💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ456
کپیحرام🚫
فشار خون طهورا به کمک هیدرالازین پایین میآید ولی وضعیت کبد و کلیهاش همچنان خطرناک پابرجا ماندهاند.
پلکهای سرخش از خستگی به هم رسیدهاند و بشری که با هزار چک و چانه موفق به ماندن کنارش شده، ذکر صلوات را زبان گرفته است. سلیس و ساده پشت سر هم میفرستد، با و عجّل فرجهم.
گوشی طهورا زنگ میخورد و بشری سریع جواب میدهد مبادا که خواب آرام خواهرش آشفته بشود. تماس را وصل میکند و به راهرو میرود.
-سلام سادات خانم! خوبی نفس؟ عیدت مبارک.
دستپاچه میشود. صدای مشتاق مهدی، همسرش را میخواند و بشری واقعاً درمیماند که چه بگوید! باید قبل از اینکه مهدی بخواهد دوباره ابراز محبت کند حرفی بزند.
-طهورا خوابه.
مهدی ساکت میشود. میخواهد بپرسد شما بشری خانمی که بشری سلام میکند.
-خوبید آقامهدی؟
احوالپرسیهایشان تمام میشود. مهدی میگوید:
-خیلی وقته خوابیده؟
-نه.
-حالش خوبه؟
باید بگوید؟ نه! خیلی نگران میشود. کاری که از آن فاصله از دستش برنمیآید.
-خوبه خدا رو شکر.
-خب از طرف من سلامش رو برسونید و عید رو هم تبریک بگید. شاید تا چند روز دیگه نتونم زنگ بزنم.
بهتر. خدا کنه سلامت باشی ولی تا چند ردز زنگ نزنی چون من واقعا نمیدونم چی باید بگم بهت.
چشم میگوید و با پایان گرفتن تماس، متوجهی اذان میشود. از همان در اتاق نگاهی به وضعیت طهورا میکند. چهرهی زمخت آنژیوکت پشت دستش جا خوش کرده است. سرم سر دستش قطرههای عجول مکسولفات را به ورید مضطرّ طهورا منتقل میکند تا دو جنینش به مرحلهی رسیدگی برسند.
یعنی ممکنه اگه من هم تو زندگیم، جایی کال باشم و فرصتی برای رسیده شدن نداشته باشم، خدا همین شکلی با یه سرم دردناک من رو از خامی دربیاره؟
چطوری مثلا؟
با یه تلنگر؟ یه اتفاق دردناک؟ یه فراق؟ یه درد جسمی یا روحی؟!
ولی الآن درد رو طهور داره تحمل میکنه، تکاملش رو جگرگوشههاش میبینن.
پس تو همهی سختیهایی که من پشت سر گذاشتم، من به واقع خواب خوش میدیدم و تو خداجان، تو درد کشیدی؟! دردی که من میکشیدم، فقط ادای درد بوده!
گوشی طهورا را به حالت سکوت درمیآورد و خودش را به نمازخانه میرساند.
هیچ کاری نکرده اما تنش خرد است و خمیر. از دلواپسی و ترسی که از وضعیت خواهرش دارد، تن و روانش خسته است. مغرب عشایش را ادا میکند و در پایان سرش را روی مهر کوچک سر تسبیح امیر میگذارد.
بی آنکه بخواد گریهاش میگیرد. خواهرش، بچههای خواهرش و همسر مهربان خواهرش را دعا میکند. خودش هم نمیداند چطور اما یک لحظه تصویر علی کوچک رباب در دستان بالاگرفتهی حسین مثل پردهی تعزیه روی پلکهایش سنگینی میکند. صدای گریهی بریده بریده و کودکانهی علیاصغر در گوشش زنگ میزند.
علی کوچک حسین! قربونت برم. مراقب کوچولوهای ما باش!
عطر تربت از تسبیح خیس شده، به مشامش میخزد و دلش میرود پای ششگوشهای که تا به حال مشرف نشده.
باید برود. مجالی برای نشستن و به پای دل راه رفتن ندارد. امیر و طاها هنوز در پارکینگ بیمارستان ماندهاند. تا به آسانسور برسد، با امیر تماس میگیرد. ورودی بیمارستان با امیر و طاها و سیدرضا و زهراسادات و در نهایت تعجّب با حاجصادقی و همسرش روبهرو میشود.
-وای مامان من که گفتم نیازی نیست بیای! حاج خانوم شما دیگه چرا اومدین؟ من هستم پیشش.
-من دلم جا میگیره خونه بمونم؟ دخترم الکی الکی افتاد روی تخت!
-پیش میاد دیگه مامان! فاطمه رو تنها گذاشتی اومدی؟
-برمیگردم فقط خواستم خیالم راحت بشه.
-دورت بگردم هیچی نیست. شما برو خونه. دارو تزریق کردن ریه بچهها کامل بشه، تا فردا وقت میدن بهش بعد سزارین میشه.
بوسهای که به صورت مادر مینشاند، فرصت هر کلامی را از زهراسادات میگیرد. از سر شانهی مادر، امیر را میبیند دستهایش به جیب کاپشنش پناه بردهاند و در نیمه تاریکی اول شب، خیره نگاهش میکند. لبخند ساکتی میزند و سرش را پایین میآورد. بشری هم متقابلاً سر تکان میدهد.
نگاهی به جمع مقابلش میاندازد. سر سالی همه زابراه شدهاند. سیدرضا مثل همیشه ستبر ایستاده اما نی نی چشمهایش در همان روشنایی کم، نگرانیشان را به گوش بشری میرسانند.
-تو بیا برو شام بخور. تو ماشینه. با امیر برو. من یه سر برم پیشش.
به زهراسادات رو میکند.
-خوابه مامانجان.
پاهای زهراسادات جلو رفتهاند و در اتوماتیک باز شده.
-فقط ببینمش. بیدارش نمیکنم.
روی سفرهی کوچیکی که امیر صندلی عقب ماشین تدارک دیده چشم میچرخاند.
-نمیشه نخورم؟
نچ قاطع امیر، ناامیدش میکند. جلوی امیر نمیشود از زیر غذا دررفت.
-شامت رو کامل میخوری تا بذارم بری بالا.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ456
کپیحرام🚫
بعد از دو بار دیدنش، دلش برایش پر میکشید ولی همراه امیر برای آوردنش نرفت. اتاقش را چند ده باره نگاه کرد.
تخت و کمد لیمویی هم مثل دل بشری نبض میزد برای دیدن نوزادی که بشری تمام خانه را برای آمدنش گردگیری کرده بود.
صدای زنگ خانه آمد. بشری با عجله خودش را به آیفن رساند. لبخند امیر و قرص ماهی در آغوشش، اشکش را درآورد.
بیا تو عزیزم. قدمت به روی چشم.
در سالن را باز کرد. امیر از آسانسور بیرون آمد: سلااااام. مامان بشری!
از بغل امیر گرفتش. بغض خوشحالیاش را فرو داد. اشکش لجوجانه بارید و روی لباس نوزاد افتاد. دستپاچه شد و دست کشید روی خیسی لباس.
صورت به صورت کوچکش گذاشت. عطر تنش را بویید. نفس عمیقی کشید: خوش اومدی به خونهی خودت حسین!
دستانش را مثل پیچک دورش گرفت. چشمهای بازش، آسمانی است پاک. انگشت میکشد روی ابروهایش، بینیاش، گردی کوچک صورتش که دنیایی است بیانتها برای بشری و در آخر انگشتش روی گودی بالای بینیاش مینشیند. کمی میلزاندش و لبهای حسین از دو طرف کشیده میشود.
-ای جان! میخندی!
پوست لطیف صوراش را میبوسد.
-قربونت برم.
تمام احساسهای خوب دنیا، یکجا به جانش تزریق میشوند. مینشیند و صورتش را عقب میکشد تا بهتر ببیند این کوچک زیاد از حد دوست داشتنی را.
دلش میخواهد سانت به سانت دست و صورتش را نوازش کند.
-خیلی نازه به خدا!
سرش را به هوای دیدن امیر بالا میگیرد. همانجا کنار در میبیندش. امیر در باز مانده را میبندد. بشری میمرسد:
-مگه نه امیر؟
سرش را تکان میدهد. هوای صورتش بارانی است. مرد بشری میخواهد گریه کند. بشری گردن میکشد و سوالی نگاهش میکند.
-چیه امیر؟
لبهای چفتش را بهم فشار میدهد. سرش راربالا میاندازد و با نهایت اشتیاق به دیدن مادر و پسری میایستد که نسبت خونی ندارند ولی ارتباط عمیق قلبیشان دیدنی است.
-بیا بشین امیر. بیا دل سیر نگاش کنیم.
از مقابل لبخند بشری رد میشود و پیچیده در گردباد سکوت، به اتاق میرود. نگاه بشری، تمام رنگهای شادش را میبازد. دستهایش میروند که سست بشوند اما خودداری میکند.
میخواهد برود بالای سر امیر و بپرسد که چراوناراحتی؟ مگر خودت این پیشنهاد را ندادی؟ من که نگفته بودم بچه بیاریم!
پشت دست سفید حسین را بوسه میزند. به چشمهای بستهاش لبخند میزند.
-دورت بگردم مامان!
باارزشترین داراییاش را محتاطانه گوشهی ال مبل می گذارد و رویش را میپوشاند.
نمیداند چه میشود و مه حرفهایی بینشان رد و بدل میشود. پاهایش برای رفتن کنار امیر دل دل میکند.
قدمهایش را محکم برمیدارد تا دل دل کردنها زیر گامهایش محو بشوند.
به قاب در تکیه میدهد و با گردن کج گرفته زل میزند به امیرش که سرش را روی دستش روی میز گذاشته. امیر با احساس حضورش سر بالا میآورد و دنیا روی سر بشری آوار میشود وقتی چشمهای سرخ و خیس امیر را میبیند.
پاهایش عجله میکنند به طرفش.
-چیه امیر؟!
امیر پلک میزند و اشکی درشت از چشمش فرومیریزد.
-چرا تو رو از این لذت محروم کردم؟!
-امیر؟!
دستهایش را باز میکند.
-جون امیر.
سرش را به سینهی امیر میچسباند و دستهای امیر دور شانهاش مینشینند.
-ببخش بشری.
-امیر! حسین بهترین هدیهای هست که خدا لهم داده و تو تدارک این هدیه رو دادی. ازت ممنونم.
-ببخش بشری.
لجوجانه میگوید:
-ممنونم امیر. ممنونم.
تپشهای نامنظم قلب امیر روی پردهی گوشش مارش عاشقانه میروند و بشری دلش نمیخواهد دل بکند از این لحظات و از این تن گرم.
-دوستت دارم امیر تا ابد ممنونتم.
-منم دوستت دارم.
صورت از سینهی امیر برمیدارد.
با لبخند بهم نگاه میکنند و همزمان خیسی صورتشان را میگیرند.
گریهی ضعیفی لز سالن صدایشان میزند و بشری یکدفعه از امیر فاصله میگیرد.
انگار خجالت کشیده باشد.
امیر میخندد.
-اون تو سالنه. نمیبیندتت.
بشری برای بار چندم میگوید:
-ممنونم امیر.
صدای حسین بلندتر میشود. جفتشان با سرعت خودشان را به کوچک دوست داشتنیشان میرسانند.
-جانم مامان.
-جانم بابا.
بهم نگاه میکنند و همزمان میخندند از این احساس زیبا.
پایان
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯