eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐دریــافــت آرامــش الــهــی🌙 بارالـها از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم، نكند فرق به حالم ... چه براني ،چه بخواني، چه به اوجم برساني ، چه به خاكم بكشانی نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم، نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي در اگر باز نگردد، نروم باز به جايي پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي كس به غير از تو نخواهم چه بخواهي چه نخواهي... باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي ⭐شبت غرق در آرامش و در پناه خدا🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي. هيچ چیز من را... شکست نخواهد داد، وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری به دور و بر نگاه کرد. سکوت اطرافش، ترس توی دلش می‌انداخت. جو سنگینی که امیر راه انداخته‌بود، مثل پیچک دور بشری پیچید. داشت نفسش را بند می‌آورد. دست گرفت به درخت گردو و بلند شد. چشم‌های امیر همراهش بالا رفت. چادر نداشت. دلش نمی‌خواست امیر نگاهش کند. آستین‌ها را کشید تا زیر مچ. قدم اول را برداشت. امیر هنوز نگاهش می‌کرد: بذار تمومش کنم‌. بشری از کنار امیر رد شد. امیر دست کشید توی موها: صبر کن بشری. ایستاد. به امید نگاه نکرد. آب دهان را قورت داد: همه چی تموم شده. برق از سر امیر پرید. بشری به خانه‌ی سنگی نگاه کرد. حتما تا الآن مامان‌بزرگ برگشته. امیر به ساعتش نگاه کرد. نگاه بشری هم روی ساعت امیر رفت. برایش آشنا بود. ریزتر نگاهش کرد. خودش بود. همان ساعتی که برای تولد امیر خرید. همان شبی که امیر حاضر نشد در جشن کوچکی که بشری برایش گرفته بود همراهی‌اش کند. بشری به او اصرار کرد این شب را خراب نکن و امیر بی‌توجه به زحمات او برای تولد، خیلی بچه‌گانه کوتاه نیامد و آخرش به زمین خوردن و بیمارستان و بعد هم جدایی‌شان کشید. امیر برای چه آن ساعت را پوشیده بود؟ می‌خواست چه را ثابت کند؟ این‌که بشری برایش عزیز هست و هدیه‌اش آن‌قدر ارزش دارد که بعد از چند سال هنوز نگه‌اش داشته! خواست نگاهش را از دست امیر بگیرد که دست راست امیر نشست روی دست چپش و حلقه‌ی رینگش را در انگشت چرخاند. حلقه‌ای که یک روز در کافه‌ی همیشگی‌شان، بشری دستش کرد. نفهمید امیر از عمد آن کارها را می‌کرد، برای جلب توجه بشری یا نه واقعا حواسش نبود و نمی‌دید که بشری دارد نگاهش می‌کند. به هر حال این که امیر حلقه‌اش را پوشیده و ساعت هدیه‌ی بشری را دستش کرده، در حال حاضر دردی از بشری دوا نمی‌کرد. کمی دامنش را بالا گرفت و از بین علف‌ها رد شد. خودش را به راهروی سنگ‌فرش وسط باغچه رساند. امیر با فاصله کنارش راه افتاد. از کنار درخت‌های گیلاس به بار نشسته رد شدند و به سمت حوض قدم‌زنان رفتند. امیر باز شروع کرد: گفتن تو به کار حامد میای، پس حتماً به کار ما و کشورتم میای. می‌تونی جبران کنی، و حتی مفید هم باشی. اگه از برنامه‌های اونا مطلع باشیم و بدونیم هدفشون چیه، از صدمه دیدن چندین بشری می‌شه جلوگیری کرد، می‌شه جوونایی مثل هم‌کلاسی‌های دانشگاهیت رو از نابودی یا تبدیل شدن به یکی مثل حامد نجات داد. اون روز حفظ تو شد انگیزه. باور نمی‌کردم واقعاً مفید باشم اما اونا بهم باور داشتن. گفتم به حامد نه گفتم که حال زنم خوب نیست. یکی‌شون مدارک رو جمع کرد: حامد باز برای جذبت تلاش می‌کنه. کاری کن که حس کنه با تونسته راضیت کنه. از گوشه‌ی چشم به بشری نگاه کرد. تو هنوز سرپا نبودی. گفتم: چند هفته وقت بذارم برای خانومم. بشری لب برچید. سرتکان داد. از تاسف خوردن او، امیر نفس بلندی کشید: برای جبران اشتباهم با حامد رفتم. باید زهرم‌و به حامد می‌ریختم. طوری که فکرشم نمی‌کرد. مجبور شدم به نقش بازی کنم. رفتم. قاطی تشکیلاتشون شدم. امیر سعادت شد یه جفت گوش و چشم که از داخل راهروهای لونه‌ی شیطون به نقشه‌ها و طرح‌هاش نگاه کنه. خیلی سخت بود. دور بودن از تو، ناامیدت شدنت. سرشکستگی حاج‌سعادت، غصه‌ی مامان. بشری احساس کرد امیر وقت گفتن این حرف‌ها شانه خم می‌کند. امیر دست به سینه شد: امیدم این بود که یه روز، دوباره جلوی تو و خانواده‌ام سرم رو بلند کنم و بگم جبران کردم. فهمیدم حامد بعد رفتنم طبل رسواییم‌و گرفته دست. تازه بغض و کینه‌اش رو نسبت به خودم و خونواده ام دیدم. حامد پر از عقده بود. پر از سرخوردگی‌های بچگی‌اش. شاید هم مقصر پدرش بود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐دریــافــت آرامــش الــهــی🌙 بارالـها از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم، نكند فرق به حالم ... چه براني ،چه بخواني، چه به اوجم برساني ، چه به خاكم بكشانی نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم، نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي در اگر باز نگردد، نروم باز به جايي پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي كس به غير از تو نخواهم چه بخواهي چه نخواهي... باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي ⭐شبت غرق در آرامش و در پناه خدا🌙
هدایت شده از این سه کلمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید؛ ✅ راحله امینیان، مجری صدا و سیما هم به پویش این سه کلمه پیوست. 🔻برای پیوستن به پویش و امضای بیانیه به وب سایت in3kalame.ir مراجعه فرمایید. 🛑 آدرس کانال: @in3kalame 🛑
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
🌾👆💯⏯💯👆🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي. هيچ چیز من را... شکست نخواهد داد، وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'
شروع ماه جدید مبارک ان شاءالله شروع ماه گره بخوره با شروع موفقیت شروع پیشرفت شروع آرامش شروع خوشبختی و شروع بهترین زندگی ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد همه گویند که این باغ گلی کم دارد بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست چو خزانی است که گویی غم عالم دارد آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو 🌷
دنیا محل گذر است انسان هم رهگذر است یکی ازاهالی ترکیه در تويتر نوشته بود: خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد. چند روز بعد از بیرون راندنم، زلزله رخ داد. حالا صاحب خونه‌ای که مرا بیرون کرد با من توی یک چادر باهم و درکنارهم پیش یک آتش می‌نشینیم! دنیا زودگذر است و کسانی که در آن هستند. بر دیگران سخت نگیریم. . اخلاقی و آموزنده و های
🌿 مراقبات روز آخر 🔅اوّل: غسل 🔅دوّم: روزه 🔅سوّم: نماز سلمان فارسی ▫️به اين صورت كه ده ركعت نماز گزارد، بعد از هر دو ركعت سلام دهد و در هر ركعت بخواند: ▪️سوره «حمد» یک مرتبه ▪️سوره «توحيد» سه مرتبه ▪️سوره «كافرون» سه مرتبه ▫️و پس از هر سلام دست‌ها را بلند كند و بگويد: ▪️لا إِلَهَ إِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ▫️سپس بگوید: ▪️وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِيمِ ▫️سپس دست‌ها را بر چهرۀ خود بكشد. ✅ امروز و ۲۹ رجب است ، و این اعمال مربوط به فردا و سی رجب است 👌 تعجیل در فرج صلوات
از لحاظ روحی نیاز دارم یکی بهم بگه پاشو بیا سفرِ راهیان نورت جور شد:)💔
بسیجـی‌بابصیـرت‌اسـت اماازخـودراضـی‌نیسـت طرفدارعلـم‌اسـت ؛ امـاعلـم‌زده‌نیسـت متخلـق‌بـه‌اخـلاق‌اسلامـی‌اسـت امـاریاکـارنیسـت درکـارآبـادکـردن‌دنیاسـت اماخـوداهـل‌دنیـانیسـت ••!♥️ "" |شهید‌آرمان‌علی‌وردی🌷|
نَشۅۍتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتۅمۍگَـردم ۅزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌ッ سَـردآرِتۅمۍگَـردم! 🌙⛅️¦⇢
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 کنار حوض ایستاد. آستین‌هایش را بالا زد و نشست که وضو بگیرد. بشری بی‌حرف پله‌های ایوان را بالا رفت و خودش را به اتاق رساند. قصد داشت بیرون نیاید. تکیه‌اش را به مشتی مخمل قرمز داد و زانوهایش را بغل کرد. نور قرمز شفق از پنجره داخل زده و روی قاب منظره‌ی بهاری افتاده بود. به حالتی خنثی رسیده بود. حرف‌های امیر او را به فکر وا داشته بود اما در آن لحظات هیچ احساسی نسبت به امیر در او به وجود نیامده بود. هیچ خبری از آن شوری که در روسیه وقتی بعد از مدت‌ها امیر را دید نبود. چادر نمازش را از لبه‌ی طاقچه برداشت. سجاده‌اش را از لای چادر تا شده درآورد و پهن کرد. قرآنش را باز کرد و از ادامه‌ی صفحه‌ای که خوانده بود شروع به خواندن کرد. لذت بخش‌ترین کار برایش این بود که قبل از اذان آماده‌ی نماز باشد و قرآن بخواند تا وقتی که اذان بشود. یکی دو صفحه خوانده بود که صدایی از حیاط توجه‌اش را جلب کرد. انگشت لای صفحه‌ای که می‌خواند گذاشت و قرآن در دست خودش را به پشت پنجره رساند. مامان‌بزرگ برگشته بود و با امیر بحث می‌کرد. صدایشان واضح نبود و چیزی نمی‌شنید. امیر سر به زیر ایستاده بود و مامان‌بزرگ پشت سر هم در حالی که دست‌هایش را از هیجان تکان می‌داد با اخم و ناراحتی حرف می‌زد. لبه‌ی طاقچه‌ی پنجره نشست. قرآن را به سینه‌اش گرفت. صورتش سمت آن دو نفر ولی نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. اشتیاقی برای شنیدن حرف‌هایی که مامان‌بزرگ به امیر می‌زد نداشت. امیر همان‌طور که سر به زیر ایستاده بود و دست روی دست گذاشته با تکان سر حرف‌های مامان‌بزرگ را تایید می‌کرد. بابابزرگ از راه رسید و مشغول صحبت با همسرش شد. ظاهرا داشت او را به آرامش دعوت می‌کرد و با دستش که به پایین اشاره داشت از او می‌خواست که آرام باشد. امیر سرش را بالا گرفت و نگاهش به طرف پنجره چرخید. از فاصله‌ی دور با چشم‌های مغموم و شرمندگی بهش خیره شده بود. به تصویر مبهمی که از پشت پنجره می‌دید. بشری بلند شد و به سر سجاده‌اش برگشت. تا حدودی می‌دانست قضیه چیست. مامان‌‌بزرگ طاقت نیاورده بود. حرف‌های زیادی در نبود بشری راجع به امیر می‌زد و حالا حتما داشت همان‌ها را به خود امیر می‌گفت. بابابزرگ هم که همان قبل از آمدن امیر سعی در آرام کردن مامان‌بزرگ داشت و می‌گفت "ما نمی‌تونیم قضاوت کنیم" از نگاه حسی به قلبش راه پیدا کرده بود. مثل قبل دلسرد و دلمرده نبود. در واقع عشق به امیر نه از بین رفته بود، نه فراموش شده بود و نه سرد. آتشی بود زیر خاکستر که گاهی اوقات حرارتش دل بشری را نشانه می‌گرفت اما باز هم فرو می‌نشست. بشری خودش هم دلیلش را نمی‌دانست اما از این وضعیت راضی بود. تا وقت نماز سر سجاده‌اش ماند و بعدش هم سجاده را جمع کرد و مچاله شد گوشه‌ی اتاق. فکر می‌کرد حتما تا حالا بحث‌ها تمام شده و امیر رفته. ولی هنوز برلی من روشن نشده. دلیل شلیکش؟ بیرون نرفت تا وقتی که در اتاق یک‌باره باز شد. به خودش آمد و تکاتی خورد. مامان ‌بزرگ برای شام صدایش کرد. -چادرت رو سرت کن بیا شام -چادر چرا! مگه نرفته؟ دلخوری مامان‌بزرگ هنوز پایان نگرفته بود اما لحنش آرام‌تر شده بود.خودش را داخل کشید و در را نیم‌بند کرد. -مهمون رو که نمی‌شه دم غذا خوردن بذارم بره بشری چادرش را از روی چوب لباسی پشت در برداشت. جلوی آینه قدیمی که در یک قاب سفید با گل‌ صورتی و مرغ‌ زرد جا گرفته بود ایستاد و با خنده گفت: -توپت پر بودا. بیچاره رنگ به رنگ میشد مدام -دل‌خنک که نشدم ولی دلمم براش می‌سوزه همراه مامان‌بزرگ سمت به آشپزخانه رفت. کمک مامان‌بزرگ وسایل سفره را آماده کرد. همه را داخل دو مجمعه چید. مامان بزرگ خیلی تر و فرز یکی را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. پشت سر مامان بزرگ وارد ایوان شد. امیر با دیدنش زود بلند شد و مجمع را از دستش گرفت. کنار امیر حای خالی بود اما بشری دورترین جا نسبت به امیر، آن سر سفره نشست. بی‌اشتها بود. بیشتر با غذایش بازی می‌کرد. زودتر از همه بلند شد. بشقاب و قاشق و لیوان خودش را برداشت و به آشپزخانه رفت. بقیه‌ی سفره را پیرمرد و پیرزن با هم جمع کردند. بشری باز هم بیرون نیامد و با شستن ظرف‌ها خودش را مشغول کرد. هوا گرم بود و درچه‌ی کوچک آشپزخانه با وجود این که باز بود، تاثیری برای خنک کردن هوا نداشت. چادرش را دورش پیچید و به ایوان برگشت. حنکای دلپذیری به صورتش می‌خورد اما راه اتاق را پیش گرفت و به طرف اتاق رفت. پنجره را باز کرد و باز به گوشه‌ی اتاق خزید. دیروقت بود و نمی‌فهمید امیر چرا هنوز نشسته. چشم‌های خسته‌اش را به قول معروف با چوب کبریت باز نگه داشته بود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌وبگہ اینجورےقراربودمجاهدبشۍ💔؟
پروردگارا امشب ازتو روحی وسیع میخواهم آنقدرکه فراموش نکنیم این توهستی که دلیل تمام لبخندها شادیهاخوشی ها و اتفاقات زیبای زندگی ما هستی شبتون زیبا🌙
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 همان‌طور به حالت نشسته خوابش برد. بیدار که شد، نمی‌فهمید چه قدر گذشته، همه جا ساکت بود. ساعت گوشی‌اش را نگاه کرد. بیش‌تر از یک ساعت گذشته بود. فکر کرد حتما امیر تا الآن رفته. باد دریچه‌ی پنجره را باز و بسته می‌کرد. بلند شد و سجاده‌اش را جلوی دریچه گذاشت تا مانع بسته شدنش باشد. پارچ روی طاقچه را برداشت که قبل از خواب وضو بگیرد اما پارچ خالی بود و خیلی سبک بلند شد. هیچ صدایی از بیرون به گوشش نمی‌خورد. حتما بابابزرگ و مامان بزرگ هم خوابیده بودند. فکر کرد پاورچین پاورچین بروم و از بیرون وضو بگیرم. شب‌های قبل پیرمرد و پیرزن داخل ایوان پشه‌بند می‌بستند و می‌خوابیدند. آرام لای در اتاق را باز کرد تا صدای در بیدارشان نکند. با تعجب دید که ایوان خالی است. پس اونا کجا خوابیدن!؟ از لامپ سر در حیاط، نور زردی تابیده و آن سمت حیاط روشن شده بود. از کنار حوض رد شد و بی‌صدا خودش را به دستشویی رساند. با دست و صورت خیس راه رفته را برگشت. هنوز به ایوان نرسیده بود که سایه‌ای را در راه پله‌ای که به طبقه‌ی بالا می‌رفت، دید. دست روی سینه‌اش گذاشت و هین بلندی کشید. بعد به خودش آمد و سریع روسری‌اش را که برای کشیدن مسح سر روی شانه‌اش افتاده بود سر کرد و آستین مچی پیراهنش را پایین کشید. دست پاچه به چپ و راست نگاه کرد. سایه از پله‌ها پایین‌تر آمد و قامت مردی نمایان شد. با قدم‌های بلند، خودش را به در اتاق بابابزرگ رساند. دست روی دستگیره‌ی در گذاشت که صدای امیر را شنید. -نترس دستش روی دستگیره شل شد. این که هنوز این‌جاست؟ چرا نرفته! -تو هم مث من خوابت نمی‌بره؟ بی توجه به سوال امیر که حالا وسط ایوان ایستاده بود، از کنارش رد شد و خودش را به اتاق رساند و صدای امیر که صدایش می‌زد در بسته شدن در اتاق گم شد. کتاب مفاتیحش را برداشت و لبه‌ی پنجره رو به کربلا نشست و زیارت عاشورا خواند. بعد از زیارت عاشورا، خودش را بالا کشید. تکیه‌اش را به قاب پنجره داد و در تاریک و روشن شب، به باغ زل زد. امیر مثل شبگرد‌ها از ته باغ می‌آمد. سر خورد و از طاقچه‌ی یک متری پایین رفت. کلید را در قفل در اتاق چرخاند. رخت خواب پیچ گدشه‌ی اتاق را باز و تشکش را پهن کرد. چشمانش را بسته بود و پلک‌هایش را به هم فشار می‌داد تا هر طور شده خوابی که از سرش پریده بود را دوباره به چشمانش برگرداند. صدای تق و تقی باعث شد، سرش را از روی متکا بلند کند. خدا را شکر می‌کرد که در را قفل کرده. گردنش کش آمد و به پنجره نگاه کرد. دستی روی شیشه‌ نشست و دوباره تق و تق به شیشه زد. حتما امیره. سر جایش نیم خیز شد و گفت: -بله -هنوز بیداری؟ روسری‌اش را از بالای سرش برداشت و سرش کرد. با خودش غر زد اگه گذاشت بخوابم. سر جایش نشست و گفت: -چیزی لازم داری؟ -پا میشی بیای بیرون. اگه خوابت نمی‌بره -اگه بذاری خوابم می‌بره امیر لبخند تلخی زد. این بشری شباهتی به بشرای قبل نداشت اما مهرش همانی بود که بود. همان‌قدر عزیز. همان‌قدر خواستنی. میان خنده لب گزید. کو اون بشرایی که اگه صداش می‌کردم بی‌قرار می‌شد برام! -بشری صدای بشری را از پشت سرش شنید. پشت پنجره ایستاده بود. -بله -میشه بیای حرف بزنیم؟ ایستاد مقابل پنجره. هاله‌ای از چهره‌ی بشری که در چادر رنگی سبز و آبی قاب شده بود می‌دید. نگاهش را گرفت تا بشری معذب نباشد‌. -من هنوز خیلی حرف دارم باهات نرم شده بود. شاید هم پخته‌تر. چادرش را جلوتر کشید. زیر گلویش را با دست گرفت و گفت: -می‌شنوم خواست بگوید نمی‌آی بیرون. تو این شب مهتاب؟ ولی حرفش را خورد. دلتنگی‌اش برای بشری توصیف شدنی نبود ولی دوست نداشت که این دلتنگی را به صورت غیرمشروع التیام بدهد. و همین که بشری راضی شد به حرف‌هایش گوش کند جای شکرش باقی بود. دست به سینه، شانه‌اش را به قاب پنجره تکیه داد و ایستاد. -چرا نخوابیدی لحنش مهربان بود. مثل همان وقت‌هایی که... بشری افکارش را پس زد. آن‌وقت‌ها دیگر تمام شده بود. خیلی وقت بود که خاطرات آن روزها به آرشیو رفته و خاک خورده شده بودند. -فکر نمی‌کردم برای این سوال من رو پشت پنجره کشونده باشی امیر لبخند زد. معلومه که نه! ولی دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کردی که الآن بیداری. -بد خواب شده بودم ابروهای امیر بالا رفت. از کی تا حالا ذهن‌خوانی هم می‌کنی؟! چند دقیقه گذشت. نه بشری دیگر حرفی زد و نه امیر. بشری تازه متوجه شده بود که شب مهتابیه. خیلی وقت بود که دیگر شب‌های مهتاب برایش با دیگر شب‌ها فرقی نمی‌کرد. از همان شبی که قبل از رفتن به آلمان از خدا خواسته بود که مهر امیر را از دلش بیرون کند.    ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━
بچہ‌هابہ‌خُداازشہداجلومےزنید اگہ‌رعایت کنیدڪه‌دلِ‌امام‌زمان(عج)نَلَرزه...(:♥️ -حـاج‌حـُسین‌یـڪتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( شاید فردا دیر باشه ) (به یاد شهید سید مجتبی علمدار) مصطفی: محسن بیسیم رو بیار ببینم،مگه قرار نبود گروهان سلمان جلوتر از ما برن؟! محسن: خَ خبر ندارن شاید... مصطفی: یعنی چی خبر ندارن؟!!! مگه تو به سید مجتبی خبری ندادی؟!! محسن: را... راستش ...نه مصطفی: نه؟!!!!!!!!!!! چی داره میگی پسر؟! محسن: بَ بعد اینکه شما گفتین... گفتین تماس بگیرم. چَ چنتا انفجار پشت هم نزدیک ما بود!من نفهمیدم چی شد! ....شرمنده حول شدم..فَ فراموش کردم خبر بدم ... مصطفی: فراموش کردی؟!مگه مدرسه اس که دفتر مشقتو جا بذاری! مصطفی: فکر کردی خونه خالس اینجا؟! صداپیشگان: علی حاجی پور - مجید ساجدی - محمد علی عبدی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
میتونین‌براےآقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتربفرستید...🙃🌸 امام زمانی شو أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج