eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 صورتش را جلوی صورت بشری می‌برد. می‌خواهد پیشانی‌اش را ببیند که بشری می‌چرخد و زنگ در را فشار می‌دهد. امیر مجبور می‌شود با فاصله بایستد قبل از این‌که اهل خانه تصویرش را روی مانیتور رصد کنند. -خیلی بدجنسی! دلش در خود جمع می‌شود. این که نمی‌داند با خودش چند چند است را دوست ندارد. این‌که از امیر دلخور است اما دلش نمی‌خواهد ناراحت ببیندش. اصلا همه‌ی بحث‌ها سر دل است. دلش جمع می‌شود! دلخور است! دلش نمی‌خواهد! اگر دل و این قاعده‌هایش نبود زندگی بیابانی می‌شد یک‌دست. صاف، ملال‌آور و تکراری. از در حیاط داخل می‌روند و عمارت سفید جلویشان ظاهر می‌شود. تا بخواهند به ورودی ساختمان برسند سی متری فاصله است. -ببین بشری! تو زایمان کردی نگی می‌خوام برم خونه‌ی بابام! فعلا که حکایت زایمان من شده حکایت شتر و دیدن پنبه‌دانه. جواب امیر را نمی‌دهد اما امیر نظر موافقش را می‌خواهد. -باشه بشری؟ -اگه خدا خواست و مادر شدم، مطمئن باش خونه‌ی بابام لنگر می‌اندازم! ساسان را سر پله‌ها می‌بیند و مجالی برای ادامه‌ی بحث پیدا نمی‌کند. احوال‌پرسی‌ها شروع می‌شوند، مردانه به سبک رفاقت قدیمی‌شان. با تعارف ساسان، زودتر وارد خانه می‌شود و هنوز پایش را از در سالن داخل نگذاشته که از شوخی امیر با ساسان مشمئز می‌شود. -خدا هم اولادت رو زیاد کنه هم مادر اولادت رو. امیر! کاش به قول خودت اسلام دست و پام رو نبسته بود که حداقل یه فحش بهت می‌دادم. می‌تونستم بهت بگم بی‌شعور! کاش قهر نبودم تا برمی‌گشتم و جلوی ساسان چشم‌غره بهت می‌رفتم تا حساب کار دست هر دوتون بیاد. فریده به پیشوازش می‌آید. -چقدر عوض شدی بشری! ای بابا! به قول امیر چهار کیلو وزن ناقابل که این حرف‌ها را ندارد. تبریک می‌گوید و احوال نازنین را می‌پرسد. وارد اتاقی که نازنین استراحت می‌کند می‌شود. با موهایی افشان و اخمی مثل دم عقرب چهار زانو روی تخت نشسته است. حق به جانب نگاهش می‌کند، نه! شبیه کسی که طلبش را خورده‌اند و حالا مال‌خور را پیدا کرده‌. -زحمت کشیدی بعدِ دو هفته! لب می‌گزد از زبان‌تلخی نازنین اما باید جو را عوض کند. جلو می‌رود و محکم در آغوشش می‌گیرد. -ای جونم! مامان نق‌نقو! ولی چشمش می‌ماند روی نوزاد صورتی پوش که در آغوش زنی جوان جا خوش کرده. چشم‌هایش برق می‌زند. دلش می‌لرزد که به طرف نوازد برود اما همچین خبطی نمی‌کند وگرنه حسابش با نازنین است که بگوید حالام واسه خاطر بچه اومدی! صورت نازنین را می‌بوسد. -مبارک باشه عزیز دلم. و دوباره دو طرف صورتش را می‌بوسد. دستش را می‌گیرد و کنارش می‌نشیند. جیغ نازنین بلند می‌شود. -آی! چرا مث بچه آدم نمی‌شینی! بشری مات و ترسیده سیخ می‌ایستد. نگاهی به در اتاق می‌کند و نفس راحتی می‌کشد که بسته است. -چته دختر! امیر باهامه. زشته! به خدا الآن فکر می‌کنه تو هنوز نزاییدی. با این حرف زن جوان لبخند ملیحی می‌زند و بشری یادش به اوایل که فاطمه عروسشان شده بود می‌افتد. همین‌قدر ناز بود و ملیح. البته هنوز هم ناز هست ولی زبانش فعال شده! صورت نازنین از درد جمع شده و زیر دلش را گرفته است. -الهی بمیرم چت شد؟! خم شده و چشم‌هایش را بسته است. آهی می‌کشد و با درد حرف می‌زند. -یه آن نشستی و فنرای تخت با هم لرزید. آرام سرش را از چپ به راست تکان می‌دهد و با دستش از طرف چپ به راست شکمش می‌کشد. با نفس‌های بریده می‌گوید: -انگار بخیه‌هام از این‌ور کش اومدن تا این ور! -الهی! مگه سزارینی!؟ ببخش من که نمی‌دونستم. -تو چی می‌دونی. می‌ذاشتی یه سال دیگه می‌اومدی. -مگه من به قول خودت خواهرت نیستم. خب زنگ می‌زدی می‌گفتی. نازنین می‌نالد. -بدهکارم شدم! این بار آرام می‌نشیند. پریشان بازار موهای نازنین را کنار می‌زند. -موهات چرا خیسه! -وای بیست سوالیه!؟ خب حموم بودم. غرولند نازنین را نشنیده می‌گیرد. حق را به او می‌دهد. هم توقع داشته بشری زودتر برسد و هم این‌که درد می‌کشد. -فدات بشم. دیشب از امیر شنیدم، امروز اومدم سراغت. از شیرینی که فریده جلویش گرفته برمی‌دارد. -این شیرینی خوردن داره. شیرینی را می‌خورد و به نازنین که می‌خواهد دراز بکشد کمک می‌کند. نازنین با آه و ناله سرش را به تشک می‌رساند. کنار زن که حدس می‌زند عروس خانواده‌ی صبوری باشد می‌نشیند. نوزاد به طرفش گرفته شده را می‌گیرد. -چه نازه! ماشاءالله. دلش نمی‌آید ببوسدش، نه صورتش و نه دستش را، آن‌قدر که ظریف است اما می‌بویدش، عمیق! چقدر این بو را دوست دارد و چه نعمتی می‌بیند این بو را، نعمتی که نمی‌داند به چه حکمتی از آن محروم شده است. پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر را کنار قنداقه‌اش می‌گذارد. همین رنگ طلایی زیبای مسبب بحثشان را. -اسمش چیه؟ -رقیه!    ✍🏻 مهاجر کپی یا انتشار به هر شکل