هنگامی که مدام به شما دروغ میگویند، نتیجه این نیست که شما این دروغها را باور میکنید، بلکه این است که دیگر هیچکس به هیچچیز باور ندارد؛
مردمی که دیگر نتوانند چیزی را باور کنند، نمیتوانند نظری هم داشته باشند. نه تنها از توانایی اقدام به کاری محرومند، بلکه از توانایی اندیشیدن و داوری کردن محروم میشوند و با چنین مردمی، شما هرکاری بخواهید میتوانید بکنید.
✍🏻هانا آرنت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر Z Goli
اما چقد غصه میخورم با خوندن این برگ ها...
خیلی درد داره که همسرت بهت بی محلی کنه، تو دائم با خودت فکر و خیال کنی، غصه بخوری، گریه بکنی...
یه وقتایی مردا مقصر هستن اما طوری رفتار میکنن که انگار برعکسه😓
و درد از همه بیشتر حرفی بود که الهه به خودش گفت، "بالاخره کم میاره مجبوره بیاد طرفم"
این که فکر کنی به خاطر فلان چیز هم که شده مجبوره بیاد طرفت، این حتی بیشتر روحتو داغون میکنه😢
امیدوارم زندگی همه پر از عشق و محبت های
دل انگیز باشه❤️
#تحلیل_الههی_نستوه
#کاربر_عصمتالسادات_علوی
سلام
من با خواندن این برگ فکرم رفت به طرف مقابل ماجرا. الهه گفت یک هفته گذشته و چهارمین کتاب را دست گرفته برای خواندن. و باز وقت اضافه دارد برای فکر و خیال و یادآوری خاطرات.
تو مغز نستوه چه خبر است؟ اون الان به چه چیزی فکر میکند. وقت اضافهاش را چه میکند.
و امروز عجیب داشت زنش را صدا میزد. نمیدانم کسی شنید یا نه؟
وقتی دو نفر با هم قهر هستند و یکی سر صبحی یک حمام پر سر و صدا با شامپوی فراوان میکند که بویش بپیچد، یعنی دارد طرف مقابل را صدا میزند. باز کردن و بستن صدادار کشو کمد یعنی بلند شو بهم بگو آرام بگیر یا حتی فحش بده! دلم شنیدن صدایت را میخواهد.
تابلوترین عربده «به من توجه کن و باهام دعوا کن، دلم برات تنگ شده، همین الان میخوامت» سوزاندن تخممرغ است. انصافاً تخصص مردها را در تخممرغ سرخ کردن ما خانمها نداریم. وقتی تخممرغ میسوزونن یعنی همین الان نیازت دارم، مهمترین داشته یعنی شکم و استراتژیکترین مبحث زندگی یعنی خوردن بند توجه تو مانده!! بیا!!!
در کوباندن و رفتن هم دقیقاً یعنی «خیلی بدی! کم آوردم. میدان رو خالی کردم تا با استراتژی بعدی بیام جلو» و دقیقاً ترک میدان از طرف یک موجود نر در طبیعت یعنی قبول شکست. و وقتی غریزهای در حد خوردن وسط آماده، مغز تا حد مغز خزنده عقبنشینی کرده. نستوه الان یک کروکودیل است که به کروکودیل ماده باخته و مغز خزندهاش بهش دستور ترک برکه داده تا با عواقب شکست امروز صبح کنار بیاید.
نمیدانم شاید هم تفسیر من از رفتارها اشتباه است.
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱۶
از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخههای لخت را اینور آنور میکشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را میخورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگهای خیسخورده تل شدهبودند وسط باغچه.
کنار زیتونها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی میخواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفتهتر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباریها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدمهای مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن.
تلفن خانه زنگ میخورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شمارهی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟
رفتم سمت اتاق. لباسهایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم...
گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟
روتختی را کشیدم روی تخت: ترهباری.
گوشههایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟
گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو مینویسم زنگ میزنم.
به یخچال نگاه انداختم. خردهریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره.
چشمهایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟
پشت کردم بهش: برم داداشتو بیدار کنم.
سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمیگذاشت. حالا گُر و گُر زنگ میزد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله...
برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوالپرسی کرد. دلم برای دیدنش پر میکشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچههام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟
غصهام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ )
(به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی)
محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!!
صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حتی امامزادهی آبادی هم حرم داره...
اما حسن حسن حسن🥺
بقیع🥀
اللهمعجّللولیّکالفرج
امامزاده سیدابراهیم روستای هفتخوان بیضا🌿
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو سخت و دیر به دست
آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست!
سهل و زود، رهایت
✍🏻حسین منزوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱۷
چای دم کشید. استکانها را پر کردم. باران مرتب میبارید. حیاط از پشت شیشه دلم را میبرد. بودن اسما هم حالم را بهتر میکرد.
بچهها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم.
سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره!
نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمیزنین؟
سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم.
لم داد به دسته مبل: نهایت سهچار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم میکنم آشتی کنم.
چشمهایم را باریک کردم: منصور و نستوهو با هم مقایسه میکنی؟!
دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بیراهم نمیگی... هر که یه خلقوخویی داره.
دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط.
خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلیی داره.
پا روی پا انداخت: بچهها چیکار میکنن؟ گناه دارن این وسط.
چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن.
پولکی گذاشتم پهلویش: ضایعبازی در نمیارم.
اسما چای را دست گرفت: هه!
از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچهها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایمباشک!
حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم.
به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن.
حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد.
اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر.
کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچهها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمدهبود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا.
نیمپوت را پا کرد. دلم نمیخواست برود. گفتم: کاش بیشتر میموندی؟
خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه.
قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه.
بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده.
سر تکان داد: خدا هدایتش کنه.
(۱) خواهر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خیلی دوست دارم وقتی برگ جدید میفرستم برداشته از شخصیتها رو حداقل بگی
☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
گروه تحلیل
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر: z ani
سلام
اولا ممنون از خانم خلیلی عزیز با قلم شیواشون من بلد نیستم تحلیل کنم اما یه جورایی با الهه همزاد پنداری میکنم چون بعضی چیزا که میگه حسش کردم
تهمتی که بهش زده شد بابت گوشی و فضای مجازی البته چون وسط داستان بود نمیدونم کی مقصره اما به نظرم تو زندگی مشترک اعتماد مهمترین چیزه و وقتی از بین بره همه چی کم کم نابود میشه بعد اونجا که الهه میگه بالاخره خسته میشه میاد سراغم آدم مخصوصا یه زن را داغون میکنه حس بدی داره که همسرت مرد زندگیت فقط یه جا بخوادت یکی دیگه اونجا که دوستش اسما اومده بود و گفت شوهرت اگه منا ببینه بدتر میشه خیلی بده که آدم نتونه آزادانه با دوستان و اقوامش رفت و آمد کنه و همش نگران باشه چون شوهرش بهش شک داره و قشقرق به پا میکنه
البته این چیزاییه که من خودم درکش کردم امیدوارم جریان الهه و نستوه اینجور نباشه و من اشتباه برداشت کرده باشم
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر: عصمتالسادات علوی
ممنون بابت برگ جدید.
اما به نظرم دل خرمی داره الهه که میگه ضایعبازی در نمیارم و بچهها کاری ندارند. بیشتر به نظرم بچهها هم دارند به سمت زندگی به عنوان همخانه در خانه پدر و مادرشان عادت میکنند. خانه بیشتر حکم خانه دانشجویی را دارد که هر کس برای استراحت میآید و دانگ خودش از وظایف در خانه را انجام میدهد. دانگ نستوه پول در آوردن و انجام خرید بیرون خانه است، دانگ الهه پخت غذا و رسیدگی به امورات درون خانه، دانگ بچهها انتقال پیامهای ارتباطی بین الهه و نستوه! مسئله مشترکی این وسط نیست که اسمش زندگی مشترک باشد.
البته ترکهای این زندگی در حد ترکهای خاک سله بسته است. با یک آبیاری درست میشود و برای جلوگیری باید یک شخم سطحی زد و مشکل را پیدا کرد. اما ادامه پیدا کردن این وضعیت گسل به وجود میآورد.
اینکه خواهر الهه گفت نستوه از ما خوشش نمیآید یعنی فرضه دوم من، بددل بودن آقای نستوه و عادت به بستن دست و پای طرف مقابل داشتن، به واقعیت نزدیکتر است. خوب این آدم با این روحیات، ببخشید بیجا کرده زن توی هیئت و همایش دانشگاه انتخاب کرده! با این روحیات باید مامان را میفرستاد خواستگاری خانهای که از در و همسایه شنیده است به جز چندتا پسرشان، یک تعداد دختر هم دارند که سالی یک بار در عید با آژانس همراه مادر میروند بازار خرید. بقیه مواقع کسی ترددشان را هم ندیده!
اینجوری زندگی برای خودش و طرف مقابلش زهر نمیشد. باور کنید از این قبیل خانوادهها که مناسب اخلاق آقای نستوه باشند هم هست! چه کاریه که همکار ابلیس میشوند و آدم فعال و مذهبی و اهل معاشرت با خانواده را خانهنشین و منزوی میکنند؟!
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همهی سنگریزهها
✍🏻 فاضل نظری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
غرض رفتن است نه رسیدن...
زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمیبرد، اما نباید ایستاد. با این که میدانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد.
وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...!
✍🏻صمد بهرنگی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هر كدام از ما چيزي را كه برايش با ارزش بوده از دست ميدهد.
موقعيتهاي از دست رفته٬ احساساتي كه هرگز نميتوانيم دوباره به دست بياوريم. اين بخشي از آن چيزيست كه معنياش زنده بودن است.
اما درون سرمان اتاق كوچكي است كه آن خاطرات را در آن نگه ميداريم. اتاقي شبيه قفسههاي توي اين كتابخانه. و براي درك عملكرد قلبمان بايد مدام كارتهاي مرجع جديد درست كنيم.
بايد هرچندوقت يكبار چيزها را گردگيري كنيم٬ آنها را هوا بدهيم٬ آب گلدانها را عوض كنيم.
تو براي ابد در كتابخانهي خصوصي خودت زندگي ميكني...
📚کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
من به هیأتِ « ما » زاده شدم به هیأتِ پُر شکوهِ انسان,
تا در بهارِ گیاه به تماشایِ رنگین کمانِ پروانه بنشینم.
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم.
تا شریطه یِ خود را بشناسم و جهان را به قدر همّتِ و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
✍🏻احمد شاملو
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
شايد دير شود !
به هر دليلِ ندانمی!
شايد ، همين حالا كه يادش در تو می وزد ، دارد دير می شود...
از كجا معلوم ، شايد قرارِ خدا به بردن آنهاييست كه زيادی دلواپسشان می شويم!
شايد خدا دارد نگرانی ها را كم می كند!
اما سهم ما چيست؟
شايد پرسيدن ها و ديدن ها و دوست داشتن ها ، شايد ما بايد خيالِ خدا را راحت كنيم كه جايی برای نگرانی نيست...
ما اينجا حواسمان به هم هست!
تو سايه كن تا ما در آن نفسی تازه كنيم...
نميدانم شايد !
الهی نگران كسی نشوی ، نشوم، نشويم!
✍🏻صابر ابر
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯