فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دور بزنید دور بزنید!
به مردم نباید بیاحترامی بشه
کجای دنیا چنین مسئول بی ریا و مردمی داره؟
#شهید_جمهور
.
.
میگویند ابراهیم..
سید ابراهیم رئیسی..
رئیس جمهورِ شهید..
ابدی..
خستگی ناپذیر..
گل ها را روی عکست پرپر میکنم و میگویم:« ولی تو تا همیشه برای من
تداعیگرِ امیرکبیری! ابراهیمِ کبیر!»
به آن روزها فکر میکنم و بغضم میترکد.
همان روزهایی که پای صندوق، اسمَت
را نوشتم و از اینکه برندهی انتخابات شدی در پوست خودم نمیگنجیدم.
هنوز یک ماه هم نشده بود که صداها بالا رفت: (دیدی اینم یکی بود مثل بقیه!!)
گلویم میسوزد، یک نفس، آب را سر میکشم.
آخ!
واقعنِ واقعا! کاش تو هم مثل بقیه بودی. لم میدادی به میز ریاست و سرگرم بازیچههای دنیوی بودی.
تا اینکه حالا، توی تلویزیون ببینم، تابوتت رویِ دست جمعیت بدرقه میشود.
نمیدانم چرا اینطور شد!
شاید.. خودت، لای مناجاتهای شبانه، مثل علیِ تنهایِ کوفه، گفته باشی:«خدایا! ابراهیم را از این جماعت بگیر»
گرفت! ... گرفت...💔
خستگی درنشده..
نفس تازه نکرده..
پیکر سوخته... 🥀
همین قدر مظلومانه، خدا تو را از ما کفرانِ نعمت کردهها پس گرفت.
اما به خدا تو هنوز زندهای!
مگر نه اینکه مرگ زمانی اتفاق میافتد که دیگر کسی به انسان فکر نکند و از او نگوید.
ببین آقای رییس جمهور!
ببین و بدان!
ما همه به یادت هستیم. از تو حرف میزنیم. به تو سلام میکنیم
سلام بر تو که عزایت مثل عزای سالار شهیدان، رکود و سکونمان را گرفت و به باورهای مُردابیمان حرکت دوباره داد.
سلام برتو سید ابراهیم
هنگامی که زاده شدی
لحظه ای که عاشقانه سوختی.
و روزی که برانگیخته خواهی شد.
✍#ابراهیمی🍂
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
اقای رئیسی
ما برای چهار سال به شما رای دادیم
قول بده آن طرف
یک سال باقی مانده را هم به فکر ما باشی
#شهید_خدمت
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( هادی یعنی راهنما )
(به یاد شهید هادی صالحی ( یغما ) در عملیات آزاد سازی خرمشهر)
قسمت اول
علی: ازدوره آموزشی که برگشت حدود 25 کیلو وزن کم کرده بود!.وقتی گفتم هادی جان چرا انقدر لاغر شدی گفت
هادی: این گوشتهای اضافه باید آب بشه خان داداش، خیلی بیشتراز این حرفها،اینا که آب بشه گناه های آدم میریزه، واسه پرواز کردن باید سَبُک باشی،هرچی سبُکتر بهتر
علی: صبح روز سوم خرداد بود که نیروهای ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه و ناحیه گمرک وارد خرمشهر شدن،ساعد 11 صبح بود که بعثیهای عراق 3 بار اقدام به پاتک سنگین کردن
صداپیشگان: علی حاجی پور- مریم میرزایی - مجید ساجدی - علی گرگین - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی - مسعود صفری
شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
با تشکر از خانم آمنه چراغی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
شد جمعه و دیگر خبری از سفرت نیست
دیگر خبری از سفر پُرثمرت نیست
ای خادم ایران! نکند خسته شدی تو
در گوشه ی دِهکوره چرا پس گذرت نیست؟
برخیز و ببین بتکده ها هلهله دارند
ای بت شکن ناب،نشان از تبرت نیست
افتاده چرا روی زمین تاج سیادت؟
عمّامه ی خاکی ز چه رو، روی سرت نیست؟
در جنّتِ حق هستی و صد شکر که دیگر
بی معرفتی ، طعنه زنی، دُور و بَرَت نیست
ای مرثیه خوانِ پسر فاطمه برخیز
ایران همه روضهست ولی چشم ترت نیست...
#شهید_جمهور
#سید_الشهدای_خدمت
#خادم_ملت
#خادم_الرضا
#رئیسی_عزیز
هدایت شده از روزنوشت⛈
دلتنگی
دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری از شما.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم شما را میدیدم. پنج شنبه جمعهها میرفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیهی وقتها هم دنبال احیای کارخانهها بودید.
تندتند صلوات میفرستم. همزمان صفحهی گوشی را باز میکنم. از این کانال خبری میروم آن یکی. به گروه فامیلی سر میزنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست.
ته دلم خالی شده. حس میکنم از بلندی پرت میشوم پایین. اشک همینطور بیهوا راه میافتد روی گونهام. دوباره تسبیح را برمیدارم. صلوات میفرستم. آرام نمیشوم.
گروه دوستان را باز میکنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود میکنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...»
یاد دوران کرونا میافتم. یاد ماسکهای روی صورت، کلاسهای آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل.
یاد دستهای رو به بالای مردم. اشکهایی که روان میشد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچمهای سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازهی سقوط دوتا هواپیما.
یادم میآید که میگفتند به ما واکسن نمیدهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمیچرخد به گفتن چندتا ف پشتسر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم.
یاد صفهای طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت.
تا تو انتخاب شدی سید. هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشتهها تک رقمی شد.
دوباره حواس را جمع میکنم. دعا تمام شده.
صلوات میفرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در میآورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
یاد امروز صبح میافتم. محاسبه قیمت نسخهی بیمارم در داروخانه.
صورت آفتاب خورده و چروکش نشان میداد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.»
رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت.
دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه میشَند.»
چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست.
جوانتر که بودم، وسط غصهها، دعای سریعالاجابه، زود مشکلاتم را حل میکرد. مفاتیح را میآورم. دعا را پیدا میکنم. میخوانم. فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمیگیرد؟
نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگلهای مهآلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشستهاید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد.
لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش میکند تا بتواند تماس بگیرد.
حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان میکردند.
دعا میکنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم میکنید سید؟
هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( هادی یعنی راهنما )
(به یاد شهید هادی صالحی ( یغما ) در عملیات آزاد سازی خرمشهر)
قسمت دوم (قسمت آخر)
علی: ازدوره آموزشی که برگشت حدود 25 کیلو وزن کم کرده بود!.وقتی گفتم هادی جان چرا انقدر لاغر شدی گفت
هادی: این گوشتهای اضافه باید آب بشه خان داداش، خیلی بیشتراز این حرفها،اینا که آب بشه گناه های آدم میریزه، واسه پرواز کردن باید سَبُک باشی،هرچی سبُکتر بهتر
علی: صبح روز سوم خرداد بود که نیروهای ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه و ناحیه گمرک وارد خرمشهر شدن،ساعد 11 صبح بود که بعثیهای عراق 3 بار اقدام به پاتک سنگین کردن
صداپیشگان: علی حاجی پور- مریم میرزایی - مجید ساجدی - علی گرگین - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی - مسعود صفری
شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
با تشکر از خانم آمنه چراغی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🍃
خدایا!
هر آنوقت که دلم از غم دنیا گرفت،
یادم بیاور که صبر زیباست
و تو یاریدهنده هستی ...
صبحتون بهخیر🪴🌿
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
سلام خواهرهای عزیز
برای یه خانم پا به ماه که بچهشون پسر هست و لباس لازم دارن
بچهی سومشون هم هست
اوضاع مالی داغون به حدی که خانم زخم معده داره و باید بستری بشه اما توان مالی حتی تو بیمارستان دولتی رو نداره
لباس پسرانه و پتو و سیسمونی لازم هست حتی پوشک برای مادر و نوزاد
و مخصوصا پول🙏🏻 جهت مخارج زایمان
هفته ۳۷ بارداری و سزارینی هستن و فرصت زیادی نداریم
اگه میتونید به این شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۵۵۹۹۲۱۲۴
به نام مریم خلیلی واریز کنید و لطفا اسکرین بفرستید
اگه لباس و لوازم سیسمونی دارید هم برسونید دستم خدا خیرتون بده
به وقت بهشت 🌱
سلام خواهرهای عزیز برای یه خانم پا به ماه که بچهشون پسر هست و لباس لازم دارن بچهی سومشون هم هست او
عزیزایی که قصد واریز دارید
به این آی دی عکس واریز بفرستید
@Migrator
خانمهای گل سلام
ظهرتون به خیر 🌷
برگ بعدی الههی نستوه تقریبا آماده هست
تشریف بیارید رواق
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
بگید اگه دل و دماغ خوندن دارید ارسال کنم🌷
به وقت بهشت 🌱
خانمهای گل سلام ظهرتون به خیر 🌷 برگ بعدی الههی نستوه تقریبا آماده هست تشریف بیارید رواق https://e
شیطون میگه یه کانال خصوصی بزنم
بقیهی داستانو بفرستم برای اون چندنفری که جواب دادن
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۸ مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۹
دمظهر رسیدم خانه. موتور را زدم روی جک. کلاه ایمنی را گذاشتم سر جاکفشی. عرق سر و صورت را با آستین گرفتم. از مامان دلچرک بودم، آنقدر که حرف درپیت بار الهه میکرد!
با بابا نشسته بودند تو هال. گپ و گفتشان گرم بود. جلو آینه موهام را زدم بالا. مامان داشت میگفت: جلیل، خودش خوبه.
بابا کلهی تاسش را مثل پاندول ساعت چپ و راست کرد: بد آدمی نیس.
فکر کردم مورد جدید برای خواستگاری پیدا کردهاند. سلام کردم. راهم را گرفتم طرف اتاق. بابا صداش را انداخت سرش: برای تو داریم حرف میزنیم.
_برای من یا مامان؟
مامان گفت: چرو نگفتی الهه دختر جلیله؟!
اسم بابای الهه جلیل بود؟ اصلاً داشت از کدام الهه حرف میزد؟
برگشتم. با شک پرسیدم: الهه؟!
_ها. دختر پسردویی ننهمهریه.
تکیه زدم به دیوار راهرو. دوتاشان را نگاه کردم. پوزخند بابا رو مخ بود. مامان ته فلاسک را برد هوا. با التماس استکان را پر کرد: بیشین مامان.
لنگ نماند بشینم. شروع کرد: رفته بودم دیدن ننهمهری. گف چرو نستوهو زن نَمیدی. میخووی شیطون کولهش بشه؟ پسرت وَرِزنه¹. گناهش میمونه گردنتا! گفتم ننه! یه ساله بش میگم زن بسون! خودش زیر بار نمیره. دختر آقوی جمالیو پسند کِردیم...
برگشتم طرف اتاق. یک سال بود اسم ماهناز را کرده بود میخ. میکوفت تو سرم.
صدای بابا نگهم داشت: نستوه! بری ضرر میکنی!
مامان پشتبندش گفت: دارم حرف میزنم. بیو بتمرگ. کوچیک بزرگی حالیت نی؟!
اشارهی چشم و ابروی بابا برم گرداند. رفتم نشستم آنطرف مامان. چای را گذاشت جلوم. تو گرما کی چای میخورد!
_بخور. خستگیت درره.
کلافه گفتم: آدم شیرهایم اینو نمیخوره. چایه یا قیر؟
به روی مبارکش نیاورد: ننه گفت "ووی. او دخترو خو انگو(انگار) میوهی دستمبو. سر و تهش یکیه. حیف بچهی بالابلندوم نی؟
ابروهام رفت تو هم: زشته مامان! درس حرف بزن راجب مردم.
دست پرت کرد طرفم. یعنی خفه شوم: چن روز پیش جلیل رفته به ننه سر زده. با زن و دخترش. گفت زنه داغون شده. پا درد داره. تعریف دخترو رو کرد که خانومه و بالابلند. لابهلوی حرفاش، اسم الهه از زبونش دررفت.
با تعجب نگاهش کردم. دودوتا چهارتا میکردم که میخواهد بگوید الهه دختر جلیل است؟!
_منم مث تو خشکُم زد. نشونیا رو که داد، فهمیدم همو الههن که تو میگفتی.
مات شدم رو لبخند مامان. چای مانده را گذاشتم و رفتم.
چپیدم تو اتاق. از رضایت مامان خرکیف بودم. صدای نفسهام بلند شد. ته دلم ساز و نقاره میزدند. فکرش را بکن. الهه بشود محرمم. دست بندازم دور شانهاش. روسریش را بردارم.
لباس عوض کردم. نشستم پشت میز کامپیوتر. ترانهی کوه را گذاشتم بخواند. دستهام را چفت کردم پشت سر. از فکر خواستگاری لبخند میآمد روی لبم. همراه احسان حائری میخواندم:
چمنزاران بیمرز و دهی تا گردنش سبز و
صدایی از تو که برگشته از کوه
من از ابر و تو بالاتر
تو از این چشمه زیباتر
بیا همپای من ای یار نستوه...
__________
وَرزن: پسری که موقع ازدواجش باشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Ehsan Haeri - Kooh.mp3
10.69M
کوه
احسان حائری🎤
موسیقی برگ جدید🍃🎼
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴🌾
خدای من
اگر اندوهگین شوم،
تو ذخیره
و مایه دلخوشی منی 🦋
🌱صحیفهی سجادیه
صبحتون🌿
🍃به خیر
به عشق🍀
🌱به نور
🪴🌿🪴🌿🪴🪴🌿
کاربر علوی:
سلام
ممنون برای این برگ جدید از رمان. هم خودش و حال و هواش چسبید، هم لهجه شیرین مادر و پدر نستوه. اصلاً حس یه عطر شیرین و خنک و تازه رو داره این لهجه.
دو مورد جالب دیدم تو صحبتهای مادر نستوه.
اول اینکه نظر دیگران، به خصوص بزرگترها رو به نظر بچههاش و شوهرش ترجیح میده. دقیقاً حس بچه که عقلش نمیرسه، حتی تو خصوصیترین مسائلش باید بزرگتر نظر بده رو توی صحبتهاش دیدم. همون حرفی که نستوه و نرگس در مورد هیکل و قواره دختره رو داشتند، ننه خانم گفته بود بهش (با مثالی که زیاد هم مودبانه نبود) و ایشون قبول کرده بود.
دوم اینکه از هر چیزی بیشتر در نظر مادر نستوه، آشنا بودن و فامیل بودن دختر و خانوادهاش مهمه. حالا که دختری که پسرش پسندیده از فامیل به حساب میاد، قد و قواره اش عالیه، خم و راست شدنش برای پدر و مادر از بزرگی و ادب دختره و درک اینکه مادرش اذیته. دانشگاه رفتن دختر هم خوبه، هییت رفتنش هم خوبه و ...
بابای نستوه هم جالبه. به سبک خونسرد و کاملاً ملو!! تکیه داده به مخده، در حال مدیریت هیجانات زنش و طبع سرکش پسرشه. اصلاً خودش رو به هیچ نوع زحمت ولو در حد تشر نمیاندازه، اما آروم آروم دو طرف ماجرا رو سنباده میزنه تا کنار هم جفت و جور بشن.
#تحلیل
#الههی_نستوه
یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم.
درآمدم که: برو بابا! منو چه به این غلطا.
یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟
دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همینجام زیادی پیش رفتیم.
زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان میکردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: میترسی آره؟
گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد.
یک جعبهی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن.
ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایینتر. دیر نکنی.
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
داستان روایی
به قلم م خلیلی
عاشقانه
پایان ناپیدا🤭
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۰
الهه:
تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دانشگاه! نبود لاله هم قشنگ تو چشم بود. ساعت آزاد را رفتم کافیشاپ. از سنگفرش پیچدرپیچ لای چمنها رد شدم. یک گوشهی دنج پیدا کردم. کیک پرتقالی سفارش دادم با آبپرتقال. دوسه تا برش خوردم. یکی دست گذاشت روی چشمهایم. دلم ریخت. ریز و تند خندید. دست گذاشتم روی دستش. قاب پهن دستهایش را شناختم: ماریا!
چرخیدم طرفش. بغلم کرد: سلام الا!
صورت چسباندم کنار کلیپس بزرگ توی موهاش. از زیر مقنعه مشخص بود: کجایی تو!
صندلی را عقب کشید و نشست: همین دور و بر. دنبال گورم.
_وا! دور از جون.
چشمهای ریزش را کرد قد یک خط. زدم به بازوی گوشتالوش: غرق نشی.
تو چشمهام نگاه کرد: کثافت پسرخالهم چند روزه پیام میده.
نگاه سوالیم را دید.
_میگه میخوامت. گیر داده خالهمو بفرسته خواستگاری.
_نمیخوایش؟
_بره بمیره.
یک تکه کیک گذاشتم گوشهی لپم. آبپرتقال هم خوردم. ماریا یک تکه از کیک را برداشت: تکخور!
پشت چشم نازک کردم: اگه اومدی کیکمو بخوری بخور. قصه نگو.
دست زد زیر چانه: خوش به حالت. هیچ دردی نداری.
کیک را هل دادم جلویش: از کجا میدونی؟
دستهاش را چسباند روی میز: عاشق شدی؟
خندیدم. پیشخدمت آمد سر میز. سفارش ماریا را گرفت و رفت.
ماریا: جون من! عاشق شدی؟
جوری با اشتیاق نگاه میکرد که دلم میخواست یک قصهی عاشقانه سر هم کنم و بدهم دستش. حیف! شیطنتهای نوجوانی از سرم افتاده بود. وگرنه دو سه ماه سر کارش میگذاشتم.
_فعلا که خبری نیست.
دستم را گرفت: هر وقت خبری شد، اول از همه به من بگو؟ باشه؟
_باشه.
_بگو تو رو جون خدا!
خندیدم. سرگرم کیک شد. آبمیوهم را تمام کردم. به ساعت نگاه کردم. یک ربع دیگر تا شروع کلاس وقت بود. ماریا مات روبهرو بود. کیک را قورت داد. چنگال را زمین گذاشت: من و پیمان همو دوس داریم. الآن دو ساله.
آمدم بپرسم پسرخالهت؟ زودتر گفت: قبلا باهاش همکار بودم. الآن رفته خدمت.
حرفی نزدم. این رابطهها از نظر من بیمعنی و بیفرجام بود.
_خدا کنه خاله پا پیش نذاره.
راه پیچدرپیچ را با ماریا برگشتم. پکر بود. دوست داشتم آرامش کنم. گفتم: وقتی تو نخوای هیچی توش نیست. میان و نه میشنفن و میرن.
_ الا! پسرخالهم ازم آتو داره. اون هفته پیام داد با یه شمارهی جدید. با پیمان، عوضی گرفتمش. کثافت میگه پیامامو نشون مامان و داداشم میده.
_داداشت درستش میکنه. اون که خیلی دوست داره.
_چشمهایش پر آب شد. لبهایش را به زور روی هم نگه داشت. آنقدر صورتش رنگ به رنگ شد که صلاح ندیدم برویم سر کلاس. دست گذاشتم تو کتفش. برگشتیم به محوطه.
دستمال دادم دستش. دماغش را گرفت: گور بابای پیمان. خدا کنه پسرخالهم بیخیال شه.
_بسپار به خدا.
نمیدانستم قضیه درستبشو هست یا نه. دلم میخواست امیدوار باشد. ساعت آخر هم نرفته تمامشد.
تنها برگشتم خانه. انسیه در را برایم باز کرد. آرش موتورش را دستمال میکشید. پا تند کردم طرفش: کی اومدی؟
دست دادیم و روبوسی کردیم. دو ماه بود ندیدهبودمش. دستمال را انداخت رو باک موتور: یه ساعتی میشه. یه هفته مرخصی دارم.
_بهبه! یه شیرازگردی افتادم پس.
رفتم تو خانه. مامان داشت با تلفن حرف میزد. جواب سلامم را با سر داد. لباس عوض کردم. برگشتم بیرون. مامان گوشی را گذاشت. پرسیدم: کی بود؟
_خواستگار.
_واسه کی؟
پاهایش را دراز کرد: تو.
سر جام ایستادم: من؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ای کسانی که تحلیل نمیفرستید!
بر شما باد چهار هفته انتظار تا برگ بعدی🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
باشد که رستگار شوید💠🙏🏻
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
علوی:
سلام
الان برگ جدید رو دیدم 😍😍😍
وقتی از مادر آقا نستوه دور میشیم، تحلیل داستان سرد میشه. اینجا همه علاقه به تجزیه و تحلیل مادرشوهر دارند. عروس خانم و موارد دوروبرش خیلی جذاب نیست.😉😉
اما از پختگی فکر الهه خوشم اومد. اول اینکه روابط دوستی دو جنس مخالف رو بیثمر میدونه. میدونه برای دخترها این روابط به نیت و با تخیل ازدواج شکل میگیره و ادامه داره و برای پسرها تنها چیزی که نیست توش همین نیت ازدواج کردن. دوم اینکه میدونه الان دوستش تو شرایطی نیست که بخواد نصیحت بشنوه و تحمل (من که بهت گفته بودم) داشته باشه. سومین قسمت جالب داستان رونمایی از داداش الهه خانم بود. پس الهه خانم آقا نستوه برادر دارن و نستوه صداش رو براش بلند کرده و موبایل شکسته!!! اگه برادر الهه نصف اخلاقهای نستوه رو داشته باشه، احتمال تقسیم شدن نستوه به چهار قسمت نامساوی وجود داره 😈😈
#تحلیل
#علوی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
رضایی:
سلام صباح النور.
چقدر خوبه یهویی میای برگ جدید اومده.
من با اینکه خودم هیچ وقت کلاس هامو غیبت نمیکردم حتی اگر تا حد مرگ حالم بد بود، ولی ازاینکه الهه بخاطر حال خراب دوستش و همدلی با اون نرفت کلاس یکم خوشم اومد خصوصا که با فکر وخیال نمیشه سرکلاس رفت.
تازه شم در جواب عاشق شدن دوستش میگه فعلا نه یعنی اون پالس های کوچیکی که نستوه فرستاده اثری روش نداشته، نه مثل این دخترا که تا یه پسر بهشون سلام میده تا فیها خالدون برای خودشون فانتزی میچینند با اون آقا.
اینکه الهه خانوم برای خودش ارزش قائل شده وکیک وآبمیوه سفارش داده، نشان دهنده اهمیتی هست که برای خودش قائل میشه، بعضی ها با خودشون هم رودر بایستی دارند و به کافی شاپ رفتن خصوصا برای قشر مذهبی شاید یکم در انظار عموم ثقیل باشه اما عرف جامعه خیلی وقتا درست نمیگه.
#تحلیل
#رضایی
#الههی_نستوه
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
فاطمه:
سلام
خوش به حالت هیچ دردی نداری ، این مومن بودن الهه رو نشون میده ، چون همه درد مومن تو سینه شه و اونو نشون هیچ کس نمیده و همه فکر می کنن که اون هیچ دردی نداره
و اینکه الهه روابط دوست پسر و دختری رو نمی پسنده نشون از پختگی الهه داره چون واقعا ختم به خیر نیستن همچین کارهایی و کلا دختر خانمها تاکید می کنم دختر خانمها👌باید سنگین و باوقار باشن، ( دوستی بماند برای بعد ازدواج)
#تحلیل
#فاطمه
#الههی_نستوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگه اعصاب بچه نداری، به «بهشت» فکر هم نکن!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━