ای کسانی که تحلیل نمیفرستید!
بر شما باد چهار هفته انتظار تا برگ بعدی🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
باشد که رستگار شوید💠🙏🏻
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
علوی:
سلام
الان برگ جدید رو دیدم 😍😍😍
وقتی از مادر آقا نستوه دور میشیم، تحلیل داستان سرد میشه. اینجا همه علاقه به تجزیه و تحلیل مادرشوهر دارند. عروس خانم و موارد دوروبرش خیلی جذاب نیست.😉😉
اما از پختگی فکر الهه خوشم اومد. اول اینکه روابط دوستی دو جنس مخالف رو بیثمر میدونه. میدونه برای دخترها این روابط به نیت و با تخیل ازدواج شکل میگیره و ادامه داره و برای پسرها تنها چیزی که نیست توش همین نیت ازدواج کردن. دوم اینکه میدونه الان دوستش تو شرایطی نیست که بخواد نصیحت بشنوه و تحمل (من که بهت گفته بودم) داشته باشه. سومین قسمت جالب داستان رونمایی از داداش الهه خانم بود. پس الهه خانم آقا نستوه برادر دارن و نستوه صداش رو براش بلند کرده و موبایل شکسته!!! اگه برادر الهه نصف اخلاقهای نستوه رو داشته باشه، احتمال تقسیم شدن نستوه به چهار قسمت نامساوی وجود داره 😈😈
#تحلیل
#علوی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
رضایی:
سلام صباح النور.
چقدر خوبه یهویی میای برگ جدید اومده.
من با اینکه خودم هیچ وقت کلاس هامو غیبت نمیکردم حتی اگر تا حد مرگ حالم بد بود، ولی ازاینکه الهه بخاطر حال خراب دوستش و همدلی با اون نرفت کلاس یکم خوشم اومد خصوصا که با فکر وخیال نمیشه سرکلاس رفت.
تازه شم در جواب عاشق شدن دوستش میگه فعلا نه یعنی اون پالس های کوچیکی که نستوه فرستاده اثری روش نداشته، نه مثل این دخترا که تا یه پسر بهشون سلام میده تا فیها خالدون برای خودشون فانتزی میچینند با اون آقا.
اینکه الهه خانوم برای خودش ارزش قائل شده وکیک وآبمیوه سفارش داده، نشان دهنده اهمیتی هست که برای خودش قائل میشه، بعضی ها با خودشون هم رودر بایستی دارند و به کافی شاپ رفتن خصوصا برای قشر مذهبی شاید یکم در انظار عموم ثقیل باشه اما عرف جامعه خیلی وقتا درست نمیگه.
#تحلیل
#رضایی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
فاطمه:
سلام
خوش به حالت هیچ دردی نداری ، این مومن بودن الهه رو نشون میده ، چون همه درد مومن تو سینه شه و اونو نشون هیچ کس نمیده و همه فکر می کنن که اون هیچ دردی نداره
و اینکه الهه روابط دوست پسر و دختری رو نمی پسنده نشون از پختگی الهه داره چون واقعا ختم به خیر نیستن همچین کارهایی و کلا دختر خانمها تاکید می کنم دختر خانمها👌باید سنگین و باوقار باشن، ( دوستی بماند برای بعد ازدواج)
#تحلیل
#فاطمه
#الههی_نستوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگه اعصاب بچه نداری، به «بهشت» فکر هم نکن!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍
صبـــــــــــــــح بهخیـــــــــــر
باید روز خوبی رو شروع کنیــــــم 🌤☀️
یه صبح به خیر متفاوت🌿🪵🐚
21.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آیت_الله_ریئسی
✅ رمز موفقیت در زندگی مشترک...
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#سید_شهیدان_خدمت
هدایت شده از روزنوشت⛈
سگ فرزند
به فضای اورژانس نگاه کردم.
چندتا تخت که با پرده از هم جدا شده بودند. بوی الکل و بتادین پیچیده بود تو هوا. گاهی صدای نالهی بیماری بلند میشد. شیرین آن طرف تخت نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی.
امیرعلی آرام خوابیده بود روی تخت. چندتا سیم از دست و سینهاش وصل بود به دستگاه. سرم داشت تمام میشد. یک آن امیر نفس بلندی کشید. بوق ممتد دستگاه بلند شد. زدم تو صورتم: خدامرگم. شیرین بچم.
شیرین دوید طرف ایستگاه پرستاری: خانم پرستار، کمک. بچه نفسش رفت.
صدای میکروفون بلند شد: کد ۹۹ تخت سه.
چندتا پرستار و دکتر آمدند دور تخت: خانم برید اونطرف.
پرده را کشیدند. اشک سرازیر شد روی گونه ام: خاک بر سر شدم. جواب سعیدو چی بدم.
شیرین دستم را گرفت تو دست: توکل کن به خدا. ذکر بگو.
قفسه سینهام فشرده شد. درد از کمر تیر کشید زیر شکم گرد و قلمبهام. کودکم آن تو لگد میزد. عرق نشست تو تنم. سر چلهی زمستان، انگار ظهر تابستان بود.
سر ظهر بود. آتش از آسمان میبارید. درد تیر کشید زیر شکمم. عرق از تیرهی پشت راه افتاد تا روی کمر. جارو را گذاشتم کنار. نشستم روی لبهی حوض زیر سایهی درخت. پاها را گذاشتم تو آب. تا مغز استخوانم خنک شد. آب موج برداشت. تصویر درخت انار روی حوض بالا و پایین میشد. دوتا ماهی قرمز شنا کردند یک گوشه. چندتا گنجشک با سروصدا از شاخه پریدند طرف آسمان.
خم شدم. دست زدم به آب. دختر کوچولوم جاش تنگ شد. وول زد تو شکمم. دست کشیدم روی پوست: دوسه ماه دیگه صبر کن عسل. زود میگذره. هم تو راحت میشی هم من.
گوشی را برداشتم. اینستاگرام را باز کردم. کارگردان محبوبم با یک خانمِ بیست سال جوانتر از خودش ازدواج کرده بود. عکسهای مراسمشان را باز کردم. عروس خانم با لباس توری سفید نشسته بود روی صندلی چوبی. چندتا سگ بامزه دورش میچرخیدند. روی قلب ضربه زدم. نوشتم: خوش به حالت! مثل فرشتهها شدی.
پایینتر رفتم. سالن زیبایی خاطره عکسی از طراحی روی ناخن گذاشته بود. لایک کردم. به دستم نگاه کردم. یک لاک با تم تابستانی روی ناخنهایم معرکه میشد. ببینم کی میتونم برم آرایشگاه؟
با انگشت صفحه را به پایین کشیدم. لایو بازیگر مشهور تلوزیون را دیدم. تو اتاق با تخت سفید و صورتی که چندتا توپ رنگارنگ هم روی بوفه بود، ایستاده بود. یک پِت با موهای بلند که وقتی روی تخت میپرید، چشمهای تیلهایش تازه دیده میشد. خانم بازیگر پِت را بغل کرد. گفت: دوستان عزیزم! اتاق خواب پسر خوشگلمو ببینید. یک طراح فرانسوی اونو دیزاین کرده.
سگ کوچولو را بوسید: مَکس تموم دنیای منه.
آه کشیدم: چقدر خوشبختند. اینبار که سعید بیاد ازش میخوام گوشه حیاط یه اتاقک درست کنه. سقفشو نارنجی میکنیم. دیواراشو سفید. این حیاط یه سگ نگهبان لازم داره.
صدای ضربههای پشت سر هم به در حیاط بلند شد. بعد هم گریه امیرعلی به گوش رسید. گوشی را گذاشتم لبه حوض. یک دست روی شکم گِردم گذاشتم. یک دست را ستون کردم. از آب بیرون آمدم. چادر گُلگلی را که روی شاخه درخت بود، به سر کشیدم. لخلخ کنان رفتم طرف در. با هر قدم چند قطره آب از دمپاییها میپاشید بیرون. صدا بلند کردم: جاان! اومدم پسرم.
در فلزی را باز کردم. شیرین خانم دست امیرعلی را گرفته بود. مهدی پشت سرشان میآمد. امیر زار میزد. رد اشک را روی صورت خاکیاش دیدم. خم شدم. دستش را گرفتم: چی شده عزیزم؟
امیرعلی دل میزد. مهدی، پسر شیرین به ته کوچه اشاره کرد: خاله اون سگ، امیرو گاز گرفت.
زدم تو صورت: خدا مرگم. چطور؟
از سر تا پای امیرعلی را نگاه کردم. پاچه شلوارش پاره شده بود. به زحمت نشستم. پاچهی خاکی را بالا دادم. رد دندانهای سگ مثل چهارتا نقطه مشکی با کناره سرخ روی پوست امیر دیده میشد. خون تا قوزک پا ریخته بود. قلبم تیر کشید. آتش گرفتم. انگار جگر من بود که پاره شده بود. اشک دوید تو چشمهایم. امیر را بغل کردم. صورتش را بوسیدم: فدات بشم عزیزم. خیلی درد میکنه؟
امیرعلی سرش را بالا و پایین کرد. هر از چندگاهی هنوز دل میزد.
رفتم آنور کوچه. دختر جوانی سگ سیاه درشتی را بغل کرده بود. موهای بلوند و صاف دختر ریخته بود روی پوزه سگ.
بهش توپیدم: خانم چرا سگتو نگه نمیداری؟ ببین چطور بچمو زخمی کرده.
دوباره صدای گریه امیرعلی بلند شد.
دخترک با صدای تودماغی، بلند گفت: برو ببینم. پسرت دختر نازنینمو اذیت کرده. مگی فقط از خودش دفاع میکنه.
سگ را نوازش کرد: ببین چطور قلبش میزنه. طفلکی ترسیده.
شیرین خانم آمد جلو: یعنی چی؟ طلبکاری؟ پسر مردمو زخمی کردین، دو قورت و نیمتون هم باقیه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
دختر سر سگ را بوسید. دستش را گرفت جلوی پوزهاش.
همانطور که سگ زبانش را میکشید روی کف دست، آب غلیظ دهان از کنار دندانهای نیش، شره میکرد پایین. چندشم شد.
دخترک دست خیس را کشید روی گوش حیوان. سگ با زبان بیرون، نفسنفس میزد: شماها فرهنگ انیمال لاو ندارید. نمیدونید محبت به یه حیوون چه لذتی داره.
چادرم را که سر میخورد بالا کشیدم: یعنی چی؟ اصلا چرا سگت قلاده نداره؟
دخترک دست کشید به کمر حیوان: مگی عزیزم تربیت شده است. نیاز به قلاده نداره.
اشاره به شکمم کرد: ما مثل شما نیستیم هی بچه پس بندازیم، ول کنیم تو خیابون. خودم مثل گل مواظبشم.
شیرین دستم را گرفت. کشید طرف خانه: بیا بریم خواهر، با این دهن به دهن نکن.
دستش را ول کردم: بذار حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره. بچم یتیم که نیست.
شیرین اشاره کرد به شکمم: ول کن خواهر. حرص نخور برات خوب نیست.
در حیاط را هل داد: نور به قبر مادرم بباره. میگفت: از سه چیز باید حذر کرد؛ دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه.
آمدیم تو حیاط: برم لباس بپوشم بچه رو ببریم دکتر.
شیرین اشاره کرد به امیر: بچه که ساکت شده. دکتر نمیخواد. خودم ضد عفونیش میکنم.
آمدیم روی بهار خواب. هن هن کنان قالیچه قرمز را آوردم. شیرین قالیچه را از دستم گرفت: خدا مرگم. بده به من. به خودت فشار نیار.
قالیچه را روی ایوان پهن کرد. پشتی ترکمنی را گذاشتم زیر پنجره. به زحمت کمر راست کردم: بفرما شیرین جان. تا سماور جوش بیاد، من برم الکل بیارم.
امیرعلی نشست روی فرش کنار مهدی. شیرین تکیه داد به پشتی: تو دلشو نداری. پنبه و بتادینو بده به من. یه مسکنم بیار.
با جعبه کمکهای اولیه برگشتم: حیف که سعیدآقا نیست؛ و الا میدونست با این دخترهی از خود راضی چه کار کنه. سگه اندازه گرگه. آوردتش تو خیابون.
صدایم را تودماغی کردم: شما فرهنگ انیمال لاو ندارید.
شیرین گره روسریاش را شل کرد: لیاقت برخورد نداره سلیطه خانم. ولش کن.
آقایی با لباس خدمات بیمارستان میز چرخداری را هل داد سمت تخت امیر علی. پرده را بالا زد. پرستارها و خانم دکتر دور تخت ایستاده بودند. دکتر گفت: الکتروشوک.
مرد خدماتی پرده را انداخت پایین.
پردهی خانه را انداختم. آمدم تو حیاط. آفتاب اول زمستان، خودش را هم گرم نمیکرد. جارو را کشیدم روی سنگفرش. ذرات غبار بلند شدند توی هوا. روسری را بستم جلوی بینی. دست به کمر گرفتم. آفتابه را از شیر کنار حوض پر کردم. پاشیدم روی زمین. بوی نم خاک بلند شد. خاکها را هل دادم سمت باغچه. جارو را چندبار زدم به درخت. گلی که به سیخهایش چسبیده بود ریخت رو زمین. صدای تقه به در آمد: همسایه هستی؟
جارو را تکیه دادم به دیوار: در بازه بفرما.
در با صدای قریچی باز شد. شیرین با یک کاسه بزرگ آش آمد تو: این لولاهاش باید روغنکاری بشه.
روسری را از صورت باز کردم. گره زدم پشت سر. جلو رفتم: این دفعه سعید آقا از عسلویه بیاد، چند روز بیشتر میمونه. آخه قراره برا زایمانم مرخصی بگیره. میگم در رو درست کنه.
کاسه را از دستش گرفتم. بوی سیر و پیاز داغ را نفس کشیدم. حظ کردم: دستت درد نکنه. امروز هوس آش کرده بودم. خدا حاجت شکمو زود میده. بفرما بالا.
شیرین چادر را از سر انداخت روی شانه: چندروزه امیر علی نمیاد بیرون. از خودتم خبر نداشتم. خوبید؟
سماور را روشن کردم: امیر علی تب داشت. منم که دست تنها. تازه امروز یه کم بهتر شده.
شیرین لم داد رو تخت کنار حوض: آنفولانزای جدیده. بچه خواهرشوهر منم گرفته. شایدم رو دلش سنگینی کرده. ترنجین دادی بهش؟
سینی و استکانها را آوردم: آره. جوشونده هم دادم. فایده نداشت.
چای خشک را ریختم تو قوری: نه به وقت تب که هلاک آب بود، نه به الان که اصلا جرات نمیکنم یه لیوان آب بهش بدم.
چشمهای شیرین گرد شد: جل الخالق. این بچه رو چشم زدند. بزار براش تخم مرغ بشکنم. الان کجاست؟
بشقاب بیسکویت را گذاشتم جلوی شیرین: خونه است. یک گوشه کز کرده. اصلا تو حیاط نمیاد.
شیرین بیسکویت برداشت: بچههای این دور و زمانه خیلی زرنگند. مدام از آدم باج میگیرند. هوس اسباببازی جدید نکرده؟
سماور جوش آمده بود. چای را دم کردم. بوی خوش چایی بلند شد: احتمال داره. چند وقتیه گیر داده ماشین کنترلی بخرم.
شیرین پاشد رفت تو هال. دنبالش رفتم. پرده را از جلوی پنجره داد کنار: وااای. چقدر اینجا تاریکه. امیرعلی. خالهجان کجایی؟
به گوشه هال اشاره کردم: از صدای بلند اذیت میشه.
امیر علی نالید: خاله پرده رو نکش. دوست ندارم.
شیرین رفت طرفش: ماشالله حالت که خوبه. میای امروز با مهدی بریم بازار؟ براتون ماشین کنترلی بخرم.
هدایت شده از روزنوشت⛈
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید.
شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه.
رفتم تو اتاق. با لباسهای امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون.
امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام.
رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر میکنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم میریم.
شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دستها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو.
شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من میرم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر.
هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟
شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار میترسه از آب.
دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تبسنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمیصبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تبسنج نگاه کرد: از نور هم میترسه.
کمی فکر کردم: ترس!....! آره. آره. میترسه.
دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟
شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود.
دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟
شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟
دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان.
هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمیشه ...
شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟
به فضای اورژانس نگاه کردم.
قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. نالهام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم.
التماس کردم: تورو خدا. پسرم..
پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا!
شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعیدآقا.
اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن.
اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز.
#خاتمی« نارون»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🕊
چهارشنبههایامامرضایی
امام هادى علیهالسلام میفرمایند:
«هر کس حاجتى دارد، باید به زیارت قبر جدم، على بن موسى الرضا علیه السلام در طوس بشتابد.
🪴💠🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مادران، اسرا، کودکان، جنین ها، حتی رودها و حتی تابوت ها اینجا مقاومت میکنند
🔹کی میایی آقای من یا(صاحب الزمان) تا تسلی دهی مادران مقاومت را...
🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴وقتی
چیزی که براش دعا کردی
رو به دست آوردی، یادت بمونه
از خدا تشکر کنی ...
🌱سلام
صبح بخیر 🌿🍃🌱
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قهرمان )
( به یاد شهدای مقاومت در خرمشهر)
♦️ بهنام: صالح... برگردین عقب،برگردین دارن دورمون میزنن
♦️ مهران: باید برگردیم صالح،تانکه! اگه محاصره بشیم زیر شنیهای تانک لهمون میکنن!
♦️ صالح: مهران من میخوام برم جنازه مجید و حسین رو از زیر اون تانکها بکشم بیرون.تو میای کمکم یا نه؟
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی – امیرمهدی اقبال - علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
💠🪴💠
هر وقت
دلت برای امـام زمان تـنگشد،
زیارت آل یـــاسین بخوون؛
انگار امام داره
باهات حرف میزنه...
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( بیمارستان )
(به یاد مادران و کودکان مظلوم غزه)
سمیه : اوویس، اوویس این بچه چرا اینجا خوابیده؟!
اوویس: از بیرون هندونه خریدم، همه خوردن اما رقیه گفت تا مامان نیاد نمیخورم،من سهمم رو نگه میدارم تا مامان بیاد
سمیه : از دست تو اوویس! حداقل میبردیش سر جاش میخوابوندیش طفل معصوم رو!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - فاطمه آلبوغبیش - علی گرگین - فاطمه عبدی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۶
پرید. معرف حضور هست دیگر؟
پرید و رفت توی آسمان آبی شهر.
آن وسطها بین خانه های قوطی کبریتی و بالا آمده، چرخ میزد و دنبال داستان جدید روزش بود.
از جلوی پنجرههای رفلکس رد میشد. خودش را نمیدید. خیال بود دیگر. دیده نمیشد که.
توی همین فکرها بودکه صدای آژیر شنید. ترافیک، خیابانهای باریک بین ساختمانها را بسته بود. ماشین قرمز آتشنشانی نمیتوانست راه را باز کند.
رفت پایین. شنید که پشت بیسیم داد میزدند:« چهارراه دوم، سمت راست، دوتا کوچه بعد. ساختمان حافظ. »
برگشت توی آسمان. همان نزدیکیها دود سیاه به آسمان آبی چنگ میزد. بال زد سمت دود.
پایین ساختمان کلی آدم جمع شده بودند. صدای آژیر از دور میرسید. شعلههای آتش، از پنجره ی طبقهی دوم، نمای ساختمان را میسوزاند.
دود از واحدهای بالایی بیرون میزد.
مردم پایین ساختمان داد و قال میکردند.
چند نفر از در پارکینگ پریدند بیرون. صورتهاشان سیاه بود و سرفه امان نمیداد. یکی بین سرفهها گفت:«اوهوع ...اوهوع....کسی .دیگه... اوهوع .... تو نمونده...»
همه نگاهشان به خیابان سر کوچه بود. صدای آژیر از خیلی نزدیک میآمد.
از بین جمعیت صدای جیغ رفت آسمان هفتم.
مردم به سمت صدا برگشتند. زنی بود با سر و وضع آشفته، لباس نیمتنه پوشیده بود با شلوارک. رویش یک بالاپوش باز انداخته بود. شال نازکش روی موهای بُلند، هی سر میخورد.
خودش را فرش زمین کرده بود:« بچچچچچممممم ... تروخدا نجاتش بدیییین.....»
به صورت چنگ میزد:«حتما از ترس رفته زیر تختش قایم شده.... ترووووو خدااااا... بچچچچممممم»
زنها صدای گریهشان آمد. یکی از مردها، داد زد:« اینجا شیر آب داره؟؟؟»
رفت سمت پارکینگ. شلنگ آب را گرفت روی تن و لباسش:«کسی از خانوما چادرشو بهم میده؟؟»
یکی از زنها چادر را در آورد. داد دستش. مرد پا تند کرد تو، چادر را خیس کرد و دور سر و صورت پیچاند.
رفت توی شعلهها.
همه مات و مبهوت خیره شده بودند به در ورودی ساختمان. ماشین آتشنشانی رسید. آب گرفتند روی پنجره. دونفر دویدند توی ساختمان.
بعد از چند دقیقه زیر بغل مرد ناجی را گرفتند و آوردند بیرون. مرد افتاد روی زمین. دستش از دور موجود کوچولویی رها شد.
مردم از تعجب لال شده بودند. صدای ناچ ناچ و واااای از جمعیت بلند شد. یکی توی جمعیت رو کرد به زن. داد زد:«لعنت بهت اگه میمرد چی؟»
سگ کوچولو از لای دست مرد پرید بیرون.
زن بلند شد برود طرف بچهاش. یکی داد زد:« هی صبر کن»
زن نگاهش کرد. صدای سیلی محکمی به دل همه نشست. دستهای پینه بستهی پیرمردی کهنه پوش، برق از چشمان زن پراند.
شنید:«مادرسگ»
دور زن خالی شد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#حقیقت_تلخ
#سگفرزندی
#حامی_حیوانات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برشی از دوران ریاست جمهوری شهید سید ابراهیم رئیسی
چقدر کار این هنرمند قشنگ بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪵🐚🌾🌤
امروز دنیا از دیروز مهربونتره
تابش خورشید حال و هوای دیگهای داره
... وقتی خوب فکر میکنم
میبینم هر صبحی برام زیباییها و جذابیتهای خاص خودشو داره.
صبح به خیر🌤
🪴📚☕️
🔴 به کی رای بدیم ⁉️👇👇👇
🔻شخصی از امام صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردیدم؟
🔶امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
🔻شخص :اگر به تشخیص نرسیدم؟
🔶امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
🔻شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
🔶امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین.
منبع : اصول کافی جلد 1ص 68
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تغییر )
معلم: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون پیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره، این بچه اصلا متوجه حرفهای من نمیشه، در نتیجه چیزی هم یاد نمیگیره
مادر :پیش فعال؟! اَ اصلاً همچین بیماری تو خانواده ما سابقه نداشته! حالا باید چیکار کنیم خانم معلم؟ یعنی بچم دیگه نمتونه درس بخونه؟!
صداپیشگان: فاطمه آلبوغبیش - نسترن آهنگر - مسعود صفری - فاطمه عبدی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«تسلیت یا امام رضا-ع»
آجرک الله یا علی بن موسی الرضا
29.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجره شده کربلا ، فاطمه صاحب عزا
«شهادت جوادالائمه علیهالسلام تسلیت»