eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
مے‌برمت‌بھ‌سوے‌خیمھ‌هـا مے‌بوسمت،ولے‌جدا‌جدا...💔): | ‹؏› 🆔@Islamic_resistance
بسم‌ اللّٰھ...
2.57M
۱۸ دقیقه از ۲۴ ساعت روزتون رو صرف گوش دادن به این سخنرانی کنید... 🆔@Islamic_resistance
Mahmoud Karimi - Ye Ghalb Mobtala.mp3
3.66M
اون‌کھ‌چشیدھ‌طعم‌این‌عشقُ غیرتوهیچ‌کس‌ُنمیشناسھ! حک‌میشھ‌روی‌سنگ‌قبرم‌این سینه‌زنھ‌رایت‌العباسھ...💔'' | 🆔@Islamic_resistance
هدایت شده از وتر | Vetr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ A Part of Me ترانهٔ انگلیسی «پارهٔ تن من» اگر بهترین پدر دنیا برای بهترین دختر دنیا لالایی بگوید چگونه خواهد بود؟ A Part of Me (پاره تن من) ترانه‌ای است درباره این شب رویایی. youtube.com/c/vetrmusic instagram.com/vetrmusic_farsi @VetrMusic
41.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|📲| •|والله اِن قطعتم یمینی .. انی احامی ابدا عن دینی..✌️🏼 |• ■با کیفیت 1080 @reihan_artwork @Islamic_resistance
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ‌سقای‌علمدارت‌قسم‌ ما‌پای‌پیمانیم...بھ‌شوق‌یاریِ‌ آرامِ‌جانت،مھدےِ‌زهرا🖤'' | 🆔@Islamic_resistance
رفقا یادتون نره واسه ی سلامتی امام زمان دعا کنید و صدقه بدید... امشب مولای ما حالشون خوب نیست!💔
38.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشبے‌راشَـھِ‌دین در‌حرمش‌مھمان‌است.. عصر‌فردا‌بدنش‌زیر‌سُمِ‌اسبان‌است!💔 | 🆔@Islamic_resistance
•| |• «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» و آنانڪه ظلم و ستم ڪردند، به زودی خواهند دانست ڪه به چه ڪیفرگاهی باز می گردند... - آیه‌ی ۲۲۷ سورۀ شعراء ــــــــــــــــــــــــــــ🖤☁️ـــــــــــــــــــــــــ + آیه‌ای که سر ِ مبارك تلاوت کرد [ ‌] @Islamic_Resistance
pouyanfar.Hossein-jan-ey-aberoye-do-alam(320).mp3
13.21M
•| |• خداحافظ ای برادر ِ زینب به خون غلتان در برابر زینب.. ــــــــــــــــــــــــــــ🌿💔ـــــــــــــــــــــــــ + پُر از حس غم ِ مظلومیت.. [ ] @Islamic_Resistance
4_5899982749015476510.mp3
10.43M
•| |• به لحظه‌ی بُریدنِ سرت آه می‌کشم.. ـــــــــــــــــــــ🏴✨ـــــــــــــــــــ | 🆔 @ISTA_ISTA
•| ِ |• با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن. کمی که گریه کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟ با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟ فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم.. ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید 🌘🖤 نویسنده: زینب علیزاده لوشایی [ ] @Islamic_Resistance
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
•| #حکایت ِ #عاشورا |• با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد.
•| ِ |• صدای سم اسب ها و زنگوله شترها نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز وارد شهر کوفه نشده بودند. چادرم را زیر بغلم زدم و بالای تپه ای رفتم تا بهتر بتوانم تماشای شان کنم. کاروان بزرگی بود به همراه سربازها و ابزارهای جنگی شان و اسب ها و شترها و تعدادی مردم سواره و پیاده. بین شان زن و بچه هم دیده می شد که به نظر می رسید اسیر باشند. قیافه هاشان خسته و ناراحت بود. اشک ها روی صورت هاشان خشکیده بود. سربازها آنها را به دنبال هم راه می بردند و با نیزه هایی که به بلندی قدشان بود، مراقب بودند فرار نکنند. زن ها پوشش درستی نداشتند و بعضی از دخترها سرشان برهنه یا نیمه برهنه و لباس های شان خونی بود. آنها که سرشان برهنه یا نیمه برهنه بود با دست سرهاشان را پوشانده بودند. منتظر ماندم تا نزدیک شدند. از تپه پایین رفتم. به یکی از زن ها نزدیک شدم و پرسیدم: شما از کجا می آیید و اسیران کدام طایفه اید؟ زن گفت: از کربلا می آییم و اسیران آل محمدیم. با شنیدن این حرف انگار خون در رگ هایم ازجریان افتاد. نگاهی به بقیه زن ها و بچه ها انداختم و دوان دوان به طرف محل زندگی ام رفتم که همان نزدیکی بود. توی کوچه که رسیدم، دو تا از زن های همسایه را دیدم که داشتند با هم حرف می زدند. قضیه را برای آنها هم تعریف کردم. هر سه به خانه هامان رفتیم و با دستی پر به سوی اسیرها برگشتیم. هر چه چادر، مقنعه و لباس خوب داشتیم به زن ها و بچه های اسیر دادیم تا خودشان را بپوشانند. وقتی چشمم به سرهای روی نیزه افتاد، نتوانستم تحمل کنم؛ شروع زدم به جیغ زدن. زن های همسایه هم که آمده بودند، همراهی ام کردند. اندک اندک مردهای شهر دور کاروان جمع شدند و وقتی هویت اسیران را فهمیدند، آنها هم بلند بلند گریستند. روی یکی از شترها جوانی با حالت نزار و صورتی در هم و رنگ پریده نشسته بود. بعدها فهمیدم علی بن الحسین است که به دلیل بیماری او را نکشته اند. او لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با اشاره به مردم کوفه که دور کاروان جمع شده بودند گفت: اینها برای ما گریه می کنند؟ پس ما را چه کسی کشت؟ با این حرف سر و صداها و گریه ها بیشتر شد. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ کم کم همه چیز جلو چشمانم تاریک شد. نویسنده: زینب علیزاده لوشایی [ ] @Islamic_Resistance