به وقت بهشت 🌱
سلام خواهرهای عزیز برای یه خانم پا به ماه که بچهشون پسر هست و لباس لازم دارن بچهی سومشون هم هست او
عزیزایی که قصد واریز دارید
به این آی دی عکس واریز بفرستید
@Migrator
خانمهای گل سلام
ظهرتون به خیر 🌷
برگ بعدی الههی نستوه تقریبا آماده هست
تشریف بیارید رواق
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
بگید اگه دل و دماغ خوندن دارید ارسال کنم🌷
به وقت بهشت 🌱
خانمهای گل سلام ظهرتون به خیر 🌷 برگ بعدی الههی نستوه تقریبا آماده هست تشریف بیارید رواق https://e
شیطون میگه یه کانال خصوصی بزنم
بقیهی داستانو بفرستم برای اون چندنفری که جواب دادن
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۸ مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۹
دمظهر رسیدم خانه. موتور را زدم روی جک. کلاه ایمنی را گذاشتم سر جاکفشی. عرق سر و صورت را با آستین گرفتم. از مامان دلچرک بودم، آنقدر که حرف درپیت بار الهه میکرد!
با بابا نشسته بودند تو هال. گپ و گفتشان گرم بود. جلو آینه موهام را زدم بالا. مامان داشت میگفت: جلیل، خودش خوبه.
بابا کلهی تاسش را مثل پاندول ساعت چپ و راست کرد: بد آدمی نیس.
فکر کردم مورد جدید برای خواستگاری پیدا کردهاند. سلام کردم. راهم را گرفتم طرف اتاق. بابا صداش را انداخت سرش: برای تو داریم حرف میزنیم.
_برای من یا مامان؟
مامان گفت: چرو نگفتی الهه دختر جلیله؟!
اسم بابای الهه جلیل بود؟ اصلاً داشت از کدام الهه حرف میزد؟
برگشتم. با شک پرسیدم: الهه؟!
_ها. دختر پسردویی ننهمهریه.
تکیه زدم به دیوار راهرو. دوتاشان را نگاه کردم. پوزخند بابا رو مخ بود. مامان ته فلاسک را برد هوا. با التماس استکان را پر کرد: بیشین مامان.
لنگ نماند بشینم. شروع کرد: رفته بودم دیدن ننهمهری. گف چرو نستوهو زن نَمیدی. میخووی شیطون کولهش بشه؟ پسرت وَرِزنه¹. گناهش میمونه گردنتا! گفتم ننه! یه ساله بش میگم زن بسون! خودش زیر بار نمیره. دختر آقوی جمالیو پسند کِردیم...
برگشتم طرف اتاق. یک سال بود اسم ماهناز را کرده بود میخ. میکوفت تو سرم.
صدای بابا نگهم داشت: نستوه! بری ضرر میکنی!
مامان پشتبندش گفت: دارم حرف میزنم. بیو بتمرگ. کوچیک بزرگی حالیت نی؟!
اشارهی چشم و ابروی بابا برم گرداند. رفتم نشستم آنطرف مامان. چای را گذاشت جلوم. تو گرما کی چای میخورد!
_بخور. خستگیت درره.
کلافه گفتم: آدم شیرهایم اینو نمیخوره. چایه یا قیر؟
به روی مبارکش نیاورد: ننه گفت "ووی. او دخترو خو انگو(انگار) میوهی دستمبو. سر و تهش یکیه. حیف بچهی بالابلندوم نی؟
ابروهام رفت تو هم: زشته مامان! درس حرف بزن راجب مردم.
دست پرت کرد طرفم. یعنی خفه شوم: چن روز پیش جلیل رفته به ننه سر زده. با زن و دخترش. گفت زنه داغون شده. پا درد داره. تعریف دخترو رو کرد که خانومه و بالابلند. لابهلوی حرفاش، اسم الهه از زبونش دررفت.
با تعجب نگاهش کردم. دودوتا چهارتا میکردم که میخواهد بگوید الهه دختر جلیل است؟!
_منم مث تو خشکُم زد. نشونیا رو که داد، فهمیدم همو الههن که تو میگفتی.
مات شدم رو لبخند مامان. چای مانده را گذاشتم و رفتم.
چپیدم تو اتاق. از رضایت مامان خرکیف بودم. صدای نفسهام بلند شد. ته دلم ساز و نقاره میزدند. فکرش را بکن. الهه بشود محرمم. دست بندازم دور شانهاش. روسریش را بردارم.
لباس عوض کردم. نشستم پشت میز کامپیوتر. ترانهی کوه را گذاشتم بخواند. دستهام را چفت کردم پشت سر. از فکر خواستگاری لبخند میآمد روی لبم. همراه احسان حائری میخواندم:
چمنزاران بیمرز و دهی تا گردنش سبز و
صدایی از تو که برگشته از کوه
من از ابر و تو بالاتر
تو از این چشمه زیباتر
بیا همپای من ای یار نستوه...
__________
وَرزن: پسری که موقع ازدواجش باشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Ehsan Haeri - Kooh.mp3
10.69M
کوه
احسان حائری🎤
موسیقی برگ جدید🍃🎼
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴🌾
خدای من
اگر اندوهگین شوم،
تو ذخیره
و مایه دلخوشی منی 🦋
🌱صحیفهی سجادیه
صبحتون🌿
🍃به خیر
به عشق🍀
🌱به نور
🪴🌿🪴🌿🪴🪴🌿
کاربر علوی:
سلام
ممنون برای این برگ جدید از رمان. هم خودش و حال و هواش چسبید، هم لهجه شیرین مادر و پدر نستوه. اصلاً حس یه عطر شیرین و خنک و تازه رو داره این لهجه.
دو مورد جالب دیدم تو صحبتهای مادر نستوه.
اول اینکه نظر دیگران، به خصوص بزرگترها رو به نظر بچههاش و شوهرش ترجیح میده. دقیقاً حس بچه که عقلش نمیرسه، حتی تو خصوصیترین مسائلش باید بزرگتر نظر بده رو توی صحبتهاش دیدم. همون حرفی که نستوه و نرگس در مورد هیکل و قواره دختره رو داشتند، ننه خانم گفته بود بهش (با مثالی که زیاد هم مودبانه نبود) و ایشون قبول کرده بود.
دوم اینکه از هر چیزی بیشتر در نظر مادر نستوه، آشنا بودن و فامیل بودن دختر و خانوادهاش مهمه. حالا که دختری که پسرش پسندیده از فامیل به حساب میاد، قد و قواره اش عالیه، خم و راست شدنش برای پدر و مادر از بزرگی و ادب دختره و درک اینکه مادرش اذیته. دانشگاه رفتن دختر هم خوبه، هییت رفتنش هم خوبه و ...
بابای نستوه هم جالبه. به سبک خونسرد و کاملاً ملو!! تکیه داده به مخده، در حال مدیریت هیجانات زنش و طبع سرکش پسرشه. اصلاً خودش رو به هیچ نوع زحمت ولو در حد تشر نمیاندازه، اما آروم آروم دو طرف ماجرا رو سنباده میزنه تا کنار هم جفت و جور بشن.
#تحلیل
#الههی_نستوه
یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم.
درآمدم که: برو بابا! منو چه به این غلطا.
یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟
دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همینجام زیادی پیش رفتیم.
زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان میکردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: میترسی آره؟
گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد.
یک جعبهی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن.
ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایینتر. دیر نکنی.
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
داستان روایی
به قلم م خلیلی
عاشقانه
پایان ناپیدا🤭
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۰
الهه:
تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دانشگاه! نبود لاله هم قشنگ تو چشم بود. ساعت آزاد را رفتم کافیشاپ. از سنگفرش پیچدرپیچ لای چمنها رد شدم. یک گوشهی دنج پیدا کردم. کیک پرتقالی سفارش دادم با آبپرتقال. دوسه تا برش خوردم. یکی دست گذاشت روی چشمهایم. دلم ریخت. ریز و تند خندید. دست گذاشتم روی دستش. قاب پهن دستهایش را شناختم: ماریا!
چرخیدم طرفش. بغلم کرد: سلام الا!
صورت چسباندم کنار کلیپس بزرگ توی موهاش. از زیر مقنعه مشخص بود: کجایی تو!
صندلی را عقب کشید و نشست: همین دور و بر. دنبال گورم.
_وا! دور از جون.
چشمهای ریزش را کرد قد یک خط. زدم به بازوی گوشتالوش: غرق نشی.
تو چشمهام نگاه کرد: کثافت پسرخالهم چند روزه پیام میده.
نگاه سوالیم را دید.
_میگه میخوامت. گیر داده خالهمو بفرسته خواستگاری.
_نمیخوایش؟
_بره بمیره.
یک تکه کیک گذاشتم گوشهی لپم. آبپرتقال هم خوردم. ماریا یک تکه از کیک را برداشت: تکخور!
پشت چشم نازک کردم: اگه اومدی کیکمو بخوری بخور. قصه نگو.
دست زد زیر چانه: خوش به حالت. هیچ دردی نداری.
کیک را هل دادم جلویش: از کجا میدونی؟
دستهاش را چسباند روی میز: عاشق شدی؟
خندیدم. پیشخدمت آمد سر میز. سفارش ماریا را گرفت و رفت.
ماریا: جون من! عاشق شدی؟
جوری با اشتیاق نگاه میکرد که دلم میخواست یک قصهی عاشقانه سر هم کنم و بدهم دستش. حیف! شیطنتهای نوجوانی از سرم افتاده بود. وگرنه دو سه ماه سر کارش میگذاشتم.
_فعلا که خبری نیست.
دستم را گرفت: هر وقت خبری شد، اول از همه به من بگو؟ باشه؟
_باشه.
_بگو تو رو جون خدا!
خندیدم. سرگرم کیک شد. آبمیوهم را تمام کردم. به ساعت نگاه کردم. یک ربع دیگر تا شروع کلاس وقت بود. ماریا مات روبهرو بود. کیک را قورت داد. چنگال را زمین گذاشت: من و پیمان همو دوس داریم. الآن دو ساله.
آمدم بپرسم پسرخالهت؟ زودتر گفت: قبلا باهاش همکار بودم. الآن رفته خدمت.
حرفی نزدم. این رابطهها از نظر من بیمعنی و بیفرجام بود.
_خدا کنه خاله پا پیش نذاره.
راه پیچدرپیچ را با ماریا برگشتم. پکر بود. دوست داشتم آرامش کنم. گفتم: وقتی تو نخوای هیچی توش نیست. میان و نه میشنفن و میرن.
_ الا! پسرخالهم ازم آتو داره. اون هفته پیام داد با یه شمارهی جدید. با پیمان، عوضی گرفتمش. کثافت میگه پیامامو نشون مامان و داداشم میده.
_داداشت درستش میکنه. اون که خیلی دوست داره.
_چشمهایش پر آب شد. لبهایش را به زور روی هم نگه داشت. آنقدر صورتش رنگ به رنگ شد که صلاح ندیدم برویم سر کلاس. دست گذاشتم تو کتفش. برگشتیم به محوطه.
دستمال دادم دستش. دماغش را گرفت: گور بابای پیمان. خدا کنه پسرخالهم بیخیال شه.
_بسپار به خدا.
نمیدانستم قضیه درستبشو هست یا نه. دلم میخواست امیدوار باشد. ساعت آخر هم نرفته تمامشد.
تنها برگشتم خانه. انسیه در را برایم باز کرد. آرش موتورش را دستمال میکشید. پا تند کردم طرفش: کی اومدی؟
دست دادیم و روبوسی کردیم. دو ماه بود ندیدهبودمش. دستمال را انداخت رو باک موتور: یه ساعتی میشه. یه هفته مرخصی دارم.
_بهبه! یه شیرازگردی افتادم پس.
رفتم تو خانه. مامان داشت با تلفن حرف میزد. جواب سلامم را با سر داد. لباس عوض کردم. برگشتم بیرون. مامان گوشی را گذاشت. پرسیدم: کی بود؟
_خواستگار.
_واسه کی؟
پاهایش را دراز کرد: تو.
سر جام ایستادم: من؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ای کسانی که تحلیل نمیفرستید!
بر شما باد چهار هفته انتظار تا برگ بعدی🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
باشد که رستگار شوید💠🙏🏻
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
علوی:
سلام
الان برگ جدید رو دیدم 😍😍😍
وقتی از مادر آقا نستوه دور میشیم، تحلیل داستان سرد میشه. اینجا همه علاقه به تجزیه و تحلیل مادرشوهر دارند. عروس خانم و موارد دوروبرش خیلی جذاب نیست.😉😉
اما از پختگی فکر الهه خوشم اومد. اول اینکه روابط دوستی دو جنس مخالف رو بیثمر میدونه. میدونه برای دخترها این روابط به نیت و با تخیل ازدواج شکل میگیره و ادامه داره و برای پسرها تنها چیزی که نیست توش همین نیت ازدواج کردن. دوم اینکه میدونه الان دوستش تو شرایطی نیست که بخواد نصیحت بشنوه و تحمل (من که بهت گفته بودم) داشته باشه. سومین قسمت جالب داستان رونمایی از داداش الهه خانم بود. پس الهه خانم آقا نستوه برادر دارن و نستوه صداش رو براش بلند کرده و موبایل شکسته!!! اگه برادر الهه نصف اخلاقهای نستوه رو داشته باشه، احتمال تقسیم شدن نستوه به چهار قسمت نامساوی وجود داره 😈😈
#تحلیل
#علوی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
رضایی:
سلام صباح النور.
چقدر خوبه یهویی میای برگ جدید اومده.
من با اینکه خودم هیچ وقت کلاس هامو غیبت نمیکردم حتی اگر تا حد مرگ حالم بد بود، ولی ازاینکه الهه بخاطر حال خراب دوستش و همدلی با اون نرفت کلاس یکم خوشم اومد خصوصا که با فکر وخیال نمیشه سرکلاس رفت.
تازه شم در جواب عاشق شدن دوستش میگه فعلا نه یعنی اون پالس های کوچیکی که نستوه فرستاده اثری روش نداشته، نه مثل این دخترا که تا یه پسر بهشون سلام میده تا فیها خالدون برای خودشون فانتزی میچینند با اون آقا.
اینکه الهه خانوم برای خودش ارزش قائل شده وکیک وآبمیوه سفارش داده، نشان دهنده اهمیتی هست که برای خودش قائل میشه، بعضی ها با خودشون هم رودر بایستی دارند و به کافی شاپ رفتن خصوصا برای قشر مذهبی شاید یکم در انظار عموم ثقیل باشه اما عرف جامعه خیلی وقتا درست نمیگه.
#تحلیل
#رضایی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
فاطمه:
سلام
خوش به حالت هیچ دردی نداری ، این مومن بودن الهه رو نشون میده ، چون همه درد مومن تو سینه شه و اونو نشون هیچ کس نمیده و همه فکر می کنن که اون هیچ دردی نداره
و اینکه الهه روابط دوست پسر و دختری رو نمی پسنده نشون از پختگی الهه داره چون واقعا ختم به خیر نیستن همچین کارهایی و کلا دختر خانمها تاکید می کنم دختر خانمها👌باید سنگین و باوقار باشن، ( دوستی بماند برای بعد ازدواج)
#تحلیل
#فاطمه
#الههی_نستوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگه اعصاب بچه نداری، به «بهشت» فکر هم نکن!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍
صبـــــــــــــــح بهخیـــــــــــر
باید روز خوبی رو شروع کنیــــــم 🌤☀️
یه صبح به خیر متفاوت🌿🪵🐚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیت_الله_ریئسی
✅ رمز موفقیت در زندگی مشترک...
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#سید_شهیدان_خدمت
هدایت شده از روزنوشت⛈
سگ فرزند
به فضای اورژانس نگاه کردم.
چندتا تخت که با پرده از هم جدا شده بودند. بوی الکل و بتادین پیچیده بود تو هوا. گاهی صدای نالهی بیماری بلند میشد. شیرین آن طرف تخت نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی.
امیرعلی آرام خوابیده بود روی تخت. چندتا سیم از دست و سینهاش وصل بود به دستگاه. سرم داشت تمام میشد. یک آن امیر نفس بلندی کشید. بوق ممتد دستگاه بلند شد. زدم تو صورتم: خدامرگم. شیرین بچم.
شیرین دوید طرف ایستگاه پرستاری: خانم پرستار، کمک. بچه نفسش رفت.
صدای میکروفون بلند شد: کد ۹۹ تخت سه.
چندتا پرستار و دکتر آمدند دور تخت: خانم برید اونطرف.
پرده را کشیدند. اشک سرازیر شد روی گونه ام: خاک بر سر شدم. جواب سعیدو چی بدم.
شیرین دستم را گرفت تو دست: توکل کن به خدا. ذکر بگو.
قفسه سینهام فشرده شد. درد از کمر تیر کشید زیر شکم گرد و قلمبهام. کودکم آن تو لگد میزد. عرق نشست تو تنم. سر چلهی زمستان، انگار ظهر تابستان بود.
سر ظهر بود. آتش از آسمان میبارید. درد تیر کشید زیر شکمم. عرق از تیرهی پشت راه افتاد تا روی کمر. جارو را گذاشتم کنار. نشستم روی لبهی حوض زیر سایهی درخت. پاها را گذاشتم تو آب. تا مغز استخوانم خنک شد. آب موج برداشت. تصویر درخت انار روی حوض بالا و پایین میشد. دوتا ماهی قرمز شنا کردند یک گوشه. چندتا گنجشک با سروصدا از شاخه پریدند طرف آسمان.
خم شدم. دست زدم به آب. دختر کوچولوم جاش تنگ شد. وول زد تو شکمم. دست کشیدم روی پوست: دوسه ماه دیگه صبر کن عسل. زود میگذره. هم تو راحت میشی هم من.
گوشی را برداشتم. اینستاگرام را باز کردم. کارگردان محبوبم با یک خانمِ بیست سال جوانتر از خودش ازدواج کرده بود. عکسهای مراسمشان را باز کردم. عروس خانم با لباس توری سفید نشسته بود روی صندلی چوبی. چندتا سگ بامزه دورش میچرخیدند. روی قلب ضربه زدم. نوشتم: خوش به حالت! مثل فرشتهها شدی.
پایینتر رفتم. سالن زیبایی خاطره عکسی از طراحی روی ناخن گذاشته بود. لایک کردم. به دستم نگاه کردم. یک لاک با تم تابستانی روی ناخنهایم معرکه میشد. ببینم کی میتونم برم آرایشگاه؟
با انگشت صفحه را به پایین کشیدم. لایو بازیگر مشهور تلوزیون را دیدم. تو اتاق با تخت سفید و صورتی که چندتا توپ رنگارنگ هم روی بوفه بود، ایستاده بود. یک پِت با موهای بلند که وقتی روی تخت میپرید، چشمهای تیلهایش تازه دیده میشد. خانم بازیگر پِت را بغل کرد. گفت: دوستان عزیزم! اتاق خواب پسر خوشگلمو ببینید. یک طراح فرانسوی اونو دیزاین کرده.
سگ کوچولو را بوسید: مَکس تموم دنیای منه.
آه کشیدم: چقدر خوشبختند. اینبار که سعید بیاد ازش میخوام گوشه حیاط یه اتاقک درست کنه. سقفشو نارنجی میکنیم. دیواراشو سفید. این حیاط یه سگ نگهبان لازم داره.
صدای ضربههای پشت سر هم به در حیاط بلند شد. بعد هم گریه امیرعلی به گوش رسید. گوشی را گذاشتم لبه حوض. یک دست روی شکم گِردم گذاشتم. یک دست را ستون کردم. از آب بیرون آمدم. چادر گُلگلی را که روی شاخه درخت بود، به سر کشیدم. لخلخ کنان رفتم طرف در. با هر قدم چند قطره آب از دمپاییها میپاشید بیرون. صدا بلند کردم: جاان! اومدم پسرم.
در فلزی را باز کردم. شیرین خانم دست امیرعلی را گرفته بود. مهدی پشت سرشان میآمد. امیر زار میزد. رد اشک را روی صورت خاکیاش دیدم. خم شدم. دستش را گرفتم: چی شده عزیزم؟
امیرعلی دل میزد. مهدی، پسر شیرین به ته کوچه اشاره کرد: خاله اون سگ، امیرو گاز گرفت.
زدم تو صورت: خدا مرگم. چطور؟
از سر تا پای امیرعلی را نگاه کردم. پاچه شلوارش پاره شده بود. به زحمت نشستم. پاچهی خاکی را بالا دادم. رد دندانهای سگ مثل چهارتا نقطه مشکی با کناره سرخ روی پوست امیر دیده میشد. خون تا قوزک پا ریخته بود. قلبم تیر کشید. آتش گرفتم. انگار جگر من بود که پاره شده بود. اشک دوید تو چشمهایم. امیر را بغل کردم. صورتش را بوسیدم: فدات بشم عزیزم. خیلی درد میکنه؟
امیرعلی سرش را بالا و پایین کرد. هر از چندگاهی هنوز دل میزد.
رفتم آنور کوچه. دختر جوانی سگ سیاه درشتی را بغل کرده بود. موهای بلوند و صاف دختر ریخته بود روی پوزه سگ.
بهش توپیدم: خانم چرا سگتو نگه نمیداری؟ ببین چطور بچمو زخمی کرده.
دوباره صدای گریه امیرعلی بلند شد.
دخترک با صدای تودماغی، بلند گفت: برو ببینم. پسرت دختر نازنینمو اذیت کرده. مگی فقط از خودش دفاع میکنه.
سگ را نوازش کرد: ببین چطور قلبش میزنه. طفلکی ترسیده.
شیرین خانم آمد جلو: یعنی چی؟ طلبکاری؟ پسر مردمو زخمی کردین، دو قورت و نیمتون هم باقیه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
دختر سر سگ را بوسید. دستش را گرفت جلوی پوزهاش.
همانطور که سگ زبانش را میکشید روی کف دست، آب غلیظ دهان از کنار دندانهای نیش، شره میکرد پایین. چندشم شد.
دخترک دست خیس را کشید روی گوش حیوان. سگ با زبان بیرون، نفسنفس میزد: شماها فرهنگ انیمال لاو ندارید. نمیدونید محبت به یه حیوون چه لذتی داره.
چادرم را که سر میخورد بالا کشیدم: یعنی چی؟ اصلا چرا سگت قلاده نداره؟
دخترک دست کشید به کمر حیوان: مگی عزیزم تربیت شده است. نیاز به قلاده نداره.
اشاره به شکمم کرد: ما مثل شما نیستیم هی بچه پس بندازیم، ول کنیم تو خیابون. خودم مثل گل مواظبشم.
شیرین دستم را گرفت. کشید طرف خانه: بیا بریم خواهر، با این دهن به دهن نکن.
دستش را ول کردم: بذار حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره. بچم یتیم که نیست.
شیرین اشاره کرد به شکمم: ول کن خواهر. حرص نخور برات خوب نیست.
در حیاط را هل داد: نور به قبر مادرم بباره. میگفت: از سه چیز باید حذر کرد؛ دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه.
آمدیم تو حیاط: برم لباس بپوشم بچه رو ببریم دکتر.
شیرین اشاره کرد به امیر: بچه که ساکت شده. دکتر نمیخواد. خودم ضد عفونیش میکنم.
آمدیم روی بهار خواب. هن هن کنان قالیچه قرمز را آوردم. شیرین قالیچه را از دستم گرفت: خدا مرگم. بده به من. به خودت فشار نیار.
قالیچه را روی ایوان پهن کرد. پشتی ترکمنی را گذاشتم زیر پنجره. به زحمت کمر راست کردم: بفرما شیرین جان. تا سماور جوش بیاد، من برم الکل بیارم.
امیرعلی نشست روی فرش کنار مهدی. شیرین تکیه داد به پشتی: تو دلشو نداری. پنبه و بتادینو بده به من. یه مسکنم بیار.
با جعبه کمکهای اولیه برگشتم: حیف که سعیدآقا نیست؛ و الا میدونست با این دخترهی از خود راضی چه کار کنه. سگه اندازه گرگه. آوردتش تو خیابون.
صدایم را تودماغی کردم: شما فرهنگ انیمال لاو ندارید.
شیرین گره روسریاش را شل کرد: لیاقت برخورد نداره سلیطه خانم. ولش کن.
آقایی با لباس خدمات بیمارستان میز چرخداری را هل داد سمت تخت امیر علی. پرده را بالا زد. پرستارها و خانم دکتر دور تخت ایستاده بودند. دکتر گفت: الکتروشوک.
مرد خدماتی پرده را انداخت پایین.
پردهی خانه را انداختم. آمدم تو حیاط. آفتاب اول زمستان، خودش را هم گرم نمیکرد. جارو را کشیدم روی سنگفرش. ذرات غبار بلند شدند توی هوا. روسری را بستم جلوی بینی. دست به کمر گرفتم. آفتابه را از شیر کنار حوض پر کردم. پاشیدم روی زمین. بوی نم خاک بلند شد. خاکها را هل دادم سمت باغچه. جارو را چندبار زدم به درخت. گلی که به سیخهایش چسبیده بود ریخت رو زمین. صدای تقه به در آمد: همسایه هستی؟
جارو را تکیه دادم به دیوار: در بازه بفرما.
در با صدای قریچی باز شد. شیرین با یک کاسه بزرگ آش آمد تو: این لولاهاش باید روغنکاری بشه.
روسری را از صورت باز کردم. گره زدم پشت سر. جلو رفتم: این دفعه سعید آقا از عسلویه بیاد، چند روز بیشتر میمونه. آخه قراره برا زایمانم مرخصی بگیره. میگم در رو درست کنه.
کاسه را از دستش گرفتم. بوی سیر و پیاز داغ را نفس کشیدم. حظ کردم: دستت درد نکنه. امروز هوس آش کرده بودم. خدا حاجت شکمو زود میده. بفرما بالا.
شیرین چادر را از سر انداخت روی شانه: چندروزه امیر علی نمیاد بیرون. از خودتم خبر نداشتم. خوبید؟
سماور را روشن کردم: امیر علی تب داشت. منم که دست تنها. تازه امروز یه کم بهتر شده.
شیرین لم داد رو تخت کنار حوض: آنفولانزای جدیده. بچه خواهرشوهر منم گرفته. شایدم رو دلش سنگینی کرده. ترنجین دادی بهش؟
سینی و استکانها را آوردم: آره. جوشونده هم دادم. فایده نداشت.
چای خشک را ریختم تو قوری: نه به وقت تب که هلاک آب بود، نه به الان که اصلا جرات نمیکنم یه لیوان آب بهش بدم.
چشمهای شیرین گرد شد: جل الخالق. این بچه رو چشم زدند. بزار براش تخم مرغ بشکنم. الان کجاست؟
بشقاب بیسکویت را گذاشتم جلوی شیرین: خونه است. یک گوشه کز کرده. اصلا تو حیاط نمیاد.
شیرین بیسکویت برداشت: بچههای این دور و زمانه خیلی زرنگند. مدام از آدم باج میگیرند. هوس اسباببازی جدید نکرده؟
سماور جوش آمده بود. چای را دم کردم. بوی خوش چایی بلند شد: احتمال داره. چند وقتیه گیر داده ماشین کنترلی بخرم.
شیرین پاشد رفت تو هال. دنبالش رفتم. پرده را از جلوی پنجره داد کنار: وااای. چقدر اینجا تاریکه. امیرعلی. خالهجان کجایی؟
به گوشه هال اشاره کردم: از صدای بلند اذیت میشه.
امیر علی نالید: خاله پرده رو نکش. دوست ندارم.
شیرین رفت طرفش: ماشالله حالت که خوبه. میای امروز با مهدی بریم بازار؟ براتون ماشین کنترلی بخرم.
هدایت شده از روزنوشت⛈
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید.
شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه.
رفتم تو اتاق. با لباسهای امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون.
امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام.
رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر میکنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم میریم.
شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دستها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو.
شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من میرم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر.
هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟
شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار میترسه از آب.
دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تبسنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمیصبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تبسنج نگاه کرد: از نور هم میترسه.
کمی فکر کردم: ترس!....! آره. آره. میترسه.
دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟
شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود.
دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟
شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟
دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان.
هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمیشه ...
شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟
به فضای اورژانس نگاه کردم.
قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. نالهام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم.
التماس کردم: تورو خدا. پسرم..
پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا!
شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعیدآقا.
اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن.
اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز.
#خاتمی« نارون»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🕊
چهارشنبههایامامرضایی
امام هادى علیهالسلام میفرمایند:
«هر کس حاجتى دارد، باید به زیارت قبر جدم، على بن موسى الرضا علیه السلام در طوس بشتابد.
🪴💠🌱
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مادران، اسرا، کودکان، جنین ها، حتی رودها و حتی تابوت ها اینجا مقاومت میکنند
🔹کی میایی آقای من یا(صاحب الزمان) تا تسلی دهی مادران مقاومت را...
🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴وقتی
چیزی که براش دعا کردی
رو به دست آوردی، یادت بمونه
از خدا تشکر کنی ...
🌱سلام
صبح بخیر 🌿🍃🌱
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( قهرمان )
( به یاد شهدای مقاومت در خرمشهر)
♦️ بهنام: صالح... برگردین عقب،برگردین دارن دورمون میزنن
♦️ مهران: باید برگردیم صالح،تانکه! اگه محاصره بشیم زیر شنیهای تانک لهمون میکنن!
♦️ صالح: مهران من میخوام برم جنازه مجید و حسین رو از زیر اون تانکها بکشم بیرون.تو میای کمکم یا نه؟
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی – امیرمهدی اقبال - علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat