eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تحلیل خوب بخونیم🌿🌿🌿🌿 👇🏻👇🏻👇🏻
کاربر z سلام و خداقوت🌷 خب طبیعتا بشری ‌الان از دوره دخترونگی‌های اول ازدواج عبور کرده، اما دلیل نمی‌شه عاشقانه برخورد نکنه و همینطور هم هست، با همه‌ی کارهاش نشون داده عاشق امیره! اما دلخوری، خستگی غربت‌هایی که چشیده، بالا رفتن سنش، دوری‌و احساس‌های متفاوتی که از امیر درش به وجود اومده، جدایی از خانواده و خیلی از چیزهای دیگه دست به دست هم داده تا بشری مثل بشریِ قبل احساساتی نباشه! و عاقلانه‌تر برخورد کنه. این بشری دیگه اون بشریِ ۱۸ساله نیست! و قطعا خیلی از تغییرات هس که با گذشت سن در انسان رخ می‌ده! و سیستم بدن مثل قبل نیست. زیرکی و زیبایی که با گذشت زمان در یک رمان وجود داره با همین تغییرات باورپذیر تر هست.( پس تغییرات بشری کاملا عادیه و اگر وجود نداشت غیرطبیعی بود.) بدجنسی‌های ریز بشری به قول خودش و گاهی افکاری که میاد تو ذهنش هم شاید بخاطر مدت‌زمانیه که یه جدایی رو از عشقش تحمل کرده که هیچ‌ تقصیری در اون نداشته و واقعا ضربه دیدن از کسی که عاشقشی سخت‌ترین ضربه‌س. اوایل ازدواج بشری بیشتر هوای امیر رو داشت حتی تو تصمیماتی که برخلاف میلش بود اما به نظرم حالا امیر باید جبران مافات کنه.( در ابریشم عادت آسوده بودم؛ تو با حال پروانه‌ی من چه کردی؟!) و ازدواج در سن پایین که بلاشک اگر درست و منطقی شکل بگیره بهترین انتخاب دختر و پسر خواهد بود. و اما چقدر زیباست که بشری باوجود این‌که نخبه‌ی تحصیل‌کرده هس و چندین و چند ویژگی و شرایطی که در کمالاتش تاثیر داره اما احساس خلأ داره و این احساس‌ش جایِ خالیِ حضور یک فرزنده! این نشون میده حتی اگرچه مثل بشری موقعیت و جایگاه بسیار خوبی داشته باشی اما این احساسِ فرزند داشتن و تربیت فرزند که احساسی خدادادی هست رو هم میخوای! بشری به جایی رسیده که تقریبا در موقعیت بسیار خوبیه هم از نظر تحصیلات هم شغل و خانواده و همسر؛ اما نیازِ مادرشدن رو باتمام وجودش داره بیان می‌کنه! یه دختر یه زمانی عاشق پدر و مادرشه از یه زمانی عاشق همسرش و از یه زمانی فرزندش ! (این عشق‌ها تا آخر عمر همراهشه ؛ اما با هم‌دیگه تکامل پیدا می‌کنن. عشق پدر و مادر جای همسر رو نمی‌گیره وهمینطور عشق همسر جای فرزند رو!) اما به‌نظرم عشق همسر متفاوت‌ترین عشقه و قطعا برای بشری هم همینطور هست!😉 وصف حال امشب‌ِ امیر: امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم مَنی، ای چشم مرا نور، مرو نکته جالبی که دوست داشتم بگم(کهنه شدن قرآن و مفاتیح بشری)... تا حالا قرآن و مفاتیح‌ت کهنه شده؟!
29.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدیم بدن میت رو تو غسالخانه غسل بدیم یه وقت دیدیم ناخن💅 کاشته😔 خانواده اش بیرون گریه می کردن و التماس می کردن تو رو خدا ناخن ها رو بکنید تا غسل مادرمون بیفته ما هم می ترسیدیم اگر ناخن‌ها رو جدا کنیم انگشتان میت خونی بشه و دیه گردنمون بیاد. 📣📣📣📣 با انتشار حداکثری از ثواب تبلیغ دین بهره مند شوید. متاسفانه در جامعه خیلی رواج پیدا کرده.❌
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ422
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بالای سر بشری ایستاد. موهایش روی صورت ریخته بود. پوشه‌ی دکمه‌دار را باز کرده و جواب سونوگرافی؟ آزمایش‌ها و عکس‌ها را داخلش می‌گذاشت. -میرم بیرون تو هم میای؟ بشری سرش را بالا گرفت. موها به کناره‌ی صورتش ریخت. به نظر امیر، این روزها سرحال‌تر می‌آمد. -کجا ای موقع؟ -یه کار کوچیک دارم. شیرازیو! -نمیام. ولی تو زود برگرد. پشت پنجره ایستاد. همان پنجره‌ای که یک روز از شیشه‌اش بست نشستن امیر را دیده بود. چراغ ماشین تا شعاع چند متری را روشن کرد. شاید یک ساعت تا برگشتن امیر فرصت داشت. کیک شکلاتی مغز گردویی را از یخچال درآورد. خیلی ساده تزئینش کرد‌. جلوی آینه ایستاد. امیر آرایش ساده دوست داره! لبش را به دندان گرفت و لوزامش را نگاه کرد. خب هر چی ساده‌تر بهتر، کارم زودتر تموم میشه. خط چشم را کنار زد. جدیدا امیر به سرمه بیشتر علاقه نشون میده. بازم بهتر. اینم راحت‌تره. عقب ایستاد و صورتش را نگاه کرد. لبش را روی هم مالید تا رژش یک‌دست بشود. دوباره به خودش نگاه کرد. نگاهش روی خودش باریک شد. همچین یه نمه شکم دارم ولی امیر تا حالا به روم نیاورده. شکمش را به زور تو دست جمع کرد. یه لایه‌ی کوچیکه. آبش می‌کنم. لبخند زد. بچه هم بیاد دیگه بدتر میشه. باید الآن یه فکری کنم. دیدن پوشه‌ی صورتی روی قفسه بدجور ذهنش را درگیر می‌کرد. حالتی بین خوف و رجا داشت. این کاغذها می‌خواستند تکلیف مادر شدن یا نشدنش را روشن کنند. همین کاغذهای چند میلیونی که به اصرار امیر توی بهترین کلینیک‌ها و آزمایشگاه‌ها تهیه شده بود. می‌خواست هیچ شک و دودلی برایشان باقی نماند و جواب قاطع گرفته باشند. سرش را تکان داد. مثل این‌که بخواهد افکارش را پایین بریزد‌. قید دوباره زیر و رو کردن پوشه را زد. چندبار همه را ترجمه کرده بود و همین به قول امیر سر از خود ترجمه کردن، باعث معلق شدن در امیدواری و یاس شده بود. شکمش را از چنگ آزاد کرد. نفسش را با آرامش رها کرد. حسبنالله و نعم‌ الوکیل. تو برام کافی‌ای. هیچ کاری برات نداره اگه بخوای. اگه هم نخوای که هیچ. به خودم حق اعتراض نمیدم‌! خودش را به کارهای خانه سرگرم کرد. واقعا اگه این کارا رو هم نداشتم دیوونه می‌شدم. این‌ کارهای تکراری! امیر بیا زودتر. دلم زود به زود برات تنگ میشه. با صدای آیفون سمت در رفت. از چشمی امیر را دید. در را باز کرد. دسته گل رز صاف رفت توی صورتش. خودش را کنار کشید: سلام! امیر در را با پا بست. بشری بازوهایش را گرفت. شقیقه‌اش را بوسید. امیر سبابه‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت: آی خدا خیرت بده. یه روز بوسش نکنی، ذق‌ذق می‌کنه. نگاهش به رژ جیگری سر انگشتش افتاد. قبل از این‌که بخواهد اعتراضی کند، بشری گل را از دستش کشید: جـــان! چه خوش‌سلیقه! بعد دستش را به کمر زد. ابروها را بالا برد: کارای هرگز نکرده! امیر موی بشری را پشت گوشش برد: مگه چند ساله برات گل نگرفتم؟ بشری پیشانی‌اش را خاراند. بینی‌اش را چین داد: بار آخر کی بود؟ -ده سال پیش. خندید و امیر عاشق خنده‌های بلند و پاکش بود. به آشپزخانه نگاه کرد: چه بویی راه انداختی! -عوده. دست‌هایش را شست. حوله را از دست بشری گرفت: داری مثل قبل میشی. _بدعادتت نشی! دستش را خشک نکرد، حوله را تو بغل بشری هل داد. خیسی دست‌هایش را به یقه‌ی بازش پاشید. -نکن امیر. چندشه! _نجسه؟ رفت تو آشپزخانه: بدم میاد. کیک را وسط نیز گذاشت. شمع‌ها را روشن کرد و لامپ‌ها را خاموش. -چه خبره؟ بشری با لبخند به طرف امیر برگشت. امیر کنار گوشش لب زد: عروسیه! بشری با خود گفت سر و ته تو رو بزنن، عروسی می‌مونه: اصولا وقتی همه لامپای خونه روشن باشه، می‌پرسن عروسیه؟ -این شمعا و اون عود عربی و اون عطر خاصُّ... صاد را انقدر کشید تا جیغ بشری را درآورد. -و اون رژ چی چیت؟ بشری صورتش را برگرداند. امیر مچ دستش را گرفت و برش گرداند: بودی حالا. بشری را کنار خودش سر میز نشاند. به صورت بشری خیره شد. زیر نو لرزان شمع، معصومیت خاصی گرفته بود. -بچه‌ هم بیاد، این بساطا هست؟ -انقدر از اومدنش مطمئنی؟! حرف نزد، به جایش پلک‌هایش را عمیق بست و باز کرد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯   
🌺يه فكر مثبت كوچولو اول صبح 🌸ميتونه كل روزت رو تغيير بـده 🌺پس لبخند بـزن دوست خوبم 🌸چـون لبـخنـد تـو زیـبـاست 🌺درود صبحتون بخیر دوستان 🌸روزتـون پر از نگاه مهربون خـدا 💕
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 🌷 آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌷دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌷 امروز از خدای مهربان ... ✨قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین و 🌷شادترین آخر هفته رابرایتان آرزومندم
پنجشنبه ای دیگر رسید به یاد همه مسافران سفر کرده پدران و مادران آسمانی، آنان که روزی عزیز دل کسی بودند و امروز عکسی هستند در قاب خاطره‌ای در ذهن و حسرتی بر دل شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات🌸🙏 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( نماز پشت به قبله ) ( خاطره ای از شهید حسین همدانی ) حبیب: حسین جان اگه جا داری یکی دیگه از بچه های مجروح رو ببر عقب حسین: ماشین پر شده حبیب، جا ندارم! باشه با سری بعد میبرمش حبیب: این بنده خدا رو هر جور شده جا بده، خونریزی داره، نوجوانه شاید طاقت نیاره واسه سری بعد صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی - مسعود عباسی - محمد علی عبدی - مسعود صفری - محمد حکمت - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عج 🔻 خیلی از ماها در نظر موحدیم ولی در عمل مشرکیم❗️ ⬅️ بت عوض شد ولی بت پرستی موند❗️ ⬅️ وقتی به ارزشها اهانت میشه جیک نمی زنن برای اینکه احترامشون کم نشه ! ولی خدا نکنه به خودشون کوچکترین توهینی بشه، فریاد وا اسلاماشون بلند میشه❗️ استاد_رحیمپور_ازغدی الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوما زینبی ها✌️ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ423
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 حواسش به تیپ‌های رنگارنگ که شهر فرنگ بزرگی را به وجود آورده‌اند نیست. حواسش پی زیارت‌های کوتاه حرم حضرت معصومه رفته است. به این‌که جفت هم بنشینند تا زیارت‌نامه بخوانند. هر بار که بشری کتاب را ورق می‌زند، امیر بگوید "چهل و چهاره". صفحه‌اش را می‌گفت. امیر مقابل ساختمان ژنوم نگه می‌دارد و از پشت فرمان به تابلوی اسامی دکترها سرک می‌کشد. -همینه؟ بشری پیاده می‌شود. -نمی‌خواد بیای بالا امیر. تکیه‌اش را به آسانسور می‌دهد. آهنگ تیتراژ سریال آنه‌شرلی سعی دارد او را به روزگار کودکی‌اش ببرد اما موفق نمی‌شود. بشری هنوز طعم شیرین یادآوری زیارت را زیر زبانش مزمزه می‌کند. راستی امیر چه قشنگ زیارت‌نامه می‌خوونی! نه به قواعد عربی، نه با صوت و لحن آنچنانی، همین که ساده و روان ولی از دل می‌خوونی، کارت رو قشنگ کرده. زیارت‌های کوتاه آخر هر هفته. امیر می‌گفت: این‌جا تا قم راهی نیست. زشته یه سلام به عمه‌ی خانمم ندم. آهنگ بی‌کلام تمام نشده اما باید از آن اتاقک آهنی بیرون بیاید.  خوب شد که ساعت ویزیتم با طهورا یکی نشد. همون بهتر که اون روز دکتر وقت نداشته. اگه می‌خواست همراهم داخل اتاق بیاد، حتما از حال و روزم با خبر می‌شد! نگاهش از مردهایی که بیرون از سالن روی مبلمان استیل منتظر نشسته‌‌اند به تراکت "ورود آقایان ممنوع" چسبیده‌ روی در تاب می‌خورد. پشت گیشه با فاصله می‌ایستد تا نفر جلویی کارش تمام بشود و بنشیند. منشی کارت مراقبت را جلوی خانم جلویی می‌گیرد. -بشین صدات کنم واسه وزن و فشار. زن جلویی می‌رود و جایش را به بشری می‌دهد. -بارداری؟ -نه. -یکم معطل میشی. بشین صدات کنم. بین ردیف خانم‌هایی که یکی دوتایشان از فرط ورم پا، صندل مردانه پوشیده ‌اند، با لبخند رد می‌شود و روی اولین جای خالی می‌نشیند.  گوشی‌اش را درمی‌آورد و می‌نویسد: "سلام معطلی داره عزیزم" و برای "امیرم" نفر اول لیست مخاطبانش می‌فرستد. کم کم حوصله‌اش سر می‌رود. سرش را به خواندن تابلوهای فواید زایمان طبیعی و سزارین مشغول می‌کند. کمی ترسناکه ولی کی دلم میاد تو رو از حق طبیعی‌ به دنیا اومدنت محروم کنم؟ خانم یا آقای محترمی که نمی‌دونم من رو قابل مادرت شدن می‌دونی یا نه؟! منشی صدایش می‌زند، بلند می‌شود و با پوشه‌ی صورتی‌اش جلو می‌رود. منشی دوباره می‌پرسد: -باردار بودی؟ سرش را به نشانه‌ی نه بالا می‌اندازد. -بشین پشت در، اومد بیرون برو تو. همین قدر خلاصه! روی مبلمان دو نفره‌ی چرم قرمز می‌نشیند، تا به قول منشی بیاد بیرون. امیر از کجا مطمئنی؟ خیلی دلت آرومه، انقدر که من رو هم آروم می‌کنی. وقتی تو دلم طوفان و رعد و برق و باران سیل‌آسا راه می‌افته، از راه می‌رسی و به سادگیه بستن دو لنگه‌ دریچه‌ی باز، همه چیز رو آروم می‌کنی و همه‌ی سرما و باد و بوران‌ها پشت دریچه‌های بسته جا میذاری! -علیان! با صدای منشی از جایش بلند می‌شود. خانم قبلی بیرون آمده و بشری متوجه نشده است. -برو تو خانم. داخل می‌رود. قبل از این‌که بنشیند، گوشی‌اش را روی حالت سکوت می‌گذارد. -سلام عزیزم! یادش می‌افتد که سلام نکرده است. جواب خانم دکتر را می‌دهد و می‌نشیند. دکتر با لبخند آرامش‌بخشی می‌پرسد. -خوبی؟ خوب؟ تا خوبی را به چه تعبیر کنیم! اگر این دست و پا زدن من در لابه‌لای یاس و امید معادل خوب بودن باشد، من در بهترین حال ممکن به سر می‌برم. لب می‌زند: -الحمدلله. دکمه‌ی پوشه را باز می‌کند و محتوای کاغذی آن را به دست دراز شده‌ی دکتر می‌دهد. شست‌هایش به غلتیدن روی هم می‌افتند و این یعنی این‌که آرامشش در حال از دست رفتن است. -مشکلت چی بود؟ و جانش می‌رود تا دوباره شرح بدهد مشکلش را؛ دکتر اما با انرژی کاغذها را ورق می‌زند. بشری روی صندلی وا می‌رود. حتی دیدن سبزه‌ی بهارنانج روی میز تغییری در حالش ایجاد نمی‌کند. سبزه‌ای که به آن وقت از سال بی‌ربط است اما هر آدم نرمالی با دیدنش به وجد می‌آید. دکتر از پشت عینکش به بشری و بعد برای دومین بار به نتیجه‌های روی میزش نگاه می‌کند. همه را مثل بشری مرتب کرده و داخل پوشه می‌فرستد و جلویش می‌گذارد. -نه می‌تونم امیدوارت کنم نه ناامید.  بشری سرش را بالا می‌گیرد و همه‌ی توجه‌اش را به خانم دکتر معروف شیراز می‌دهد. -امکانش هست که باردار بشی. با دارو و تغذیه که خیلی مهمه. ولی درصدش پایینه. شوهرت هم باید آزمایش بده. روزنه‌ی امیدی در دلش باز می‌شود. روزنه‌ای به قدر باز شدن یک پنجره رو به زیباترین باغ جهان، با پروانه‌هایی که در انوار تابش خورشید بالشان باز و بسته می‌شود. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯