eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خشم ) زن : نگاه کن سیاوش نگاه کن!مار، یک مار وسط دکان است! سیاوش: چیزی نیست زن چیزی نیست،انقدر شلوغش نکن! این بینوا که اصلاً تکان نمیخورد،به گمانم مرده باشد زن: نه نه جلو نرو ،دست نزن شاید خودش را به مردن زده،ممکن است نیشت بزند صداپیشگان:مسعود عباسی - نسترن آهنگر - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
💠⚜💠 سلام بر آن هدایت‌شده‌ای که خداوند همه امت‌ها را به آمدنش بشارت داده‌است. 💠اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام در مورد الهه و نستوه خیلی حرف نگفته وجود داره . ماجرای قهر الهه و نستوه سر یه گوشی تلفن نیست . این بهانه یه قهر بزرگ شده . و ریشه در مشکلات قبل شون داره . که کم کم توی قصه باید متوجه بشیم . مثلا توی برگ های اول می تونیم به این نکته ها برسیم ✅ ترس الهه توی برگ های اول می بینم الهه از نستوه می ترسه . و به خاطر ترسش از نستوه گاهی بهش دروغ می گه .که مثلا نمیدونه گوشی کجاست . یا پنهان کاری می کنه . مثل صفحه رمز گزاری شده اش توی فضای مجازی. . منظورم از ترس الهه دو مدل ترسه . یه ترس از برخورد های خشن ، سخت و فیزیکی نستوه هست . که تا الان ندیدیم . ولی تصور الهه به ما این هشدار رو میده که ممکنه نستوه خشن برخورد کنه .حتی کار به کتک کاری برسه . مثل زمانی که دوش می گیره و می ترسه نستوه بیاد و کتکش بزنه . شکستن موبایل الهه. به ما می گه نستوه خشنه و قدرت مدیریت خشم خودش رو نداره. و یا حتی شکسته شده شیر پوسیده تو دست نستوه.به ما می گه احتمالا نستوه مرد قدرتمندیه ، و به لحاظ فیزیکی هم قویه. اما مدل دوم ترس الهه از نستوه . ترس از فشار های روانی و برخورد های کلامی و احتمالا محدودیت های جدید نستوه می تونه باشه . تمسخر ، تحقیر و...کارهایی بوده که انگار زیاد در مورد شخصیت الهه توی زندگی متاهلی براش اتفاق افتاده . و دیگه دلش نمی‌خواد تحقیر بشه . برای همین توی ماجرای گوشی داره مقاومت می کنه . و می خواد اینجا خودش رو ثابت کنه . که البته سر درست بودن روش الهه برای اثبات خودش می تونیم بحث کنیم.که آیا زمان و روش درستی انتخاب کرده یا نه . الهه اینقدر تحقیر ، محدود و تمسخر شده که دلش می خواد وارد یه جمعی بشه که کسی ازش تعریف کنه . و دوباره خودش رو پیدا کنه و از نو بسازه . پس مورد دوم میشه ✅ له شدن شخصیت و عزت نفس الهه توی زندگی متاهلی ✅ تنهایی الهه ما نمی دونیم چرا ولی انگار الهه حتی با خانواده اش هم نمی تونه ارتباط بگیره . و در جایی میگه نباید بهشون فکر کنم. آیا اون ها مخالف ازدواج شون بودن . یا نستوه اجازه نمیده که با خانواده اش در ارتباط باشه . تنهایی و بی کسی الهه خیلی شدیده. به گفته خودش تنها جایی که داره بره و کسی آزارش نده حمامه. نه توی خونه . کسی رو داره و نه بیرون از خونه می تونه بره. ✅بدبینی و سوظن نستوه نستوه انگار یه بدبینی و سوظن شدید داره . الهه رو مجبور می کنه که توی هیچ گروهی نباشه . رمان نخونه. گروه ها .گفتگو ها .کانال و ...هر چی که داره رو بررسی می کنه . و همه اش می ترسه الهه بی آبروش کنه که نمی‌دونیم دلیل این بد بینی ها چیه. اینا نکاتی بود که تا الان بهش رسیدم خیلی نکته نگفته وجود داره . ولی برای الان بسه میذارم برای بعد. و اینکه این قصه رو دوست دارم . از دوست داشتنی هاش هم فرصت کنم می گم . ماچ به قلم خانم خلیلی 😘
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۳ پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن.
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ از دو طرف پیشانی‌م سفید بود. از تو فروریختم. تکیه دادم به دیوار حمام. دستم نا نداشت برس بکشم. صورت بردم جلوی آینه. دوباره نگاه کردم. چرا تا حالا ندیده‌بودمشان! آن موها را نمی‌خواستم. اصلاً بیست‌ و هشت‌ سال، سنی نبود که موهایم بخواهند سفید شوند. ابروهای توی هم رفت. سبابه‌ام را گذاشتم وسط ابروهام. ماساژ دادم. چشم‌هایم را بستم. سه سال پیش لاله آمد بهم سر زد. شال را از سر برداشت. نصف بیشتر موهایش سفید بود. به خودم امیدوار شدم. برس را برداشتم. پایین موهایم را صاف کردم. دم اسبی بستمش. موچین برداشتم. سفیدها را از ته چیدم. موهای روی لباسم را جمع کردم. از حمام آمدم بیرون. سروصدای بچه‌ها نمی‌آمد. رفتم در اتاقشان. متین روی دفتر خواب رفته‌بود. راستین اما نه. خبری ازش نبود. کمد دیواری‌ را باز کردم: راستین! لباس‌ها را این‌ور آن‌ور زدم: کجایی؟ خواستم تخت‌ها را بگردم. پتو روی تخت‌ها مرتب بود. دست نگه داشتم. در خیمه‌ی اسباب‌بازی را کنار زدم. نشسته بود آن ته. زانوهایش را بغل کرده بود. دستم شل شد: چرا جواب نمی‌دی مامان! انگشت گذاشت روی لب: هیششش! قایم‌باشک‌بازی. نشستم همان‌جا: وقتی جواب ندی من فکر می‌کنم اتفاق بدی برات افتاده. نگرانن می‌شم. ابروهایش بالا رفت. لب‌هایش هم سمت بالا قوس برداشت. بغلم را باز کردم: بیا الهی قربونت بشم. چهاردست‌‌وپا جلو آمد. تو بغل فشارش دادم. موهایش را بو کردم‌. لپش را بوسیدم: دورت بگردم. متین را بلند کردم گذاشتم توی تخت. چشم‌هایش را باز کرد. پتو کشیدم رویش: بخواب مامان. یه ساعت دیگه بیدارت می‌کنم. نشست: نه! ضرب هفت‌و باید حفظ کنم. موهایش را با دست زدم یک‌طرف: بیدارت می‌کنم فدات شم. سر گذاشت روی متکا. بوسیدمش: نفس مامان. تلفن زنگ خورد. تا برسم راستین جواب داد: سلام مامان‌جون... خوبم شما خوبی... داداشم خوابه. مامانم هست. دوید طرفم: از من خدااااافظ. گوشی میدم مامان. گوشی را گرفتم: سلام مامان. نگرانی‌‌اش اعصابم را بهم‌ ریخت: معلومه کجایی؟! گوشیت که هنوز خاموشه! موهایم را انداختم جلو، نشستم: هنوز نخریدم. اونم درست‌بشو نیست. توی صدایش دلواپسی بود: پاشید بیاید اینجا. دلم هواتون‌و کرده. اشک توی چشم‌هایم جمع شد: دل منم تنگ شده. _پاشو بیا دیگه. اسما هم میگم بیاد. به خودم لعنت فرستادم: نه. بذار یه وقت که درس متین سبک باشه. خودم میام. امروز وقتش نیس. نمی‌دانم چای یا آب داشت می‌خورد. قورت داد: پشت کنکوری که نیس. بونه میاری. دست راستین را گرفتم. کاغذهای نستوه را بهم نریزد: نه مامان! بذار یه وقت بیام که بتونم دل سیر باهات تعریف کنم. هول‌هولکی فایده نداره. نفسش را بیرون داد: خیله خب. ببینیم و تعریف کنیم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ بگو ﻣﻴﺸﻨﻮﺩ شبتون ارام🌙 فرداتون بروفق مراد
اگر انسان نباشد گُل چیست؟ هرچند زیبا هرچند خوش‌بو اگر زن نباشد زندگانی چیست؟ هزار سال هم زندگی کرده باشم نوای موسیقی در خانه اگر نپیچید ″ شنیدن ″ چرا باشد؟ اگر شعر وجود را نلرزاند اگر در خیال چراغِ خویش نیفروزد هر از گاهی تکانت ندهد بگو چرا باید نوشت؟ شعر و خود زندگانی چیست؟ ✍🏻شیرکو بیکس ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂شب ها آرامشی دارند 💫از جنس خدا 🍂پروردگارت همواره 💫با تو همراه است 🍂امشب از همان شبهایی ست 💫که برایت یک 🍂شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر 🌙 لحظه هاتون سرشاراز آرامش 💫
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۴ انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشیدم پایین‌تر. جای سرم بهتر شد. تو پنجره نشستم. مامان داشت گوجه‌ها را می‌ریخت تو سبد. اسما آب می‌گرفت رویشان: اِنسی! بگو الهه بیاد کمک. نم‌نم باران می‌ریخت روی سر و صورت انسیه. سر تکان داد موهایش کنار رفت: حالو چه موقع رب پختن بود! به آسمان نگاه کرد: سیاه‌زمسونی یادتون افتاده؟! صدای آب قطع شد. مامان دست روی زانو گذاشت. بلند شد: او تُرُش‌پاله‌ها¹ رو بذار دم دس. باریکه‌ی نور افتاد تو صورتم. پلک‌هایم را به هم فشار دادم. بوی شامپو آمد تو اتاق. یک چشمم را نیمه‌باز کردم. نستوه حوله پیچیده بود دور کمر. نیت گرفت. ایستاد به نماز. پوزخند زدم. ساعت را نگاه کردم. گمانم آفتاب داشت می‌زد. پتو را کشیدم سرم. اسما شلنگ را زمین گذاشت. رفتم تو حیاط. دنبال لنگه‌ دمپایی‌ می‌گشتم. مامان تا دید دست به کمر زد: یه دست تو راه ما نیاری! اگه دستم تو آتیش باشه، هلش میدی جلوتر. قیژ گوش‌خراشی دوباره از خواب پراندم. نستوه از کشو لباس برداشت. دلم می‌خواست بگویم می‌فهمی بیدار کردن بقیه حق گردنت می‌ندازه یا نه؟ فایده نداشت. نستوه بهم ریخته‌بود. حرف حساب هم سرش نمی‌شد. ماندم همان زیر پتو. صدایش می‌آمد. گاز را روشن کرد. چند دقیقه بعد بوی زهم تخم‌مرغ تا اتاق آمد. در خانه بهم خورد. بلند شدم. روز پنجشنبه‌ای خواب را بهم حرام کرد. هود را روشن کردم. بوی گند تخم‌مرغ سوخته خانه را برداشته‌بود. در بالکن را باز گذاشتم. سوز سرما دور پاهایم پیچید. رفتم حمام. لباس‌های نستوه رو برداشتم. خدا را شکر طاهرشان کرده بود. گذر پوست به دباغ‌خانه‌ست. بالاخره کم میاره. مجبوره بیاد طرفم. لباس‌ها را انداختم لباس‌شویی. در بالکن را بستم. عود روشن کردم. نشستم پای داستان اتوبوس شب. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ (۱) تُرُش‌پاله: آبکش در لهجه‌ی‌ شیرازی، مخفف تراوش پیاله. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
من آموخته‌ام به خود گوش فرا دهم و صدائی بشنوم که با من می‌گويد "این لحظه" مرا چه هديه خواهد داد نياموخته‌ام گوش فرا دادن به صدائی را که با من در سخن است و بی‌وقفه می‌پرسد: من به این "لحظه" چه هديه خواهم داد. ✍🏻مارگوت بیکل ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هنگامی که مدام به شما دروغ می‌گویند، نتیجه این نیست که شما این دروغ‌ها را باور می‌کنید، بلکه این است که دیگر هیچ‌کس به هیچ‌چیز باور ندارد؛ مردمی که دیگر نتوانند چیزی را باور کنند، نمی‌توانند نظری هم داشته باشند. نه تنها از توانایی اقدام به کاری محرومند، بلکه از توانایی اندیشیدن و داوری کردن محروم می‌شوند و با چنین مردمی، شما هرکاری بخواهید می‌توانید بکنید. ✍🏻هانا آرنت ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کاربر Z Goli اما چقد غصه میخورم با خوندن این برگ ها... خیلی درد داره که همسرت بهت بی محلی کنه، تو دائم با خودت فکر و خیال کنی، غصه بخوری، گریه بکنی... یه وقتایی مردا مقصر هستن اما طوری رفتار میکنن که انگار برعکسه😓 و درد از همه بیشتر حرفی بود که الهه به خودش گفت، "بالاخره کم میاره مجبوره بیاد طرفم" این که فکر کنی به خاطر فلان چیز هم که شده مجبوره بیاد طرفت، این حتی بیشتر روحتو داغون میکنه😢 امیدوارم زندگی همه پر از عشق و محبت های دل انگیز باشه❤️
سلام من با خواندن این برگ فکرم رفت به طرف مقابل ماجرا. الهه گفت یک هفته گذشته و چهارمین کتاب را دست گرفته برای خواندن. و باز وقت اضافه دارد برای فکر و خیال و یادآوری خاطرات. تو مغز نستوه چه خبر است؟ اون الان به چه چیزی فکر می‌کند. وقت اضافه‌اش را چه می‌کند. و امروز عجیب داشت زنش را صدا می‌زد. نمی‌دانم کسی شنید یا نه؟ وقتی دو نفر با هم قهر هستند و یکی سر صبحی یک حمام پر سر و صدا با شامپوی فراوان می‌کند که بویش بپیچد، یعنی دارد طرف مقابل را صدا می‌زند. باز کردن و بستن صدادار کشو کمد یعنی بلند شو بهم بگو آرام بگیر یا حتی فحش بده! دلم شنیدن صدایت را می‌خواهد. تابلوترین عربده «به من توجه کن و باهام دعوا کن، دلم برات تنگ شده، همین الان می‌خوامت» سوزاندن تخم‌مرغ است. انصافاً تخصص مردها را در تخم‌مرغ سرخ کردن ما خانم‌ها نداریم. وقتی تخم‌مرغ می‌سوزونن یعنی همین الان نیازت دارم، مهم‌ترین داشته یعنی شکم و استراتژیک‌ترین مبحث زندگی یعنی خوردن بند توجه تو مانده!! بیا!!! در کوباندن و رفتن هم دقیقاً یعنی «خیلی بدی! کم آوردم. میدان رو خالی کردم تا با استراتژی بعدی بیام جلو» و دقیقاً ترک میدان از طرف یک موجود نر در طبیعت یعنی قبول شکست. و وقتی غریزه‌ای در حد خوردن وسط آماده، مغز تا حد مغز خزنده عقب‌نشینی کرده. نستوه الان یک کروکودیل است که به کروکودیل ماده باخته و مغز خزنده‌اش بهش دستور ترک برکه داده تا با عواقب شکست امروز صبح کنار بیاید. نمی‌دانم شاید هم تفسیر من از رفتارها اشتباه است.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۵ صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشید
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌ور آن‌ور می‌کشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را می‌خورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگ‌های خیس‌خورده تل شده‌بودند وسط باغچه. کنار زیتون‌ها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی می‌خواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفته‌تر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباری‌ها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدم‌های مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن. تلفن خانه زنگ می‌خورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شماره‌ی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟ رفتم سمت اتاق. لباس‌هایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم... گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟ روتختی را کشیدم روی تخت: تره‌باری. گوشه‌هایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟ گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو می‌نویسم زنگ می‌زنم. به یخچال نگاه انداختم.‌ خرده‌ریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره. چشم‌هایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟ پشت کردم بهش: برم داداشت‌و بیدار کنم. سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمی‌گذاشت. حالا گُر و گُر زنگ می‌زد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله... برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوال‌پرسی کرد. دلم برای دیدنش پر می‌کشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچه‌هام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟ غصه‌ام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ ) (به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی) محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!! صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
حتی امام‌زاده‌ی آبادی هم حرم داره... اما حسن حسن حسن🥺 بقیع🥀 اللهم‌عجّل‌لولیّک‌الفرج امام‌زاده‌ سیدابراهیم روستای هفت‌خوان بیضا🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت ✍🏻حسین منزوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می‌بارید. حیاط از پشت شیشه دلم را می‌برد. بودن اسما هم حالم را بهتر می‌کرد. بچه‌ها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم. سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره! نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟ سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم. لم داد به دسته مبل: نهایت سه‌چار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم می‌کنم آشتی کنم. چشم‌هایم را باریک کردم: منصور و نستوه‌و با هم مقایسه می‌کنی؟! دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بی‌راهم نمیگی... هر که یه خلق‌وخویی داره. دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط. خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلی‌ی داره. پا روی پا انداخت: بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ گناه دارن این وسط. چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن. پولکی گذاشتم پهلویش: ضایع‌بازی در نمیارم. اسما چای را دست گرفت: هه! از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچه‌ها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایم‌باشک! حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم. به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن. حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد. اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر. کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچه‌ها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمده‌بود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا. نیم‌پوت را پا کرد. دلم‌ نمی‌خواست برود. گفتم: کاش بیشتر می‌موندی؟ خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه. قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ‌ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه. بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده. سر تکان داد: خدا هدایتش کنه. (۱) خواهر کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خیلی دوست دارم وقتی برگ جدید می‌فرستم برداشته از شخصیت‌ها رو حداقل بگی ☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 گروه تحلیل
تحلیل رسید🤭🤭
کاربر: z ani سلام اولا ممنون از خانم خلیلی عزیز با قلم شیواشون من بلد نیستم تحلیل کنم اما یه جورایی با الهه همزاد پنداری میکنم چون بعضی چیزا که میگه حسش کردم تهمتی که بهش زده شد بابت گوشی و فضای مجازی البته چون وسط داستان بود نمی‌دونم کی مقصره اما به نظرم تو زندگی مشترک اعتماد مهمترین چیزه و وقتی از بین بره همه چی کم کم نابود میشه بعد اونجا که الهه میگه بالاخره خسته میشه میاد سراغم آدم مخصوصا یه زن را داغون می‌کنه حس بدی داره که همسرت مرد زندگیت فقط یه جا بخوادت یکی دیگه اونجا که دوستش اسما اومده بود و گفت شوهرت اگه منا ببینه بدتر میشه خیلی بده که آدم نتونه آزادانه با دوستان و اقوامش رفت و آمد کنه و همش نگران باشه چون شوهرش بهش شک داره و قشقرق به پا می‌کنه البته این چیزاییه که من خودم درکش کردم امیدوارم جریان الهه و نستوه اینجور نباشه و من اشتباه برداشت کرده باشم
کاربر: عصمت‌السادات علوی ممنون بابت برگ جدید. اما به نظرم دل خرمی داره الهه که می‌گه ضایع‌بازی در نمیارم و بچه‌ها کاری ندارند. بیشتر به نظرم بچه‌ها هم دارند به سمت زندگی به عنوان هم‌خانه در خانه پدر و مادرشان عادت می‌کنند. خانه بیشتر حکم خانه دانشجویی را دارد که هر کس برای استراحت می‌آید و دانگ خودش از وظایف در خانه را انجام می‌دهد. دانگ نستوه پول در آوردن و انجام خرید بیرون خانه است، دانگ الهه پخت غذا و رسیدگی به امورات درون خانه، دانگ بچه‌ها انتقال پیام‌های ارتباطی بین الهه و نستوه! مسئله مشترکی این وسط نیست که اسمش زندگی مشترک باشد. البته ترک‌های این زندگی در حد ترک‌های خاک سله بسته است. با یک آبیاری درست می‌شود و برای جلوگیری باید یک شخم سطحی زد و مشکل را پیدا کرد. اما ادامه پیدا کردن این وضعیت گسل به وجود می‌آورد. اینکه خواهر الهه گفت نستوه از ما خوشش نمی‌آید یعنی فرضه دوم من، بددل بودن آقای نستوه و عادت به بستن دست و پای طرف مقابل داشتن، به واقعیت نزدیک‌تر است. خوب این آدم با این روحیات، ببخشید بیجا کرده زن توی هیئت و همایش دانشگاه انتخاب کرده! با این روحیات باید مامان را می‌فرستاد خواستگاری خانه‌ای که از در و همسایه شنیده است به جز چندتا پسرشان، یک تعداد دختر هم دارند که سالی یک بار در عید با آژانس همراه مادر می‌روند بازار خرید. بقیه مواقع کسی ترددشان را هم ندیده! اینجوری زندگی برای خودش و طرف مقابلش زهر نمی‌شد. باور کنید از این قبیل خانواده‌ها که مناسب اخلاق آقای نستوه باشند هم هست! چه کاریه که همکار ابلیس می‌شوند و آدم فعال و مذهبی و اهل معاشرت با خانواده را خانه‌نشین و منزوی می‌کنند؟!