☀️ آن وقت زنجیرها ⛓و قفلهای 🔒جدیدی که خریده و بین کیف دخترهای دانشجو توزیع کرده بودند، یکی یکی جمع کردند و به همه درهای سفارت قفل و زنجیر جدیدی زدند حالا آنها بودند و خدا و آمریکایی ها!!😉
☀️خیلی زود و به کمک تعداد زیاد بچه ها ساختمانهای مختلف🏢 سفارت پاکسازی شدند و فقط ماند ساختمان مرکزی... جایی که درهای فولادی غیر قابل نفوذ داشت و پنجره های میله دار بسیار محکم.
☀️ پنجره هایی که پشتش تفنگداران آمریکایی🗽 با ماسک ضد گاز و سلاح های خودکار دانشجوها را نشانه گرفته بودند و با همین امتیازات توانستند به مدت سه ساعت درهایش را بسته نگه دارند و سر فرصت اطلاعات و اسناد محرمانه جاسوسی را رشته رشته کنند و میکروفیلم ها را خرد کنند و از مقامات آمریکایی کسب تکلیف کنند و از دولت موقت کمک بخواهند.
📚#یکمحسنعزیز
روایتیمستنداززندگیشهیدمحسنوزوایی
✍ فائضه غفار حدادی
#سیزدهمآبان
#تسخیرسفارتآمریکا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خیابان جردن )
زن: چی داره میگی ابوالقاسم؟! باز هیزم از زیر تبر در رفته خورده تو ملاجت؟! دکتر جردن آمریکایی معلم تو بشه؟!
ابوالقاسم: به خدا خودش گفت! گفت خیلی زود همه چی رو یادم میده
زن: بُزک نمیر بهار میاد،کُمبزه با خیار میاد، هه، سر کارت گذاشته بدبخت،مسخرت کرده بیچاره! این اجنبی آمریکایی مگه مغز خر خورده بیاد بشه معلم تویه یلا غبا؟! تازشم خان بفهمه پدر جفتتون رو در میاره…
صداپیشگان: مسعود صفری - فاطمه آلبوغبیش - علی گرگین - مسعود عباسی
نویسنده: مهری درویش هو
کارگردان: علیرضا عبدی
تصویر سازی: محمد علی عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۰ باید همینجا تمامش میکردم. پا گذاشتم روی زمزمه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۱
بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگاری. بهش برخوردهبود که "الهه کیه مثلا؟ پسر منو رد میکنه! دیگه پامم نمیذارم اونورا".
حاضر نبود بیاید. بی ننه بابا هم که نمیشد خواستگاری رفت. ننهمهری را جلو انداختم.
یک روز بعد دانشگاه، قید کار را زدم. راندم سی خانهی ننه. در را باز کرد. موتور را بردم تو: سلام ننه.
آمد لب ایوان: خوش اومدی رود!
از پلهها بالا رفتم. زیر پایم لق میخورد. ننه دستهاش را دراز کرد طرف کلهم. خم شدم. فرق سرم را ماچ کرد: ماشاءالله. قرآن محمدی رو سرت باشه.
رفتم تو. نشستم لبهی تخت. از سر بخاری، قوری را برداشت برایم دمنوش ریخت: چقد وقته نیومدی اینجو! سودابه نَمیذوشت بیوی؟
استکان را گذاشت تو نعلبکی. خندیدم و از دستش گرفتم: درس دارم ننه. سر کارم میرم.
_چه کاری؟ استخدام شدی؟
_نه. میرم نقاشی ساختمون.
از دمنوش خوردم. یکجوری بود. گفتم: این چیه؟
_جوشوندهی دارچینه با آویشن باریکو.
مزهی شربت دیفنهیدارمین میداد بیشتر. گفتم: اینا به من نمیسازه.
گذاشتمش زمین. ننه چشمغره بهم رفت: چای به چه دردی میخوره؟ اینا رو بخور که بنیهت قوی شه.
ترسیدم برود سر حرفهای خاک بر سری. بهانه کردم که: دهنم تلخه انگار. این بدترش میکنه.
پا شد برود چای دم کند، مچ دستش را گرفتم: بشین ننه. کارم لنگه.
پا نشده، نشست. صداش افت کرد: خیر باشه.
_نگران نباش. میخوام مامانو راضی کنی بریم خواستگاری.
چشمهاش را عین خروس لاری تو چشمهام میخ کرد. جواب سوال توی نگاهش را دادم: دختر جلیلآقا.
ابروهاش نشستند تنگ هم. نیمدقیقهای ماند تو همان حال. بعد ابروهاش پریدند هوا: ها! الهه رو میگی. هم او ترهنازک بالا بلندو.
از تصور الهه، عضلات صورتم شل شد. به زور جلوی نیشم را گرفتم وا نشود. جلوی ننه خوبیت نداشت.
لپهای قرمز ننه کش آمدند: خدا در و تخته رو با هم جور میکنه. تا دیدمش گفتم ای باب دل نستوهه.
تو آنی صورتش در هم شد: سودابه چی میگه؟ ناراضیه؟
جریان را برایش تعریف کردم. هی اخم و تخم کرد. حق به جانب گفت: بیبزرگتر خواستگاری رفتن همینه.
با سر به زمین اشاره کرد. حتماً منظورش این بود که کلهپا شدهام! دمغ گفتم: مامان میگه پامم نمیذارم خونهی جلیل.
_بیخود کرده.
حرفهای بعدش را نفهمیدم شناخت ننه از جلیلآقا بود یا تعریف از خود. گفت: اینا ذات دارن. بزرگتری حالیشونه. بذو من بیام، بیبین نه میشنفین؟
دم ننه گرم. دلم را قرص کرد. شب باید میرفتم حسینیه. ازش خداحافظی کردم. از محمودآباد سرازیر شدم تو بلوار چمران. الهه از جلوی چشمم جنب نمیخورد. صورت سادهاش مدام میآمد تو نظرم. وقتی از مردها رو میگرفت. وقتی با دست، خندهاش را قایم میکرد. وقتی انگشتهای ظریفش، روسری را صاف و صوف میکرد. وقتی به جای چشمهام به سرشانهم زل میزد. وقتی جدی میشد و ابروهاش تو هم گره میخورد...
پوست دستهام از سرما، سیاه میزد. دوربرگردان پیچیدم. پیاده شدم. دستهام را کردم تو جیب. لب رودخانه ایستادم. مرغها جمع بودند سر دیوار. دانه جمع میکردند.
یک روز الهه را میآوردم اینجا.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
جای همه سبز🌿
آستان مقدس احمدی و محمدی💠💠
حرم مطهر احمدبن موسیالکاظم شاهچراغ علیهالسلام
و محمدابن موسیالکاظم سید میرمحمد
#تحلیل
#مسرورخواه
تحلیل برگ-۵۱ «الهه نستوه»
تصویر سازی های بسیار زیبا و قوی از خونه قدیمی ننه مهری و صفا و گرمی خونه مادربزرگ(لق زدن پله زیر پا-قوریِ رو بخاری-...)
استفاده از لهجه داستان رو شیرین تر و ملوس تر کرده.
دعای ننه مهری برای جناب نستوه خیییلی زیبا بود.از اون دعا ها بود که میشه گفت فقط از زبون مادربزرگ و پدربزرگها میشنویم.
**مهمترین و زیباترین نکته این پارت هم بنظرم احترام به بزرگتر بود و حجب و حیای جناب نستوه.
(نکته تغذیه ای هم داشت: استفاده از دمنوش بجای چای.آخه این چای چه گناهی داره همش میگن نخورید نخورید🥺.)
(جناب نستوه اینقدر جذبه دارند که اصلا به زبونم نمیاد اسمشون رو تنها بگم😅)
🌱 آیتالله حائری داشتند از جایی رد میشدند.
یک سید فقیری آب دهان به روی ایشان انداخت. اما ایشان گفتند: بروید ببینید این سید چه میگوید.
🌱 یکی از اولیا به من گفت: والله کرامت این است، که روی آب راه رفتن به گرد پای آن نمیرسد.
🌱 آدم اینقدر قوی باشد که آب دهان به محاسن استادالفقها بیندازند و او آسوده بگوید بروید ببینید درد این سید چیست، این قدرت نفس را اگر به دست آوری، کرامت است.
📚#عطش
ناگفتههاییازسیرتوحیدیآیتاللهسیدعلیقاضیطباطبایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_زیارتی
آقا!
از من بگیر هر چیزی که تو را از من میگیرد...
🎀🎈🎁🎊🎉
هدیهی تولد میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیه
👆🏻بزن روی جمله و هدیهی من رو تحویل بگیر🌾🌷
عیدتون مبارک😍
نستوهخان هم چشم، به موقع میفرستم😊
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
روز و روزگارتون حسینی 🌾
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌿
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی، ای نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد.
دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: «پدر جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است!»
📚 آفتاب در حجاب
✍🏻 سیدمهدی شجاعی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه (معامله با خدا )
زن فقیر: خدا اجرت دهد جوانمرد،کودک یتیمم از شدت گرسنگی از حال رفته است! با کمک تو امشب دیگر سر گرسنه بر زمین نمیگذاریم
مرد: خدا را شکر که طعام امشب شما محیا شد
حکیم : همممم، گمان کردم گرسنه هستی که نان را برداشتی ، اما میبینم با آن صدقه می دهی ؟!!!
صداپیشگان: علی حاجیپور - محمد حکمت - فاطمه آلبوغبیش
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
تصویر سازی: محمد علی عبدی
پخش هر هفته ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از کانال باشگاه مخاطبین نشر ستارهها
زنگ گفتگو 🛎
به نیت امام رضا علیه السلام برای حدود ساعت ۸ امشب میخواهیم چالش داشته باشیم.
اگر موافقید ✅ بزنید.😍
دوست داریم که شما هم در این گفتگو در کنارمان باشید.
#بهترینمشارکتهدیهکتابچاپیتقدیممیشود.
┄┅┅┈⊰✼📚✼⊱┄┅┅┄
محفلی برای دوستان کتابخوان
https://eitaa.com/joinchat/4250665582C6ccc87121f
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۱ بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگار
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۲
الهه:
از دانشگاه برگشتم. تو راه، تمام فکرم پیش برنامهی شب بود. چیزی به لاله نگفتم. هنوز نه به بار بود نه به دار. اگر کارمان جور میشد، غرولندهای بعدش را چارهای میکردم.
از در حیاط تو رفتم. همهچیز را از دید نستوه نگاه کردم. چیز اضافهای تو حیاط نبود. مامان یا اسما، نمیدانم، یکیشان حیاط را آب و جارو کردهبود. گلهای بنفش مینا، آدم کور را بینا میکرد. فکر کردم مثل من، دل تو دلشان نیست ولی رنگ و رویشان قبراق است.
تو خانه، به جز مامان و انسیه کسی را ندیدم. بابا هم حتماً رفتهبود مسجد. از مامان پرسیدم: اسما کی میاد؟
_میگه هر وقت حتمی شد میاد.
سر و وضع خانه را نگاه کردم. هال جمع و جور بود. گوش شیطان کر، انسیه تن به کار دادهبود. رفتم تو اتاق پذیرایی. دو تا فرش دوازدهمتری کنار هم لم داده و دورتادور، پشتیهای یکرنگ دست به دست هم نشستهبود. برای خالی نبودن عریضه، روپشتیهای کرمرنگ را برداشتم. به جای مستطیلی، لوزی انداختم سرجایشان.
نستوه اولین پسری بود که به عنوان خواستگار راهش دادهبودیم. این هم به لطف قدمرنجهی عمهمهری عزیز. کی دلش میآمد به آن پیرزن که دیدنش همه برکت بود، نه بگوید؟ نستوهخان هم خوب میدانست چه کار کند!
شیشهپاککن بردم، آینهی توی طاقچه را تمیز کردم. کاش آن اتفاق تو مشهد نیفتاده بود. وقتی یادم به آن شب میافتاد، از خجالت دلم میخواست بمیرم. مردیکهی کثیف! خدا لعنتش کند.
کاش لااقل نستوه ندیدهبودم. خدا را هزارمرتبه شکر، همان موقع چشم تو چشم نشدیم. آخر من چهطور زن مردی بشدم که این فضاحت را دیدهبود؟
کاش میشد آن خاطرهی زشت را به راحتی آینه پاک کردن، از ذهن من و نستوه پاک کرد.
برفپاکن ماشین همراه با آهنگ میرفت و میآمد. بچهها از دوق باران بلند بلند حرف میزدند. علی زندوکیلی میخواند.
"تو خندههات آرامشه
رنگ صدات نوازشه
چی بین ماست که
بین من و عشق
قد یه آهم
فاصلهای نیست
هر اتفاقی
رخ بده بازم
بین من و تو
هیچ گلهای نیست".
نستوه هم که نافش را با صدای زندوکیلی بسته بودند. دست گذاشت روی دستم. نگاه از دانههای باران روی شیشه گرفتم. لبخند نشاندم کنج لب و نگاهش کردم. چشمک زد و همراه ضبط خواند: "چشمای تو تعریفی از زیبایی بی حد و مرزه
زیبایی تو فرصت نمیده نگاه من جز تو رو ببینه
هرجایی باشم، هرجا که باشی
عوض نمیشم حالم همینه".
تمام صورتش لبخند بود. دلم خواست همانجا هر چه دلخوری از نستوه دارم، کنار بگذارم. البته بارها این کار را کردهبودم ولی دوباره با یک جرقه همهاش انگار همین لحظه اتفاق افتاده، جلوی چشمم رژه میرفت.
دستم را فشار داد. تکیهام را راحت دادم به صندلی. انگشتهای جاندار نستوه، انگشتهای زنانه و سر شدهام را لمس میکرد.
"تنهاییهام رو
از تو نمیشه پنهون کنم
این روزای سخت رو
حتی تو خوابم پنهون کنم"
تصمیم گرفتم هر چه غم و غصه تو دلم دارم بریزم دور. بسمالله بگویم و محکم بایستم پای زندگی. مثل پیچک ساقه ضخیم کنم و بپیچم دور هر چه بین من و نستوه مشترک بود. برگهای تازهام را حائل کنم و نگذارم چشم غریبهای به داشتهی باارزشم بیفتد.
بابا آمد. همه چیز برای آمدن مهمانها آماده بود. زنگ زدند. دلم هری ریخت.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🪴هرچقدر شرایط سختتر باشد، موفقیت هم شیرینتر است. اینطور نیست؟
📚 آنشرلی در گرینگیبلز
✍🏻 مونتگو مری
سلام صبحتون به خیر ☕️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیثی
آیهای
چیزی بخوان...
🥀🕯
فاطمهجان!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دلایل بی حوصلگی و سطحی نگری امروزه ما و نسل جدید ❌❌
دوستانی که حوصله کتاب خوندن ندارین حتما این کلیپ رو ببیند✅
💌 رویای صادقه ای که پیام شهید حاج#حسن_طهرانی_مقدم را بعد از شهادتشان به همرزمانش و همه عاشقان
#ولایت میرساند...بهمراه راز آوردن سه بیت شعر از شاعر ارزشی و مذهبی برادر محمدرضا جعفری
- دیشب به خوابم آمد روح حسن چو نوری.. شأن شهید را او ، می گفت با چه شوری.. اینجا ملاک عشق است پیمان با ولایت... باید نمود پرواز تا مرز بی نهایت.... مأوای ما شهیدان نزد حسین زهراست...... جز راه رهبری نیست راه سعادت و راست......
🌷شبی بعد از شهادت حاج حسن خیلی دلم گرفته بود چون واقعا او را دوست داشتم و خاطرات ایشان خصوصا در یادواره سراسری شهدای گمنام سال 84 برایم تداعی عرفان و مقام معنوی او بود ، آن شب برای حاج حسن #قرآن خواندم تا اینکه خوابم برد ، در عالم خواب دیدم حاجی در مکانی زیبا و مجلل و باغی بزرگ است و اینقدر حاجی نورانی بود که مثل خورشید نور افشانی میکرد ، رفتم جلو و گفتم حاج حسن اینجا کجاست؟
🌷حاجی گفت اینجا بهشت شهداست و کارنامه #شهدا با امضا و تائید
#مقام_معظم_رهبری و ولایت کامل میشود وهیچکس نمی تواند بدون تایید ولایت اینجا بیاید هر چند تمام عمر خود را در جهاد و عبادت بسر برده باشد .
🔹گفتم حاجی فکری بحال ما کن فرمودند از طرف من به همه بگوئید که : جز راه #رهبری نیست راه سعادت و راست و ملاک و معیار در آخرت #پیمان_با_ولایت است ، و عشـق به #امام_خامنه_ای یعنی عاقبت بخیری .
🌿به روایتِ شاعر ارزشی و مذهبی برادر محمدرضا جعفری
#بیستویکمآبان_سالروزشهادت_پدرموشکی_ایران
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 *مَؤلاتي یا فاطِمَة
أمــاه!
نَحنُ إیتامُکَ یا سَیدتي..
وَ نَرجوا شِفاعتُکَ یا زَهراء* 💔...
#فاطمیه
#به_روایت_۷۵_روز