می‌کشد. امیر پوفی می‌کشد از این‌که بیدارش کرده و بدتر از آن ترساندتش. بشری سیخ می‌نشیند. ناباور نگاهش می‌کند. امیر با خیال راحت شده کلید دیمر را می‌چرخاند تا اتاق روشن‌تر بشود. بشری با نگاهی مات می‌گوید: -به همون اندازه‌ای که ازت ترسیدم خوشحال هم شدم. -دلم برات تنگ شده بود. طاقت نمی‌آوردم تا صبح صبر کنم. -اینا چیه دستت؟! -می‌خواستم دوش بگیرم. تا امیر دوش بگیرد، بشری برایش قهوه درست می‌کند. امیر کنارش می‌نشیند و تنها فنجان روی میز را برمی‌دارد. -خودت چی پس؟ -کدوم دیوونه‌ای ساعت دو نصفه شب قهوه تلخ می‌خوره؟! به اتاق می‌رود و با شانه برمی‌گردد. پشت سر امیر می‌ایستد و موهای خیسی که به پیشانی‌اش چسبیده‌اند را به یک طرف مرتب می‌کند. -ولش کن خانم عاقل. می‌خوام برم بخوابم دوباره همین میشه. از جواب امیر می‌خندد. -کی گفته من عاقلم؟ انقدر دیوونه‌ام که وقتی از خدا می‌خوام تو رو برسونه خونه، می‌رسونه برام. -اون‌جور که تو زیرپوش من رو انداختی رو بالشت، دل منم کباب شده چه برسه به خدا. دست‌هایش را حفاظ صورتش می‌کند اما بشری با نیشگون‌های محکم ازش پذیرایی می‌کند. صورتش را تکان می‌دهد تا موهایش کنار بروند. -دلتنگیمم رفع شد. خیر پیش! -زن نیستی که مادر فولادزرهی! امیر فنجان را داخل سینک می‌گذارد و رویش آب باز می‌کند. تا به اتاق برسد، بشری خودش را به خواب می‌زند اما امیر کنارش دراز می‌کشد. -آرومم می‌کنی؟ بشری این را بلد است. این‌که چطور با دست‌هایش و حرف‌هایش جادوگری کند. انگشت‌هایش محاسن امیر را نوازش می‌کند و امیر خمار می‌شود. قبل از این‌که خوابش ببرد می‌گوید: -اذون بیدارم کن، بعد از نماز میریم شیراز.    ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯