به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ431
کپیحرام🚫
ایمان و مریم را بدرقه میکنند. روی پلههای اول ساختمان مینشینند.
-اگه خوابت نمیاد، پاشو بریم.
-خوابم نمیاد ولی تو خستهای.
بلند و میشود و دست بشری را میگیرد و بلند میکند.
-دلت گلزار میخواد. زود میریم و برمیگردیم.
........
پوشهی صورتی را برمیدارد و همه را چک میکند.
-چیزی جا نذاری بشری!
کنارش میایستد و پوشه را از دستش میگیرد.
-آروم امیر! همه رو خبر نکن. همهاش تو همینه.
پوشه را داخل کیفش جا میدهد. سرش را بالا میآورد. امیر با غم نگاهش میکند.
-چیه امیر؟ هر چی خدا بخواد من راضیام.
-آخه این دکتر...
-چی؟ امید آخره؟ من امیدم به خداست. اینجور مطمئن بودی؟! خودت رو نباز.
-حلالم کن.
-کارد بیار سر باغچه حلالت کنم!
میخندد ولی امیر لب از لب باز نمیکند. شرمنده میشود از اینکه بشری امیدوارش میکند. از اینکه میخواهد با شوخی جو را عوض کند.
زهراسادات میگوید:
-شام درست میکنما! دورتون رو زدین، بیاین.
-چشم مامان میایم.
با امیر از خانه بیرون میزند که به خیال زهراسادات چرخی در شهر بزنند. دلش این گرفته حالی را نمیخواهد.
-چرا غمبرک گرفتی؟
حرف نمیزند. بشری نفسش را کلافه بیرون میدهد. میچرخد و زل میزند به همسرش.
-من فقط میخوام مطمئن بشم. چند سال دیگه حسرت نخورم بگم تا وقت داشتیم تلاش نکردیم.
-به جان خودم بشری من فکر نمیکردم...
سبابهاش را روی لب امیر میگذارد.
-تو رو خدا بس کن امیر. گذشته رو پیش نکش. دلت رو بده به خدا. اون بخواد همه چی حله!
بغضش سنگین است. آنقدر سنگین که از گلویش پایین نمیرود و حتی نمیبارد. مثل یک گرهی کور در گلویش جا خوش کرده! میترسد از اینکه بشری "نه" بشنود و بهم بریزد. مثل همان روز که در تراس را باز کرد تا غافلگیرش کند و خودش بدتر غافلگیر شد...
تا رسیدن به کلینیک چیزی نمیگوید. بشری نگاهش میکند.
-تموم شدم زنگ میزنم.
-میام بالا.
میایستد تا امیر پارک کند و با هم میروند. چهرهاش میخندد. میخواهد با تمام انرژیاش درمان را شروع کند. چیزی به نوبتش نمانده و منشی میخواهد که ده دقیقهای صبر کند.
-با همسرت میری؟
میخواهد بگوید نه که امیر "آره"میگوید. سوالی نگاهش میکند و از حالت چشم امیر متوجهی عزم جزمش میشود.
دستش را پشت بشری میگذارد و پشت سرش وارد میشود. خانم دکتر انقدر مشتاق نگاهشان میکند که انگار منتظر بوده این زوج را بییند، بچهشان را بدهد دستشان بروند.
جواب سلامشان را گرم میدهد. با لبخند، امیر را از این همراهی تحسین میکند.
بشری پروندهاش را جلویش میگذارد و زل میزند به صورت دکتر تا از حالت نگاهش متوجهی وضعیتش بشود و میشود.
نگاهی به بشری و بعد امیر میکند.
-یه عکس رنگی هم باید بگیری.
دستور را برایش مینویسد به اضافه آدرسی که مورد تایید خودش باشد. بشری کمی دل دل میکند تا حرفش را به زبان بیاورد.
-نمیشه عکس نگیرم.
دکتر نانفهوم نگاهش میکند. بشری جلوی امیر معذب میشود. نمیداند چگونه حرفش را بزند. دست دست میکند و دکتر میگوید:
-برای روال درمان لازمه.
نگاه گنگ امیر را روی خودش احساس میکند و سعی میکند چشمش به امیر نیفتد.
-سخته برام.
دکتر ابروهایش را بالا میاندازد. متوجهی منظورش شده است.
-به خودت سخت نگیر، دکترا همه زنن. انشاءالله درمان میشی برای زایمانت میخوای چیکار کنی؟
.....
دلش میخواهد پرونده را پرت کند صندلی عقب ولی جلوی امیر نمیتواند. این خودداری کردن جلوی امیر دست و پایش را بسته است.
نزدیک چنچنه هستند که امیر بعد از سکوتی طولانی زبان باز میکند.
-چیکار میکنی؟ میخوای نری؟
-من نمیتونم.
-اول آخر چی؟ برای زایمانت چیکار میکنی؟ میخوای تو خونه دنیاش بیاری؟
راهی ندارد،باید کوتاه بیاید. برای اولین بار از زن بودن خودش بدش میآید.
-چرا هر چی بدبختیه مال زناس؟!
خندهاش بشری را جری میکند.
-بخند. تو چی میدونی من چقدر سختمه؟!
چیزی نمانده نوک انگشتش را در چشم امیر فرو کند.
-من سختمه امیر.
امیر خیلی آرام نگاهش میکند و آرامتر میگوید:
-من چیکار کنم؟
بغ میکند. امیر پیاده میشود. به آن سمت خیابان میرود. فالوده و بستنی معروف و صف اینبار خالی. با دو تا فالوده برمیگردد. کاسهی فالودهی زرد خوشرنگ را با چشمک و همان خندهی جمع نشدهاش دستش میدهد. با شیطنت میگوید:
-زعفرونی گرفتم بچه پسر بشه!
حرص میخورد ولی دلش نمیآید چیزی به امیر بگوید. میگیرد و با قاشق به جان رشتههای شیرین خوشعطر میافتد.
خوبه که همیشه یکیمون حال اون یکی رو بهتر میکنه!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯