❀ ﴾﷽﴿ ❀
🚩 داغیست به دل رفتن خوش غیرتها
🔸حمیدرضا الداغی، شهید عفت و امنیت در سبزوار. کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیشقدم شد و اراذلِ آزادیخواه خون پاکش را ریختند.
🔸میگویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش برای روابط جنسی را تماشا کند.
▪️روحت شاد باغیرت
#غیرت
#اللّهُمَ_عَجِّل_لِوَلیِکَ_الفَرَج
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم لحظه مجروح شدن شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار.
اگر این دختران #حجاب و حیا داشتند، این جوان در خون خودش میغلطید؟
شب بود، دو تا دختر شالشون را انداخته بودن میرفتن که چند تا پسر اومدن بهشون دست زدن، دخترها اومدن فرار کنن از دست پسرها ولی موفق نمیشدن، شهید حمیدرضا سر رسید و تنهایی با اون اراذل درگیر شد و متاسفانه
مهاجم کثیف و پست فطرت، چاقو را به قفسه سینه و پشت شهید زد.
#غیرت
#حجاب
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( اطلاعات لطفا )
آلبرت : الو اطلاعات لطفا
ماریا: اطلاعات !بفرمایید
آلبرت : تعمیر را چطوری مینویسن ؟
ماریا: امتحان دیکته داری؟….😅
صداپیشگان : نسترن آهنگر- مسعود عباسی - مریم میرزایی - محمد طاها عبدی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
-
هروقتمیخواستبراےجوانان
یادگارےبنویسدمےنوشت :
"منکانللہکاناللهله"
هرکهباخداباشدخدابااوست.
رسمعاشقنیستبایکدل
دودلبرداشتن...!🌿
شهیدمحمدابراهیمهمت
-حاجآقــٰاپناهیانمیگھ:
دوستداشتنآدمهاۍبزرگانسانرابزرگ میڪند🥀
ودوستداشتنآدمهاۍ نورانی بھ انسان نورانیت میدهد...😇
اثر وضعۍمحبوب، آن قدر زیاداست،
ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بیارزش علاقه پیدا ڪند...🍂
-مراقبانتخابتباش :)
حالا فکرشو کن با این وضع اگه یکی مثل امام زمانو دوست داشته باشی چی از خودت ساختی؟! 😍
🌿یا شایدم باید بگم آقا چی ازت می سازه؟!؟
#امام_زمان
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ414
کپیحرام🚫
لیوانی از آب پر کرد. سینک ظرفشویی را آب کشید. دستکش را درآورد. خواست آویزانش کند، دستهای امیر دو پهلویش نشست.
آرنجهایش را چسباند روی دست امیر: قلقلک نده.
امیر کنار گوشش گفت: خسته نباشی!
با حس قلقلک پهلویش کنار آمد. دستکش را آویزان کرد: میخوای خسته نشم خب بیا کمک!
برگشت و دستش را وسط سینهی امیر گذاشت. به عقب هلش داد. قیافهاش را به خیال خودش جدی کرد. امیر اخم کرد و ابرویش را بالا داد. بشری فکر کرد اخم امیر دلش را میلرزند، حتی مصنوعیاش!
_ببین! معنی نداره مرد ظرف بشوره.
صدای کلفت امیر به نظرش بیشتر خندهدار میآمد تا جدی. پیشبندش را باز کرد و روی صندلی گذاشت: اولا که معنی نمیخواد. دوما چرا صداتو کلفت میکنی؟ صدای شما که به حد کافی بلغور هست!
خواست از کنار امیر دربرود. امیر دو تا مچش را توی یک دست گرفت. صدایش را کلفتتر کرد: چی گفتی؟
بشری صدایش را لرزان کرد.اما به زبانش مرخصی نداد: همین که شنفتی.
مچ دستهای بشری را رها کرد. بشری مچ سرخ شدهاش را ماساژ داد: آدم آهنی!
_تو که زورت نمیرسه چرا با من درمیافتی؟
بشری روی مبل دونفرهی سر راهش نشست: پس با کی در بیفتم؟! کسی رو اینجا میبینی؟
امیر به زور خودش را کنار بشری جا کرد: دلت تنگ شده؟
بشری غر زد: بگو برم کنار. زورکی خودتو جا میکنی!
-وقتی دارم میام این ور یعنی میخوام بشینم. خودتو جمع و جور کن.
-من که جمع و جورم!
-مگه من بهت گفتم چاق؟
اخم و چشمغرهی بشری را دید. بیاختیار خندید. از خندهی امیر بشری حسابی برزخ شد.
-د نکن این کار رو! چشغره و اخم به چشای عسلیت نمیاد.
بشری رو برگرداند: چند روز نبودی، حالام که اومدی حرف بار من کن.
-قهر کردی!؟
صورت بشری را گرفت و به طرف خودش چرخاند: نگام کن!
-بفرما! دیگه چی مونده بارم کنی؟
_من که نگفتم چاق! فقط پرسیدم مگه بهت گفتم چا....
-یه بار دیگه بگی چاق تکتک موهاتو میکنم.
امیر فقط خندید. آن هم نه آرام بلکه قهقهه زد.
بشری دندان بهم سایید. خون خونش را میخورد. به قول امیر شاید دلش تنگ شده یا گرفته بود. هر چه بود بشری تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا امیر کمتر بخندد و دستش بیاندازد.
-عزیزم! خانم گلم!
نگاهش نکرد. از عصبانیت سینهاش بالا پایین میشد. امیر سرش جلو برد: بشرایی! عزیز دل امیر!
برخلاف میلش زود دلش نرم و تسلیم شد. امیر صدایش زد: فینگلیم!
لب بشری رفت که از خنده بشکفد. خودش را کنترل کرد. لبخندی عمیق ردی لبهایش نشست. امیر ابروهایش را چین داد: مگه من چی گفتم دلخور میشی؟ اصلاً تو جات رو جفت چشامه! با هشتاد کیلو وزن ناقابل!
بشری انگار با آخرین سرعت به یک صخره برخورد کرد. کیسهی هوا به جای اینکه از روی فرمان فعال شده باشد، داخل سینهاش باز شده بود. احساس خفگی داشت. بغضی که از صبح روی گلویش چمبره زده بود، سرریز شد و یک دفعه مثل ابر بهار زیر گریه زد. قبل از اینکه فرصت هر عکسالعملی را به امیر بدهد بلند شد، خواست به اتاقشان برود اما راه کج کرد و وارد آشپزخانه شد. امیر وارفته با نگاه دنبالش کرد. بالآخره به خودش آمد و بلند شد و به آشپزخانه رفت: چرا گریه میکنی؟
بشری جواب نداد و بیهدف خودش را به جا به جایی لوزام روی کابینت سرگرم کرد.
امیر دستش را به کانتر گرفت و عمیق به حالات و رفتار بشری نگاه کرد.
-چرا نگاهتو میگیری؟!
بشری گریهاش را کنترل میکرد. شانههایش ریز میلرزید. امیر صدایش را کمی بالا برد: داشتم شوخی میکردم دیوونه!
بشری دست از کار کشید، دستمالی که برای گردگیری برداشته بود را داخل سینک انداخت: چرا داد میزنی؟ من دیوونهام! خوبه؟ تو که عقل داری چرا صداتو میاندازی سرت؟
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋
یه شبه همه پارتهاش رو میخونی
مطمئنم😉😉
#پیشنهادویژه
💠داغی صحرای محشر و حساب و کتاب اعمال
روزی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است.
📘آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190
#سلام_امام_زمانم
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
صبحی که یادتو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
-میگفت :
یکیازراههاینجاتانسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمان‹ع›است.
ايشانبهانتظارنشستهاند
تاكسیدستشرابهسمتشاندرازكند،
تاايشاناوراهدايتڪنند.
آیتاللهجاودان🌱
تعجیـلدرظهـور امام زمان صلـوات⚘️
#امام_زمان
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f