eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 طاها پیاده نمی‌شود. بشری می‌پرسد: -کجا میری داداش؟ -برم چاقاله بگیرم. -می‌داند که طاها دستش انداخته، به جد می‌گوید: -اگه بری تا مهارلو و برگردی راست گفتی! جلوتر می‌رود و در را برای طهورا باز می‌کند. چهره‌ی آشنای زنی را می‌بیند. اندک دقتی لازم است تا یادش بیاید اما انگار آن زن زوتر او را شناخته. از رویی که برگرداند و پشت پلکی که چرخاند، مطمئن شد که خاله‌ی مهدی است و هنوز هم از مرکبی که روز عقد سوار بود، پیاده نشده. کنار خواهرش نشسته است و بی‌میل در مقابل خواهرها به خودش زحمت ایستادن می‌دهد و برخلاف رفتار محبت‌آمیز خانم‌ صادقی، با چهره‌ای یبس، به سردترین حالت ممکن از طهورا احوال می‌گیرد. بشری به طهورا کمک می‌کند تا در تنها اتاق پایین، لباس‌هایش را عوض کند. به شدت به استراحت نیاز دارد اما به احترام خاله‌ی همسرش به سالن برمی‌گردد. لیوانی چای برمی‌دارد تا خستگی را بگیرد. صورت کوچک پسرهایش روی دو تا مردمکش نشسته. دلش پر می‌کشد برایشان، با پرهای سوخته. دلش می‌سوزد از دیدن یادآوری صورت زرد یوسفش. مثل یک قطعه‌ی بریده شده از تصویری دیگر، کنار جمع نشسته و اما جایی دیگر سیر می‌کند. فرسنگ‌ها آن‌سوتر، مهربان‌عشقش به سبکی پر، به پرواز فکر می‌کند و خوش این‌جا برای سه عزیزانش دخیل بسته است. خاله‌ی مهدی قند کوچک اضافه را در بشقاب مقابلش می‌گذارد و با ژست خانم مارپلی سوال می‌کند: -چند ماه بعد عروسیت حامله شدی؟! از تعجب، چاره‌ای ندارد دست روی سرش بگذارد تا از شاخ‌های درآمده‌اش با خبر شود. هیج وقت به خود اجازه نداده در این امور از زندگی کسی دخالت کند و حالا نمی‌تواند این حجم از کنکاوی را هضم کند. سکوتش طولانی می‌شود و خاله خودش دوباره شروع می‌کند. ‌-آخر تابستون بود عروسیتون. نگاهش چرخ می‌زند سر تا پای نزار طهورا را. -خوب میخت رو کوفتی ولی صبر می‌کردی بعد عروسیت. مادرشوهرش رنگ می‌بازد. خواهرش هنوز دست‌بردار نبود؟! به چه چیزهایی فکر می‌کرد! در شرایطی که دو خانواده نگران سلامتی تازه به دنیا آمده‌هایشان بودند. طهورا قسمت دوم حرفش را نشنیده می‌گیرد و می‌گوید: -مهدی خودش بچه دوست داره. اما فاطمه حرفی می‌زند که انگار فقط بخش دوم حرف‌های خاله را شنیده. -خاله خانم! مشغل‌ضمه نشید. با یه حساب سرانگشتی هم میشه فهمید که بچه‌های نارس رو زیر دستگاه نگه می‌دارن. سر جایش برمی‌گردد و تکیه می‌زند. دلسوزانه طهورا را می‌پاید. -این بیچاره رنگ به رو نداره، نشسته اصول دین جواب میده. صدایش را محکم‌ می‌کند. -پاشو برو بخواب دختر. از صبح زود تا حالا بیداری با این وضعیتت. بشری گوشی‌اش را زیر جانه‌اش نشانده و نگاهشان می‌کند. فکر می‌کند تاریخ حاملگی طهورا به چه کار بقیه می‌آید؟ گوشی زیر چانه‌اش می‌لرزد. دلش امیر را می‌خواهد و خدا جواب دلش را می‌ِدهد. امیرم را می‌بیند روی صفحه‌ی گوشی. بلند می‌شود و به حیاط می‌رود. گوشی را می‌چسباند کنار گوشش، از دلتنگی دلش می‌خواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط می‌شنود‌. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯