eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
#قسمت_پنجم #حبط #مفهوم_انقلاب_از_دیدگاه_مقام_معظم_رهبری انقلاب در دیدگاه رهبر انقلاب دارای یک
بنابراین انقلاب از نظر ایشان دارای مشخصات زیر است: 1. انقلاب تحول بنیادى و عمیق در حوزه ارزش­ ها، اصول و مبانى اعتقادى و اجتماعى جامعه است. 2. مردم در شکل­ گیری، استمرار و پیشبرد آن نقش اصلی را دارند. 3. انقلاب یک حرکت مستمر است؛ نه حادثه­ ای دفعى، آنى و تصادفی. 4. اراده و خواست مردم و انقلاب درونی در آنها شرط تحقق انقلاب در جامعه است. آرمان ­های ‌انقلاب ‌اسلامی ‌را از خلال ‌شعارهای ‌مردم‌ در دوران‌ پیروزی‌ انقلاب‌ و پیام ­های ‌رهبران ‌فکری‌ و سیاسی ‌انقلاب ‌می‌توان ‌شناخت‌، نکته‌ مهم‌ آن ‌است‌ که‌ این‌ اهداف ‌در روند نهضت ‌انقلاب‌ اسلامی‌ به­ صورت‌ کلی ‌و غیرشفاف ‌بیان‌ می‌گردیدند. که ‌پس ‌از پیروزی ‌انقلاب اسلامی ‌در کشاکش‌ حوادث ‌و رویدادها و نیز در قانون ‌اساسی ‌1358 به ‌مقدار زیادی ‌شفاف‌تر و جزئی‌تر شده‌اند. @ISTA_ISTA
۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃 @modafehh