به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۵
برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرفهای آقای دلبریان بودم. راوی برنامه. لاله کنارم بیحرف راه میآمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابهلای روایتهای آقای دلبریان پرسه میزد. یکجا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا.
تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زنها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمیخواست اذیت بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟
بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت.
سر بالا انداختم. درختها را نشانش دادم: بریم؟
_دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم.
_باشه پس. من یه دور میزنم میام.
یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همانجا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسمها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچهم را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهاییم که شهیدا روزیم میکنن.
ممنون آقاهادی"
زدم صفحهی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر میکردم یک قولی قراری با شهید ببندم.
نوشتم: "قدر مامانمو دیگه بیشتر میدونم:)"
چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه میکردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچجا پر نبود اما آسمان چشمهایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران میخواند گریه کردم. همراهش زمزمهوار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم".
با روسری اشکهایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمهی بغل تلفن را زدم. صفحه روشن نشد. تلفنم خاموش شدهبود. بلند شدم. به صورتهای آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید.
راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچکس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمیدیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحهش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدمهایم میپیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم میخورد. قفسهی سینهام بالا و پایین میشد. قدمهایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمیدانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسمالله گفتم و راه افتادم. میانهی خیابان صدای موتورسیکلت شنیدم. از پشت سر میآمد. صدایش نزدیکتر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایهام جلوی پایم زود میرفت. تشویقم میکرد تندتر بروم. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمیشنیدم. سرعت موتور بیشتر شد. سمت چپم با فاصله از من میآمد. سرعتش را کم کرد. چادرم را سفتتر گرفتم تا دستهایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا.
بقیهی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشهی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمیدانستم کدامور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زدهبودم! عقب افتادم. او جلوتر از من میرفت. اتوبوسها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمههای راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم.
تا برسم اتوبوسها راه افتادهبودند. جز یکیشان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد.
خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۵ برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند بر
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۶
نستوه:
غروب بود. با بروبچهها رفتیم حرم. شلوغی حال نمیکردم. فلنگ را بستم. تو صحن قدس یک جای دنج نشستم. میخواستم با امام رضا خلوت کنم. هر کار میکردم این دختره میآمد جلوی چشمم. لامصب حواس برایم نگذاشتهبود. دلم میخواست ببینمش. مثلا آن دختر که لیوان برداشت آب بخورد. دلم میخواست هماو باشد. قد و قوارهش نمیخورد. او بلندتر بود.
مامان زنگ زد. جواب دادم: سلام. خوبی مامان؟
_سلام قربون قد و بالات برم. زیارت قبول.
مگر آن دختره جلوی چشمم کنار میرفت که زیارت کرده باشم؟
_روزی شما باشه.
_خدا از زبونت بشنفه. نرگسم میبینی؟
_نه.
_ازش احوالتو پرسیدم. گفت روز حرکت که دیدتت!
سر تکان دادم. باز گفت: ناسلامتی تو کاکوی بزرگترشی. نباید هواشو داشته باشی؟
_من اینجا گیرم. خریدای تدارکات با منه.
_غریبهو بهتر از خواهرته!؟
_مسئولیت قبول کردم. نمیشه که زیرش دربرم.
دلم نمیخواست حالش گرفته شود: چیزی میخوای برات بگیرم؟
_سلامتیتو میخوام.
_نرگس با رفقاش میره و میاد. زنگش زدم گفت فکر من نباش.
_خودتون میدونین. چکارتون دارم؟ زرشک و زعفرون یادت نره.
خندهام را قورت دادم: باشه.
_یه دعاییم برای خودت کن.
_چشم.
_میگم یه وقتی بذار برو یه روسری چیزی بخر برای نشونه. ماهناز دختر خوبیه. ببریم برات نشون کنیم.
دود از کلهم بلند شد. مامان دست گذاشتهبود روی ماهناز. توی سفر هم نمیگذاشت راحت باشم. سیمثانیه هیکل پت و پهنش آمد جلوم. از نظر مامان خوشبختی پسرش بسته به سایز باسن عروسش بود.
صدایش بلند شد: نستوه؟
_کیو میگی؟!
_دختر آقوی کمالی. همو که عید نشونت دادم. خونهشون چه برقی میزد! بس که خانومه!
_ناسلامتی پسرت مهندسه! اونکه سیکلم نداره.
میدانستم آنقدر از خوبیش میگوید تا سیکل بودنش به چشم نیاید. تماس را تمام کردم: الآن حرمم. زیارت کنم، بعد زنگ میزنم.
این هم نشد زیارت. کاش خدا بزند پس کلهی یکی. برود ماهناز را بگیرد. مامان دست از سرم بردارد.
نمیتوانستم یکجا بند باشم. دست کردم توی جیبهام. دور صحن راه افتادم. صورت دختره آمد جلوی چشمم. صاف و ساده. چرا نتوانستم بهش حرفی بزنم؟ طفلی بیرق هم خورد بهش یککلام حرف نزد. هنوز عذاب وجدان دارم.
ظهری تو بهشت رضا دست و پاش را گم کرده بود ولی غد و سرتق راه میرفت. جوری که گمان کردم. نه گم شده نه جامانده!
باز خدا را شکر حاجآقا من را فرستاد پیش: یکی از خواهرا نیست. جامونده.
_موبایل نداره؟ زنگش بزنید.
دست روی دست گذاشت. دور و بر را نگاه کرد: خاموشه!
دست دراز کرد جلویم: سوئیچو بده خودم برم بگردم.
_نه! میرم پیداش میکنم.
مسیری که رفته بودیم را گشتم. چندبار دور زدم. نبود. رفتم طرف بلوک شهیدکاوه. چشمم خورد بهش. گاز دادم همان سمت. نزدیکش رسیدم سرعتم را کم کردم. دختر مردم یکوقت نترسد. تو راستای خودش راندم. صورتش را دیدم. خودش بود. تشت ذغال ریختند تو قفسهی سینهم. نوک بینی کشیدهاش را نگاه میکرد. مثل الهههای رومی راه میرفت. حواسم را دادم به جلو. اگر تو آن خلوت ناکسی پیدا میشد و بیخ گوشش لُغز میخواند!
دستم مشت شد. دندانهایم چفت. گردنش را خرد میکردم.
زیرچشمی میپاییدم. نیمرخ معصومش دلم را زیر و رو میکرد. کاش باهاش حرف میزدم. استغفرالله! باباش اینو با خیال راحت فرستاده با ما. اصلا کاش تو همان خیابان میشد فقط یک ساعت کنارش برانم. برای خودم متاسف شدم. بنده خدا حاجآقا به من اعتماد کردهبود. آمد سر زبانم برای بیرقی که از دستم افتاده بود عذرخواهی کنم. سر چرخاندم طرفش. نمیتوانستم. هیچ راهی برای باز کردن سر حرف نبود.
نرسیده به اتوبوسها گازش را گرفتم. باید بقیه را میفرستادم بروند. درست نبود چشمشان بیفتد به او. تو این سفر تابلو شود که جامانده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۶ نستوه: غروب بود. با بروبچهها رفتیم حرم. شلوغی ح
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۷
بستهی زرشک زعفران را گذاشتم توی کیف: دست شما درد نکنه خانم محسنی. زیارتتون قبول.
_نوش جان. به خانومتون سلام برسونید.
از اتاق زدم بیرون. دل و دماغ خانه رفتن نداشتم. دانشگاه هم جایی برای ماندن نبود. توی راهرو جواب احوالپرسی و خسته نباشید دانشجوها را با سر دادم. الهه هنوز غیظ بود. خانم معلوم نیست چه غلطی میکند. بدهکار هم هستم. به هر حال تحمل این وضع را ندارم. سابقه نداشته قهرش را انقدر کش بدهد. چهار روز محلش نمیگذاشتم، شب پنجم خودش را میکرد عروسک میآمد سراغم. من هم که دنیا یک طرف، با الهه بودن یک طرف. بیخیال ناراحتیام میشدم. سرم را میکردم لای موهایش. تخت میخوابیدم.
کیف را انداختم صندلی عقب. کت هم رویش.
گوشیم زنگ خورد. اسم خاتون افتادهبود. چشمهایم برق زد. بالآخره کم آورد.
تماس را وصل کردم. موبایل را گذاشتم زیر گوش: سلام.
_سلام بابا.
پوزخند زدم. الهه از خر شیطون پیادهبشو نبود. متین گفت: بابا! میشه قارچ و فلفل دلمه بخری؟
اینها هم وقتی ته میزدند یاد من میافتادند.
پشت چراغ قرمز ماندم. سمت چپم یک فراری قرمز پیش پای دختری ترمز زد. رانندهش ریش بزی بود. جثهی مردنیش را کشید سمت در شاگرد. دختر از پهلو چرخید. جوری ایستاد که پسره سر تا پایش را بچرد. آرنج گذاشت روی در ماشین. کف دست را چسباند بغل صورت. عشوه شتری میریخت. پسر به مانیتور نگاه کرد. هفت ثانیه دیگر چراغ سبز میشد. یک حرفی زد. لابد قیمت را برد بالا! نیش دختره تا بناگوش وا شد. نشست کنار پسر.
راه افتادم. دوباره آن فکر لعنتی آمد سراغم. الهه با کی چت میکرد! دستم دور فرمان مشت شد. محال بود الهه... نه... الهه اهل این حرفها نبود.
از صحن قدس زدم بیرون. پنج ششتا دختر کنارم میآمدند. قدمهایم را کوتاه برداشتم. افتادند جلو. نرگس هم بینشان بود. باز کیف را انداخته بود روی چادر. صدبار گفتهبودم رو چادر شونهت مشخصه. بنداز زیر.
کناریش قدبلند بود. ریز نگاه کردم. گمانم خودش بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۷ بستهی زرشک زعفران را گذاشتم توی کیف: دست شما درد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۸
پشت سرشان میرفتم. خب مسیرمان یکی بود. دختره وسط نرگس و یکی دیگر میرفت. زیر چادر هیچیش پیدا نبود. حظ میکردم وقتی میدیدمش. نگاهم روی کفشهای مشکیش بود. سنگین و متین قدم ورمیداشت. راه کج کردند طرف آبخوری. افتادند سمت چپ من. صدای نرگس میآمد ولی نمیشنیدم چه میگوید. زدند زیر خنده. دقیق نگاهشان کردم. او نمیخندید. لبخند روی لبهایش بود. انگشت اشارهش را گرفت جلوی صورت. لبخوانی کردم: هیسس! زشته.
رفتم توی فکر. شاید این همان دختری باشد که نرگس میگفت به درد من میخورد؟! اسمش چی بود؟ هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد.
رفت طرف گلدانها. ته لیوان را خالی کرد پای یکیش. نرگس بازویش را کشید: بیا دیگه الهه.
با خودم گفتم الهه...
چقدر این اسم بهش میآمد. عین کت شلواری که فیت تن باشد.
راه افتادند سمت خروجی بابالرضا. بینمان شلوغ شد. گمشان کردم. آنطرف فلکه آب باز دیدمش. عقب افتاده بود. از پیچ خیابان رد میشد. پسری تکیه داده بود به درخت. یک لنگش را تا کردهبود زیرش. الهه از کنارش رد شد. پسرهی نردبان دست برد طرف الهه. کشید از کمر تا پایینتنهش. برق سهفاز بهم وصل شد. دویدم طرفش. مردک لبخند تو صورتش بود. کف دست را زدم تخت سینهش. تلو تلو خورد به درخت. یکی خواباندم زیر گوشش. پس گردنش را گرفتم. صورتش را چسباندم به زمین.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۸ پشت سرشان میرفتم. خب مسیرمان یکی بود. دختره وسط
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۹
چند نفر دورمان جمع شدند. زیر دستم تقلا میکرد. لگد پرت کرد. پاش خورد تو درخت. دندانهام چفت بود: جفتک ننداز کثافت.
میخواستم خفهاش کنم. یکی از شانه کشیدم عقب. دستهام شل شد. یارو از فرصت استفاده کرد. زیر دستم درآمد. مشت زد زیر چانهام. مزهی آهن تو دهانم پیچید. چشمهام سیاهی رفت. ولش نکردم. گلوش را فشار دادم. جای نفس خرناس میکشید. یکی آمد بینمان: بس کنین.
نمیتوانستم. تا پوزهاش را به گل نمیمالیدم آرام نمیشدم. خون دهانم را تف کردم: گه زیادی خوردی.
دو نفر آمدند جدایمان کنند. با شانه بهشان زدم. دست آن پدرسوخته را پیچاندم: میشکونم تا دیگه هرز نره.
شکم و سینهاش را صاف کرد. چشمهاش را فشار داد: آخ.
تمرگید روی زمین. بسش بود. دورم را نگاه کردم. پادوها از پشت پیشخوان سرک میکشیدند. پا کشیدم روی زمین. چشم چرخاندم. دنبال الهه گشتم نبود. باید بهش میرسیدم. نکند حالش خراب باشد. یکی بهم نزدیک شد. نفسنفس میزد. برگشتم عقب. حاجآقا بود. گفت: چت بود نستوه؟ دعوا میکردی!
_حقش بود.
کنار هم راه افتادیم. چشمهام دنبالش میگشت. نبود. حاجآقا گلوش را دست کشید: از پل هوایی دیدمت. گفتم بدوم تا مث پارسال درنیاوردی.
نای خندیدن نداشتم. ولی با هم زدیم زیر خنده.
مشهد پارسال بود. یکی در گوش دخترهای هیئت متلک گفت. پسرخالهم هم باهامبود. تو همین خیابان یک فصل کتکش زدم. بعد هم بردیم آشپزخانهی حسینیه بستمش به صندلی. دهانش را هم بستم. آخر سر، حاجآقا شستش خبردار شد. مجبورم کرد ولش کنم برود.
پشیمان نیستم. حالش را جا نمیآوردم هر سال میخواستند مزاحم دخترها بشوند. اگر بو میبردند شیرازی هستند گاومان میزایید. دَمپِرشان را ول نمیکردند. که خوشگلند و بانمک و چه میدانم از این چرتو پرتها.
دست گذاشت روی شانهام: غیرتی هستی خوبه. ترسم اینه یه جا خون بیفته گردنت.
چند قدمجلوتر را نگاه میکردم. نمیشد بگویم این یکی تیکه ننداخته. گه زیادتر از دهانش خورده. آن هم وقتی پای الهه وسط بود.
سر کوچهی بعدی گفت میرود خرید سوغاتی. دل و دماغ خرید نداشتم. از هم جدا شدیم. میخواستم الهه را ببینم. پا تند کردم تو مسیر حسینیه. یکی دو تا تنه خوردم. لیچار هم شنیدم. تنها چیزی که مهم بود رسیدن به الهه بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۰
هوای سرشب خنک بود. عرقم داشت خشک میشد. بس جلوم را نگاه کردم، چشمهام پس و پیش میدید. دوتا دخترچادری دیدم. نرگس را از کیفش شناختم. آنیکی اما الهه نبود.
تو آن فاصلهی کم کجا رفتهبود؟! برگشتم عقب. سر بزنگاه پیداش کردم. پیچید تو یک کوچه. کنار دیوار میرفت. سه چهارتا پای بلند برداشتم زودتر بهش برسم. کوچهی نیمهتاریک و خلوت. الههای که مثل مورچه راه میرفت و من که دل تو دلم نبود ببینمش. فقط ببینم حالش روبهراه است. شانهاش افتادهبود. عین آدمی که بار غمی را تنهایی میکشد. تو چشم من همان الههی رومی بود. که تو بهشت رضا محکم قدم برمیداشت. اما نه. اینجا غد و سرتق نبود. کوه بلوری بود از تو فروریخته.
دخترهی بیفکر این چه راهی بود میرفت. فکر نمیکرد تو این تاریکی یک اوباش دیگر به پستش بخورد. مثل سگ خلوتگیر خفتش کند؟
صدای زنگ موبایل آمد. از کیفش درآورد و گمانم رد تماس زد. نمیدانستم تو آن کوچه چه میخواست. من دنبال او چه میخواستم؟ کار من با آن پسری که پارسال راه افتاد دنبال دخترها چه فرقی داشت.
پشت سر را نگاه کردم زن و مردی با بچههاشان میآمدند. الهه پیچید تو کوچهای دیگر. نکند راه را گم کرده بود!
نتوانستم دنبالش نروم. هرکس اسمش را هر چه میخواهد بگذارد. پشت سرش پیچیدم. گنبد حرم جلو رویم بود. دمش گرم اینجا را چهطور پیدا کردهبود! داشت میرفت طرف حرم.
فاصلهمان که کم شد. برگشت. دماغ قشنگش قرمز بود. چشمهاش پرآب. با دیدنم یکقدم عقب رفت. خورد به تیر چراغبرق. نگاهش روی لبهام بود. یادم آمد دهانم مزهی گند خون میداد. نمیشد جلو رویش تف کنم.
پلک روی هم گذاشت. اشک مثل گلوله افتاد روی صورتش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۱
الهه:
گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق توی سرم میخورد، او را اینجا نمیدیدم. دلم بیشتر گرفت. یکی را میخواستم راحت باهاش درددل کنم. او چی میخواست تو این اوضاع!
پشت پردهی اشک، مات میدیدمش. دستش مشت شد. نگاه از من گرفت. با آستین عرق پیشانی را پاک کرد. دکمهاش افتاده بود. کاش میشد مطمئن شوم با مردک بیشعور گلاویز نشده. ولی یکی بهم میگفت اتفاقا با همان دست به یقه شدهاند.
خواستم بروم. سر چرخاند طرفم: بیاید راهو بهتون نشون میدم. کوچهی حسینیه که این نیست.
_دارم میرم حرم. نیازی نیست دمبالم بیاید. کار دیگهای ندارید زاغ سیاه منو چوب میزنید؟!
فکش منقبض شد. سرتکان داد: لاالهالاالله.
راهم را گرفتم و رفتم. گنبد روبهرویم بود و من قد تمام دنیا گلایه داشتم. دلم میخواست این لباسها را میکندم میانداختم دور. پاک میشدم. اشکهایم را گرفتم. نمیخواستم توی خیابان چشمهایم قرمز باشد. گوشیم لرزید. پیام نرگس آمد تو نوار اعلان بالای گوشی. " کجا رفتی تو؟ مگه نمیخواستی کیف بخری؟ ما الآن جلوی همون گالری چرمیم"
حس میکردم برادرش هنوز دارد میآید. پشت سر را نگاه کردم. دستهایش توی جیب بود. یواش یواش میآمد.
دلم قرص شد. از خیابان رد شدم. باز برگشتم. ندیدمش.
صدای زنگ آمد. راستین دوید طرف آیفون: آخجون بابا.
لامپ اتاق را خاموش کردم. از لای پرده بیرون را دیدم. نستوه پیاده شد، ماشین را دور زد. صندوق را باز کرد. یک عالمه نایلون بود.
آنقدر دست دست کردم و برای آشتی پیش نرفتم تا خودش پا پیش گذاشت. میدانستم تولدم را فراموش نمیکند. سابقه نداشت آخر. حالا اگر کیک را گذاشت روی میز. آمد طرفم...
دل تو دلم نبود. نمیدانستم چند دقیقهی دیگر تو خانه چهخبر میشود. دلهره داشتم. فکر اینجایش را نکرده بودم.
بچهها آمدند تو. از اتاق رفتم بیرون. کیسهها را گذاشتند کنار یخچال. یکیش قارچ و دلمه و پنیر پیتزا بود بقیه هم میوه و خیار گوجه. توی ذوقم خورد. ولی دلهرهم هم رفع شد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۱ الهه: گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۲
ساعت سه بعد از ظهر بود. نستوه کمکم پیدایش میشد. زیر قرمهسبزی را روشن کردم، گرم بشود. متین پای تلویزیون خواب بود. متکا و پتو برایش بردم. پایم رفت روی لوگو. از درد جانم دررفت.
جمع کردم بردم تو اتاق. راستین آمد. آبیهایش را جدا کرد. گفتم: تو که بازی نمیکنی. بذا جمشون کنم.
مشت کرد توی سطل. چندتای دیگر هم درآورد: آبیا رو میخوام.
صدای در آمد. حتما نستوه بود. به راستین گفتم: میری گازو خاموش کنی؟
دوید بیرون: خاموش میکنم.
در سالن به هم خورد. راستین دوید طرف در: سلام بابا. گل خریدی؟
صدای ماچ آبدار نستوه آمد: بشین اینجا پویا ببین. باشه؟
آمد توی اتاق. قلبم به تاپ تاپ افتاد. پاهایش را میدیدم. بقیهی لوگوها را جمع کردم. آمد نزدیک: سلام.
خیلی عجیب بود. داشت پا پیش میگذاشت. تو مخیلهام هم نمیگنجید. نگاهم مانده بود روی جورابهای سفیدش. شستهایش را با هم تکان داد. به خودم آمدم: سلام.
در سطل را بستم. روی کندهی زانو چرخیدم. سطل را گذاشتم تو کمد اسباببازی. آمد کنارم. چند شاخه گل نرگس گرفت جلویم. از بغل چشم گلها را نگاه کردم. چرا حرفی نمیزد؟ عین مترسک ایستاده بود. یعنی هیچ حرفی بلد نبود بزند؟!
اولین بار بود گل میخرید برای آشتی. دستم برای گرفتن جلو نرفت. شاید اگر حرفی میزد وضع عوض میشد. وقتی کلامی نمیگفت اصلاً گل گرفتنش به چه درد میخورد؟
بیحرف برگشت و رفت. نفس بلندی کشیدم. تکیه دادم به اسب چوبی. این چه کاری بود نستوه کرد! چه عجب! حاضر شد غرورش را بشکند. از او بعید بود.
بیشتر از هر چیز شوکه بودم. وقتی رفت پشیمان شدم. باید از دستش میگرفتم. تا همینجایش هم زیادهروی کرده بود. نستوه را چه به این کارها!
صدای راستین میآمد: برای مامانه؟
_مامانت که نخواستش.
دلم برایش سوخت. خل بودم دیگر. بلند شدم رفتم توی سالن. نستوه لم دادهبود پای صندلی عثمانی. زیرچشمی میپاییدم. گل را روی کانتر پیدا کردم. برداشتم، چندبار عطرشان را نفس کشیدم. گلدان آوردم. گذاشتمشان توی آب. باز هم بوییدم: چه عطری داره؟
راستین آمد کنارم: گل چیه؟
با لبخند به گلها نگاه کردم: نرگس.
توی دست چرخاندم: خیلی خوشگلن!
سنگینی نگاه نستوه هنوز رویم بود. دیگر عذاب وجدان نداشتم. گل را گذاشتم کنار سینک. رفتم اتاق خودمان. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره بیرون را میدیدم. گربهی سفیدی پرید روی نردههای سنگی بالکن. پشت به من نشست. دم را مثل عصا پیچ داد.
نستوه آمد تو. در را با پا بست. نه خیر. انگار عزمش را جزم کرده بود. نشست کنارم. تکیه زد به شکمم. جایش درست نبود ولی عقب نکشیدم. دست را پشت زانوهایم ستون کرد: بپوش بریم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۳
نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را گرفت: الهه!
لب باز نکردم. نکند دلگرفتگیهایم بشوند اشک و راه باز کنند. رد نگاهم را گرفت: اون گربهه بهتر از منه؟
پوزخند زدم. روی دست چرخیدم تا نه نستوه را ببینم نه گربه. خم شد صورتم را بوسید: پاشو دیگه.
_من نمیام.
منتظر بودم بگوید ببخشید. عذرخواهی کند که راجع بهم بد فکر کرده. لااقل بگوید کارش اشتباه بود.
دست برد موهایم را پس زد. صورت روی صورتم گذاشت. کنار گوشم نفس میکشید. چشمهایم را بستم. دلتنگ عطر تنش بودم. به آغوشش محتاج. دلم لک زده بود سر بگذارم روی بازویش و خوابم ببرد.
اه! چقدر این لعنتی را دوست داشتم!
تهریش را روی گونهام کشید: پاشو یه هوایی بهت بخوره.
صورتم را کشیدم کنار: فقط میخوام برم پیش بابام.
هر چه خودداری کردم، شد برگ توی دست باد. اشکهایم راه افتاد. دست گذاشتم روی صورت. میان گریه گفتم: بذا به حال خودم بمیرم. دیگه خسه شدم. هر جور بات راه اومدم یه بهونه جدید پیدا کردی. حیثیتمو زیر سوال بردی...
احساس کردم جانم دارد بالا میآید: حالا میگی بیام هوا بخورم؟
شانههای لزرانم را گرفت: هی! الهه؟
دستم را کشید پایین. چشمهایش گرد شدهبود. قهوهای روشنش درماندگی را داد میزد. پرههای دماغ یونانیاش باز مانده بود.
شانهام درد گرفت. دستش را کشیدم. بیفایده بود. صدایم لرزید: ولم کن. خسته شدم نستوه. کاری بت ندارم. هیچی ازت نمیخوام... فقط باز شروع نکن. نمیخوام ده روز باهام گرم شی؟ به خوبیت عادت کنم. باز بحث راه بندازی. برسونیم به جایی که فک کنم هیچ نسبتی باهات ندارم!
مجبورم کرد بشینم. دست انداخت دور کمرم: هیس! بچهها میشنون.
_مگه تا الآن کر بودن؟ دور از جونشون کور بودن؟ نابودم کردی. میگی هیچی نگم؟ دو هفتهس تا پا میذاری تو خونه، میپان ببینن بحث خوابیده یا نه.
سرم را گذاشت روی شانهاش. زدم زیر گریه. اینبار بلند. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد. دستش هم همینطور.
مشت زدم به شانهاش. رهایم نکرد. میخواستم و نمیخواستم توی بغلش باشم. درد و درمانم خودش بود. خود مغرور یککلامش.
پیراهنش خیس اشک بود. آرام که شدم، گفت: خوبی الهه خانوم؟ آروم شدی؟
دستها را باز کرد. سرم سر خورد روی بازویش. توی آینهی کنسول صورتش را میدیدم. نگاهش پایین بود: به بچهها گفتم میریم بیرون. تو ذوقشون نزن.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۳ نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۴
دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه لبخند زد. لبهایش مثل خطی صاف کش آمد. همیشه وقتی شرمنده میشد، همینطور لبخند میزد. دم در ایستاد. توی نگاهش التماس بود: بجمبیا!
راهم را کشیدم طرف دستشویی. چند مشت آب زدم به صورت. قرمزی چشمهایم حالاحالا نمیرفت. وضو گرفتم، آمدم بیرون.
سرمهدان برنجی را برداشتم. کشیدم لای پلکهایم. سردیش حال چشمهایم را بهتر میکرد. چشم بستم. نشستم پای آینه. صدای خندهی نستوه با بچهها میآمد.
سرخوش. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نمیخواستم به همین راحتی کوتاه بیایم. نستوه را دوست داشتم، درست ولی دیگر نمیتوانستم این کارهایش را تحمل کنم. حیف که دیر به خودم آمدم. کاش پای بچهها را به این دنیا باز نکرده بودم. طلاق میگرفتم و خلاص. حالا با وجود متین و راستین مجبورم با نستوه بسازم. ولی خب دوستش هم دارم. قد همان روزهای اول.
لباس عوض کردم. رفتم بیرون. نستوه نشستهبود پشت میز. ناهار میخورد. راستین نصفهنیمه آماده بود. آمادهش کردم و رفتم توی حیاط. نستوه آخر از همه آمد. بوی جوپ زودتر از خودش بهم رسید. از سرخوشی شیشهی عطر را خالی کردهبود.
سر خیابان نرسیده، راستین آمد بین دو تا صندلی: بستنی بگیر بابا.
نستوه از آینه نگاهش کرد: تو این سرما سگ سقط میشه. بسّنی میخوای؟
دست گذاشتم زیر چانه. خودم را به دیدن بیرون سرگرم کردم. درختهای لخت و عور از کنارمان میگذشتند. خیلی وقت بود بیرون نیامدهبودم. دیدن شهر حال و هوایم را عوض کرد.
آخر جلوی کافهبستنی نگه داشت: تو بستنی میخوای یا فالوده؟
_شیرکاکائو.
برای بچهها بستنی گرفت. برای خودمان شیرکاکائو.
کمکم خوردم. شهر را نگاه میکردم. نستوه بردمان طرف بلوار رحمت. تعجب کردم. رسیدیم به خیابان دارالرحمه. فکر نمیکردم بیاردم اینجا.
دست گذاشتم روی سنگ بابا: کاش بودی! من از این دنیا جز تو و مامان چیزی نمیخواستم.
گریهام نگرفت. دلم هم نمیخواست گریهزاریم را برای بابا ببرم. دل او را هم تنگ کنم. ولی چقدر محتاج آغوشش بودم...
دلم برای گرمی دستهایش تنگ بود. دستهای زبرش. چقدر عرق تنش را دوست داشتم. بوی امنیت میداد.
دلم میخواست خدا به ما هم دختر میداد تا یک روز نستوه بفهمد چقدر سخت است کسی دخترت را محدود کند.
سر شب برگشتیم خانه. تازه دلواپسیهایم شروع شد. نمیخواستم به همین راحتی نستوه سر و ته قضیه را بهم بیاورد. چهار روز خوشخوشانم باشد. باز روز از نو روزی از نو.
باز طوری رفتار کند که انگار ذرهی علاقه به من ندارد.
توی بالکن داشتم نیمبوتم را میکندم. پرسید: وسایل شمالو جم کردی.
در ساختمان را باز کردم: نه.
رفتم تو. دستهایش را گذاشت دو طرف پهلویم: چرا؟!
چادر از سر برداشتم. از توی بغلش درآمدم: فک کردم نمیریم.
کتش را انداخت روی صندلی: هتل رزرو کردم.
متین آمد میان حرفمان: هتل نه بابا. ویلا بگیر.
راست میگفت. من هم موافق هتل نبودم. نستوه دستهایش را گذاشت روی کانتر: جهنمو ضرر. کنسل میکنم ویلا میگیرم.
متین دوید تو اتاقشان: داداش داریم میریم شمال.
راستین درگیر پاچهی شلوار بود. پایش گیر کرده بود: کجا؟
متین دستهایش را مشت کرد. پرید بالا: میریم دریا.
راستین هم حرکت او را تکرار کرد: آخ جون دریا.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۴ دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۵
وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان. خدایی سنگ پای قزوین پیش او کم میآورد. رفتم سراغ بچهها. متین کتاب طوقی و زیرک را آورد. برایشان خواندم. صفحهی سوم، راستین چشمهایش بستهشد. متین اما بیدار ماند تا آخرش. کتاب را تمام کردم. شبخواب را روشن گذاشتم. متین دستم را گرفت و بوسید: ممنون مامان.
لپش را بوسیدم: شبت به خیر.
راه افتادم طرف اتاق خودمان. نستوه موبایل به دست دراز کشیده بود. نور زرد گوشی توی چشم میزد. کلیپس را از موهایم درآوردم. شومیزم را با تیشرت عوض کردم. لب تخت دراز کشیدم.
نستوه گوشی را گذاشت کنار. کشیدم تو بغل. سرم افتاد روی بازویش. احساس غریبی میکردم. پر بودم از دلخوری و دلشکستگی. جدای از اینها، خوشحال بودم از شکستن دیوار بین خودم و نستوه. حس تنهایی هم تمام ضد و نقیضهای ذهنیم را ریشخند میکرد.
چشم باز کردم. دست نستوه ماندهبود دور گردنم. سردم بود. پتو را به زور، زیر نستوه درآوردم، کشیدم رویم. گرم شدم. خواب ولی از سرم پرید. قهر تمام شد ولی هیچچیز عوض نشد. حالا تا یکی دوهفته آرامش برقرار است. بعد باز می زنیم به تیپ و تاپ هم. خدا میداند بار بعدی نستوه چطور رفتار کند!
هیچچیز هم از کنار او بودن نصیبم نشد. جز یک حمام که مجبورم قبل نماز بروم. همین. نستوه بسمالله نگفته، تمامش کرد. به درک. آنقدر سرخوردگی دارم که اینیکی بینشان گم است. فقط میخواست هورمونهایم را خوابزده کند.
جانماز را پشت سر نستوه پهن کردم. بعد نماز تسبیح را دور مهر گذاشتم. نستوه تو سجده بود. نمیدانستم وقت مناسبی برای حرف زدن هست یا نه.
سر از سجده برداشت. گفتم: قبول باشه.
جانماز را تا کرد: قبول باشه. صبونه رو میاری؟ امروز باید زودتر برم.
قید حرفزدن را زدم. باید یکوقت سرحوصله سر حرف را باز میکردم. متین را برای نماز صدا زدم. تا سفره بچینم، لباسهایش را پوشید. خرمای تو نیمرو را گذاشت لای نان. متین آمد جفت بابایش نشست. برایش چای شیرین کردم.
یک قلپ از چای خورد: کمکم لباسا رو جم کن.
نبات انداختم تو استکان خودم: باشه. کی میخوایم بریم؟
_آخر هفتهی نو.
بلند شد: دستت درد نکنه خوشمزه بود.
همراهش بلند شدم: نوش جان.
دم در ایستادم تا کفشهایش را پوشید. واکس هم زد. پا شد دید نگاهش میکنم. رویم را بوسید: خدافظ.
لبخند به لبهایم آمد: به سلامت عزیزم.
برگشتم پای سفره. چای را برداشتم. این طعمش با دیروز فرق میکرد. بارقهی امیدی تو دلم روشن بود. من این زندگی را تغییر میدادم. متین آمادهی مدرسه رفتن بود. تغذیهش را دادم دستش. ایستادم در سالن تا در حیاط را بهم زد. چای را عوض کردم. قلپقلپ خوردم.
شب قدر بود. تو حیاط حسینیه چند فلاکس استیل گذاشته بودند. قبل از داخل رفتن، یک لیوان ریختم. ایستادم کناری. کمکم خوردم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۶
چشمهایم میسوخت. بعدظهر یک ساعت بیشتر نخوابیدم. نشستم لب پلهی ورودی حسینیه. چای را گرفتم دست. دور و بر را نگاه کردم. در حیاط دولنگه باز بود. دعای کمیل پخش میشد. از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد. دلم مالش رفت. کاش سحری قیمه میدادند. دستشویی زیرزمین بود. از پلهها چندتا چندتا آدم بالا میآمد. صدای بچهها از اتاق کنار در بلند شد. صلوات میفرستادند. خدا را شکر امشب از من نخواستند مهدکودک را بگردانم. چای را سر کشیدم. پا شدم رفتم جای دنجی پیدا کنم. نزدیک پرده نشستم.
آنجا زنها ساکتتر بودند. بهتر میتوانستم سخنرانی گوش کنم. دیوار رو به قبله پر بود از عکسهای شهدا. خودم تکتکشان را چاپ کردم. عکس شهید سلطانی، خادمصادق، هاشمی...
نگاه من به شهید سلطانی مثل بابا بود. احساس دین به او داشتم. با ابهت به دور خیره بود و مهربانی از صورتش میبارید.
حاجآقا حسینی داشت در مورد حضرت آسیه حرف میزد: تنها کسی که جرات کرد به فرعون بگه تو خدا نیستی، آسیه بود. زن، هر جا که باشه میتونه انقلابی کار کنه. خودتونو دستبالا بگیرید خواهرا.
هنوز درست جاگیر نشده بودم. خانم حسینی آمد سراغم: انتظامات کم داریم. بیا کمک.
پیشانیم را چین دادم: خواهرتون که انتظاماته. نشسته کنار اون ستون.
_برای تو کوچه میخوام. زهرا میگه نمیام. میخواد جوشن کبیر بخونه.
دلم خوش بود بعد از آن همه زحمت که صبح کشیدم و حسینیه را تزئین کردم، حالا با خیال راحت به اعمال شب قدر میرسم. این وظیفهی بچههای انتظامات بود نه من.
دستدست کردنم را دید. از در خواهش درآمد: الهه! جون من! نه نگو. ثابت کردی وقتی هیشکی نیس، تنها کسی که میتونم روش حساب کنم تویی.
کیف را برداشتم. رفتم بیرون. او هم همراهم آمد. صندلی پلاستیکی گذاشت پای پلهی طبقهی بالا: همینجا بشین. حواست باشه. کسی به بهونهی بالا رفتن، جیم نزنه. یا یه موقع کسی نیاد پایین به اسم دستشوییرفتن ولی بره بیرون.
باشدی گفتم و نشستم همانجا. خوبیش این بود که نور چراغ برق محوطه را روشن میکرد. میتوانستم جوشن را همراهشان بخوانم. ولی باید حواسم را هم جمع میکردم. نکند دختری به اسم هیئت آمده باشد. بعد بخواهد برود پی ددر دودور.
بندهای اول جوشن کبیر را خواندیم. تازه فهمیدم آن طرف کوچه توی تاریکروشن کسی نشسته. یک مرد بود. حتما از طرف مردانه گذاشته بودندش. رفت و آمد کمتر شد. مرد راه افتاد و شروع کرد به قدم زدن. نگاه از او گرفتم. آمد با فاصله از جلویم رد شد. تا سر کوچه رفت و بعد با همان روال آرام برگشت. سرم را به دعا گرم کردم. تو برگشت هم با حفظ فاصله از جلوی من رد شد و رفت. میانهی دعا موبایل زنگ خورد. لاله بود: الو! ما هم اومدیم هیئت. کجایی تو؟ بیایم پیش هم.
_سلام. ما؟ با کی اومدی؟
_با ماریا. کجایی تو؟
_من تو کوچهم.
_انقد پر شده که تو کوچه نشستین؟
_نه. انتظاماتم.
تاکسی پیچید توی کوچه. حدس زدم خودشان باشند. جلوی در حسینیه نگه داشت. لاله با سر و صدا آمد طرفم: جا قحطه؟ اینجا چرا نشستی؟
انگشت گرفتم جلوی بینی: هیس. آرومتر.
با هم دست دادیم. ماریا هم مثل کودکی که پا به جایی جدید گذاشته، ذوق داشت. لبخند روی لبهایش بود و چشمهایش میدرخشید. صورت گندمیش را بوسیدم: خوش اومدی.
لبخند زد. صورتش جذابتر شد: برا منم دعا کن. باشه؟
_چشم. تو باید منو دعا کنی.
لاله چشمها را ریز کرد. ابروهایش هم رفت توی هم: این اینجا چیکار میکنه؟
دستم را از دست ماریا درآوردم: کی؟
پوزخند زد: سهگرگ.
نمیفهمیدم چه میگوید. دوباره پرسیدم: کی؟
_عههه! این پسره. چمیدونم همینکه پسرخاله شبانیه.
چند دختر از پلهها پایین آمدند. رفتم کنار تا رد بشوند. به لاله گفتم: چی میگی؟ پسرخالهی کی؟
_بابا این پسره. همینکه تو گلزار شهدای مشد پیدات کرد.
نستوه را میگفت! تعجب کردم: از کجا فهمیدی پسرخالهی شبانیه؟!
ابروهایش را برد بالا. باز پوزخند زد: منو دسکم گرفتی؟
با نگاه دخترها را دنبال کردم. از در حیاط حسینیه رفتند تو. خیالم راحت شد. مفاتیح توی دستم را به لاله و ماریا نشان دادم: برید شروع کنید. منم عقب افتادم.
نشستم سر جایم. یادم نمیآمد تا کجا خواندم. شروع کردم از بالای صفحه دوباره خواندن. دلم تاپتاپ میکرد. این حرفها چه بود لاله زد!
سینهام شده بود ساعت شنی. فرومیریخت. دوباره یکی برعکسش میکرد و باز شروع میکرد به ریزش. صدایش را توی دلم میشنیدم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۶ چشمهایم میسوخت. بعدظهر یک ساعت بیشتر نخوابیدم
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۷
نستوه:
ساک را گذاشتم تو اتاق. باید دوش میگرفتم. زیر آب به از اینبهبعد فکر کردم. خودم... الهه...
میخواستم بگویم پا پیش بگذارند. خودم از حاجآقا ته و توی زندگیشان را دربیاورم. مامان را با نرگس بفرستم خواستگاری.
انگشتهام را بردم لای موها و کفشان را گرفتم. فکر کردم میروم خواستگاری. مامان از الهه خوشش میآید. باباهامان قول و قرارها را میگذراند. چند روز بعد محرم میشویم. دستهایش را میگیرم و شهر را میگردیم. مجبورش میکنم پابهپایم جگر بخورد. یک تغار سالاد قفقازی و پشتبندش هم بستنی قیفی. بعد ترک موتورم بشیند. برویم چمران. مرغ دریاییها را نگاه کنیم. یکی زد به در: کبکت خروس میخونهها! چیه زدی زیر آواز؟
نرگس بود. آب را بستم: تو کار و زندگی نداری اینجا پلاسی؟
_خونهی بابامه. زن بگیر جم و جور کنه برو. جای من بازتر.
_زن میگیرم تو رو شوت میکنم بیرون.
جوابی نداد. حتما رفته بود.
حوله را انداختم روی بند. نشسته بودند چای میخوردند. بابا، مامان و نرگس. نرگس چشمک زد: اوه! چه شادومادی شدی!
نیشش را باز کرد: حمومو گذاشته بود رو سر. امشب شب مهتابه... حبیبم رو میخوام. حبیبم اگه خوابه، طبیبم رو میخوام.
گوشهایم داغ شد. میدانستم سرخ شدهام.
مامان به نرگس اخم کرد: زهرمار! زشته! صدات میره بیرون.
بابا انگشت از دماغ درآورد. به روم خندید. سر زیر انداختم. خواستم بروم تو خانه. فکر کردم ضایعبازی میشود. نشستم لب پله. مامان استکان چای را داد دست نرگس: بده به نستوه.
آورد گذاشت جلوم: بخور گلوت وا شه.
نگاهی به مامان بابا کردم. ابروهام را گره زدم: من کی اینو خوندم؟
_یه چی تو همین مایهها بود دیگه.
اخمم را بیشتر کردم: حرف بیخود میزنی.
بابا استکان را گذاشت تو نعلبکی: وقتشه آستین برات بالا بزنیم. مامانت دختر جمالیو...
مامان آمد وسط حرف بابا: بهش گفتم.
به من نگاه کرد: نشون خریدی براش؟
سر بالا انداختم.
دود از کلهش بلند شد: آخر هفته میخوایم بریم. گفتم از مشهد اومدی. زشت نیست تبرکی نیاوردی؟
رو برگرداند و سر تکان داد: میخوای آبرومو ببری.
استکان را نصفه گذاشتم زمین: من گفتم بریم؟ شما برای خودت پسندیدی.
بابا عینک تهاستکانیش را درآورد. عاقل اندر سفیه به مامان نگاه کرد: تو که گفتی مزهی دهن نستوهو چشیدی! راضی هست!
داشتم منفجر میشدم. مامان هر کار دلش میخواست میکرد. به روی مبارک خود نمیآورد که من هم آدمم. بابا گفت: نظرت چیه نستوه؟ دختر جمالیو میخوُی.
_نه. مگه مغز خر خوردم؟
مامان چشمغره رفت. معلوم بود دارد دندانقروچه هم میکند.
نرگس با هیجان نگاهمان میکرد. بابا پشتی غلتکی را گذاشت زیر دست. صدایش یک لول بالاتر از همیشه رفت: باز سرخود کار کردی سودابه؟
دستهاش را گذاشت وسط دوتا زانو. پشت کرد به مامان. مامان سینی را برداشت و بلند شد. حتما میرفت آشپزخانه و بحث همینجا میخوابید. تکانی به خودم دادم: بشین مامان. میخوام تکلیفمو روشن کنم.
_تکلیفت روشنه. هر غلطی میخوای بکن.
_تو بشین تا غلط و درستشم معلوم کنیم.
ننشست. با غیظ رفت تو خانه. نرگس پا شد دنبالش برود. بابا محکم سر جا نشاندش: بشین نرگس.
پیشانیش چین افتاده بود. با یک من عسل هم نمیشد خوردش. این هم حکایت زن گرفتن من. خدا آخرش را به خیر کند. همینکه نگذاشت نرگس برود یعنی مایل است واقعا آستین بالا بزند. نشستم همانجا تا بابا آرام شود. مامان هم برگشت. ننشسته گفت: ماهناز چشه که تو نمیخوایش؟
کارد میزدی خون بابا درنمیآمد. جوری به مامان نگاه میکرد انگار باهاش پدرکشتگی داشت. مامان باز شروع کرد: قشنگ نیست؟ که هست. سمن سنگین نیست؟ که هست. خونهداریش، آشپزیش، یه ایل آدمو راه میندازه....
نرگس مثل قاشق نشسته آمد وسط: ولی داداش مهندسه. اون سواد نداره.
بدم نیامد. داشت تو زمین من بازی میکرد. به بابا نگاه کرد. دید تو ذوقش نزد. پرروتر شد: همچین میگی مامان! انگار نستوه دسپاچلفتیه یا زشته یا بیقواره...
مامان طاقت نیاورد: بتمرگ نرگس. تو کار بزرگترا دخالت نکن.
_من بچه نیستم. تو فقط رفتوروب کردن ماهنازو میبینی. اون به درد نستوه نمیخوره.
مامان جلوی لباسش را کشید پایین. شکم بزرگش را قایم کرد: چشه به درد نمیخوره؟
حرف حساب سرش نمیشد. سوزن کردهبود روی ماهناز و کوتاه نمیآمد. بس بود هر چه به جایم حرف زدند. باید ساکتشان میکردم: من یکیو میخوام قد خودم درس خونده باشه. همیشه و همهجام چادر سر کنه.
مامان سر تکان داد. نگذاشتم دوباره دست بگیرد: هربار اسم دختر جمالیو آوردی، بهت گفتم نه. دست بر نداشتی. حتی مشهد هم نذاشتی به زیارتم برسم.
بابا صاف نشست. کفری بود از دست مامان. منتظر بود من بقیهی حرفهام را بزنم. صورت الهه تو ذهنم نقش بست: من کسی دیگه رو میخوام.
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۷ نستوه: ساک را گذاشتم تو اتاق. باید دوش میگرفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۸
مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بدبختی گتر کردم. آخرسر راضی شد بیاید هیئت و الهه را ببیند. آخرهای ماه رمضان بود. مجلس تمام شد. با هم بغل درخت تو حیاط ایستادیم. قرار بود نرگس با الهه بیرون بیاید. اینطوری مامان بتواند الهه را بشناسد. بین آن همه دختر چادر مشکی!
از در زنانه آمدند بیرون. نرگس به مامان اشاره کرد این الهه است. خم شد. جلوی پای زنی که همراهش بود، کفش گذاشت. احتمال دادم مادرش باشد. زن ایستاد چادر را روی سر صاف کرد. خواست کیف را از دست الهه بگیرد. نگذاشت. دست او را گرفت. از پلهها پایین رفتند. ته پلهها زن ایستاد. معلوم بود نفسش بالا نمیآید. الهه رو کرد به نرگس نمیفهمیدم چه میگفت. نرگس برگشت سمت ما. الهه دست گذاشت تو کمر زن. از حسینیه رفتند.
مامان پوزخند زد: اینو بگیری باید اون سرجهازیم کوتاهبلند کنی. حقت همینه. بشی نوکر حلقهبهگوش اینا.
نماند حرفی بزنم. من هم پشت سرشان راه افتادم. الهه آنطرف خیابان منتظر ماشین بود. پرایدی جلوشان ترمز زد. الهه در را برای مادرش باز کرد. یکدقیقهای معطل بودند تا نشست.
کاش شبهای قدر تمام نمیشد. تا سحر الهه تو این کوچه بود. نگاهش نمیکردم. حرفی نمیزدم. همینکه نزدیک بودیم بسم بود.
رسیدیم نزدیک ماشین. مامان با تاسف نگاهم کرد: این همه کشوندی منو که چیو ببینم؟
جوابی ندادم. نرگس چادر را برداشت. انداخت روی دست. به او هم حرفی نزدم. گور سیاه که چادر نمیپوشد. وقتی هر و کر میکند و لای چادرش تو هوا ول است، همان بهتر که سر نکند. سوئیچ انداختم و صبر کردم سوار شدند. مامان باز چانهش گرم شد. همهش هم توهین بود و تحقیر. سیدی گذاشتم روی ضبط و پخش کردم. نمیفهمیدم چه میخواند. همینکه مامان را ساکت کرد خوب بود.
ماشین را بردم تو حیاط. بابا روی سکو لم داده بود به پشتی غلتکیش. سوئیچ را دادم دست نرگس: بذارش تو.
بابا گفت: خواسی بنزینم بزنی.
سالی یکبار ماشین را سوار میشدم. باید باک بنزین هم پر میکردم. آدم را از گهخوردن پشیمان میکرد بابا.
نشستم لب سکو. دستهام را مالیدم به هم. لَنگ بودم مامان شروع کند. طولی نکشید نشست به تعریف کردن: قیافهش انگار زنای چِلکره¹...
برق گرفتم. از حد گذرانده بود. میدانستم چشمهام دارد از حدقه در میرود. پا شدم: من اصلا الهه رو نمیخوام، تو بس کن. چقدر لیچار بارش کردی؟ یه ساعت نیست دیدیش یه بند داری میزنی تو سرش! چرا؟ چون من ماهناز جونتو نخواستم اونو خواستم.
صورتش را طوری کرد عین اینکه چندشش شده: خبه خبه. نه به داره نه به باره، اینجور سنگشو به سینه میزنی. پسفردا اومد تو خونهت محل ما نمیذاری.
_چرا انقد آسمونریسمون میبافی! آخه شمو میخوای باهاش زندگی کنی یا من؟ واس من میخوای زن بیگیری یا خودت؟!
بابا چهارزانو شد: درست حرف بزن سودابه. چرا دریوری میگی. پسرت مرد شده. بچه نیست تو بخوای جاش تصمیم بگیری.
به من نگاه کرد: بیشین بابا. چرو کله میکنی²؟
خندید: ملومه خیلی میخوُیش! نمیتونی ببینی کسی بد بِش بگه.
سینهم را صاف کردم. بابا همچین باد انداخت زیر پرم که کمکم خدا را هم بنده نبودم: یا الهه یا هیشکی. اگه میخواید بگید نه دیگه اسم زنم پیشم نیارید.
مامان بغ کرد. خندهی بابا رفت هوا: علف باید به دهن بزه شیرین بیاد که اومده.
-----------------------------------
۱) زن چهلکره: زنی که بچههای زیادی زاییده
۲) کله کردن: عصبانی شدن
-----------------------------------
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۸ مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۹
دمظهر رسیدم خانه. موتور را زدم روی جک. کلاه ایمنی را گذاشتم سر جاکفشی. عرق سر و صورت را با آستین گرفتم. از مامان دلچرک بودم، آنقدر که حرف درپیت بار الهه میکرد!
با بابا نشسته بودند تو هال. گپ و گفتشان گرم بود. جلو آینه موهام را زدم بالا. مامان داشت میگفت: جلیل، خودش خوبه.
بابا کلهی تاسش را مثل پاندول ساعت چپ و راست کرد: بد آدمی نیس.
فکر کردم مورد جدید برای خواستگاری پیدا کردهاند. سلام کردم. راهم را گرفتم طرف اتاق. بابا صداش را انداخت سرش: برای تو داریم حرف میزنیم.
_برای من یا مامان؟
مامان گفت: چرو نگفتی الهه دختر جلیله؟!
اسم بابای الهه جلیل بود؟ اصلاً داشت از کدام الهه حرف میزد؟
برگشتم. با شک پرسیدم: الهه؟!
_ها. دختر پسردویی ننهمهریه.
تکیه زدم به دیوار راهرو. دوتاشان را نگاه کردم. پوزخند بابا رو مخ بود. مامان ته فلاسک را برد هوا. با التماس استکان را پر کرد: بیشین مامان.
لنگ نماند بشینم. شروع کرد: رفته بودم دیدن ننهمهری. گف چرو نستوهو زن نَمیدی. میخووی شیطون کولهش بشه؟ پسرت وَرِزنه¹. گناهش میمونه گردنتا! گفتم ننه! یه ساله بش میگم زن بسون! خودش زیر بار نمیره. دختر آقوی جمالیو پسند کِردیم...
برگشتم طرف اتاق. یک سال بود اسم ماهناز را کرده بود میخ. میکوفت تو سرم.
صدای بابا نگهم داشت: نستوه! بری ضرر میکنی!
مامان پشتبندش گفت: دارم حرف میزنم. بیو بتمرگ. کوچیک بزرگی حالیت نی؟!
اشارهی چشم و ابروی بابا برم گرداند. رفتم نشستم آنطرف مامان. چای را گذاشت جلوم. تو گرما کی چای میخورد!
_بخور. خستگیت درره.
کلافه گفتم: آدم شیرهایم اینو نمیخوره. چایه یا قیر؟
به روی مبارکش نیاورد: ننه گفت "ووی. او دخترو خو انگو(انگار) میوهی دستمبو. سر و تهش یکیه. حیف بچهی بالابلندوم نی؟
ابروهام رفت تو هم: زشته مامان! درس حرف بزن راجب مردم.
دست پرت کرد طرفم. یعنی خفه شوم: چن روز پیش جلیل رفته به ننه سر زده. با زن و دخترش. گفت زنه داغون شده. پا درد داره. تعریف دخترو رو کرد که خانومه و بالابلند. لابهلوی حرفاش، اسم الهه از زبونش دررفت.
با تعجب نگاهش کردم. دودوتا چهارتا میکردم که میخواهد بگوید الهه دختر جلیل است؟!
_منم مث تو خشکُم زد. نشونیا رو که داد، فهمیدم همو الههن که تو میگفتی.
مات شدم رو لبخند مامان. چای مانده را گذاشتم و رفتم.
چپیدم تو اتاق. از رضایت مامان خرکیف بودم. صدای نفسهام بلند شد. ته دلم ساز و نقاره میزدند. فکرش را بکن. الهه بشود محرمم. دست بندازم دور شانهاش. روسریش را بردارم.
لباس عوض کردم. نشستم پشت میز کامپیوتر. ترانهی کوه را گذاشتم بخواند. دستهام را چفت کردم پشت سر. از فکر خواستگاری لبخند میآمد روی لبم. همراه احسان حائری میخواندم:
چمنزاران بیمرز و دهی تا گردنش سبز و
صدایی از تو که برگشته از کوه
من از ابر و تو بالاتر
تو از این چشمه زیباتر
بیا همپای من ای یار نستوه...
__________
وَرزن: پسری که موقع ازدواجش باشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۰
الهه:
تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دانشگاه! نبود لاله هم قشنگ تو چشم بود. ساعت آزاد را رفتم کافیشاپ. از سنگفرش پیچدرپیچ لای چمنها رد شدم. یک گوشهی دنج پیدا کردم. کیک پرتقالی سفارش دادم با آبپرتقال. دوسه تا برش خوردم. یکی دست گذاشت روی چشمهایم. دلم ریخت. ریز و تند خندید. دست گذاشتم روی دستش. قاب پهن دستهایش را شناختم: ماریا!
چرخیدم طرفش. بغلم کرد: سلام الا!
صورت چسباندم کنار کلیپس بزرگ توی موهاش. از زیر مقنعه مشخص بود: کجایی تو!
صندلی را عقب کشید و نشست: همین دور و بر. دنبال گورم.
_وا! دور از جون.
چشمهای ریزش را کرد قد یک خط. زدم به بازوی گوشتالوش: غرق نشی.
تو چشمهام نگاه کرد: کثافت پسرخالهم چند روزه پیام میده.
نگاه سوالیم را دید.
_میگه میخوامت. گیر داده خالهمو بفرسته خواستگاری.
_نمیخوایش؟
_بره بمیره.
یک تکه کیک گذاشتم گوشهی لپم. آبپرتقال هم خوردم. ماریا یک تکه از کیک را برداشت: تکخور!
پشت چشم نازک کردم: اگه اومدی کیکمو بخوری بخور. قصه نگو.
دست زد زیر چانه: خوش به حالت. هیچ دردی نداری.
کیک را هل دادم جلویش: از کجا میدونی؟
دستهاش را چسباند روی میز: عاشق شدی؟
خندیدم. پیشخدمت آمد سر میز. سفارش ماریا را گرفت و رفت.
ماریا: جون من! عاشق شدی؟
جوری با اشتیاق نگاه میکرد که دلم میخواست یک قصهی عاشقانه سر هم کنم و بدهم دستش. حیف! شیطنتهای نوجوانی از سرم افتاده بود. وگرنه دو سه ماه سر کارش میگذاشتم.
_فعلا که خبری نیست.
دستم را گرفت: هر وقت خبری شد، اول از همه به من بگو؟ باشه؟
_باشه.
_بگو تو رو جون خدا!
خندیدم. سرگرم کیک شد. آبمیوهم را تمام کردم. به ساعت نگاه کردم. یک ربع دیگر تا شروع کلاس وقت بود. ماریا مات روبهرو بود. کیک را قورت داد. چنگال را زمین گذاشت: من و پیمان همو دوس داریم. الآن دو ساله.
آمدم بپرسم پسرخالهت؟ زودتر گفت: قبلا باهاش همکار بودم. الآن رفته خدمت.
حرفی نزدم. این رابطهها از نظر من بیمعنی و بیفرجام بود.
_خدا کنه خاله پا پیش نذاره.
راه پیچدرپیچ را با ماریا برگشتم. پکر بود. دوست داشتم آرامش کنم. گفتم: وقتی تو نخوای هیچی توش نیست. میان و نه میشنفن و میرن.
_ الا! پسرخالهم ازم آتو داره. اون هفته پیام داد با یه شمارهی جدید. با پیمان، عوضی گرفتمش. کثافت میگه پیامامو نشون مامان و داداشم میده.
_داداشت درستش میکنه. اون که خیلی دوست داره.
_چشمهایش پر آب شد. لبهایش را به زور روی هم نگه داشت. آنقدر صورتش رنگ به رنگ شد که صلاح ندیدم برویم سر کلاس. دست گذاشتم تو کتفش. برگشتیم به محوطه.
دستمال دادم دستش. دماغش را گرفت: گور بابای پیمان. خدا کنه پسرخالهم بیخیال شه.
_بسپار به خدا.
نمیدانستم قضیه درستبشو هست یا نه. دلم میخواست امیدوار باشد. ساعت آخر هم نرفته تمامشد.
تنها برگشتم خانه. انسیه در را برایم باز کرد. آرش موتورش را دستمال میکشید. پا تند کردم طرفش: کی اومدی؟
دست دادیم و روبوسی کردیم. دو ماه بود ندیدهبودمش. دستمال را انداخت رو باک موتور: یه ساعتی میشه. یه هفته مرخصی دارم.
_بهبه! یه شیرازگردی افتادم پس.
رفتم تو خانه. مامان داشت با تلفن حرف میزد. جواب سلامم را با سر داد. لباس عوض کردم. برگشتم بیرون. مامان گوشی را گذاشت. پرسیدم: کی بود؟
_خواستگار.
_واسه کی؟
پاهایش را دراز کرد: تو.
سر جام ایستادم: من؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۱
مامان تو فکر بود. دست گذاشت زیر چانه: از کجا تو رو دیدن!
_کیو میگی مامان.
سر بالا آورد: سودابه بود.
نگاه سردرگم من را که دید، گفت: دختر عمهمهری.
لبخند به لبم آمد. دست گذاشتم به چهارچوب در. عمهمهری، دخترعمهی بابا بود. از آن پیرزنهای خوشمشرب که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم. حرفهای مثبت هجده زیاد میزد اما مهربان بود. صورت سرخ و سفیدش تو نظرمآمد. لباسهای گلریز سفید و آبیش هم.
با حرف مامان به خودم آمدم: سودابه اجازه میخواست بیان خواستگاری.
_برای کی؟!
_برای پسرش. نستوه!
جا خوردم. مامان داشت از کی حرف میزد؟! رفتم نشستم کنار مامان. دستهامرا گذاشتم تو دامنم: نستوه؟!
مامان تکیهداد به میز تلفن: پسر دومیش میشه. جوون بدی نیست.
مثل آدمهای مسخ شده، سر انداختم پایین. یک عالم فکر به سرم هجوم آورد. نمیفهمیدم چرا این مرد دست از سرم برنمیدارد. دقیقا از جایی که تازه داشتم از دستش نفس راحتی میکشیدم، باز سر و کلهش پیدا میشد.
آمدم بگویم "جوابم نه است. ردش کنید" فکر کردم مامان نمیپرسد از کجا میشناسیش؟ آخر ما که رفت و آمدی با هم نداشتیم.
گفتم: بگید نه. من هنوز درسم تموم نشده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۲
کسی کاری به کارم نداشت. آرش که از خدایش هم بود. انسیه پا انداخت رو پا: شوور کن برو. شدی پیکان قراضه جلوی من.
ابرو بالا انداختم. بینی را چین دادم: کی جلوتو گرفته؟ دلت میخواد شوهر کنی، بکن.
مامان زیرچشمی نگاهمان کرد: خوبیت نداره دختر بزرگ بمونه. کوچیکه شوهر کنه.
زانوهایم را بغل کردم: من نمیتونم واسه خاطر انسی خودمو بدبخت کنم. شوهرش بدید بره. تقدیر منم هرچی باشه خیره.
مامان جعفریهای پاک شده را ریخت تو تشت. دستهایش را تکاند: نگفتم که قبولش کن. میگم تا تو نرفتی، انسی حرف شوهر نزنه.
آرش پقی زیر خنده زد: انسی هول کرده.
زد پس کلهی انسیه: بدبخت هیچی تو شوور نی.
همهمان خندیدم. انسیه دست گذاشت پشت سر: مگه آزار داری؟
شانه بالا انداخت: حالا کی شوور خواس؟
بابا همانطور درازکش، پشهکش را بلند کرد. کنار سبزیها پایین آورد. انسیه از جا پرید. همهمان خندیدیم. بابا گفت: یا پشه نمیذاره بخوابم یا صدای شما.
پا شدم پرده توری جلوی در هال را انداختم. پشه تو نیاید. نشستم وردست مامان. دستهام میلرزید. تر و فرز ترخانها را برگبرگ کردم کسی بو نبرد چه حالی دارم. ماندهبودم چرا نستوه خواسته زنش بشوم! پای علاقه وسط بود یا فقط منباب اینکه زن بگیرد! این دو تا خیلی با هم فرق داشت. با این حال یک وجه مشترک هم بینشان بود. اینکه در هر حال من را برای همسری مناسب دیده. جواب را قرار بود فردا بشنوند. وقتی که مادرش زنگ میزد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۳
مامان گوشی تلفن را گذاشت: چه بش برخورد!
سرم را از روی جزوه بلند کردم: چطور؟
شانه بالا انداخت: درستو بخون.
تاسف و عصبانیت تو صورت مامان پیدا بود. خودکار را گذاشتم بغل صورت: چیزی گفت؟
نشست پای سینی. با انگشتهاش برنجها را پس و پیش کرد. سنگینی نگاهم را فهمید. سر بالا آورد: توقع داره همه رو سر بگردوننش.
مامان نستوه را میگفت! خواستم مطمئن شوم: سودابه خانم؟
_به تیریش قباش برخورد که گفتم "نه".
سینی را گذاشت کنار: زنک روز اول که زنگ زد گفت میخوام نستوهو به آقایی قبول کنید.
چشمهام چهارتا شد! این دیگر چه طرز خواستگاری کردن بود.
مامان خون خونش را میخورد. صورتش قرمز شد: خب زن ناحسابی نمیخوای بگی پسرمو به نوکریتون قبول کنید، نگو. دیگه چرا قد امام میبریش بالا!!
سر تکان داد. باز سینی را برداشت: استغفرالله!
آرام گفتم: شما با اینحال باز از من نظر خواستی؟
خیره نگاهم کرد. لبم را جویدم: خب... ردش میکردی... همون روز.
_پسراش خوبن. به خودش نبردن.
_ولی... اگه قبولش میکردم که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم: نستوه از نریمانم بهتره.
سوالی نگاهش کردم. گفت: پسربزرگشونه.
خودم را کشیدم جلو: چندتا خواهربرادرن؟
_دوتا خواهر دوتا بردار.
خودکار را گذاشتم زیر چانه: اووم! نرگسشونو میشناسم.
مامان چشمهاش را ریز کرد: از کجا؟
_میاد هیئت.
_بچههاش به خودش نبردن.
_به کی؟ به سودابهخانم؟
با سر تایید کرد: از ننهبابا بهترن بچههاش.
نفهمیدم این حرف تعریف بود یا ایراد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۴
نستوه:
ماشین را دندهعقب بردم جلوی پلهها. بار و بندیل را بچینیم تو صندوق. صبح علیالطلوع راه بیفتیم برویم شمال. الهه آمد جلوی در. گرمای خانه زد تو صورتم: چرا خونه رو انقد گرم کردین؟
در را گرفت بروم تو: پکیج همونه که خودت گذاشتی. من دس نزدم.
کیف را از دستم گرفت. لپش را بوسیدم. بوی شکلات موهاش خورد زیر دماغم. لبخند زد اما جواب نداد. سرسنگین بود هنوز. زیرزیرکی معلوم نیست چه کار میکند، بدهکار هم هستم. متین و راستین پیداشان نبود: بچهها کجان؟
رفت طرف اتاق: تو حموم. دارن آببازی میکنن.
_یه بسته تو کیفه. درش بیار.
رسیدم پشت سرش. بستهی زرشک و زعفران دستش بود. گفتم: خانم محسنی اون هفته از مشد آورد.
کیف را گذاشت تو کمد: دسش درد نکنه.
آمد برود بیرون، گرفتمش. خودش را کشید طرف در: میخوام ناهار بکشم.
نگذاشتم، ایستاد. پرههای دماغش آرام باز و بسته شد. دست گذاشتم زیر چانهش. مجبور شد نگاهم کند. صداش از ته چاه درآمد: جان!
چشمک زدم: بچهها نیستن!
بسته را دست به دست کرد: اگه میخوای... باشه.
زد تو برجکم. اینطوری نمیخواستم. نچ کردم: ولش کن تو نمیخوای.
صدای خندهی بچهها از حمام آمد. شلپ شولوپ میکردند. صاف تو چشمهام نگاه کرد: گفتم که. اگه میخوای، باشه.
_ناهارو بکش.
پای دیوار اتاق چمدان بود و سبد پیکنیک. از آشپزخانه دید دارم نگاه میکنم: یه نگاه به لباسات بنداز. زیپشو هنوز نبسّم. گذاشتم خودت ببینی.
سر تکان دادم. تیشرت را تن کردم: این تیشرته هم بیارم. نه؟
کفگیر را خالی کرد تو بشقاب. بخار از برنج زعفرانی بلند شد. نگاهم کرد: این پولوشرته!
_رو هر چی صدتا اسم میذارید شما.
آمد جلو یقهم را درست کرد: من یه نفرم. جم نبند.
حسش نبود سربهسرش بگذارم. بگویم شما زنها...
آتش میگرفت اینجور وقتها. تازه داشت یخش باز میشد. بیخیال شدم. موهاش را زد پشت گوش و نشست. آبگوشت ریخت روی تهدیگ. عطر دارچین گشنهترم کرد. با ادا اطوار یک قاشق کشمش ریخت کنار قیمه. نمیفهمیدم غذا بخورم یا بشینم قروفرهاش را نگاه کنم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۵
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۵
متین و راستین مغزم را ترید کردند. انقدر که از ذوق جاده با هم حرف زدند. بلند بلند. الهه کلافه شد: تو یه ذره جا، این همه سر و صدا نکنید. سرم درد گرفت.
دو ساعتی گذشت. انرژی بچهها خوابید. چپ و راست افتادند و غش کردند. الهه برگشت و نگاهشان کرد. نیمتنهش را کشید صندلی عقب. جای سرشان را درست کرد.
برگشت و زل زد به بیرون. یککلام با من تعریف نکرد، خوابم نگیرد. نمیدانم بر و بیابان اینجور خیرهشدن داشت. شیشه را پایین داد. وور وور باد کممان بود این وسط. دست گذاشتم رو دستش: چه خبر الههخانم؟
انگشتهام را آرام فشار داد: سلامتی.
دستش را سفت گرفتم. به تپهها که جلو روش بالا پایین میشدند نگاه میکرد: مرسی نستوه. ما رو آوردی سفر.
نفهمیدم بغض داشت یا سر و صدای باد نگذاشت درست صدایش را بشنوم. گفتم: تو فکری!
همانطور به بیرون نگاه میکرد. یقین، داشت حرفهاش را بالاپایین میکرد. عادت همیشگیاش است. تا حرفهاش رو خوب نجود، چیزی در نمیدهد.
بالآخره نگاه از کوه و بیابان گرفت: هومنو میشناسی؟ همون که تو مهدکودک با متین دوست بود. امسال باز همکلاس متین شده.
یادم آمد. لنگ تاییدم نماند. گفت: دلم براش میسوزه. یه چیزی راجب مامانش شنیدم خیلی بهم ریختم.
زنه را نمیشناختم. گاهی هومن را جلو مهد میدیدم. گفتم: چی شده الهه؟
لبش را کش داد پایین: شنیدم مامان هومن یه شب رفته خونهی دوست مجرد شوهرش. ساعت هفت و هشت بوده. همسایهها زنگ زدن صد و ده.
ساکت شد. شیشه را کشیدم بالا: خب؟
_چند وقته طلاقش داده.
الهه هیچوقت از این تعریفها نمیکرد. باید میفمیدم چرا از این گند بالا آمده حرف میزد. گذاشتم خودش زبان وا کند. حواسم را دادم به جاده ولی گوشهام را کژ کردم برای شنیدن بقیهش.
زیرچشمی بهش نگاه انداختم. انگشتهای باریک و کشیدهاش تو هم بود. همیشه از فرقهاش با خودم کیف میکردم. خم شد از سبد جلوی پاش کیک درآورد. قد انگشت برش زدهبود. یکی گذاشت دهانش. قورت نداده پرسید: میخوری؟
صداش با دهان پر عوض شد. حالیم بود عمدا این کار را میکند. قبلا بهش گفتهبودم اینجور حرفزدنش را دوست دارم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۶
حالیم بود عمدا این کار را میکند. قبلا بهش گفتهبودم اینجور حرفزدنش را دوست دارم. گفتم: میخورم ولی خودت باید دهنم بذاری.
تکه اول را آورد نزدیک صورتم: میدونی نستوه! خیانت چه از طرف زن، چه از طرف مرد زشته اما از نظر من خیانت زن خیلی زشتتره. خدا یه ارزش دیگه به زن داده. خیانت هیچجوره با روحیهی زن جور درنمیاد. من فکر میکنم مرد اگر خیانت کنه...
حرفش را خورد. تکهی بعدی کیک را تعارفم کرد. جای جواب دهان باز کردم. دوباره داشت با حرفهاش کلنجار میرفت. دو تا لیوان گذاشت تو جالیوانی داشبورد. نسکافه درست کرد. خواست تکیه بدهد، دست گذاشتم تو کمرش. لبخند زد. برایش بوس فرستادم، خندید. گفت: میدونی نستوه! من میگم زن اگه میخواد با مرد دیگهای باشه، تکلیف شوهرشو معلوم کنه. اول جدا بشه بعد بره با کسی. حرمت زناشوییشونو نشکنه. مثلا... مامان هومن... الآن چطور شده؟ طلاق گرفته دیگه. خب اول طلاق میگرفت بعد میرفت با اون یکی. این که تو خونهی مردی باشی و بری با یه مرد دیگه، خیلی قبحشکنیه!
ماشین را بردم پمپ بنزین. پیاده شدم. تا باک پر شود، حواسم به الهه بود. سر گذاشت بغل شیشه. تو فکر بود. من هم دستم آمد که حرفش چیست. باک پر شد. ماشین را بردم جلوتر. گفتم: میخوای یه کم راه بری؟ خسه نیسّی؟
بدش نیامد. به بچهها نگاه کرد. گفتم: دور نمیریم. همین پای ماشین. تو آینهی آفتابگیر خودش را نگاه کرد و پیاده شد. ماشین را دور زدم. لیوانها را از دستش گرفتم، گذاشتم رو سقف ماشین. ایستادم بغلش. صورتش آرام بود. مثل کسی که کارش را به نحو احسن تمام کرده. با شانه زدم به شانهش: خوبی؟
_الهی شکر.
هنوزم نگاهم نمیکرد. دیدن تل و تپههای بیآب و علف را به من ترجیح میداد. زیرچشمی نگاهش کردم. به الهه کثافتکاری نمیآمد! خیلی وقت بود با خودم کلنجار میرفتم که واقعا الهه اهل این کثافتکاریهاست؟!
به خودم میگفتم "نه". نمیتوانستم باور کنم. چندبار وقتی خواب بود رفتم سروقتش. لاکردار معلوم نبود گوشی را کجا میچپاند، پیداش نمیکردم. بار آخر خانهی بابام بودیم. از بیرون آمدم. همه سرشان تو گوشی بود. الهه نفهمید من از راه رسیدم. رفتم بالای سرش. تا چشمش به من افتاد، هین کشید. صفحهی گوشی را خاموش کرد. دنبالهش را کوتاه کردم. نمیخواستم کسی بفهمد و جلو بقیه زشت بشویم.
دست انداختم دور شانهاش. نه! الهه اهل خیانت نبود. فشارش دادم به خودم: دوست دارم جیگر.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۶ حالیم بود عمدا این کار را میکند. قبلا بهش گفته
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۷
با بچهها شن بازی کردم. الهه دور و برمان چرخ زد و ازمان فیلم گرفت. قلعه شنی را که ساختیم، موبایل را داد دستم و رفت. نشست روی تختهسنگ. باد زیر چادرش میزد. شکل گنجشک تو سرما، پف کرد. یک فسقلآدم بیشتر نبود. گاهی آنقدر زبان درمیآورد که فکر کنی همهش زبان است. یکوقت ساکت میشد مثل این روزها، یکوقت سرت را میبرد از بس حرف میزد.
رفتم خودم را چپاندم کنارش. جا داد و نشستم. دست انداختم دور کمرش. سیخ نشست. هر چی تو خانه ول و باز است، بیرون رو میگیرد. حتی اگر فقط خودمان باشیم. بامزهبازیم گل کرد: یارو لب دریا عینک دودی میزنه. میگه وای چقد نوشابه!
قاهقاه خندیدم.
الهه جوری لبخند زد، احساس بیمزگی که خوب است، احساس بیمعنی بودن کردم. انگشت کشید زیر چشمهاش و عینکش را برداشت. ضایع بود گریه کرده. به روی خودم نیاوردم. هر چی دَم به دمش بگذارم دیرتر رویش باز میشود. گفتم: حال داری بریم دور بزنیم؟
_باید لباس بچهها رو عوض کنیم.
_لباسشون که خوبه!
_بیرونی نیست. مگه نمیخوای بگردی؟
_پیاده نمیشیم.
بلند شدم و دستش را کشیدم. گفت: همیشه وقتی نمیخوایم پیاده شیم، برعکس پیاده میشیم.
خندیدم: متین! راستین! بیاین بابا.
متین برخلاف میلش راه افتاد اما راستین دست از بازی برنداشت: هنوز قلعهمو نساختم.
پاچهی شلوارش را تکاندم: فردا دوباره میایم. بقیهشو بساز.
دستهاش را چلیپا کرد. چرخید طرف دریا. گفتم: ما میخوایم بریم بستنی بخوریم.
وسوسه شد ولی دلش گیر قلعهی نصفهنیمه بود. الهه گفت: میایم حتما. هر روز میایم ساحل.
حرفش کارساز شد. راستین با لبولوچهی آویزان نشست تو ماشین.
گفتم: میخوای تو اینجا شنبازی کنی، ما بریم؟ بعد میایم دنبالت.
چانهاش را انداخت هوا. پدرصلواتی انگار ارث باباش را میخواست.
یکبار فرهنگی دانشگاه، اردو گذاشت. خبر نداشتم ولی وقتی رسیدیم شمال دیدم الهه هم هست. با دوسهتا دختر دیگر که همهشان مانتویی بودند. تو کتم نمیرفت چطور میتواند با اینها رفیق باشد. حالا باز آنها خوب بودند. خدا پدرشان را بیامرزد، سر و وضعشان سنگین رنگین بود. دو سهتای دیگر از اتوبوس بعدی پیاده شدند و واویلا، لاکردارها به خدا و قیامت اعتقاد نداشتند. یکیشان موهای فرفریش از جلو و عقب مقنعه زدهبود بیرون. ماتیک بیرنگی هم مالیده بود به لب. عین میت. همچین دوید طرف الهه! انگار دعوا داشت. گفتم الآن است بزند لت و پارش کند. وقتی رسید بهش، سفت گرفتش تو بغل. مثل ننو، تابش داد چپ و راست. بعد که دستهاش را از کمر الهه باز کرد، الهه دست کشید رو صورت. ماتیک دختره را از لپش پاک کرد.
باید حسابم را همینجا باهاش صاف میکردم. یک سال بود هر طور پا پیش میگذاشتم جوابم نه بود. حتی روی حاجآقا حسینی را هم زمین انداخت. هر جا هم من را میدید انگار جن و بسمالله. خودش را گم و گور میکرد. تو سوراخسنبهای قایم میشد تا رو در رو نشویم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۷ با بچهها شن بازی کردم. الهه دور و برمان چرخ زد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۸
الهه:
همیشه دریا را دوست داشتم. دلم میخواست فرصت باشد، تو ساحل بشینم و ساعتها به دریا زل بزنم. اولینبار بابا آوردمان شمال. تابستانی که پاییزش میرفتم راهنمایی. بابا یک جای خلوت پیدا کرد، خلوت که نه، ساحل خالی بود. آنقدر توی آب ماندیم که پوست دست و پامان شد عین دست و پای ننهفخری. مادربزرگ مادریم.
با آرش هی جلو میرفتیم. صدازدنهای بابا هم فایده نداشت. زیر پایم خالی شد. اگر دستم را نچسبیده بود، همانجا خفه میشدم. کشیدتم بالا و از پهلو بغلم کرد. گفتم: بذار بازی کنم.
آب دهانش را تف کرد: عمقش زیاده. برای قد تو خوب نیس. کلکت کنده میشه، بی الا میشیم.
خودم را کشیدم کنار: ولم کن. تازه داشت خوش میگذشت.
دوباره کشیدم بالا: غد لجباز.
بار دوم با دانشگاه آمدیم. نمیشد رفت تو آب. آن هم جلوی پسرها. مهم نبود. من برای عوض شدن حال و هوام رفتهبودم.
با لاله ایستادیم کنار چمدانها. اتوبوس بعدی رسید. ماریا پیاده شد. تا مرا دید، دوید. دستهاش را انداخت دور کمرم. خجالت کشیدم. از خودم جداش کردم. جای بوسهش را پاک کردم. رژ کالباسی، روی پوست تیرهاش تو چشم میزد. لاله سوت زد: ببینید کی اومده؟ سهگرگ!
نستوه را میگفت. دهانم وا ماند. نگاهش به پشت سرم بود. ماریا بینی را چین داد: کیو میگی؟
_اون یارو قد بلنده. که بلد نیست بخنده!
خندهام گرفت. ماریا گفت: شر و ور چرا میگی؟ گرگ کیه؟
لاله دندانهاش را چفت کرد: ای بابا! تو اون پسره رو نمیشناسی؟ اسمش سهگرگه! گازم میگیره.
اخم کردم: خجالت بکش لاله.
_اوخ. یادم نبود شما حساسی! نیست پسره گیرته!
چشمهای ماریا درخشید: آره الهه؟ چه جذبهایم داره!
لاله نه گذاشت، نه برداشت گفت: جذبه؟ ترسناکه! به معنای واقعی سهگرگ.
گفتم: یکی نیست از فامیلی تو داستان درست کنه. لاله عریانی. گنگ بیلباس.
ماریا بشکن زد و خندید: ایول! بازوش را چنگ زدم: ساکت عامو. آبرومون بردی.
لاله گفت: بیا! خندیدیم، پوز گرگه رفت تو هم.
به من نگاه کرد: حالا دیگه منو به این پسره میفروشی؟ دارم برات.
ماریا بامحبت نگاهم کرد: تو هم دوستش داری؟
_حرف لاله رو باور میکنی؟!
خیره به پشت سرم، گفت: اگه پسرخالهم نصف این خوشگلی داشت، واسهش میمردم.
نستوه خوشگل بود؟ به نظرم مردانه بود و ساده. با پوست روشن.
ماریا نستوه را برانداز میکرد: چیه فامیلیش؟
_سترگ.
_عاشق فامیلیهای بی "ی" هستم.
این هم مسافرت رفتنم! خواستم هوایی عوض کنم. از فکر و خیال دربیایم. چرا همیشه یکجور سرو کلهی نستوه پیدا میشد!
دست خودم نبود، تمام ذهنم پر بود از او. بالآخره دیدمش. داشتم میرفتم چادرم را بدهم لاندری. نستوه کارت اتاقش را گرفتهبود، میآمد سمت آسانسور. نگاهم را انداختم پایین. نستوه سر جایش ایستاد. قلبم تو سینه جا نمیشد. آمدم بروم، گفت: سلام.
بیحرف از کنارش رد شدم. کاش نستوه غریبه نبود، نامحرم نبود. آنوقت آنجور که دلم میخواست جوابش را میدادم.
نایلون چادر را تو دست فشار دادم. دستم میلرزید. به خودم که آمدم پایین پلههای جلوی هتل بودم. رو نداشتم برگردم بالا. انگار همه میدانستند من هول کردهام و به جای رفتن به لاندری از هتل زدهام بیرون.
رفتم ساحل. آن وقت روز، کسی نبود. نشستم روی نزدیکترین نیمکت به دریا. مرغهای دریایی زده بودند به آب. دست گذاشتم زیر چانه. کاش خیال نستوه دست از سرم برمیداشت. میگذاشت دل سیر از دریا لذت ببرم. مثل انعکاس نور روی آب، پیداش میشد و چشمهام را میزد. سلام کرد؟! باورم نمیشد.
چندماه پیش، نرگس را فرستاد که باهام حرف بزند. گفت: چیکار کردی نستوه اینجور هواخواته؟
جوابی نداشتم. خودم هم نمیدانستم چرا آنقدر اصرار میکرد. ازم خواست که با نستوه حرف بزنم. قبول نکردم: جواب اول و آخرم نه هست. بهش بگو الهی خوشبخت بشی.
خوشبخت بشود؟ با کی؟ چادر را بغل کردم. یک جفت مرغ با هم آمدند نشستند روی آب.
آه کشیدم. سینهام سوخت. میشد که من و نستوه با هم باشیم منتها من نمیتوانستم با او کنار بیایم. با صورت جدیش. با اخلاق خشک و رسمیش.
من از تو میترسم نستوه. از تو خجالت میکشم. دست از سرم بردار.
سایهای افتاد کنارم. نگاه کردم. خودش بود. نشست آنسر نیمکت.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۹
ماندم تا حرفش را بزند و برود. ساکت به روبهرو نگاه میکرد. خودم را به دیدن اطراف مشغول کردم. نسیم سرد به صورتم میخورد. شاخههای تو هم پیچیدهی تمشک را تاب میداد. دلهره داشتم. قلبم مثل تکان ریز برگهای تمشک، میزد.
نستوه دست به سینه شد. چرخید طرفم: خانم روزبهان، من تصمیم گرفتم متاهل باشم. نمیخوام عزب اوغلی بگردم. سخگیرم هسم. کسیو میخوام که آفتابمهتاب ندیده نباشه ولی عفیف باشه. هر جا خواستم برم باهام بیاد. هر جام گذاشتم رفتم، خیالم ازش تخت باشه. یکی که با نداریم کنار بیاد. تو داراییم قناعت کنه.
سرم را بالا آوردم. از سر شانهاش، شبانی را دیدم. مثلا داشت بلال میخورد. چپچپ نگاهمان میکرد.
مرغهای دریایی شلوغ کردند. نگاه نستوه رفت طرفشان. دقیق نگاهش کردم. صورتش سهتیغه که نه ولی صاف بود. موهای کوتاهش را زده بود بالا. آستین کوتاه حنایی رنگ، پوستش را روشنتر نشان میداد.
نگاهم کرد. دستپاچه شدم. لبخند زد: شما صحبتی ندارید؟
خدای اعتماد به نفس بود. الحمدلله که ردش کردهبودم و آمد اینقدر مطمئن از توقعاتش گفت!
بلند شدم. سرش همراهم بالا آمد. ولی تو چشمهام نگاه نکرد. گفتم: انشاءالله همون جور که دوست دارید، خدا نصیبتون کنه.
دست کشید روی دماغ تا لبش: بشینید لطفا. حرفام تموم نشده.
برای تمام شدن غائله نشستم: بفرمائید. فقط زود.
شبانی هنوز ما را میپایید. نستوه گفت: چرا جواب نه دادید؟
_شما پیشنهاد دادید. منم رد کردم. حتما دلیل دارم.
_دلیلتون رو بگید.
_شما دلیل اصرارتون رو بگید.
_مطمئنم شما اون زنی هستی که میخوام.
احساس کردم دهسال خانهداری کردهام و نستوه پسندیدتم. گفتم: روحیهی ما به هم نمیاد.
ابروهاش تو هم رفت. چندبار سر تکان داد. گفت: رو چه حسابی این نتیجه رو گرفتین؟
_جدیت شما.
بلند خندید. بهم برخورد. رو کردم طرف آبی جلوی روم. موج بزرگی از آن ته میآمد. کاش از من رد میشد. سر تا پام را غسل میداد، غسل فراموشی. هرچه از نستوه تو سر و دلم نِشسته بود را میشست. رسید به ساحل و دامن چیندارش پهن شد روی شنها.
نستوه دست گذاشت بغل صورت. خونسرد نگاه میکرد. هنوز خندهی شیطانی تو صورتش بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۹ ماندم تا حرفش را بزند و برود. ساکت به روبهرو
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۰
باید همینجا تمامش میکردم. پا گذاشتم روی زمزمههای دلم: آقای سترگ! بهتر بود کارو به اینجا نمیکشوندید. من که شیراز جوابتونو دادم، اینجا قطعا کسایی هستن که ما رو میبینن. نه برای من خوشاینده، نه برای شما خوبیت داره.
اطراف را نگاه کرد. شبانی را دید. دندان شبانی ماند روی بلال. نستوه تکیه داد به نیمکت: بهنام که از جیک و پوکم خبر داره. پسرخالمه.
تازه فهمیدم چرا همیشه با شبانی میچرخد. از جیک و پوکش خبر داشت! بگو چرا چندوقت بود نزدیکم نمیشد.
گفتم: منظورم فقط آقای شبانی نیس.
نسیم آمد و عطر نستوه، مثل گردباد دورم پیچید. قصد داشت خفهام کند. خودم را تصور کردم. از گردباد بیرون آمدم و به جای گردوخاک، عطر نشستهبود سر تا پام.
نستوه پا انداخت روی پا. دست هم گذاشت زیر چانه. گویا من توی دریا بودم و داشت نگاهم میکرد: الههخانم! خودتونو خسته نکنید. من مطمئنم به چیزی که میخوام میرسم. اینم از جدیتم هست.
گوشهی لبش رفت بالا. من یک حرفی زدم، تو همان چند دقیقه دوبار بهم خندید!
دست به سینه شد: حالا متوجه شدید چرا بهنام خیلی وقته دور و بر شما آفتابی نمیشه؟
دلم میخواست بگیرمش زیر بار کتک. خودخواهیش را نمیتوانستم تحمل کنم. با آن حرف، ترس بچگانهای هم به جانم انداخت. باید بلند میشدم و میگفتم ما راهمان جداست. از سر خودم بازش میکردم و راحت میشدم.
بلند شدم. نستوه پایش را انداخت. گمانم با تعجب نگاهم میکرد. عطرش مثل دود عود پیچید تو گلوم و داشت سینهام را میسوزاند. بیحرف راهم را گرفتم و رفتم. صدا زد: خانم روزبهان!
قبل از اینکه برسم آنسر بوتههای تمشک، خودش را رساند. یکجوری که مجبور شدم بایستم.
نفس بلندی کشید و گفت: نمیشه که بیحرف بذارید برید. شمام دو کلوم بگو بلکم به جایی رسیدیم.
_هیچ حرفی ندارم.
دستهاش را زد به کمر: چطور باور کنم شما حرفی برای گفتن نداشته باشید!
لحن سرزنشگر نستوه بیشتر بهمم ریخت. من او را میخواستم و نمیخواستم. برای خواستنم زبان به دندان گرفتهبودم و برای نخواستن فقط از جدیت او گفتم. نستوه آنقدر از من شناخت داشت یا از من توی ذهن خودش شخصیتی ساختهبود که جوابم برایش کافی نبود.
کلافه گفتم: چی میخواید بشنوید؟
_ توقعاتون. بالآخره چارتا باید و نباید مدنظرتون دارید دیگه.
_اونا رو به کسی میگم که قبولش کنم. جواب شما که نه هست.
نگاهم روی نستوه نبود اما متوجه شدم گردن کج کرد: با چندتا برخورد که نمیدونم به چه دیدی نگاه کردید و فقط جدیتش رو دیدید، دارید میگید نه؟
_خواهش میکنم انقدر کشش ندید. نمیخوام پشت سرمون حرف باشه.
به ساختمان هتل نگاه کردم: مثلا من مسئولم. الآن یه ربعه شما اومدید با من حرف میزنید. از بقیه چه توقعی داشته باشم؟ اصلا اگه حرکتی دیدم میتونم تذکر بدم؟
_با جواب نه نذارید برید. یه وقت دیگه...
نمیخواستم رویش باز بشود و باز تو اردو بخواهد با هم حرف بزنیم. گفتم: فقط شیراز. دیگه لطفا سمتم نیاید.
رفتم. ذهنم تماما پیش نستوه و حرفهاش بود. به علاوهی حرکاتش. مقاومت فایده نداشت. نستوه هر بار میآمد بخش دیگری از من را تصرف میکرد. تصرفی که زیر آوارش، بال رویاهام باز میشد. این جنگ شیرین بود و به جای بوی باروت، عطر نستوه از خرابهام بلند میشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام 🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۰ باید همینجا تمامش میکردم. پا گذاشتم روی زمزمه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۱
بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگاری. بهش برخوردهبود که "الهه کیه مثلا؟ پسر منو رد میکنه! دیگه پامم نمیذارم اونورا".
حاضر نبود بیاید. بی ننه بابا هم که نمیشد خواستگاری رفت. ننهمهری را جلو انداختم.
یک روز بعد دانشگاه، قید کار را زدم. راندم سی خانهی ننه. در را باز کرد. موتور را بردم تو: سلام ننه.
آمد لب ایوان: خوش اومدی رود!
از پلهها بالا رفتم. زیر پایم لق میخورد. ننه دستهاش را دراز کرد طرف کلهم. خم شدم. فرق سرم را ماچ کرد: ماشاءالله. قرآن محمدی رو سرت باشه.
رفتم تو. نشستم لبهی تخت. از سر بخاری، قوری را برداشت برایم دمنوش ریخت: چقد وقته نیومدی اینجو! سودابه نَمیذوشت بیوی؟
استکان را گذاشت تو نعلبکی. خندیدم و از دستش گرفتم: درس دارم ننه. سر کارم میرم.
_چه کاری؟ استخدام شدی؟
_نه. میرم نقاشی ساختمون.
از دمنوش خوردم. یکجوری بود. گفتم: این چیه؟
_جوشوندهی دارچینه با آویشن باریکو.
مزهی شربت دیفنهیدارمین میداد بیشتر. گفتم: اینا به من نمیسازه.
گذاشتمش زمین. ننه چشمغره بهم رفت: چای به چه دردی میخوره؟ اینا رو بخور که بنیهت قوی شه.
ترسیدم برود سر حرفهای خاک بر سری. بهانه کردم که: دهنم تلخه انگار. این بدترش میکنه.
پا شد برود چای دم کند، مچ دستش را گرفتم: بشین ننه. کارم لنگه.
پا نشده، نشست. صداش افت کرد: خیر باشه.
_نگران نباش. میخوام مامانو راضی کنی بریم خواستگاری.
چشمهاش را عین خروس لاری تو چشمهام میخ کرد. جواب سوال توی نگاهش را دادم: دختر جلیلآقا.
ابروهاش نشستند تنگ هم. نیمدقیقهای ماند تو همان حال. بعد ابروهاش پریدند هوا: ها! الهه رو میگی. هم او ترهنازک بالا بلندو.
از تصور الهه، عضلات صورتم شل شد. به زور جلوی نیشم را گرفتم وا نشود. جلوی ننه خوبیت نداشت.
لپهای قرمز ننه کش آمدند: خدا در و تخته رو با هم جور میکنه. تا دیدمش گفتم ای باب دل نستوهه.
تو آنی صورتش در هم شد: سودابه چی میگه؟ ناراضیه؟
جریان را برایش تعریف کردم. هی اخم و تخم کرد. حق به جانب گفت: بیبزرگتر خواستگاری رفتن همینه.
با سر به زمین اشاره کرد. حتماً منظورش این بود که کلهپا شدهام! دمغ گفتم: مامان میگه پامم نمیذارم خونهی جلیل.
_بیخود کرده.
حرفهای بعدش را نفهمیدم شناخت ننه از جلیلآقا بود یا تعریف از خود. گفت: اینا ذات دارن. بزرگتری حالیشونه. بذو من بیام، بیبین نه میشنفین؟
دم ننه گرم. دلم را قرص کرد. شب باید میرفتم حسینیه. ازش خداحافظی کردم. از محمودآباد سرازیر شدم تو بلوار چمران. الهه از جلوی چشمم جنب نمیخورد. صورت سادهاش مدام میآمد تو نظرم. وقتی از مردها رو میگرفت. وقتی با دست، خندهاش را قایم میکرد. وقتی انگشتهای ظریفش، روسری را صاف و صوف میکرد. وقتی به جای چشمهام به سرشانهم زل میزد. وقتی جدی میشد و ابروهاش تو هم گره میخورد...
پوست دستهام از سرما، سیاه میزد. دوربرگردان پیچیدم. پیاده شدم. دستهام را کردم تو جیب. لب رودخانه ایستادم. مرغها جمع بودند سر دیوار. دانه جمع میکردند.
یک روز الهه را میآوردم اینجا.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۱ بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگار
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۲
الهه:
از دانشگاه برگشتم. تو راه، تمام فکرم پیش برنامهی شب بود. چیزی به لاله نگفتم. هنوز نه به بار بود نه به دار. اگر کارمان جور میشد، غرولندهای بعدش را چارهای میکردم.
از در حیاط تو رفتم. همهچیز را از دید نستوه نگاه کردم. چیز اضافهای تو حیاط نبود. مامان یا اسما، نمیدانم، یکیشان حیاط را آب و جارو کردهبود. گلهای بنفش مینا، آدم کور را بینا میکرد. فکر کردم مثل من، دل تو دلشان نیست ولی رنگ و رویشان قبراق است.
تو خانه، به جز مامان و انسیه کسی را ندیدم. بابا هم حتماً رفتهبود مسجد. از مامان پرسیدم: اسما کی میاد؟
_میگه هر وقت حتمی شد میاد.
سر و وضع خانه را نگاه کردم. هال جمع و جور بود. گوش شیطان کر، انسیه تن به کار دادهبود. رفتم تو اتاق پذیرایی. دو تا فرش دوازدهمتری کنار هم لم داده و دورتادور، پشتیهای یکرنگ دست به دست هم نشستهبود. برای خالی نبودن عریضه، روپشتیهای کرمرنگ را برداشتم. به جای مستطیلی، لوزی انداختم سرجایشان.
نستوه اولین پسری بود که به عنوان خواستگار راهش دادهبودیم. این هم به لطف قدمرنجهی عمهمهری عزیز. کی دلش میآمد به آن پیرزن که دیدنش همه برکت بود، نه بگوید؟ نستوهخان هم خوب میدانست چه کار کند!
شیشهپاککن بردم، آینهی توی طاقچه را تمیز کردم. کاش آن اتفاق تو مشهد نیفتاده بود. وقتی یادم به آن شب میافتاد، از خجالت دلم میخواست بمیرم. مردیکهی کثیف! خدا لعنتش کند.
کاش لااقل نستوه ندیدهبودم. خدا را هزارمرتبه شکر، همان موقع چشم تو چشم نشدیم. آخر من چهطور زن مردی بشدم که این فضاحت را دیدهبود؟
کاش میشد آن خاطرهی زشت را به راحتی آینه پاک کردن، از ذهن من و نستوه پاک کرد.
برفپاکن ماشین همراه با آهنگ میرفت و میآمد. بچهها از دوق باران بلند بلند حرف میزدند. علی زندوکیلی میخواند.
"تو خندههات آرامشه
رنگ صدات نوازشه
چی بین ماست که
بین من و عشق
قد یه آهم
فاصلهای نیست
هر اتفاقی
رخ بده بازم
بین من و تو
هیچ گلهای نیست".
نستوه هم که نافش را با صدای زندوکیلی بسته بودند. دست گذاشت روی دستم. نگاه از دانههای باران روی شیشه گرفتم. لبخند نشاندم کنج لب و نگاهش کردم. چشمک زد و همراه ضبط خواند: "چشمای تو تعریفی از زیبایی بی حد و مرزه
زیبایی تو فرصت نمیده نگاه من جز تو رو ببینه
هرجایی باشم، هرجا که باشی
عوض نمیشم حالم همینه".
تمام صورتش لبخند بود. دلم خواست همانجا هر چه دلخوری از نستوه دارم، کنار بگذارم. البته بارها این کار را کردهبودم ولی دوباره با یک جرقه همهاش انگار همین لحظه اتفاق افتاده، جلوی چشمم رژه میرفت.
دستم را فشار داد. تکیهام را راحت دادم به صندلی. انگشتهای جاندار نستوه، انگشتهای زنانه و سر شدهام را لمس میکرد.
"تنهاییهام رو
از تو نمیشه پنهون کنم
این روزای سخت رو
حتی تو خوابم پنهون کنم"
تصمیم گرفتم هر چه غم و غصه تو دلم دارم بریزم دور. بسمالله بگویم و محکم بایستم پای زندگی. مثل پیچک ساقه ضخیم کنم و بپیچم دور هر چه بین من و نستوه مشترک بود. برگهای تازهام را حائل کنم و نگذارم چشم غریبهای به داشتهی باارزشم بیفتد.
بابا آمد. همه چیز برای آمدن مهمانها آماده بود. زنگ زدند. دلم هری ریخت.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
دنیای بیرحم... موسیقی برگ🍃🎼 ♥️
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۳
چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد. از پنجره میدیدم. عمهمهری و مامان بابای نستوه آمدند تو و بعد خودش. در را بست. جعبهی شیرینی دستش بود.
بیرون نرفتم. ماندم آشپزخانه، وقتش برسد چای ببرم. صدای مادرش بیشتر از همه میآمد. مدام بابا را دایی خطاب میکرد.
انسیه نشستهبود کنارم. سینی مستطیلی را گذاشتم. با توری کف آن، استکانهای پایهدار و قندان بلوری. هرچه دودوتا چهارتا کردم رویم نمیشد چای ببرم. بیشتر هم به خاطر محرم و نامحرمی. به انسیه گفتم: برو به بابا بگو بیاد.
بابا که آمد گفتم: میشه تو چای ببری؟
بابا قبول کرد. استکانها را پر کردم و سینی را دادم بهش.
روسری را تا روی شانهم کشیدم. چادرنمازم را سر کردم. رولتهایی که خودشان آوردهبودند را چیدم تو یک دیس کوچک و بردم بیرون. سلام کردم. سرشان را گرفتند بالا. مادرش خندهرو بود. پدرش هم با لبخند جوابم را داد. نستوه، تک نشستهبود نزدیک تلویزیون. عمهمهری با دیدنم دستهاش را طرفم گرفت: ماشاءالله. هزاراللهاکبر.
بابا آمد و دیس رولت را از دستم گرفت. تو خانهی ما رسم نبود زن پذیرایی کند. همیشه بابا و آرش زحمتش را میکشیدند. این آخریها که آقامنصور، شوهر اسما هم به جرگهی مردان کارکنمان پیوسته بود.
رفتم پیش عمهمهری و باهاش دست دادم. کشیدم طرف خودش و صورتم را بوسید.
نشستم بغل دست مامان. به نستوه نگاه کردم. خوشحال بود. از برق چشمهاش و لبخند محوی که از لبهاش کنار نمیرفت، میشد فهمید تو دلش چه خبر است.
با اینکه فامیل از آب درآمده بودیم، باهاش احساس راحتی نداشتم. سودابه که بیشتر تو جمع مردها بود تا زنها. چندان با مامان هم همکلام نمیشد. مامان اما مثل اسمش، آرام بود. چهرهی بابای نستوه دوستداشتنی بود. جدیت هم داشت. نگاه مهربانی به من کرد. بعد به بابا گفت: برن با هم حرف بزنن. اشکال نداره آقا؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۳ چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۴
اولینبار بود خواستگاری میرفتم. یکجوری بودم. مثل وقتهایی که امتحان انشاء داشتم. مغزم پر از حرف بود و دستم نمیرفت کلامی بنویسم. شکل آدمهایی که گوگیجه گرفتند.
موهام را سشوار کشیدم. شلوار نوترم را پا کردم. لای پیراهنهام، طوسی را برداشتم.
عطر تازهم را زدم به مچهام.
در اتاق باز بود. نرگس روی مبل روبهروی در دمغ نشستهبود. بغل ناخنش را میکند. از آینه دیدم زیرچشمی نگاهم کرد. مامان نمیگذاشت بیچاره باهامان بیاید. رفتم کنارش نشستم. آرنجش را زد تو پهلوم: کشتیم. اوبرتر بیشین.
_گندِدماغ. تقصیر من چیه؟ مامانت نمیذاره بیای!
لبهاش آویزان شد. گفتم: چنگال بدم خدمتت؟
مثل ارزق شامی نگاهم کرد: چی میگی تو؟
به لبهاش اشاره کردم: ببریشون بالا.
_ناسلامتی خواهر دومادم. نباید تو خواستگاری باشم!
دست انداختم گردنش: ایشالا دفعهی بعد آبجی گلمم میبرم.
مامان از اتاق کناری آمد بالا سرمان: پاشو. دیگه باید زنتو بغل کنی.
خوشخوشانم شد. نرگس روش را کرد آنطرف. مامان هم به روی خودش نیاورد که دخترش ناراحت است.
اول رفتیم ننه را سوار کردیم. نشاندیمش جلو. از قنادی رولت خریدم. جلوی گلفروشی نگه داشتم. بابا پرسید: میخوای گل بگیری؟
جوری پرسید که انگار میخواستم خلاف قاعدهش رفتار کنم.
مامان گفت: نمیخواد حالا. اگه جواب بله داد. جلسه بعد بگیر.
دلم میخواست برای الهه گل ببرم. رو کردم طرفشان: نمیشه که بدون دسته گل!
مامان درآمد که: پولت زیادی کرده؟ بلکم باز اَرهکُره¹ درآورد و گف نه.
ننه به صورت درهمم لبخند زد: نه نمیگه ولی حالو عجله نکن. اگه مردی بعدنم میتونی گل بسونی براش.
داشت میگفت رو حرف ننهبابات حرف نزن. کوتاه آمدم. تا آخر خدا به دادمان برسد. آب از دست اینها چکه نمیکند.
۱) بهانه آوردن
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯