رادیو بانور - قسمت هفتم.mp3
13.32M
🎙رادیو بانور
قسمت هفتم: مادربزرگ گروه
به روایت خانم خدیجه خلیلی
«...میگوید مرد خانواده از یک چشم نابینا است و کارگری میکند؛ این خانهای هم که هستند اجارهای است. پیامش را استوری میکنم. باورم نمیشود اما...»
#رادیو_بانور
#قسمت_هفتم
🔸 www.mehrvare-banoor.ir
🔸 @radio_banoor
به وقت بهشت 🌱
🎙رادیو بانور قسمت هفتم: مادربزرگ گروه به روایت خانم خدیجه خلیلی «...میگوید مرد خانواده از یک چشم
این صوت یه داستان هست در مورد همون کمکها
و خانمی که وقت و حوصله میذاشتن برای خرید
خانم خدیجه خلیلی
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۱ الههی نستوه ۲۱ در حیاط را بستم. لامپ هال روشن بو
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
برگ۲۲
دانشگاه اردوی مشهد گذاشت. نتوانستم بروم. شهریهام را هم دو قسطه میپرداختم. فکر حرم رهایم نمیکرد. دلم زیارت میخواست. شبزندهداری مسجد گوهرشاد میخواست. رویم نمیشد به بابا بگویم. قید زیارت را زدم اما دلم حرف حساب حالیش نمیشد. پکر بودم. کاش این را لاله و ماریا میفهمیدند. شاید انقدر ور دلم نمینشستند و حرف اینور و آنور را بزنند.
لاله چشمهای طلاییش را ریز کرد: خر کلهم کندهبود به حرف تو گوش کردم؟
گنگ نگاهش کردم. جلوی مقنعهش را مثل بادبزن تکان داد: خیس عرق شدم. ترم تابستونه برای چیم بود!
ماریا بیخ گوشم حرف میزد: خوراک من شده آلوچه. داداشم گفته یه بار دیگه آلوچه لواشک دست دیدم من میدونم و تو!
لاله پشت چشم نازک کرد: چیکار به تو داره؟
ماریا خندید. شانه بالا انداخت: میگه باید درست غذا بخوری.
_بیکاره لابد.
به لاله نگاه کردم. نمیدانم چرا با ماریا کج افتاده بود! ماریا موبایل را آورد جلویم: میخوای عکس آبجیمو نشونت بدم؟
لبخند زدم: آره.
تو آلبوم موبایلش میگشت: خیلی نازه. عکس عروسیشو دارم. بیا ببین.
خود ماریا بود. با صورتی گرد تو لباس سفید عروسی. دقیقتر نگاهش کردم: خیلی خوشگله! کی عروس شد؟
_دو سال پیش. خودش آرایشگره ولی شوهرش نذاشت کار کنه. خیلی دوسش داره. میگه نمیخوام خودتو خسته کنی.
ته دلم برایشان قند آب شد: الهی! خوشبخت باشن.
_ممنون. میگم تو یه کاری برام میکنی؟
_چی؟
_من دیگه نمیخوام آهنگ گوش کنم.
_خب گوش نکن.
_به جاش میخوام قرآن گوش کنم.
_آها.
_میتونی هر روز یه سوره برام بفرستی؟
پشت لبم را خاراندم: من یکی دو تا سوره بیشتر تو گوشیم ندارم.
_دو تا؟! ناسلامتی چادری هستی... قرآن تو گوشیت نداری؟!
_خب از رو قرآن میخونم. اگه واقعه و یاسینو بخوای دارم. بلوتوثتو روشن کن.
سر بالا انداخت: نـــــــــه! همه قرانو میخوام. هندزفری بذارم تو گوشم مدام گوش کنم.
_وا!
لاله عاقل اندر سفیه نگاهش کرد: کلهت میپوکه خو!
از حرف لاله به خنده افتادم.
ماریا دامن مانتویش را پایین کشید. فایده نداشت.به سر زانویش هم نمیرسید. دست از کشیدن مانتو برداشت. رو کرد به من: رو فلش قرآن نداری؟
_رو سیستم خونه دارم.
_مموریمو بدم بهت میبری قرآن بریزی روش؟
کار وقتگیری بود ولی قبول کردم: آره.
_ببین من فقط به تو اعتماد دارم. هیچی تو مموریم نیست جز عکس خواهرم. تو رو خدا نشون کسی ندی.
_خیالت راحت ولی...
آمد میان کلامم: ولی چی؟
_خستهکنندهس. نهایت بتونی روزی پنج صفه گوش کنی.
گوش ماریا به این حرفها بدهکار نبود. مموری را گرفتم، بردم خانه.
پیراهنهای نستوه را انداختم روی دست. زیاد شده بودند. همهشان هم اتو نکرده!
نشستم پشت میز. دعای عهد را از رادیو پخش کردم. نستوه آمد توی اتاق. سرم گرم کار خودم بود. نشست لب تخت. دستهایش را قلاب کرد. روی زانو گذاشت. زیر نگاهش تاب نمیآوردم. دلم نمیخواست زل بزند بهم.
دو سه تا را که اتو کردم، آمد این سمت تخت نشست. نیم متری باهام فاصله داشت. حسم میگفت میخواهد حرف بزند. چیزی که من از آن فراری بودم. قید چهار پنج پیراهن مانده را زدم. آقای فانی العجل العجل آخر دعا را میخواند. رادیو را بستم. از اتاق رفتم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠🪴💠
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
ایمان داشته باش به فردایی که بعد از یک شب تاریک میآید.
✍🏻رومن رولان
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
گفت: « نماز کردند؟»
گفت: « آری»
گفت: «آه!»
یکی گفت:
«نماز همهی عمرم به تو دهم
آن آه را به من ده!»
📚مقالات شمس
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( علی داری میای پیش ما )
(به یاد شهید علی عباس مؤمنی نژاد)
علی: مادر دعا کن ایندفعه از جبهه شکلات پیچ برگردم
مادر: شکلات پیچ یعنی چی علی؟!
علی: شما دعا کن،وقتی برگشتم خودت متوجه میشی....
صداپیشگان: علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - امیر حسن مؤمنی نژاد - خانم ژیانی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از رینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باد
موزیک ویدئو : پای ایران ایستاده ام
ویژه روز پرستار
کاری از میقات مدیا
تهیه کننده: احسان شادمانی
کارگردان: محمد هادی نعمتی
مدیر تصویربرداری: سید نوید حقیقی
تدوین: محمدرضا گودرزی
موسیقی : علی گرگین
شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر
صدابردار : علیرضا عبدی
نریتور: نسترن آهنگر
بازیگر: فاطمه علی
@radiomighat
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( گردان تک نفره )
( به یاد شهید عبدالرسول زرّین )
♦️ حسین: عبدالرسول... خودتی!!!
♦️ عبدالرسول: حاج حسین گرفتی مارو؟! پس کی میخوای باشم؟ خودمم دیگه!
♦️ حسین: مرتضی گفت زدنت که!!! پس چرا....
♦️ عبدالرسول: درست گفت بنده خدا،ولی فقط یه گوشم رو زدن هنوز یه گوش دیگه دارم
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور- مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
همين كه بيدار شدی
لبخند بزن
جمعه ها را فقط اينگونه میشود غافلگير كرد
كافيست غم به صورتت ببيند
تا غروبش هزار بار جانَت را ميگيرد...
✍🏻علی قاضینظام
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
"لوئيز هی" میگويد: دليل اينكه نمی خنديد،آن نيست كه پير شده ايد، شما پير ميشويد چون نمیخنديد!
خنديدن یک نيايش است اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه چگونه نيايش كنی.
سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی میشود!
خنده موسيقی زندگی است.
هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم، دنيای بهتری خواهيم داشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.
ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد .
قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.
چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد :"از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است."
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دنیایی كه انسان ناگزیر باشد برای اثبات ناچیزترین حقوق خویش، برابر مرگ سرود بخواند، دنیای بسیار زشتی است، دنیای وارونه با مفاهیم وارونه.
✍🏻احمد شاملو
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست،
چه از درون و چه از بیرون.
هر کدامِ ما اثرِ هنری ناتمامی است.
هر حادثهای که تجریه میکنیم،
هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم،
برای رفع نواقصمان طرحریزی شدهاست.
پرودگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد زیرا اثری که انسان نام دارد در پیِ کمال است.
📚ملت عشق
✍🏻الیف شافاک
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم ..
من حرف بزنم
او چای تازه دم بریزد
هی چای ام سرد شود ، هی دلم گرم
آنجا که چایی ات سرد میشود
ودلت گرم
خانه مادر است...
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
معصوم بودن دو احساس متضاد به تو میدهد. گاه احساس پوچی و ناتوانی میکنی، درست مثل خرگوشِ تنها در میان یک عالم گرگ، اما گاهی هم احساس میکنی با همهی تفاوتها چقدر خوب که پاک ماندهای و بعد از خودت راضی میشوی که به زیبایی جهان افزودهای.
📚آخرین انار دنیا
✍🏻بختیار علی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مشکل میتوان کسی را یافت که بگوید من هیچ باری را حمل نمیکنم. فقط فردی چنین حرفی را میزند که تمام بارش را به هستی داده باشد. و نکته جالب در این است که در هر صورت همه بارهای زندگی از آن هستی است. ما فقط فضولی غیرضروری میکنیم. وضع ما درست مثل کسی است که در داخل قطار نشسته است و همه بارش را روی سرش گذاشته است. مسافران دیگر او را متقاعد میکنند که بار خود را بر زمین بگذارد، و میگویند چرا خود را بیخودی رنج میدهی، قطار هم تو و هم بارت را حمل میکند. بدانید بار کلی این عالم نیز بر دوش هستی است، تمام اجرای امور عالم توسط هستی است. اما ما مسافران عجیبی هستیم، در طول مسافرت با قطار هستی تمام بار را بر روی سر خود گرفته و حمل میکنیم. و اینگونه است که زندگیمان در رنج و عذاب طی میشود.
به هستی اعتماد کنید...
بارتان را زمین بگذارید
آماده باشید تا آنچه را که از روی حکمت به شما اعطا میکند قبول کنید. یقین داشته باشید هر چه پیش آید بهترین خواهد بود.
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تک تکِ لحظه هایت را زندگی کن !
خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگی ات باش ،
و رویِ هیچ کس جز خودت حساب نکن !
کسی که انتخاب کرده آرام و امیدوار باشد ؛
در سخت ترین لحظات هم دلایلِ شادی اش
را پیدا می کند ...
کسی که خودش را همه کاره ی زندگی اش می داند ؛
از هیچ کس توقعی ندارد و هرگز بی دلیل ،
دلگیر و نا امید نمی شود !
تو لایقِ آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه هایی ،،،
هوایِ خودت را داشته باش
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو را دوست میدارم
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند
✍🏻احمد شاملو
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یکی از صالحان، در خواب دید پادشاهى در بهشت است و پارسایى در دوزخ، پرسید :«علت این درجات چیست، زیرا اغلب مردم به خلاف این اعتقاد دارند.»
ندا آمد که این پادشاه به دلیل ارادت به درویشان به بهشت وارد شده است و این پارسا به تقرب پادشاهان مشغول بود، در نتیجه از اهالی دوزخ شده است .
دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع
خود را زعملهاى نکوهیده برى دار
حاجت به کلاه برکى داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تترى دار
📚گلستان سعدی
باب دوم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
انسان بیشباهت به آب نیست .
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد .
باید پی برخورد با سنگها و سختیها را به تنش بمالد.
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد، تا باران شود و بر جهان ببارد ...
و گرنه کسی که تحمل سختیها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمیدهد ، با دیگران که کنار نمیآید هیچ،
مرداب میشود و میگندد ...
✍🏻میر افشار
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( در آن لحظه بیمار است )
مرد: در راه که میآمدیم یکی از آشنایان را دیدیم.
زن:سلام کردیم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت!
مرد: ما از این طرز رفتار او خیلی رنجیدیم.
سقراط : چرا رنجیدید؟
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود عباسی - علی حاجیپور - مسعود صفری
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۲ دانشگاه اردوی مشهد گذاشت. نتوانستم بروم. شهریهام
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
برگ۲۳
سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند میشد. بوی بهارنارنج هم.
پاهایش را دراز کرد: گفتی آخر هفته میام. آخرهفتهت شد یه ماه!
قاب بابا را از طاقچه برداشتم. مامان چشمهایش را بست. ابروهایش رفت بالا. نشستم کنارش: باز زانوته؟
چشمهایش هنوز بستهبود: ها. ای دیگه پا نمیشه بَری من.
دست برد از کشوی میز تلویزیون پماد درآورد: الهه! والا! زانو منو چرب میکنی؟
_چرا نه مامان!
دیکلوفناک را باز کردم. نشستم زانوی مامان را پماد زدم. پلکهایش را فشار داد. دندانهایش را چفت کرد. دلم برایش ریش شد.
تو اتوبوس جایم تنگ بود. پاهایم را جمع کردم. لاله با پشت دست خمیازهش را پنهان کرد: چقد وول میخوری!
زانوهایم را ماساژ دادم: جای پام نیس.
نرگس از بین دو تا صندلی جلو نگاهمان کرد: کدومتون پا میزنید تو کمر من.
لاله گفت: یه بار الهه پاشو جم کرد فقط.
نرگس بیشتر چرخید سمتمان: نه. الهه نبوده.
لاله چشمغره رفت: تو که مطمئنی چرا میپرسی پس؟!
نرگس سرش را آورد کنار پنجره. چشمک ریزی زد: داداشمم اومده.
انگار سر شانهم نبض میزد. دلدل میکرد. از زیر چادر دستم را سرشانهام رساندم. چیزی نبود.
لاله زد به پهلویم: المجلسُ لاپچپچو.
خندیدم: من کی حرف زدم؟
_نخند مسواک گرون میشه.
دهانم را بستم. خجالت کشیدم.
سرم را تکیه دادم به پنجره. با زبان فاصلهی بین دندانهایم را لمس کردم. ته دلم ناراحتی مثل عنکبوت تار بست. چشمهایم را روی هم گذاشتم. لاله باز زد به شانهام: قهر کردی! بیجنبه دارم شوخی میکنم.
_بذار بخوابم. خستهام.
_تو نبودی میگفتی خوابم نمیبره تا نرسیم مشهد؟!
چادر کشیدم روی صورت: بذار یه کم خستگی چشامو بگیرم.
محکم چادرم را کشید. چشم باز کردم. نرگس داشت نگاهمان میکرد.
لاله چادرم را ول کرد: خیلهخب. لوس ننر! والا ما از بچگی هرچی میخندیدم همینو بهمون گفتن.
از خودم دلچرکین بودم. نباید بهم برمیخورد. میخواستم تک باشم. کارهایم خاص باشد اما رد شدم.
لاله خودش را جمع و جور کرد. آمده بود دستش که توجیهش را باور نکردم.
سر را تکیه داد به بازویم: حیف اون سفر لارج دانشگاه نبود؟ ول کردم با تو اومدم!
_من گفتم بیا؟
_نه! دلم گفت.
_پس منتشو سر دلت بذار.
_خب دلم گفت نباید الهه رو تنها بذاری.
شانه بالا انداختم: الهه هرچی تنهاتر راحتتر.
کمی ازم فاصله گرفت. جوری نگاهم کرد که دل سنگ برایش آب میشد. زیرچشمی زل زدم بهش. به دقیقه نرسیده کم آورد: خیلهخب توام! نباید میاومدم.
با سر اشاره کرد به صندلی جلویمان: تا این دختره تا خود مَشَد زیر گوشت داداشم داداشم کنه برات.
لبم را بردم تو. خودش را کشید بالا. روی صندلی جاگیر شد: ببینم تو هم میتونسی فاز عرفانی بگیری و با پات درددل کنی؟
جا خوردم. دستهایم شل شد. لاله افتاده بود روی دور. همینطور داشت حرف میزد. با پیازداغ بیشتر: ببخشید که به خاطر من دارید اذیت میشید. حلالم کنید که جاتون تنگه.
با دست آب نداشتهی دماغش را گرفت: اوه!
ماتم برد. از نیمرخ نگاهم کرد: ببین اینا رو تو خواب شنیدم. بعد این دختره جلو روم با تو حرف میزنه فکر میکنه من کرم.
زانوهایش را آورد بالا: دیوونه با پاتم حرف میزنی تو؟!
نرگس برگشت طرفمان: دیدی الهه نیس؟
لاله گفت: آره.
کارد میزدی خون نرگس درنمیآمد. نگاهی به من کرد. برگشت سرجایش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رواق واسه به وقت بهشتیا
میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهنِ تنهاییِ من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعتِ بیواژه که همواره مرا میخواند...
✍🏻سهراب سپهری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
رواق واسه به وقت بهشتیا میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
نظرتون چیه امشب برگ بعدی رو بفرستم؟🤭🤭
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۴
برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کردهبودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جملههای یکخطی.
رفتم سراغ خانم حسینی. برگهها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشهی اتوبوس.
چشمهایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته.
_شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه.
تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر.
از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشمهایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟
مانتو را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیهس. میخواسی نیای.
آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفشهایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در.
خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگهها را زیرورو میکرد. یک دستهش را گرفت جلویم: اینا اضافهس بدم بزنن به اتوبوس برادرا.
_هر طور صلاح میدونید.
برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه.
توی شیشهی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام الآن.
حاجآقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف میزد. دست گرفتهبود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند.
پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیمرخش آمد روبهرویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه نمیریم؟
_معطل آقای سترگیم. پیر شده نمیذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم.
نگاهی به حاجآقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه میزدند. پرسیدم: چرا؟
_میگه پایینش نوشته واحد خواهران.
نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاجآقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشهها. اومده همه رو کنده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀
تحلیلی😍😍
اگه دارید
من اینجام
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💠💠رواق بهشت💠💠
به وقت بهشت 🌱
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀ تحلیلی😍😍 اگه دارید من اینجام https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c3
تصمیم گرفته بودم هر شب الههی نستوه بفرستما🤭
آدمو دلسرد میکنید♥️❄️
محبوب من؛
اگر مىتوانستم
جاى گل
صدايت را در گلدانى مىكاشتم.
✍🏻الا آلاگز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯