eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ جدید کپی‌حرام🚫 از نفس‌های منظم بشری متوجه‌ می‌شود که به خواب رفته. پتو را تا روی گوش‌های بشری بالا می‌کشد که گرم‌تر بشود. دوستش دارد؛ این چهره‌ی همیشه در نظرش معصومیت داشته را دوست دارد، در خواب بیشتر! اگه من به جای تو بودم، شاید هیچوقت نمی‌تونستم ببخشم ولی تو بخشیدی! هر چی محبت کنم، جبران نمی‌شه. اصلا می‌دونی؟ یه چیزایی جبران شدنی نیست؛ مثل همین مادر نشدن تو. هیچ جور جبران شدنی نیست! دلش می‌خواهد دستش را بگیرد اما می‌ترسد که بیدار شود. زیر همان پتویی که امیر برایش بالا کشیده، مچاله شده. امیر لبخندی محو می‌زند. شب‌های برفی با همین سرمایی بودن تو بیشتر می‌چسبه. از تماشای بشرای غرق در خواب دست می‌کشد. سرجایش به کمر می‌خوابد و ساعدش را روی چشم‌هایش می‌نشاند. مسافر خیال می‌شود. می‌رود به یکی دو هفته‌ی گذشته. به روزی که نتوانست همراه بشری برای آخرین مراجعه به دکتر برود. باز هم به بهانه‌ی کار. به مسئولیتی که نه زمان سرش می‌شد و نه مکان. نه دلتنگی همسر حالی‌اش می‌شد و نه بی‌پناهی یک زن جوان در مطب پزشکی حاذق که اگر نه بگوید، قطعا نه است؛ به بشرایی که مثل پرستویی غریب، در شهر خود، به تنهایی انبانی از مدارک پزشکی را به نوک گرفت و نگاه از نگاه امیرش می‌دزدید تا خدای نکرده مردش از همراهی نکردنش عذاب وجدان نگیرد. -خودم می‌تونم برم عزیزم. تو به کارت برس. به انگشت‌هایی که بی‌اراده راه مو‌هایش را در پیش گرفتند. معلومه که تنهایی می‌تونی بری، آخه پاهات که مشکل ندارن! درد اینه که روحت به این همراهی نیاز داره. به دست بشری که نرم روی دستش نشست. -چی از جون موهات می‌خوای!؟ و به لحظه‌ای که با تمام سعی‌اش نتوانست زودتر برسد و وقتی جلوی کلینیک ترمز کرد، بشری از در ساختمان خارج می‌شد. روی ابرها راه می‌رفت و با بوق امیر هم حاضر به پیاده شدن از ابرها نبود. در عالم خودش سیر می‌کرد. انگار نه گوش‌هایش و نه چشم‌هایش نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند. در سرمای اول زمستان شیراز که به گرد پای سرمای اراک هم نمی‌رسید، بشری روحش را گرم در آغوش گرفته بود و بی خبر و بی خیال از قیل و قال دنیای اطرافش پیاده‌رو را طی می‌کرد. پیاده شد و صدایش زد. چند بار بلند و بلندتر اما دختر سیدرضا صدایی نمی‌شنید. بدون برداشتن کاپشن پشت سر بشری راه افتاد و به آنی جلویش سبز شد. نگاه مات و سردرگم بشری به چهره‌ی نگران امیر افتاد. ابروهایش از هم فاصله گرفتند و رگه‌های شوق زیر پوستش دو میدانی گذاشتند. -سلام! کجا بودی جانا؟! امیر وا می‌رود، از رنگ و رویی که وقت خارج شدن بشری از کلینیک در صورتش دیده بود، یقین داشت که دکتر آب پاکی را روی دست همسرش ریخته اما حالا بشری صادقانه از حضور امیر ابراز خوشحالی می‌کرد! -ماشینت کو؟ دارم قندیل می‌بندم! تو من رو کیش و مات می‌کنی، با این رفتارات. همیشه شرمندت میشم! سینه‌ی سنگینش را یک دفعه سبک می‌کند و از صدای بلند نفسش، بشری تکان می‌خورد و دست به دست می‌شود. نفسش را حبس می‌کند مبادا چینی ترد لمیده پشت چشم بشرایش ترک بردارد. مبادا خواب را هم به این تن مجروح حرام کند. بیدار که می‌شوند، قبل از هر چیز خودشان را پشت پنجره می‌رسانند. مثل بچه‌ها، با شوقی که انگار هیچ‌وقت از تازگی نمی‌افتد این برف. پهلوی امیر را محکم می‌چسبد و سرش را بالا می‌گیرد. -میشه رفت یا نه؟ -الآن که نه ولی ساعت نه و ده احتمالا می‌شه. دستش را از پهلوی امیر می‌کشد. کف دست‌هایش را به هم می‌مالد. -ای جان! عاشقتم امیر. از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند. این جنب و جوش‌های بشری سر حالش می‌آورد. کاش زودتر بهش یادآوری کرده بود. از دیشب خیلی پرانرژی شده! کاش زودتر گفته بودم عاشق کارهای یهویی‌اتم. با انگشت‌ موهایی که جلوی صورتش افتاده را تاب می‌دهد و با طنازی پشت گوشش می‌فرستد. این‌بار سرش را به شیشه نزدیک می‌کند. -عاشقتم امیر! هرم نفسش دایره‌ای بزرگ می‌شود روی شیشه و تصویر شهر برف‌پوش مات می‌شود. سبابه‌اش را روی شیشه حرکت می‌دهد و یک قلب می‌کشد. امیر دست بشری را می‌گیرد و نوک سبابه‌ی سرد شده‌اش را می‌بوسد. -کلیه‌ات آرومه؟ -خیلی وقته ساکت شده! دستش را روی پهلوی بشری می‌کشد. -الحمدلله. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه زمستان بود. یادم نمی‌آید چندمین شب دی‌ماه. باد مثل کسی که سردش باشد به خود می‌پیچید. به در و پنجره‌ها می‌زد. صدایش را دوست داشتم. بچه‌ها خواب بودند. با نستوه کنار شومینه نشستیم. طبق معمول پایین مبل سر خورد. یک‌وری لم داد. با انگشت صفحه‌ی تلفن را بالا می‌کشید. فهمیدم دارد پیام‌ها را چک می‌کند. من هم گاهی، به گوشی‌ام نگاه می‌کردم. با یک دست پای نستوه را ماساژ می‌دادم. دست دیگرم سمت موبایل می‌رفت. یکی دوبار نستوه پرسید: با کی چت می‌کنی؟! موبایل را کنار گذاشتم: هیشکی. نستوه مثلاً سرش توی گوشی خودش بود اما تا دست طرف تلفن می‌بردم، هشدار می‌داد. بار آخر گردن کشید روی موبایلم. بلافاصله صفحه‌ی گوشی را بستم و گذاشتمش زمین. نستوه پایش را جمع کرد. یک‌دفعه از جا بلند شد. دستم توی هوا ماند. ابروهایش رفت توی هم: آخرش آبروی من‌و می‌بری. معلوم‌ نیس داری چه غلطی می‌کنی! نفسم حبس شد. اولین بار نبود این حرف‌ها را می‌زد. دلخور نگاهم کرد. به طرف اتاقمان رفت. طولی نکشید با متکا بیرون آمد و کف اتاق بچه‌ها دراز کشید. استرس گرفتم. هی موبایل را برداشتم و زمین گذاشتم. یکی دو بار صفحه‌ را باز کردم، چرخی توی برنامه‌ها زدم. دستم می‌لرزید. صفحه را بستم. مثل نستوه پتو متکا آوردم. لامپ‌ها را خاموش کردم. کنار شومینه افتادم. شاید از شدت ترس بود، موبایل را خاموش کردم و هل دادم زیر صندلی عثمانی‌های کنار پنجره. با هزار فکر و خیال چشم‌هایم را بستم. نستوه با قدم‌های بلند و سنگین آمد بالای سرم. چشم‌ها را نیمه‌باز کردم. داشت نگاهم می‌کرد. رفت آن طرف سالن. صدای ترق و توروق پارکت‌ها بلند شد. انگار استخوان‌های من زیر تیر نگاه نستوه خرد می‌شدند. لامپ را روشن کرد. گیج، طوری که مثلاً خواب بوده‌ام، چشم‌ باز کردم. نستوه از بین دندان‌ها غرید: بده گوشیت‌و ببینم. با کدوم کره‌خری چت می‌کنی؟ سیخ توی جایم نشستم. باز هم ادای آدم خواب‌آلوده را درآوردم: چی میگی نستوه! داد زد: گوشیت‌و بده. منگ به دور و برم نگاه کردم. نستوه با چشم‌های به خون نشسته نگاهم‌ می‌کرد. دندان‌هایش چفت شد فکش جلو آمد: امشب تکلیفت‌و روشن می‌کنم. حساسیت نستوه روی تلفنم تازگی نداشت ولی معلوم بود این تو بمیری‌ از آن توبمیری‌ها نیست. زیر متکا و پتو، کمی این‌ور آن‌ور را گشتم. به نستوه نگاه کردم: نیست! _یعنی چی نیست؟ سر چرخاندم دور و برم: گذاشته بودم‌ همین‌جا! نستوه پتو را از رویم کشید. متکا را با لگد به کناری پرت کرد. دست به کمر زد. موبایلش را آورد و شماره‌ گرفت. صدای اپراتور را شنیدم: "دستگاه‌ تلفن مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد". اخم نستوه غلیظ شد. آمد دستش که موبایل را رو نمی‌کنم. شروع کرد تمام اسباب اثاثیه را به هم‌ ریختن. پشت پرده‌های حریر کالباسی. کشوی میز ال‌ای‌دی. پشت قاب‌های بالای شومینه. حتی تک‌کشوی میز جلومبلی را باز کرد. فکرش را نمی‌کردم اما با قدم‌‌های سنگین طرف صندلی عثمانی‌ها رفت. اولی را چرخاند. وای خدای من! زیر دومی پیدایش کرد. به رویم پوزخند زد: قایمش می‌کنی؟! همان‌جا نشست. سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. بیش‌تر ترسیدم. چشم‌هایش به خون نشست: داری چه غلطی می‌کنی الهه؟ پای آبروم نشستی! کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱ زمستان بود. یادم نمی‌آید چندمین شب دی‌ماه. باد مث
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه موبایل را روشن کرد. چند لحظه بعد دست به کار شد. می‌دانستم دارد تلگرام را چک می‌کند. بارها گفته بود حذفش کنم. من فقط زیر بار این یکی حرفش نرفتم. به خاطر رمان‌های دوست‌داشتنی‌ام. سرگرمی‌ام بود. نستوه رمان خواندنم را مسخره‌ می‌دانست. وقت تلف کردن به حساب می‌آورد. به خودم جرات دادم. رفتم کنارش نشستم. دست بردم طرف گوشی: چی می‌خوای؟ بده نشونت بدم. موبایل را محکم گرفت. زورم بهش نرسید. دستم را انداختم. توی تلگرام هیچ پیام شخصی نداشتم، کانال هم. نستوه گفت: چیکار می‌کردی؟ _دور می‌زدم تو گوشی. دست‌بردار نبود. مثل کسی که سوراخ‌سنبه‌های انباری تاریک و بوگندو را می‌گردد. می‌خواست منشاء کثافت را پیدا کند. تمام پوشه‌های موبایل را وارسی کرد. از تلگرام چیزی دستگیرش نشد.‌ اخمش را غلیظ‌تر کرد: پس چرا سرت تو گوشیه همش؟! _برو واتساپ. موبایل را پرت کرد کف سالن. پشت موبایل باز شد. بغض کردم: نستوه! داشتم با دخترعموم احوال‌پرسی می‌کردم. _مگه نگفتم از اون گروه مسخره بیا بیرون؟! آب دهان را قورت دادم: تو گروه نه. پی‌ویم پیام داد. نستوه پوزخند زد. دور و برم را نگاه کردم. کی از جا بلند شده بودم؟! _به جون خودم نستوه. همون روز که گفتی، از گروه لفت دادم. رگه‌های سرخ چشم‌های نستوه می‌ترساندم. لب‌ها را جمع کرد. انگار داشت خرخره‌ام را می‌جوید. موبایل را برداشتم. باید حرفم را ثابت می‌کردم. خواستم نشانش بدهم که توی هیچ گروهی نیستم. نستوه موبایل را از دستم کشید. محکم زدش به میز وسط سالن. تکه‌ها انگار از ابهت نستوه کار دستشان آمد. هر کدام یک گوشه گم و گور شدند. دلم شکست. نه بابت موبایل. بابت رفتار نستوه. این‌ها برای من توهین بود. تحقیر بود. نستوه داشت من را خرد می‌کرد نه موبایل را. بی‌خیال تکه‌ها شدم. سر بلند کردم. متین با چشم‌های گشاد توی قاب در اتاق بود. چشم‌هایش را می‌مالید. لبخند بی‌جانی زدم: چی می‌خوای عزیزم؟ چیری نمانده بود زیر گریه بزند: چی شده مامان؟! کف خانه را نگاه کرد. بعد من و نستوه را. دست روی صورت متین گذاشتم: بابا حواسش نبود. پاش خورد به موبایلم. نستوه دست متین را گرفت: چی می‌خوای باباجون؟ _آب. متین را به آشپزخانه برد. توی خانه جایی برای ماندن نداشتم، برای رفتن هم. راهم را کشیدم. رفتم حمام. راستش را بگویم؟ ترس داشتم‌ نکند نستوه دست از سرم برندارد و برای خالی کردن عصبانیتش به سراغم بیاید. با تن لخت و خیس، کتک درد بیش‌تری داشت. نکند بیاید! آب را بستم. صدای نستوه آمد. با خودش حرف می‌زد. حتماً در مورد من می‌گفت! نمی‌شنیدم چه می‌گوید. صدایش دور و نزدیک می‌شد. داشت سالن را گز می‌کرد. سرم سنگین بود. انگار قد یک خمره، سرب داغ تو کاسه‌ی سرم خالی کرده بودند. آخ نستوه! آخر این سخت‌گیری‌ها تا کی؟ هیچ جوابی نداشتم برای ترک گروه! چه می‌گفتم؟ نستوه گفته توی هیچ گروهی نباش؟! دلم می‌خواهد داستان بخوانم. نخوانم چون تو داستان دوست نداری؟! لینک تمام کانال‌ها را به پیام‌های ذخیره شده فرستاده بودم. هر روز وارد کانال‌ها می‌شدم و لفت می‌دادم. دلم می‌خواست با چهارتا آدم حرف بزنم. یکی ازم تعریف کند. نه که هی چپ و راست توی سرم بکوبند. فکرم توی تلگرام مانده‌ بود. توی صفحه‌ی رمزگذاری شده. نفس راحتی کشیدم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۲ موبایل را روشن کرد. چند لحظه بعد دست به کار شد. می
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نستوه با خودش درگیر بود. خیال سراغ من آمدن نداشت. آب را باز کردم. خودم را توی وان انداختم. بخار تمام حمام را برداشت. از آب گرم دل نمی‌کندم. شاید قطره‌های آب، حال بدم را ذوب می‌کرد. رفتار نستوه برایم سنگین بود. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می‌دانستم نستوه نمی‌تواند من را خرد کند. چشم‌هایم پر از اشک شد. گمان نمی‌کردم حرفم را باور نکند! پاهای به قول نستوه خوش‌تراشم را جمع کردم.‌ خودم را بالا کشیدم و نشستم. دلم برای خودم می‌سوخت. خواستم داد بزنم من خیانت نکردم ولی نتوانستم. بخار توی دهانم آمد. انگار روزگار با پشت دست توی صورتم زد که خفه شو! از این حس خفگی، نفس کم آوردم. بالآخره از آب درآمدم. پوست دست و پایم چروک شد. یادم نبود حوله را روی خشک‌کن بیندازم. حوله‌ی سرد را پوشیدم. لرز به جانم افتاد. صدای نستوه نمی‌آمد. تصوّر این‌که مثل یک شیر زخمی آن بیرون منتظرم باشد، مو به تنم راست کرد. از شانس، دوش حمام اتاقمان همان روز خراب شد. وقتی نستوه داشت دوش را باز می‌کرد ببیند چرا کم‌فشار شده، لوله‌ی گچ‌گرفته‌ تو دستش ترک خورد. کاش توی همان بعد‌از‌ظهر مانده بودیم! کاش این بحث پیش نیامده بود‌. کاش من اجازه داده بودم نستوه گوشی‌ام را ببیند. نهایت چندتا حرف بارم می‌کرد، یکی دو روز هم قهر و تمام. در را باز کردم. آب دهانم را قورت دادم. اصلاً چرا من هر وقت به هم می‌ریزم به حمام پناه می‌برم؟ این کار از کی عادت من شد؟! دقیقاً از وقتی که زن نستوه شدم. لامپ‌ها روشن‌ و خانه ساکت بود. پیچ راهروی هلال را رد کردم. قلبم محکم می‌زد. نستوه جلوی شومینه زانوهایش را بغل کرده بود. زیرچشمی پاییدمش و خودم را به اتاقمان رساندم. نستوه من را نمی‌دید. به شعله‌های سرخ شومینه زل زده بود. استیصالش دلم را ریش کرد. من او را همیشه در اوج می‌خواستم. در را قفل کردم. بهش تکیه دادم. زانوهایم خم شد. سرم را بین دو دست گرفتم. از یادآوری رفتار نستوه دلم آتش گرفت. زار زدم. نفسم به دست‌هایم خورد. از گرمای نفسم فهمیدم بدنم یخ کرده. باید لباس‌هایم را می‌پوشیدم. نستوه همیشه می‌گفت: "اگه تو مریض بشی کی بچه‌ها رو جمع می‌کنه؟" از شکم تا قفسه‌ی سینه‌ام سوخت. وقتی عصبی می‌شوم همین حالت برایم پیش می‌آید. دست به لبه‌ی میز گرفتم و بلند شدم. یک روز آرزوی همین کنسول طلایی را داشتم. حالا برایم خاطره‌ای قدیمی شده. آینه، موهای چسبیده به صورتم را نشان می‌داد. موها را کنار زدم. به الهه‌ی توی آینه نگاه کردم. قضاوت شده‌ بودم. تحقیر شده‌ بودم. مثل یک شیء نجس با انزجار تماشا شده‌ بودم اما من به جای خمودی، قد راست می‌کردم. مثل کهنه‌کاج‌های ته حیاط دبستان. همان اندازه تنها، همان‌ اندازه محکم؛ کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۳ نستوه با خودش درگیر بود. خیال سراغ من آمدن نداشت.
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نستوه باز شروع کرد. هر از گاهی حرفی می‌زد. صدایش خش داشت. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. ناراحتِ از دست دادن موبایل نبودم. اتفاقاً من‌بعد می‌توانستم راحت بخوابم. بدون دلهره از سرک کشیدن‌ گاه‌ و بی‌گاه نستوه توی موبایلم. راحت شدم از کابوس‌هایی که شب و نصفه‌شب، از خواب نا‌خوش بیدارم می‌کرد. کابوسِ دیدن گوشی‌ام توی دست نستوه! سر روی متکا گذاشتم. خیالم پر پرواز گرفت. من را برد پشت پنجره‌ی اتاق مامان‌آرام. صورتم را به شیشه‌ی سرد چسباندم. نور تیر چراغ برق کوچه، مانع دیدن روی ماه مامان‌آرام می‌شد. دست‌ها را دو طرف صورت گذاشتم. با این فکرها، لخته‌های جگر تا نوک زبانم بالا آمد. دلم دوباره آشوب شد. پرهای خیال را چیدم. من حق فکر کردن به خانواده‌ را نداشتم. مرغ افکارم، سرخورده به قفس سر برگشت. کودک جسمم را بغل کردم. لب‌های لرزان اجازه نمی‌داد مامان را درست صدا کنم. هق‌هقم، دلم را برای خودم کباب کرد. از وقت خوابم گذشته بود. چندبار سر زبانم آمد بخوانم "قل انّما انا بشرُ مثلکم یوحی الیّ انّما الهکم الهُ واحدُ...".* تا سر ساعت بیدار شوم و از نماز صبح جانمانم. ولی نخواندم. توی دلم گفتم مگر روشنی هوا نماز بخوانم، آسمان به زمین می‌رسد؟! به آسمان که از گوشه‌ی پنجره پیدا بود نگاه کردم: می‌شنوی خدا؟ با تو هستما! با اذان آقاتی چشم باز کردم. روی همان دست که خوابم برده بود، بیدار شدم. روی متکای خیس، صورتم یخ کرده بود. باز به آسمان نگاه کردم: گفتم نمی‌خوام نماز بخونم، با اذونی که عاشقشم بیدار می‌کنی؟! خودم هم می‌دانستم چرت و پرت می‌گویم. از سرویس اتاق وضو گرفتم. احساس می‌کردم خدا با لبخند نگاهم می‌کند: مگه دست خودته نماز نخونی؟ اصلاً من نماز‌و واجب کردم، قامت بستن تو رو تماشا کنم. تو دلت تنگ نشه، من دلتنگ می‌شم! دلتنگ گلای سبز چادرت، عطر ورساچ‌ت. شنیدن صدات وقتی حمد می‌خوونی. صدایی توی گوشم اکو شد. "برای من بخوون. الهه‌ی من!" سرم را روی دامن خدا، روی سجاده‌ی سوغات مامان آرام گذاشتم. دلم هوای دست‌های بابا را کرد ولی دست مهربان‌ خدا را روی موها احساس کردم. در آغوش خدا که جز او کسی را نداشتم گریه کردم. گریه کردم و یا رفیق من لارفیق له گفتم. نستوه خیال بیدار شدن نداشت. به من چه مربوط؟ صبحانه‌اش هم به من ربط نداشت. برگشتم توی تخت. متکا را وارو کردم و پتو را روی سرم کشیدم.‌ چشم باز کردم. ساعت هفت صبح بود‌. عطر نستوه می‌آمد. حتماً برای سرکار رفتن آماده شده بود. توی جایم نشستم. باید سراغ متین می‌رفتم. خودم را به اتاق بچه‌ها رساندم. مثل فرشته، بی‌خبر از همه‌جا آرام خوابیده‌ بودند.با نوازش بیدار شد. صورتش را بوسیدم: پاشو عزیزم. خانم صادقی الآن می‌رسه. دستش را گرفتم و بلندش کردم. خمیازه‌ای کشید. دست جلوی دهان گذاشت: سلام. _سلام. صبحت به خیر. _صبح شمام‌ به خیر. نماز بیدارم‌ نکردی؟! جوابی بابت بیدار نکردنش نداشتم: ظهر قضاش‌و بخون. الآن سرویست میاد. از اتاق بیرون رفت. لباس‌هایش را لبه‌ی تخت گذاشتم. لقمه‌هایی که دیشب پیچیده‌ بودم با لیوان نی‌دار آب‌پرتقال توی جیب بغل کیفش جادادم. متین با دست و صورت خیس کنارم آمد. گفتم: بدو مامان. دیرت شده. پشت سر متین به اتاق رفتم. کمک کردم لباس‌هایش را پوشید. شال و کلاه و کاپشن هم تنش کردم. خانم صادقی، همان آن رسید. صدای ماشینش را می‌شناختم. متین بند نیم‌بوت را می‌بست. در را باز کردم. خانم صادقی پیاده شده بود زنگ بزند: سلام خانم سِتُرگ. صبحتون به خیر! جواب خوشرویی‌اش را مثل خودش دادم. گفت: زنگ زدم گوشیتون، خاموشه! دهانم باز ماند: اوم. آره. خراب شده. متین سلام کرد. صادقی نشست توی ماشین: سلام عزیزم. دیر کردی! گفتم: خواب مونده بودم. ببخشید. استارت زد: پیش میاد. اشکال نداره‌. کلاه متین را جلوتر کشیدم و سرش را بوسیدم. خانم صادقی با لبخند نگاه‌مان می‌کرد. ایستادم و تا وقتی جلوی دید بودند برای متین دست تکان دادم. به ساختمان برگشتم. یک‌باره غصّه‌ روی سرم هوار شد. انگار خانه، گوشه‌ای در زمستان‌های سرد و نمور سال‌های بچگی‌ام مانده بود. جایی که از سرما نفس توی هوایش یخ می‌زد. * آیه‌ی آخر سوره‌ی مبارکه‌ی کهف کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴ نستوه باز شروع کرد. هر از گاهی حرفی می‌زد. صدایش خ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه به اتاق بچه‌ها رفتم. راستین هنوز خواب بود. پتو را تا زیر گردنش بالا کشیدم. باید زودتر ناهار می‌گذاشتم. متین وقتی برمی‌گشت حسابی گرسنه بود. برنج خیس کردم. بسته‌ی گوشت چرخ‌شده را از یخچال درآوردم. دستمال برداشتم و به جان آشپزخانه افتادم. بغض مثل یک توپ گوشتی توی گلویم بالا و پایین می‌رفت. دندان‌ها روی هم چفت بود. چشم‌ها بی‌صدا می‌باریدند. حرف‌های نستوه مثل چنگک لنگر به ته دلم نشسته بود و رها نمی‌شد. چند سال زندگی مشترکمان بی‌بحث نبود ولی این دفعه فرق می‌کرد. پای نجابتم وسط بود. حالم داشت بد می‌شد. پنجره را کمی باز کردم تا هوایی به صورتم بخورد. کوفته‌‌ریزه‌ها را توی تابه ریختم. می‌ماند کلم‌ها که باید خلال می‌کردم. تق و توقی از اتاق بچه‌ها شنیدم. حتماً پای راستین به تخت خورده بود. به طرف اتاق رفتم. از تخت پایین می‌آمد: سلام. تا خواستم جوابش را بدهم، فاق شلوار را گرفت و دوید طرف دست‌شویی. چند لقمه‌ی کوچک کره مربّا گرفتم و توی بشقاب چیدم. راستین پشت کانتر نشست. پایه‌ی صندلی‌اش را بالا آوردم. لپش را بوسیدم. _پیش‌بند برام می‌بندی؟ برایش بستم. یک دستمال هم کنار بشقاب گذاشتم. اگر سرحال بودم، می‌نشستم و صبحانه خوردنش را نگاه می‌کردم. انقدر که مبادی آداب بود. شاید موسیقی حالم را بهتر می‌کرد. یا اگر مداحی گوش می‌دادم، سیل اشک‌ها یک‌باره می‌آمد و راحتم می‌کرد. لپ‌تاپ را آوردم و توی سالن نشستم. راستین از آشپزخانه سرک کشید. نرم‌افزار زن در آینه‌‌ی جلال و جمال توی دسکتاپ به رویم دهن‌کجی می‌کرد. به وضع خودم پوزخند زدم: جلال! جمال! چیزی از غرورم نمانده. مرده‌شور زیبایی هم ببرند. صدای ترق و توروق، ننشسته به آشپزخانه کشاندم. راستین روی پاها بلند شده و کتری برقی را می‌کشید. من را دید: نسکافه می‌خوام. کتری را از دستش گرفتم. حوصله نداشتم باهاش سروکله بزنم که نسکافه برایش خوب نیست‌. اخم کردم: بشین برات درست می‌کنم. با یک ماگ و یک فنجان نسکافه به سالن برگشتم. فنجان را جلوی راستین گذاشتم. فقط رنگ قهوه را داشت، بیشتر شیر و شکر ریختم. نگاهم به صفحه‌ی لپ‌تاپ افتاد. راستین رفته‌بود توی درایو جی. نشستم و یکی از پوشه‌ها را باز کردم. عکس نستوه را دیدم. با صورت نورانی و ته‌ریش تازه جوانه زده. راستین گفت: داداش متین! آسمان چشمم باز ابری شد. نتوانستم توپ گوشتی را قورت بدهم. بغضم ترکید. نستوه با لبخند، با چشم‌هایی که به قول مامان‌ چراغ تویشان روشن کرده بودند، نگاهم می‌کرد. به یاد اولین باری افتادم که دیدمش. قطعه‌ی شهدای گمنام با نرگس کیپ هم نشسته بودیم. جای سوزن انداختن نبود. یکی از باندها قطع و وصل می‌شد. یالله دادند. پسری از آن سمت پرده، طرف ما آمد. پرده که نه، گونی کنفی بود که برادرها زحمت نصبش را کشیدند. من و نرگس با سربند و فانوس از سادگی درش آوردیم. سر پایین انداختم. با زیپ کیف که جاسوئیچی عکس شهید همت به آن زده بودم بازی کردم. نرگس دست جلوی دهان گرفت. کنار گوشم گفت: داداش جونمه. سرم هنوز پایین بود. نرگس با آرنج به پهلویم زد: نگاش کن. _سلامت باشن. _ببینـــش. مهندسی می‌خونه. تا سر بالا نکردم، نرگس دست برنداشت. نستوه آمده بود اشکال باند را برطرف کند. البته آن روز نستوه جوان بود. بعدها خودش تعریف کرد وقتی نوجوان بوده من را می‌شناخته. همان وقت‌ها که صورتش تازه جوانه زده بود. مثل آن عکس. پشت سر نستوه ویترین شیشه‌ای بود. کلاه، خودکار و دفترچه، مهر و تسبیح و انگشتر. نمایشگاه آثار شهدا توی خاطرم بود. آن‌روزها با نرگس دوست نبودیم. نستوه امّا توی نمایشگاه من را دیده بود. راستین با چشم‌های گرد نگاهم می‌کرد: دلت برای بابات تنگ شده؟ صورتم خیس اشک بود. دست کشیدم زیر چشم‌هایم: آره. دستمال دستم داد. تشکر کردم. خواستم لپ‌تاپ را خاموش کنم. غر زد. گفتم: می‌خوای کارتون ببینی؟ _غلاوی گول‌پیکر. _باید بگی گلابی غول‌پیکر. خم شد روی میز: خودم بلدم بیارمش. ماوس را رها کردم و بلند شدم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۵ به اتاق بچه‌ها رفتم. راستین هنوز خواب بود. پتو را
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 زیبای نستوه کلم‌پلو را دم کردم. از راستین خواستم صدای لپ‌تاپ را کم کند. به اتاق رفتم. پرده‌ی حریر را کنار زدم. نور خورشید اتاق را روشن کرد. نشستم کف اتاق. مچ دست را روی چشم گذاشتم... با لاله از کلاس استاد جهانی بیرون آمدیم. لاله بند کیف را روی شانه مرتب کرد: چقد حرف میزنه جهانی! مخم‌و خورد. _پس بیاد سر کلاس تو رو نگاه کنه؟ درس میده دیگه. پوزخند زد: چرت میگه فقط. لبه‌ی مقنعه‌ام را صاف کردم: این‌و در مورد همه‌ی کلاسا میگی. کی مجبورت کرده درس بخونی لاله؟ ریز خندید: مگه دروغ میگم؟ هی... از بیکاری درس می‌خونم. صدای اذان مسجد دانشگاه آمد. گفتم: من میرم نمازخونه. _برو مسجد. بیرون یه هوایی به کله‌ات می‌خوره. چی می‌خوای تو اون دخمه؟! منتظر جوابم نماند. گفت: از گشنگی چشام نمی‌بینه. بریم ناهار؟ بعد منم میام نماز می‌خونیم. نمازخانه و سلف توی زیرزمین بود. لاله به آسانسور اشاره کرد: چه شلوغه! سگ صاحابش‌و نمی‌شناسه. رفتیم طرف راه‌پله‌‌. طبقه‌ی همکف نرسیده، بوی زحم ماهی از پله‌ها بالا آمد. بینی‌ام را گرفتم: من ناهار نمی‌خوام. لاله رفت سلف. بعد از نماز دراز کشیدم. کیف زیر سرم لرزید. موبایل را درآوردم. خانم حسینی پیام داده بود:"عزیزجان جلسه افتاد برای امروز. می‌تونی بیای؟" نوشتم: "سلام همون ساعت؟" سریع جواب داد: "بله". "ببخشید امروز دانشگاهم". دیگر چیزی نگفت. موبایل را توی جیب بغل کیف انداختم. توی آفتاب چشم‌هایم گرم شد. خواب و بیدار بودم. چندنفری نزدیکم نشستند. بوی کرم‌پودر و پنکیک جای بوی ماهی را گرفت. صدای تودماغی سعیده چرتم را پاره کرد ولی چشم بازنکردم. _چیطوری خط چِش می‌کشی؟ من نمی‌تونم یه خط ساده بکشم. عین منگلا دستُم کج میره. پیس پیس اسپری آمد. بوش پیچید توی بینی‌ام. عطر جویسی ماریا را شناختم. جواب سعیده را داد: کاری نداره بدبخت. جای چت با اسی، بیشین جلو آینه تمرین کن. _ایشششش. کی حوصله داره هی بکشه و پاک کنه؟ تو یادُم بده تا... ماریا پرید وسط حرفش: گشادبازی درنیار. اگه می‌خووی باید تمرین کنی. دوباره اسپری زد. گاز پیچید توی بینی‌ام. داشتم خفه می‌شدم. آرنج را خم کردم روی صورتم. برای چندثانیه ساکت شدند. تکان نخوردم. سعیده گفت: چی‌کار میکنی! خفه‌مون کردی. _هه! روزبهان‌و خواب برده. جم نمی‌خوره. عطر جویسی تا مغزم رفت. صدای تو دماغی سعیده کیپ شد: حالا یه بار جلو من بکش ببینم چطوریه؟ صدای خرت و خرت آمد. فکر کردم ماریا کیف آرایشش را به هم می‌ریزد. _چشام ریده. دستمال داری سعید؟ دلم می‌خواست چشم باز کنم و بگویم: دل و جگرت بالا باید با این حرف زدنت. کیش کیش صدا آمد. انگار یکیشان دراز کشید. سعیده خمیازه کشید: دستمالُم کجا بود! ساکت شدند. تق و توق ضعیفی می‌آمد. حتماً ماریا داشت به صورتش می‌رسید. سعیده گلو صاف کرد: چه قشنگ شدی! _نچ. روزبهان‌و ببین. خط بکشه محشر میشه. حتی یه خط محو. احساس کردم فهیمه نیم‌خیز شد. صدایش نزدیک‌تر می‌آمد: جون من بکش براش. ببینم چی جوری میشه! تا خوابه بکش. ماریا دوباره نچ کرد: این چادریه. یه شری رُو می‌گیره. سعیده مدل برای یادگیری پیدا کرده بود، باز اصرار کرد: بکش عامو. ای که خوابه. خوب بود دست روی دهان گذاشته بودم وگرنه خنده‌ام همه چیز را لو می‌داد. قلم‌موی سرد و خیس پشت پلکم کشیده شد. چشم باز کردم. ماریا از جلوی صورتم عقب رفت. چشم‌های باریکش ترسیده بود. تند گفت: گه خوردم. پاک میشه به خدا. گفتم: بلانسبت خدا. چرا قاتی پاتی همه چی میگی؟! وقتی دید عکس‌العملی به خط چشم نشان ندادم، باز جلو آمد: الآن پاکش می‌کنم. تقصیر این شد. سعیده گفت: حالا دیگه او چیشش‌ام بکش. نگاه ماریا سوالی شد. بلند شدم و نشستم. ترس ماریا ریخت. آدامس را یک ور دهان انداخت: راحت پاک میشه. خمیازه کشیدم: تو روحتون که نذاشتین بخوابم. ماریا آدامس بادکرده‌اش را ترکاند: بذار. جون من! چیزی نگفتم. دوباره دست به کار شد. کارش طول کشید. از لای آن یکی چشم ساعتم را نگاه کردم: زود باش کار دارم. صورت را عقب برد. چشم‌هایش برق زد: یه دم پرستویی خوشگل کشیدم. با لبخندی معصوم نگاهم کرد. درست مثل اسم شناسنامه‌ایش معصومه: خیلی نازی الهه! چهارزانو نشستم: تا صب بشینم شما نگام کنین؟ بده پدت‌و. سعیده باز لوس شد: می‌خوای پاکش کنی؟! صورتم را چین دادم: نه پس. عنتر منتر شمام مگه؟ ماریا گردن کج کرد: حداقل یه عکس بگیرم ازت. موبایل را دستش دادم. عکس گرفت و میان نچ‌نچ کردن‌های سعیده زحمتش را پاک کرد. لبخند زد: ببخشید. خواستم موبایل را توی کیف بگذارم، یک پیام رسید. با دیدن اسم حسینی، زود بازش کردم. "باید حتما باشی. جلسه افتاد امشب بعد مراسم". کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ رواق بهشت، گروه تحلیل رمان الهه‌ی نستوه https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 تحلیل کنید تا خستگیم دربره🌷 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 زیبای نستوه #م_خلیلی #برگ۶ کلم‌پلو را دم کردم. از راستین خواستم صدای لپ‌تاپ ر
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه با لاله از سرویس پیاده شدیم. آفتاب جان نداشت. روبه‌روی نمایندگی ایران‌خوردو منتظر تاکسی بودیم. گفتم: بریم هیئت؟ سر بالا انداخت: داداشم خوشش نمیاد. با چشم و ابرو سمت نمایندگی اشاره کرد: این پسر قدبلنده رو می‌شناسی؟ اسمش مسعوده. زیرچشمی نگاه کردم. مردی پشت در شیشه‌ای خیره‌مان بود. می‌شناختمش: داداش سعیده‌س. پشت چشم نازک کرد: چش سفید شماره‌‌مو پیدا کرده. با اخم نگاهش کردم. لاله ادامه داد: زن داره. جوری ایستادم که نگاه هیز مردک روی صورتم نباشد: زنش‌و دیدم. یه بار اومده بود هیئت. با پاچه‌کوتاه. تاکسی جلویمان ترمز زد. حرفمان قطع شد. نشستم کنار لاله. شیشه را پایین دادم. هوای تازه‌ی پاییز آمد تو. کنار گوش لاله گفتم: مسدودش کن. شانه بالا انداخت: وقتایی که حوصله‌م سر میره خوبه. بهتر از بیکاریه. خندید. چشم‌هایم گرد شد. نمی‌فهمیدش: گناه می‌کنی. بعدم اون زن داره. _گفتم بهش مگه زن نداری؟ گف او برای خودش خوشه. من برای خودم. از تو هم خوشم اومده. چندشم شد. نمی‌دانم لاله از چشم‌هایم چه دید. رو برگرداند: خب حالا. مگه چی کار می‌کنیم. فقط حرف می‌زنیم. من که واسه حوصله‌م سرنره جوابش‌و میدم. صورتش را نزدیک آورد. چشمک زد: مسعود یه بار میگف دوسِت از تو بلند‌تره اما لاغرتره. گر گرفتم. دندان‌هام چفت شد. دلم می‌خواست با پشت دست بزنم توی صورت لاله. صدای نفس‌هام بلند شد: غلط کرده کثافت. مرده‌شور هیز الدنگ‌و ببرن. به بیرون نگاه کرد: خیل خب. من که ندادم شمارت‌و. ابروهام توی هم‌ رفت: مگه می‌خواست؟ ریز خندید: آره. فکم لرزید: حق نداری باهاش حرف بزنی. اصلا شماره‌ی تو رو از کجا آورد؟ _میگه رفیق‌ش همسایه ماست. اون براش جور کرده. دست گذاشتم روی پیشانی. سرم درد گرفته‌بود. چادرم را سفت‌تر گرفتم. انگار او نزدیکم بود و داشت نگاهم می‌کرد. سر کوچه‌ی هیئت بی‌خداحافظی پیاده شدم. لاله داشت صدایم می‌زد. رفتم توی کوچه. یک‌دست پرچم‌های سیاه سه‌گوش زده‌ بودند. زمزمه‌ی "المنتُ لله" سلحشور توی کوچه پیچید. حالم منقلب شد. تو دنیای خودم راه می‌رفتم. زیر سایه‌ی سرد ساختمان‌‌های یک‌ور کوچه. باد از روبه‌رو می‌آمد. برگ‌ها را جمع می‌کرد و ته کوچه می‌برد.چادرم می‌چسبید بهم. کیفم را چرخاندم جلویم. چندتا پسر جلوی در مردانه‌ی حسینیه بودند. چادر را با فاصله گرفتم. اندامم پیدا نباشد. رسیدم زیر پنجره‌های حسینیه. سلحشور هنوز داشت می‌خواند: سینه‌ی هر سینه‌زنی پر شده از سوز غمت. از روضه‌های ماتمت... صدای بلندی شنیدم. بالاسرم را نگاه کردم. یکی داد زد: برو عقب خانم. برو کنار. قدم برداشتم عقب بروم. یک چوب بلند کنار سرم آمد پایین. خوردم به دیوار. پارچه‌ی سیاهی رویم افتاد. انگار زمین و زمان از حرکت ایستاد. باد هم. یک‌دفعه کوچه ساکت شد. صدای مردی آمد: طوریتون شد خانم؟ یا خدا! صدام‌و می‌شنوی؟ پارچه را از صورتم کشیدم. پرچم بود روی یک چوب. سمت صدا نگاه کردم. پسری از پشت‌بام خم شده بود توی کوچه: خانم تو رو خدا حرف بزن! طوریتون شد. نستوه بود، داداش نرگس. دست تکان دادم تا خیالش راحت شود. شانه‌ام تیر کشید. دست کشیدم رویش. انگار چوب خورده بود. نا نداشتم ولی خجالت کشیدم بشینم. بیرق را کنار دیوار گذاشتم‌. مقنعه‌ام را چک کردم. خیالم راحت شد مرتب است. راهم را گرفتم و رفتم. صدای نستوه آمد: معذرت می‌خوام. لحظه‌ای ایستادم. حرفی نزدم و باز راه افتادم. سنگینی نگاهش را پشت سرم احساس می‌کردم. حسینیه رنگ و روی محرم داشت. خانم‌ها دور خانم حسینی حلقه زده‌بودند. داشت احکام اقتدا به امام جماعت را می‌گفت. بیرون حلقه گوشه‌ای نشستم. خانم حسینی جلسه را سپرد به یکی از دخترها. به طرفم آمد. بلند شدم باهام دست داد: برادرا هم جلسه دارن. ولی حاج‌آقا برات یه تایم گذاشته. برو ببین چیکار میتونی بکنی. خانه‌شان یک درش توی حیاط حسینیه باز می‌شد. سالن خانه‌ پر بود. با هم به اتاق اول راهرو رفتیم. حاج‌آقا بالای اتاق نشسته‌بود. خانم حسینی دست توی کمرم گذاشت و فرستادم تو اتاق: برم سروقت مادرشوهرم. یه ساعتی هست نرفتم سراغش. سلام کردم. خواستم در اتاق را ببندم که حاج‌آقا گفت: بذارید باز باشه. مکث کردم و بالاخره نشستم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه کاغذ A3 لوله شده را از کیف بیرون آوردم: این چارت‌و برای تشکل دانشجویی طراحی کردم. کاغذ را جلوی حاج‌آقا گذاشتم. همه را توضیح دادم. روابط عمومی، رسانه، تدارکات و فرهنگی. دست به محاسن می‌کشید و به حرف‌هایم گوش می‌کرد. _و انتظامات. خانم حسینی آمد و کنارمان نشست. حاج‌آقا به او نگاهی کرد و گفت: اگه خدا کمک کنه خانم روزبهان داره یه کارایی می‌کنه. خانم حسینی با لبخند نگاهم کرد: ان‌شاءالله. زن و شوهر همیشه با محبت باهام حرف می‌زدند. جفتشان را دوست داشتم. حاج‌آقا به رویم نیاورد که این همان چیدمان کادر هیئت است: بالآخره یکی پیدا شد یه استارت بزنه. دست از روی کاغذ برداشتم و لوله شد‌. خوشحال بودم از این‌که کارم تایید شده. اصلاً تاییدیه‌ی حاج‌آقا حکم برات کربلا برایم داشت. چارت را توی کیف گذاشتم. دو طرف چادرم را به هم گرفتم: امری ندارید؟ خودنویس را لای دفترچه‌اش گذاشت. سر بالا آورد: در پناه خدا. مردها توی سالن داشتند حرف می‌زدند. یکیشان بلند گفت: حاج‌آقا نیست؟ صدای مسن‌تری جوابش داد: تو اتاق جلسه دارن. از خانم‌حسینی خداحافظی کردم. تو قاب در اتاق با یکی روبه‌رو شدم. یک از آن‌ور سالن بلند گفت: سِتُرگ! با خواهرا جلسه داره حاج‌آقا. چشم تو چشم شدیم. جاخورد. نگاهش شرمنده بود. از فاصله‌ی کم بینمان احساس بدی داشتم. کمی عقب رفتم. دهانش باز شد. خواست چیزی بگوید. صدای حاج‌آقا آمد: چیه نستوه؟ کاری داری؟ نگاهم را پایین آوردم. جادکمه‌ی بندی روی پیراهن مشکی‌اش را چپ و راست مرتب بسته بود. راه نبود رد شوم. پشت سرش راهرو بود. مردها من را نمی‌دیدند. شانه‌ی راستم می‌زد. داشت یادم می‌آورد همین بود پرچم از دستش افتاد. سر بلند کردم. هنوز داشت نگاهم می‌کرد. عذرخواهی‌ را از نگاهش می‌خواندم. شاید رو نداشت جلوی حاج‌آقا و خانمش حرف بزند. خودش را عقب کشید. پا گذاشتم توی راهرو. پشت سرم خانم حسینی هم آمد. روی لبش لبخند بود. گمان کردم از دست دست کردن نستوه برداشت دیگری کرده. با راستین میز ناهار را آماده کردیم. صدای زنگ آیفون آمد. دوید و دکمه‌ی کلید را برای متین زد. زودتر از من تا جلوی در رفت: سلام داداش. خیلی مشق داری؟ متین در را بست: نه. امروز کلی بازی می‌کنیم. من را دید: سلام مامان. دست‌هایم را باز کردم: سلام به روی ماهت. خسته نباشی. آمد جلو. صورتش را بوسیدم: نماز خوندی؟ _آره. صبحمم خوندم. کیفش را گرفتم: دورت بگردم. قبول باشه. میز را بچه‌ها جمع کردند. سالاد و غذای نستوه را روی میز گذاشتم تا خودش بکشد. اولین روز بدون گوشی بد نبود. چقدر وقت اضافه داشتم! هر روز این موقع می‌نشستم و قسمت جدید رمان‌ها را می‌خواندم. گاهی با دلهره پاراگرافی از رمان را می‌خواندم. وقت‌هایی هم از خواندن بعضی صحنه‌ها با انزجار آن کانال را ترک می‌کردم. به اتاق بچه‌ها رفتم. با لگو قصر درست کرده بودند. کنارشان نشستم. متین گفت‌: برامون کتاب می‌خونی مامان؟ راستین اعتراض کرد: نـــه! بازی کنیم. گفتم: اول بازی می‌کنیم، بعد کتاب می‌خونیم‌. راستین دست زد اما لب و لوچه‌ی متین آویزان شد. غرولند کرد: قصرمون پنجره نداره. راستین دست به کمر زد. مثل مهندس ناظرهای شهرداری این طرف و آن طرف قصر را نگاه کرد. از ژست بامزه‌اش خندیدیم. خودش را از تک و تا نینداخت: کاری نداره. این دیوارو کوتاه می‌کنیم به جاش پنجره می‌ذاریم. شروع کرد به جدا کردن آجرهای آن دیوار. چیزی به آمدن نستوه نمانده بود. عزمم را برای یک قهر اساسی جزم کرده بودم. اصلاً طوری به هم ریخته بودم که دلم نمی‌خواست باهاش دهان به ‌دهان شوم یا حتی تلاشی برای اثبات پاکی‌ام کنم. دوباره با یاد حرف‌هایش گر گرفتم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۸ کاغذ A3 لوله شده را از کیف بیرون آوردم: این چارت‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه دم‌دمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق می‌نوشت. در حیاط باز شد. نستوه ماشین را آورد تو. توی اتاق خودم را به خواب زدم. سلام و احوال‌پرسی‌اش با متین را می‌شنیدم. قلبم محکم می‌زد. تلق‌تولوق ظرف‌ها می‌آمد. حتما ناهار می‌خورد. تلویزیون را روشن کردند. یکی به در زد. تکان نخوردم. لای در باز شد. متین آرام صدایم زد. جواب ندادم. آمد تو و از کمد چیزی برداشت و رفت. حتما برای نستوه پتو می‌برد. غلت زدم. خودم را توی آینه‌ی کنسول دیدم. نگاهم روی خوشه‌های انگور و برگ‌های پهن طلایی‌رنگ ماند. دورتادور آینه را گرفته بودند. ما بچه‌ها اتاق‌ مشترک داشتیم. انسیه خواب بود. با کم‌ترین سر و صدا آماده شدم. جلوی آینه‌‌ی یک در یک ایستادم. ضدآفتاب را از روی تخته‌ی چوبی جلویش برداشتم. تخته را آرش برایمان نصب کرد. برس و شانه‌ها و اسپری خودش بیش‌تر جا را گرفته‌بود. شال پوشیدم.‌ به چشم‌هایم نگاه کردم. سرمه را برداشتم. لبم را تو کشیدم. می‌خواستم زیبا به نظر برسم. توی آینه مکث کردم. لب برچیدم و گذاشتم سر جایش. چادر را روی سر انداختم. دستم دوباره طرف سرمه رفت.‌ دودل شدم و دستم را عقب کشیدم. سرمه‌دان افتاد و روی تخته قل خورد. انسیه غرولند کرد و دست به دست شد. ترسیدم حرفی بزند، زود از اتاق بیرون رفتم. مامان توی حیاط روی زیلو نشسته‌بود. داشت کشمش پاک می‌کرد. مجمع بزرگ روحی روی پایش بود. یک مشت برداشتم: خدافظ مامان. نگاهم کرد: بیشتر بردار. کشمش‌ها را یک‌طرف دهان انداختم: به انسیه بگو یادش نره بیاد. دستم را گرفت. مشت دیگری توی دستم ریخت: به سلامت. از کنار باغچه گذشتم. شاخه‌ای رازقی چیدم. در رنگ‌ورو رفته‌ی حیاط را باز کردم. هوا داشت سرد می‌شد. آن دورتر کوه دِراک زیر ابرهای خاکستری پنهان بود. گمان کردم باران تو راه باشد. تا خانه‌ی حاج‌آقا‌ حسینی با اتوبوس رفتم. خانم حسینی در را باز کرد، شاخه گل را زودتر از خودم فرستادم تو: سلام. _سلام. خودت گلی! حیاط آب‌پاشی بود. بغل شمعدانی‌ها رد شدیم. هنوز گل داشتند. بسته‌ی توی کیف را بیرون آوردم. عطر نارسیس همراهش آمد. نگاه خانم حسینی روی دستم بود. گرفتم جلویش: بو کنید! دلم‌و یه‌جوری می‌کنه. دست توی کمرم گذاشت: بیا ببینم چی کار کردی تو! اشکم راه باز کرد. با پشت دست پاکش کردم. خانم حسینی چشم‌هایش گرد شد: چته الهه؟! مات نگاهم می‌کرد. سر پایین انداختم. از صبح هر بار این بسته را باز کردم، گریه‌ام گرفت. دست گذاشت روی شانه‌ام: عزیـــزم! آخرش اگه تو شهید نشدی روی من سیاه. کفش‌هایم را درآوردم و جفت کردم: دور از جون. نگید این‌جوری. در خانه را باز کرد و هلم داد تو: آخه من فکر می‌کردم دلت شهادت می‌خواد! با خنده به شیطنت توی چشم‌هایش نگاه کردم: میگم دور از جون شما که خدای نکرده روسیاه نباشید. خندید. چادرش را درآورد: بیا بشین یه چای بیارم که با تو می‌چسبه. تو همان اتاق توی راهرو نشستم. کاغذها را از بسته بیرون آوردم. عطر نارسیس اتاق را برداشت. رفتم تو حال و هوای دیشب. یک‌دفعه توی جا نشستم. سر و گردنم خیس عرق بود. نفس‌های بلند می‌کشیدم. انسیه بلند شد و آمد: خواب بد دیدی؟ سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت. دستم را گرفت: چیه اِلا؟ نترسونم! نمی‌توانستم حرف بزنم. انگار روی دهانم مهر زده‌‌بودند. انسیه پا شد از اتاق بیرون رفت. هنوز توی رویایی که دیده بودم پرسه می‌زدم. به طاقچه‌ی گچ‌بری ته اتاق نگاه کردم. نور سبز مثل گرد روی شانه‌هایش ریخته‌بود. عطر غلیظ نارسیس مثل رطوبت اتاق را شرجی کرده‌بود. عکس و متن‌هایی که پرینت گرفته بودم را نگاه می‌کرد. پشت سرش ایستادم: ب‌ببخشید! ش‌شما... کی هسین؟! برگشت. چشم‌هایم چهارتا شد. خودش بود. همان که داشتم در مورد زندگی‌اش مطلب جمع می‌کردم. لبخند زد: سلام دخترم؟ دور و بر را نگاه کردم: ش‌شما؟ اینجا! آآخه چطوری؟! کاغذها را سر جایشان گذاشت: از بند تن که آزاد بشی، مثل کبوتر پرواز می‌کنی. انسیه با لیوان آب برگشت: بخور این‌و. از دستش گرفتم. شانه‌ام را گرفت: خواب چی دیدی؟ لیوان را زمین گذاشتم: هیچی. دست روی پیشانی‌ام گذاشت. مثل برف سرد بود. گفت: چرا انقدر داغی؟ منگ بودم. به جای خالی‌اش نگاه کردم. بغضم پر شد. بلند شدم و رفتم پای طاقچه. توی عکس داشت با لبخند نگاهم می‌کرد. لحظه آخر هم با همین لبخند رفت. پشت سرش تا در اتاق رفتم: منم دلم می‌خواد مث شما... برگشت طرفم: شهید شی؟ دهانم باز ماند. از کجا حرف من را می‌دانست! سر تکان دادم. دست گرفت به قاب در: هر کی یه رسالتی داره. رفت. یعنی انگار غیب شد. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۹ دم‌دمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از پشت پنجره کنار رفتم. دلم بیش‌تر می‌گرفت. متین داشت مشق می‌نوشت. پتوی راستین را کنار زدم: پاشو دیگه خیلی خوابیدی. دستش را گرفتم و بوسیدم. نگاهم ماند روی ناخن‌های کنگره‌ایش. انگار موش جویده‌ بودشان. پتو را جمع کردم تا زودتر بیدار شود. نستوه پای مبل مچاله شده‌بود. کنارش آرام رد شدم. صدای کتری درآمد. چندقدم بلند برداشتم و رفتم توی آشپزخانه. اجاق را خاموش کردم. یک قوری گل‌گاوزبان گذاشتم دم بیاید. نستوه جم از جا نمی‌خورد. حسم می‌گفت بیدار است. ظرف‌های روی میز را جمع کردم. بی‌سروصدا شستم. فنجان‌ها را توی سینی چیدم. پشت میز نشستم. متین را می‌دیدم. داشت کتاب دفترش را تو کیف می‌گذاشت. خانه ساکت بود. انگار توی مه غلیظی مانده بودیم. به نستوه نگاه کردم. دست به دست شد و نشست. فنجان‌ها را پر کردم. برای متین و راستین کم‌تر ریختم. فنجان خودم را برداشتم و سینی را بردم توی سالن. رفتم درِ اتاق بچه‌ها: متین! داداشت‌و بیدار کن. توی آشپزخانه مشغول شدم. نستوه هم نشست پای تلویزیون. داشتم بادنجان می‌شستم. متین آمد پیشم: قهری مامان؟ ابروها را بالا بردم: وا! چرا؟ انگشت کشید لب سینک: حرف نمی‌زنین! در بالکن را باز کردم. متین دنبالم آمد. گفتم: بابات این روزا خسته‌‌س. بادنجان‌ها را چیدم روی کباب‌پز. چهارپایه آورد نشست پهلوم: دیشب چی شده بود؟ داشتین دعوا می‌کردین؟! شانه بالا انداختم: چه دعوایی؟ مستقیم نگاهم کرد: صداتون بلند بود. فک کردم دارید دعوا می‌کنید‌. به خودم چسباندمش. سرش را بوسیدم: عزیــــــزم. چون از صدامون بیدار شدی فک کردی ما بلند حرف می‌زنیم. گوشی‌م شکست و ما ناراحت بودیم. دعوایی نبود. بلند شد. دست گرفت به نرده‌ها: آخه هر وقت دعوا می‌کنید بابا داد می‌زنه. بادنجان‌ها را وارو کردم: بحث همیشه هست. پیش میاد. دوباره‌ نشست کنارم. طرز نگاهش دلم را کباب کرد: وقتی دعوا می‌کنید من می‌ترسم. صورت متین را توی دست‌هام گرفتم: بحث بین هر دونفری پیش میاد. مثلا زن و شوهر. دوتا همکار. حتی دوتا دوست. صورت را مایل کرد یک طرف: تو رو خدا دیگه دعوا نکنید. قلبم مچاله شد. آه کشیدم: پاشو برو تو. سرما می‌خوری. بادنجان را ریختم توی کیسه. برگشتم آشپزخانه.‌ راستین لم داده بود به بابایش. سلام کرد. در بالکن را بستم: سلام به روی مـــــــــاهت. فنجان را سر کشیدم‌. از دهان افتاده‌بود. نم‌نم باران به پنجره آشپزخانه خورد. صدایش آرام‌بخش بود. انتظار نداشتم نستوه پا پیش بگذارد. دلم ازش پر بود. نمی‌خواستم باهاش هم‌کلام شوم چه برسد به آشتی کردن. غدتر از همیشه نشست روی مبل. چشمش توی تلویزیون بود. ابروهای به هم پیوسته‌اش قیافه‌اش را جدی‌تر نشان می‌دهد. با لاله از سالن آمفی‌تئاتر درآمدیم. استرس داشتم. رفتم آبی به سر و رویم بزنم. ته راهرو جلوی پنجره‌ی ایستاده‌بود. با همکلاسی‌مان. لاله چشم‌هایش را باریک کرد: این کیه پیش شبانی واستاده؟! نستوه همان‌ لحظه چرخید. قبل این‌که ببیندم، نگاه ازش گرفتم. رفتم توی سرویس بهداشتی. لاله دست‌بردار نبود. کیف را زد سر چوب لباسی: کی بود این؟ ندیدمش تا حالا. صورتم را شستم. وضو گرفتم. لاله مقنعه‌اش را درآورد: تو نمی‌شناسیش؟ با دستمال صورتم را خشک کردم: دانشجوی این‌جا نیست. حتما با حاج‌آقا اومده. لاله کش‌ موی‌ش را محکم کرد: آدم می‌ترسه ازش. با اون ابروهاش... لبخند به لبم آمد. کاش لاله اینجا بود. برای ساعتی از همه‌ی دنیا جدایم می‌کرد. زیر میرزاقاسمی را کم کردم. نستوه زد کانال پنج. قرآن پخش می‌شد. وضو گرفتم. تو اتاق سر سجاده نشستم. سالن آمفی‌تئاتر خالی بود. جز من و لاله و چندتا از بچه‌های تشکل کسی نبود. متنی که آماده کرده بودم را مرور کردم. دلهره داشتم. بچه‌ها گفتند برو پشت تریبون کمی حرف بزن تا ترست بریزد. رفتم پشت تریبون. شعر آغازی را از حفظ خواندم: "با دشمن خویشیم دمادم در جنگ او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ ما رود مدامی‌م، بگویید به تیغ ما شیشه‌ی عطریم بکوبید به سنگ"¹ لرزش دست‌هام کم‌تر شد‌. از میکروفن فاصله گرفتم. نفس عمیق کشیدم. لاله ردیف جلو نشسته ‌بود. دست از زیر چانه برداشت: خب سلام کن. پلک زدم و سر تکان دادم: با سلام. نستوه با شبانی آمدند تو. خجالت کشیدم. شبانی را کم داشتم، نگاه خیره‌ی نستوه هم بهش اضافه شد. ننشسته برگشتند. نفس راحتی کشیدم. دلم‌ نمی‌خواست نستوه توی مراسم باشد. سالن لحظه لحظه شلوغ‌تر می‌شد. ساعت ده رفتم پشت تریبون. همان دم حاج‌آقا حسینی از در تو آمد. نستوه هم پشت سرش. بسم‌الله گفتم. نگاه خیره‌ی نستوه دست از سرم برنمی‌داشت. از حاج‌آقا برای سخنرانی دعوت کردم. رفتم کنار لاله نشستم: بگو شبانی برای پایان بره. من دیگه نمی‌رم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۰ آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگاه. چم و خمش را نمی‌دانستیم. دم آقای محبی گرم. معاون بود و استاد ادبیات. پدرانه نشست و جیک و پوکش را یادمان داد. من و لاله و شیما کامران. یک پسر قدبلند که سیدموسوی صداش می‌کردیم. علی شبانی هم که نمی‌دانم چه سری با نستوه داشت. من و لاله و شبانی هم‌کلاس بودیم. با شیما فقط چادرم مشترک بود. تو بقیه‌ی چیزها صلاح نمی‌رفتیم. نشسته بودم تو دفتر فرهنگ. لاله جوایز مسابقه‌ی کتاب‌خوانی را کادو می‌کرد. تقی به در خورد. شیما آمد تو. چندتا بچه‌مذهبی معرفی کرد: اینا به درد تشکل می‌خورن. دعوتشون کن. شانه بالا انداختم: در بازه. هر کی خواس تشریفش‌و بیاره. خم شد روی میز: با تو نمی‌شه حرف زد. خودم باید کار کنم. نگاهش کردم. صاف ایستاد: اون چارت دنباله‌دراز مگه آدم نمی‌خواد؟ چشم‌هایم را مالیدم. تکیه دادم به پشتی صندلی: کم‌کم جور میشن. به در دفتر نگاه کرد. صدایش را پایین آورد: من نمی‌دونم. شبانی‌و باید بیاریم تو تشکل. کارش درسته. لاله سر کاغذ کادو را تا کرد و چسب زد: راس میگه. پسر خوبیه. چشم‌هام را ریز کردم: شیما! سرخود بش گفتی آره؟ زل زد به قاب کشتی نجات بالای سرم. لاله ریز می‌خندید. نفس بلندی کشیدم: کار خودت‌و کردی شیما! نیم‌تنه‌اش را چرخاند طرفم: بد پسریه؟ مرد لازم داریم. فردا بدوبدوها و خریدات‌و کی راه می‌ندازه؟ چه جوری می‌خوای نمایشگاه بزنی؟ یه تنه؟ پا شدم میز را مرتب کردم: من حرفم اینه می‌ذاشتی خودش جذب شه. کلاس نداشتم. رفته‌بودم کارهای نمایشگاه را راست‌وریس کنم. در دفتر را قفل کردم. رفتیم سراغ سلف. تنها سالنی بود که دوتا در داشت. تازه خالی شده بود. ساختمان نوی جنوب دانشگاه که افتتاح شد، سلف را بردند آن‌جا. دست رویش گذاشتم برای نمایشگاه. یک درش می‌شد ورود، یکی خروج. دورتادورش را داربست زدند، همان‌جور که می‌خواستم. لبم را تو کشیدم: شیماجان! دو تا برگ A3 بزن رو شیشه‌ی درا. کسی نباید داخل‌و ببینه. تا کار آماده شه. به لاله نگاه کردم: زحمت پرده‌هارم تو بکش. تلفن شیما زنگ خورد. از کیف درش آورد: شبانی! لیست وسایل لازم را نوشتم. گونی هم کم داشتیم. شیما دوری بین داربست‌ها زد. صدایش می‌آمد: هه! ترسیدید بیاید دانشگاه کسر شانتون بشه؟ خجالت می‌کشیدید کسی با سرووضع خاکی ببیندتون؟! آمد بالای سرم ایستاد: خیلی‌خب. هستیم. بگو سیدموسوی بیاردش. تلفن را قطع کرد: هه! میگه لباسام خاکی شده از همون طرف ماشین گرفتم برم خونه. دست از نوشتن برداشتم: قد کافی نی بریدن؟ لبش را جلو آورد: خودش میگه زیاده. دفتر دستکم را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم: چکارش داری که بیاد دانشگاه یا نه؟ سرووضعش خاکیه دلش نمی‌خواد کسی ببینه. در را قفل کردم: غرورش‌و می‌شکنی چی بشه؟ پشت پلک برایم نازک کرد: خُبه‌خُبه. نه به اولش که می‌گفتی چیزی بش نگو... رفتم میان کلامش: گفتم صبر کن خودش جذب شه. حالام میگم سربه‌سرش نذار. برای خودش شخصیت داره. به ساعتش نگاه کرد: کلاسم داره شروع میشه. تا سید برسه میام اینجا. کلید نمایشگاه را دادم دستش. با لاله رفتیم طبقه‌ی بالا. از رئیس دانشگاه نامه گرفتم. رفتیم سروقت امورمالی. دستور رئیس را دستش دادم. عینک زد روی چشم‌هاش: این‌همه هزینه می‌بره؟ لاله درآمد که: پ نه پ! جلوی خنده‌ام را گرفتم: خودتون دسّتون تو کاره. من سعی کردم با کمترین هزینه کارو پیش ببرم. سر تکان داد: انقدر نمیشه‌ها! دستم را زیر چادر مشت کردم. نمی‌خواستم تند بروم. باز به لیست نگاه کرد: این همه گونی برای چیه؟ چند روز پیش که براتون فرستادم. صدایم را کنترل کردم. بهش حق دادم حتما می‌ترسد خرج اضافه کنیم: سقف راهرو‌ها خالی مونده. تو ذوق می‌زنه. باید سقفشم بپوشونیم. کار تمیز‌تر درمیاد. دست‌ها را قلاب کرد گذاشت روی میز: ببینید نمی‌تونید از خیریه کمک بگیرید؟ مغزم سوت کشید: حسینیه که نیست، محض رضای خدا از پول توجیبی‌م‌ خرج کنم. دانشگاه بودجه‌ی فرهنگی داره. فعالیت می‌خواستند بدون هزینه. به قول مامان جگرمان را اُوریس¹ کرد تا دوزار کف دستمان گذاشت. ما نمی‌گرفتیم، خرج جای دیگر می‌شد. با لاله رفتیم فروشگاه لوازم ساختمانی. یارو فروشنده با تعجب نگاهمان کرد: دویست متر گونی کنفی به چه‌کارتون میاد؟! به زمین نگاه کردم: لطفا حساب کنید. لاله گفت: می‌خوایم نمایشگاه شهدا بزنیم. آمدیم سر خیابان. کیسه‌های گونی را زمین گذاشتم: من اگه می‌خواستم خودم به فروشنده می‌گفتم برای چی گونی می‌خوام. مانتویش را جمع کرد. نشست لب جدول: چی شده حالا؟ موهایش را از چشم‌هاش کنار زد: می‌خوای کف نمایشگاه‌و سبوس بریزی؟ بد نمی‌گفت. اما شدنی نبود. گفتم: می‌چسبه کف کفشا تمام ساختمون پرسبوس میشه. (۱). کنایه از خون‌جگر شدن کپی یا انتشار به هر شکل است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۱ تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه۱۲ آفتاب صاف توی سرمان می‌تابید. از پله‌های ورودی دانشگاه سرازیر شدیم. نمایشگاه تقریباً آماده بود. تزئین لازم داشت و چند میز کتاب، برای فروش. نی‌های بریده یک‌ور سالن تلنبار بود. دوتا پسر که تو این وادی‌ها نبودند داشتند نی‌ها را شکل کوچه کنار هم می‌چیدند. به لاله نگاه کردم. شانه بالا انداخت: کار شیمائه. داشتند باهم می‌خندیدند. رفتم جلو. خنده‌شان را خوردند. یکی‌شان دست گرفت جلوی دهان. سرفه‌ی الکی کرد: سلام. جوابش را دادم. شیما داشت با گوشی حرف می‌زد. بهش اشاره کردم. پشت سرم آمد. جوری که بقیه نشنوند گفتم: مرخصشون کن برن. کار داریم با چادر دس‌پامون بسته‌س. منتظر نماندم حرفی بزند. شبانی زحمت رایانه را کشیده بود. دو تا برگ از کیفم درآوردم. دادم لاله: این‌ فلشا رو دورچین کن. با فونت گل‌ و بوته‌دار با رنگ قرمز کلمه‌ی ورود و خروج را نوشته بودم. شبانی نگاهش را باریک کرد: فونت چیه؟ قیچی را دادم دست لاله: الهه. لاله لبخند زد: چه قشنگه. شبانی نشست پشت میز: الهه همه‌چی‌ش قشنگه. دستم بی‌حرکت ماند. به شبانی چشم‌غره رفتم. ندید. نگاهش به مانیتور بود. رو کردم به لاله. قیافه‌ی خنده‌داری به خودش گرفت. چرخید طرف شبانی. ته‌صدایش خنده بود: چی گفتی آقای شبانی؟ جواب نداد. لاله بلندتر سوالش را تکرار کرد. شبانی شستش را فشار داد روی لب. گیج و منگ به لاله نگاه کرد: چیزی نگفتم. جوری جدی حرف زد که آدم به گوش‌ خودش شک کند. تنهایشان گذاشتم. فانوس‌ها را از زمین برداشتم. رفتم سراغ غرفه‌ی اول. شیما آمد تو: ببین الهه. نِیا کار ما نیست. اینارم که گفتی ردشون کنم... فانوس‌ها را گذاشتم گوشه‌ی غرفه: بریم ببینم. نی‌ها را چیده بودند توی بلوکهای سیمانی اما نمی‌ایستادند. چپ و راست خم بودند. دست گذاشتم زیر چانه. شبانی آن ته داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. لاله آمد کنارم: کمک می‌خوای؟ _لطف کن نخ نامرئی رو بیار. سر نخ را دادم دست شیما: دور تا دور نی‌ها رو نخ بکشید مثل کمربند. داربست را نشانش دادم: بعد از چندجا یه نخ بلند به کمربند ببندید و سر نخ‌و گره بزنید به میله‌ی داربست. چفیه برداشتم. دو طرفش را با سنجاق قفلی وصل کردم به قاب ورودی غرفه. چادر به سر، فانوس و سربندها را زدم. وسط‌های کار تیتراژ فیلم سیمرغ پخش شد. تو یک لحظه هم ذوق کردم هم دلم گرفت. نمایشگاه همین را کم داشت تا رنگ و بوی جبهه بگیرد. خسته و کوفته نشستیم وسط نی‌ها. من و لاله و شیما. شیما اصرار داشت آن وسط یک رزمنده که به سجده رفته را درست کنیم. گفتم: رزمنده درست کردنیه آخه؟! پاچه شلوارش را با دست تکاند: کاری نداره. این لباس‌و با سبوس یا... یا... اخم کرد: چه‌ می‌دونم! با یه چی پرش می‌کنیم دیگه. چشم‌هایم را مالیدم: نمیشه شیماجان. تمیز در نمیاد. پاش‌و بکنیم تو پوتین. سر و دستش چی؟ لباس خاکی را زیر و رو کرد: سر که نداره. دستش دستکش... خمیازه‌ کشیدم: بی‌خیال شو. شدنی نیس. رزمنده‌ها هم مضحکه‌ی دانشجوها می‌کنیم. زیر غرولندهای شیما با گونی‌های اضافه کیسه دوختیم‌ با سبوس پرشان کردیم. یک سنگر نصفه ‌نیمه روی هم گذاشتیم. چفیه پهن کردم. یک جفت پوتین کنارش. لاله ته‌مانده‌ی سبوس‌ها را جارو کرد. جانماز جیبی‌ام را درآوردم. گذاشتم توی چفیه. روز سخنرانی، حاج‌آقا سراغ نمایشگاه را گرفت. چند نفری شدند آمدند دیدن. شبانی آهنگ سیمرغ گذاشت. نستوه همان اول، از بقیه عقب افتاد. کاری به جمع نداشت. دست‌هایش را قلاب کرد پشت سر. غرفه‌ها را گشت. کنار نی‌ها قدم زد. وقت اذان شد. گوشیم را وصل کردم به رایانه. اذان انتظار را پخش کردم. نستوه رفت پای سنگر. کفش‌هایش را درآورد. ایستاد به نماز. حال عجیبی داشتم. نستوه توی جانمازم به سجده رفت. نیم‌رخش رو‌به‌رویم بود. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۲ الهه‌ی نستوه۱۲ آفتاب صاف توی سرمان می‌تابید. از پ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن. نشستم پای کتاب. اتوبوس شب را می‌خواندم. توی هفت روز رسیده بودم صفحه‌ی صد. آن هم بعد از خواندن دو تا کتاب دیگر. دنیای بدون گوشی را دوست داشتم. کارهایم روی زمین نمی‌ماند. صدای هواپیما سکوت خانه را بهم ریخت. راستین از اتاق درآمد. دوید سمت پنجره‌ی سالن. پایم را لگد کرد. لنگه‌ی پنجره را کشید. رفت توی بالکن. نشستم. قوزک پایم را ماساژ دادم: ندید بدید هواپیما‌یی مگه؟ صدای قیژ آمد. گردن کشیدم طرف حیاط. در داشت باز می‌شد. نستوه ماشین را آورد تو. ریموت در را زد. قبل این‌که ببیندم سرم را دزدیدم. کتاب را برداشتم رفتم توی اتاق. گذاشتمش توی کشوی لباس‌هام. نستوه نرسیده رفتم آشپزخانه. ناهار را کشیدم. بچه‌ها چسبیده بودند به نستوه. هر دوتایشان را بوسید. پشت سرش تا در اتاق رفتند. نستوه دستگیره در را گرفت: می‌ذارید لباس عوض کنم؟ سس را از یخچال درآوردم. گذاشتم کنار سالاد. در اتاق باز شد. راه افتادم بروم توی غارم. نستوه موهایش را با دست بالا زد. نگاهم لحظه‌ای روی صورتش ماند. ته‌ریشش بهم ریخته بود. مثل کوه یخ از کنارم رد شد. کتاب را برداشتم. شنل پوشیدم. رفتم توی بالکن اتاق. سوز سرما زورش به آفتاب می‌چربید. تکیه دادم به نرده‌ها. خم شدم طرف باغچه. درخت اقاقیا بی‌برگ خوابیده بود. یک جفت یاکریم آمدند. تنگ هم روی شاخه‌اش نشستند. دلم هوای نستوه را کرد. رسیدم خانه. انگار مار به جانم افتاده‌ بود. کیفم روی دوش سنگینی می‌کرد. نشستم کف اتاق. گذاشتمش زمین. دلم آشوب بود. جانماز جیبی را بیرون آوردم. قلبم محکم میزد. فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌جنبه باشم! از شلمچه خریده بودم. مخمل سرمه‌ای بود با نوشته‌های طلایی. قد دنیا دوستش داشتم. صورت نستوه آمد جلویم با پوست سبزه. سه تیغه که نه اما صاف و یک‌دست. این سجاده برایم سجاده‌ی قبلی نبود. باهاش غریبی می‌کردم. نیم‌رخ نستوه گوشه‌ی ذهنم جاخوش کرده بود. دلم نمی‌خواست دست بهش بزنم. حکم نامحرم‌ برایم داشت. تا کردم، گذاشتمش توی طاقچه. دستم کشیده شد: مامان! راستین کنارم بود. دست گذاشتم روی شانه‌اش: جون مامان. _بابا رفت. دستش را گرفتم. رفتیم تو. پیش‌دستی و بشقاب‌ خالی روی میز بود. نفس راحتی کشیدم. احساس آزادی داشتم. شنل را انداختم روی مبل. کتاب را دست گرفتم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۳ پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن.
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ از دو طرف پیشانی‌م سفید بود. از تو فروریختم. تکیه دادم به دیوار حمام. دستم نا نداشت برس بکشم. صورت بردم جلوی آینه. دوباره نگاه کردم. چرا تا حالا ندیده‌بودمشان! آن موها را نمی‌خواستم. اصلاً بیست‌ و هشت‌ سال، سنی نبود که موهایم بخواهند سفید شوند. ابروهای توی هم رفت. سبابه‌ام را گذاشتم وسط ابروهام. ماساژ دادم. چشم‌هایم را بستم. سه سال پیش لاله آمد بهم سر زد. شال را از سر برداشت. نصف بیشتر موهایش سفید بود. به خودم امیدوار شدم. برس را برداشتم. پایین موهایم را صاف کردم. دم اسبی بستمش. موچین برداشتم. سفیدها را از ته چیدم. موهای روی لباسم را جمع کردم. از حمام آمدم بیرون. سروصدای بچه‌ها نمی‌آمد. رفتم در اتاقشان. متین روی دفتر خواب رفته‌بود. راستین اما نه. خبری ازش نبود. کمد دیواری‌ را باز کردم: راستین! لباس‌ها را این‌ور آن‌ور زدم: کجایی؟ خواستم تخت‌ها را بگردم. پتو روی تخت‌ها مرتب بود. دست نگه داشتم. در خیمه‌ی اسباب‌بازی را کنار زدم. نشسته بود آن ته. زانوهایش را بغل کرده بود. دستم شل شد: چرا جواب نمی‌دی مامان! انگشت گذاشت روی لب: هیششش! قایم‌باشک‌بازی. نشستم همان‌جا: وقتی جواب ندی من فکر می‌کنم اتفاق بدی برات افتاده. نگرانن می‌شم. ابروهایش بالا رفت. لب‌هایش هم سمت بالا قوس برداشت. بغلم را باز کردم: بیا الهی قربونت بشم. چهاردست‌‌وپا جلو آمد. تو بغل فشارش دادم. موهایش را بو کردم‌. لپش را بوسیدم: دورت بگردم. متین را بلند کردم گذاشتم توی تخت. چشم‌هایش را باز کرد. پتو کشیدم رویش: بخواب مامان. یه ساعت دیگه بیدارت می‌کنم. نشست: نه! ضرب هفت‌و باید حفظ کنم. موهایش را با دست زدم یک‌طرف: بیدارت می‌کنم فدات شم. سر گذاشت روی متکا. بوسیدمش: نفس مامان. تلفن زنگ خورد. تا برسم راستین جواب داد: سلام مامان‌جون... خوبم شما خوبی... داداشم خوابه. مامانم هست. دوید طرفم: از من خدااااافظ. گوشی میدم مامان. گوشی را گرفتم: سلام مامان. نگرانی‌‌اش اعصابم را بهم‌ ریخت: معلومه کجایی؟! گوشیت که هنوز خاموشه! موهایم را انداختم جلو، نشستم: هنوز نخریدم. اونم درست‌بشو نیست. توی صدایش دلواپسی بود: پاشید بیاید اینجا. دلم هواتون‌و کرده. اشک توی چشم‌هایم جمع شد: دل منم تنگ شده. _پاشو بیا دیگه. اسما هم میگم بیاد. به خودم لعنت فرستادم: نه. بذار یه وقت که درس متین سبک باشه. خودم میام. امروز وقتش نیس. نمی‌دانم چای یا آب داشت می‌خورد. قورت داد: پشت کنکوری که نیس. بونه میاری. دست راستین را گرفتم. کاغذهای نستوه را بهم نریزد: نه مامان! بذار یه وقت بیام که بتونم دل سیر باهات تعریف کنم. هول‌هولکی فایده نداره. نفسش را بیرون داد: خیله خب. ببینیم و تعریف کنیم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۴ انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشیدم پایین‌تر. جای سرم بهتر شد. تو پنجره نشستم. مامان داشت گوجه‌ها را می‌ریخت تو سبد. اسما آب می‌گرفت رویشان: اِنسی! بگو الهه بیاد کمک. نم‌نم باران می‌ریخت روی سر و صورت انسیه. سر تکان داد موهایش کنار رفت: حالو چه موقع رب پختن بود! به آسمان نگاه کرد: سیاه‌زمسونی یادتون افتاده؟! صدای آب قطع شد. مامان دست روی زانو گذاشت. بلند شد: او تُرُش‌پاله‌ها¹ رو بذار دم دس. باریکه‌ی نور افتاد تو صورتم. پلک‌هایم را به هم فشار دادم. بوی شامپو آمد تو اتاق. یک چشمم را نیمه‌باز کردم. نستوه حوله پیچیده بود دور کمر. نیت گرفت. ایستاد به نماز. پوزخند زدم. ساعت را نگاه کردم. گمانم آفتاب داشت می‌زد. پتو را کشیدم سرم. اسما شلنگ را زمین گذاشت. رفتم تو حیاط. دنبال لنگه‌ دمپایی‌ می‌گشتم. مامان تا دید دست به کمر زد: یه دست تو راه ما نیاری! اگه دستم تو آتیش باشه، هلش میدی جلوتر. قیژ گوش‌خراشی دوباره از خواب پراندم. نستوه از کشو لباس برداشت. دلم می‌خواست بگویم می‌فهمی بیدار کردن بقیه حق گردنت می‌ندازه یا نه؟ فایده نداشت. نستوه بهم ریخته‌بود. حرف حساب هم سرش نمی‌شد. ماندم همان زیر پتو. صدایش می‌آمد. گاز را روشن کرد. چند دقیقه بعد بوی زهم تخم‌مرغ تا اتاق آمد. در خانه بهم خورد. بلند شدم. روز پنجشنبه‌ای خواب را بهم حرام کرد. هود را روشن کردم. بوی گند تخم‌مرغ سوخته خانه را برداشته‌بود. در بالکن را باز گذاشتم. سوز سرما دور پاهایم پیچید. رفتم حمام. لباس‌های نستوه رو برداشتم. خدا را شکر طاهرشان کرده بود. گذر پوست به دباغ‌خانه‌ست. بالاخره کم میاره. مجبوره بیاد طرفم. لباس‌ها را انداختم لباس‌شویی. در بالکن را بستم. عود روشن کردم. نشستم پای داستان اتوبوس شب. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ (۱) تُرُش‌پاله: آبکش در لهجه‌ی‌ شیرازی، مخفف تراوش پیاله. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۵ صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشید
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌ور آن‌ور می‌کشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را می‌خورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگ‌های خیس‌خورده تل شده‌بودند وسط باغچه. کنار زیتون‌ها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی می‌خواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفته‌تر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباری‌ها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدم‌های مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن. تلفن خانه زنگ می‌خورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شماره‌ی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟ رفتم سمت اتاق. لباس‌هایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم... گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟ روتختی را کشیدم روی تخت: تره‌باری. گوشه‌هایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟ گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو می‌نویسم زنگ می‌زنم. به یخچال نگاه انداختم.‌ خرده‌ریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره. چشم‌هایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟ پشت کردم بهش: برم داداشت‌و بیدار کنم. سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمی‌گذاشت. حالا گُر و گُر زنگ می‌زد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله... برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوال‌پرسی کرد. دلم برای دیدنش پر می‌کشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچه‌هام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟ غصه‌ام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می‌بارید. حیاط از پشت شیشه دلم را می‌برد. بودن اسما هم حالم را بهتر می‌کرد. بچه‌ها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم. سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره! نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟ سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم. لم داد به دسته مبل: نهایت سه‌چار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم می‌کنم آشتی کنم. چشم‌هایم را باریک کردم: منصور و نستوه‌و با هم مقایسه می‌کنی؟! دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بی‌راهم نمیگی... هر که یه خلق‌وخویی داره. دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط. خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلی‌ی داره. پا روی پا انداخت: بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ گناه دارن این وسط. چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن. پولکی گذاشتم پهلویش: ضایع‌بازی در نمیارم. اسما چای را دست گرفت: هه! از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچه‌ها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایم‌باشک! حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم. به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن. حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد. اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر. کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچه‌ها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمده‌بود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا. نیم‌پوت را پا کرد. دلم‌ نمی‌خواست برود. گفتم: کاش بیشتر می‌موندی؟ خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه. قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ‌ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه. بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده. سر تکان داد: خدا هدایتش کنه. (۱) خواهر کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۷ چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم می‌کرد. لاله پاها را دراز کرد: دیروز باز پسره زنگ زد. صورتش پر از خنده شد: مسعود‌و میگم. دوروبر را نگاه کردم: سعیده نباشه. لبخند هنوز روی لب‌های لاله بود: اتفاقا گفتم سعیده رو می‌شناسم. گف آره یه ماشین انداختیم زیر پاش بره حال کنه. کیف را مثل کوسن گذاشت زیر دست. ته محوطه را نگاه کرد: خونوادتن دنبال عشق و حالن. رد نگاهش را گرفتم: ماندم روی کلاغ‌هایی که سر شاخه‌های افرا کز کرده‌بودند: ته این حرفا چیه؟ پوست لب‌هایش را کند: مسعود فقط سرگرمیه. کلاغ‌ها تک و توک بالا پایین می‌پریدند. جیغ می‌زدند. صدایشان انگار گرفته بود. سر جا دعوایشان بود. بارانی‌م را روی زانوها پهن کردم: سرگرمی واسه شیطون. اون دور واستاده داره از خنده روده‌بر میشه. زیرزیرکی به لاله نگاه کردم: دلم برات می‌سوزه. این چه مرد بی‌خودیه! شست‌هایش را دور هم چرخاند: از خونه زنگ می‌زنه. بیش‌تر عصرا. ازش می‌پرسم زنت کجاس؟ میگه رفته گردش. مقنعه را عقب کشید و باز مرتب کرد. بند کیف را گرفت توی دست. گفتم: چیزی می‌خوای بگی؟ سر کرد توی کیف. کتاب‌هایش را پس و پیش کرد. چانه‌اش را گرفتم: لاله؟ کیف را ول کرد. صورت را عقب کشید: شماره‌ت‌و می‌خواد. چشم‌هایم را بستم. دندان‌هایم چفت شد. دنیا دور سرم چرخید. غارغار کلاغ‌ها بالا گرفت. نفسم مثل خرناس آزاد شد. تازه فهمیدم نفسم حبس بوده. دلم می‌خواست لاله را بزنم. دستم را مشت کردم: نشستی انقد باهاش وِر وِر کردی. انقد پرروش کردی که به خودش اجازه داده پا تو حریم من بذاره؟ غلط کرد حرف زد. رنگ لاله پرید. چشم‌هایش گرد شد. بازویش را گرفتم: تو چه مرضی داری که می‌شینی باهاش دل میدی قلوه می‌گیری؟ دستم را گرفت: به خدا حالا فهمیدم اون از اولم دنبال تو بود. من فقط پلم براش. دستش را فشار دادم. هل دادم طرف خودش: تو من‌و نمی‌شناسی؟ آب دهان را قورت داد: من که شماره‌بده نیسم. فقط خواستم بدونی... دویدم میان کلامش: برام اهمیتی نداره که یه هیز دلش بخواد باهام حرف بزنه. مرده‌شورش رو ببرن. بلند شدم. بارانی را روی دست انداختم. لاله پایین چادرم را گرفت. از دستش بیرون کشیدم. راه افتادم سمت ساختمان دانشگاه. ماریا و سعیده روی نیمکت نشسته بودند. داغ دلم تازه شد. سعیده مانتو را بالا زده و نشسته‌بود. مخم سوت کشید. رفتم طرفشان. ماریا گل از گلش شکفت: چطوری روزبهان؟ دست درازشده‌اش را گرفتم. کشیدم توی بغلش. از سرشانه‌اش سعیده پیدا بود. پلک‌هایم را فشار بستم و باز کردم. او هم همین کار را کرد. لب زدم: کمرت پیداس. اخم کرد: هوم! دوباره لب زدم: کمرت. نگاهم رفت دورتر. شبانی داشت کافه میکس را هم می‌زد.‌ دستش کار می‌کرد و چشم‌هایش مانده بود روی من. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۸ نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه ۱۹ کلاس مدیریت داشتیم. استادش رئیس دانشگاه بود. ردیف دوم اولین جای خالی نشستم. لاله هم آمد. خودم را به ندیدن زدم. از جلویم رد شد. بغل دستم نشست: خیلی‌ خب حالا. ماریا و سعیده از کنارم رد شدند. پشت سرم نشستند. لاله با آرنج زد تو بازویم: قهری؟ یکی شانه‌ام را فشار داد. برگشتم. ماریا چشمک زد. خندیدم. استاد آمد. حضور و غیاب کرد. شروع کرد درس پرسیدن. لای کتاب را باز نکرده‌بودم. جلسه قبل هم که غیبت داشتم. تا خواستم صمُّ بکمُُ عمیُُ بخوانم، گفت: روزبهان! بلند شدم: میشه از من نپرسید؟ چشم از کتاب برداشت: چرو؟ یکی زد به در. سر کرد تو. دور تا دور کلاس را نگاه کرد. آخرسر به استاد ببخشید گفت و رفت. استاد خودنویس را روی تریبون گذاشت: روزبهان چت بوده درس نخوندی؟ در کلاس باز شد. شبانی بود. نگاهش به من افتاد. به استاد نگاه کردم. استاد گفت: بفرما. شبانی ببخشید گفت. در را بست. نفس بلندی کشیدم: فک نمی‌کردم بخواید بپرسید. آمد که حرف بزند ولی باز در کلاس را زدند. به در نگاه کرد. پسری آمد تو: اِ آقای احمدی شمایید؟ احمدی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پسر یک قدم عقب رفت: معذرت می‌خوام. در کلاس بسته شد. احمدی دست‌ها را توی هم قلاب کرد: کلاس ما اُموم‌زاده‌س¹. هر کی رد میشه یه دست روش می‌کشه. لبخند به لب‌هایم آمد. رو کرد به من: خب. بگو نقش چیه؟ _تعیین‌کننده‌ی وظیفه هر شخص در سازمان. چندتا سوال دیگر پرسید. جواب دادم. مثبت گذاشت جلوی اسمم: گفتی نخوندم! _یه کتاب تابستون مطالعه کردم. بر اساس اون جواب دادم. سر تکان داد: بشین. لاله در گوشم گفت: تابستونم کتاب دس می‌گیری؟ مصیبت! خرمن معرفت را بستم. به چهره‌ی‌ آیت‌الله شوشتری روی جلد دست کشیدم. متین آمد کنارم: مامان... شب کباب درست می‌کنی؟ دست گذاشتم تو کمرش: گوشت کبابی نداریم. دست کشید روی کتاب: به بابا بگو. می‌خره. دراز کشیدم: زنگ بزن. تلفن را آورد: بگم چی؟ _ بگو گوشت بگیر برای کباب. شال مبل را کشیدم. انداختم رویم. راستین روبه‌رویم تو اتاق بود. ریل قطاربازی‌ش را سرهم می‌کرد. متین صورتش را جلو آورد: بابا می‌گه دیگه چیزی نمی‌خواید؟ شال را بالاتر کشیدم: نه. متین سر گذاشت روی بالشم: مامان! دست گذاشتم زیر سر: جان. خودش را چسباند بهم: وسایل جمع نمی‌کنیم؟ خمیازه کشیدم: وسایل چی؟ دست گذاشت روی صورتم: مگه قرار نبود بریم شمال؟ دست گذاشتم روی صورتش: فعلا که بابا سرش شلوغه. نگاهش ماند روی عکس‌های بالای شومینه: کاش بشه بریم. راستین داشت واگن‌ها را به هم‌ وصل می‌کرد. صورت متین را نوازش کردم: نمی‌خوای بازی کنی؟ _ دلم می‌خواد تو بغلت باشم. دست بردم لای موهایش. من هم نگاهم رفت بالای شومینه. نستوه با عینک آفتابی به روبه رو نگاه می‌کرد. نیم‌رخش رو به دوربین بود. خورشید سرخ آن سر دریا داشت بالا می‌آمد. قطار راستین راه افتاد. نگاهم نشست روی قطار. رفت لابه‌لای درخت‌های دو طرف ریل. (۱): امام ‌زاده کپی یا انتشار به هر شکل حرام ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکان‌ها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برنامه‌ی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوس‌ها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کرده‌بودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جمله‌های یک‌خطی. رفتم سراغ خانم حسینی. برگه‌ها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشه‌ی اتوبوس. چشم‌هایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته. _شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه. تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر. از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشم‌هایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟ مانتو‌ را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیه‌س. می‌خواسی نیای. آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفش‌هایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در. خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگه‌ها را زیرورو می‌کرد. یک دسته‌ش را گرفت جلویم: اینا اضافه‌‌س بدم بزنن به اتوبوس برادرا. _هر طور صلاح می‌دونید. برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه. توی شیشه‌ی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام‌ الآن. حاج‌آقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف می‌زد. دست گرفته‌بود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند. پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیم‌رخش آمد روبه‌رویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه‌ نمیریم؟ _معطل آقای سترگیم. پیر شده نمی‌ذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم. نگاهی به حاج‌آقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه می‌زدند. پرسیدم: چرا؟ _میگه پایینش نوشته واحد خواهران. نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاج‌آقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشه‌ها. اومده همه رو کنده. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯