( کتاب یادت باشه)
یکی از عاشقانه ترین کتاب های مربوط به شهید دهه هفتادی مدافع حرم《شهید حمید سیاهکالی》است
برشی از متن کتاب:
سر سفره که نشست گفت:( آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟) با بغض گفتم:( چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری ماموریت؟) گفت:( کاش میشد صدات و ضبط کنم با خودم ببرم تا کمتر دلم تنگ بشه) گفتم:( قرار گذاشتیم هرجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظرتم، منو بی خبر نذار)
با هر جان کندنی بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم. لحظه آخر به حمید گفتم:(حمید تورو به همون حضرت زینب(س) هر کجا تونستی تماس بگیر) گفت:( جور باشه حتما بهت زنگ میزنم فقط یه چیزی تو سوریه چطوری بگم دوست دارم؟ اونجا بقیه هم هستن اگه بشنون از خجالت آب میشم.) گفتم:( به جای دوست دارم بگو یادت باشه! من منظورتو میفهمم) خیلی از پیشنهادم خوشش اومده بود پله ها رو که پایین میرفت برام دست تکون داد و با همون صدای دلنشین بلند بلند گفت:( یادت باشه! یادت باش!) منم گفتم:( یادم هست! یادم هست!)
داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی و همسرشون...
#معرفی_کتاب
#ارسالی_اعضا
@ISTA_ISTA
(کتاب سربلند)
کتابی در مورد شهید بی سر و والا مقام(محسن حججی) است.
برشی از متن کتاب:
برگشتم رو به حاج سعید گفتم:( آخه من چطور این بدن اربا اربا رو شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید سمتم) سرش داد زدم و گفتم:( مگر شما مسلمون نیستید؟ به کاور اشاره کردم و گفتم مگر او مسلمون نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا رو سرش آوردین؟) حاج سعید تند تند حرفایم را برایش ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد و گفت:( این کار ما نبود و باید از کسانی بپرسید که او را بردند <القائم>) فهمیدم که میخواهد خودش را نجات بدهد. دوباره سرش فریاد زدم:( کجای اسلام میگویند اسیرتان را اینگونه شکنجه کنید؟) نماینده داعش گفت:( تقصیر خودش بود) گفتم:( به چه جرمی)
بریده بریده جواب می داد و حاج سعید برایم ترجمه میکرد:( از بس که حرصمون رو در آورد. نه اظهار پشیمونی کرد، نه بهمون اطلاعی داد، نه تسلیم شد. تقصیر خودش بود...!!!)
زندگینامه شهید سربلند ایران شهید مدافع حرم محسن حججی.
#ارسالی_اعضا
#معرفی_کتاب
@ISTA_ISTA
(کتاب ذوالفقار)
این کتاب بخشی از خاطرات علمدار حرم و ذوالفقار سید علی{سپهبد شهید سردار حاج قاسم سلیمانی} است.
برشی از متن کتاب:
با احمد خیلی رفیق بودیم. نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود که چطوری دوست داشتنمو بهش اثبات کنم. فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند این است که یکی از کلیه هایم را به احمد بدهم.وقتی احمد در جمع ما بود تداعی همه زندگی مان را میکرد، هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد میدیدیم، خرازی را در احمد میدیدیم. زین الدین را هم در احمد میدیدیم...
《بخشی از خاطرات شهید راه ولایت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی》
#معرفی_کتاب
#ارسالی_اعضا
@ISTA_ISTA
( کتاب قصه دلبری)
این کتاب بخشی از خاطرات《شهید محمد حسین محمد خانی》است.
برشی از متن کتاب:
از تیپش خوشم نمیامد، دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب گشاد می پوشید با پیراهن ساده یقه گرد و سه دکمه، در زمستان اورکت سپاهی اش تابلو بود و یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه رزمنده های اعزامی جنگ...
وقتی راه میرفت کفش هایش را روی زمین میکشید و هیچ ابایی نداشت.
وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش و به دوستانم میگفتم:《این یارو انگار با ماشین زمان رفته دهه شصت و همانجا مانده!!!...》
بخشی از خاطرات شهید محمد حسین محمد خانی به زبان همسرشان.
#معرفی_کتاب
#ادمین
#ISTA_ISTA
( کتاب مجید بربری)
روایت زندگی شهید متفاوت مدافع حرم عمه جان زینب(س)
برشی از متن کتاب:
صدای قل قل قلیان به گوش و بوی تنباکو به مشام می رسید.روی تخت های دو نفره و سه نفره کنار هم نشسته بودند و چایی میخوردند و قلیان هم کنارشان بود و گاهی دودی هم بلند میشد. اینها برای مجید ناآشنا نبود، بیشتر جوانی اش را همین گونه گذراند، مجید از راه رسید و یک دفتر و خودکار هم دستش بود. با بیشتر کسانی که آن جا بودند سلام و علیک داشت. وقتی مجید می رسید جا برایش باز میکردند و به او قلیان تعارف میکردند...
_ بفرما مجید جون! با طعم پرتغال
_نه داداش چند ماهی میشه که نمی کشم...
(بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم مجید قربان خانی)
#شهدا
#معرفی_کتاب
#ادمین
@ISTA_ISTA
(کتاب خاطرات سفیر)
این کتاب در مورد سفیر حجاب( بانو نیلوفر شادمهری) در فرانسه است.
پایم که به فرانسه رسید با اولین رفتار هایی که در مورد حجابم شد و به خصوص در مورد شرایط ایران فهمیدم کسی مرا نمیبیند. آنها که می دیدند و سر صحبت را باز میکردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری...
و من شدم <ایران>!! و باید پاسخگوی تمام نقاط قوت و ضعف ایران میبودم. البته ناراضی هم نبودم. این یک فرصت بود برای حفظ منافع کشورم و مردمش...
(بخشی از خاطرات بانوی حجاب ایرانی در فرانسه نیلوفر شادمهری)
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA
#معرفی_کتاب
(کتاب رویای نیمه شب)
درمورد عاشقانه های دختر و پسری است که پسر سنی و دختر شیعه است و در همین حین اتفاقات جالبی رخ میدهد...
برشی از متن کتاب:
《پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت و با صدای نازک فریاد کشید و به عقب جست امینه هم پشت سرش بود او هم برای چند لحظه وحشت کرده بود خجالت زده در را باز کردم و غلاف را بیرون کشیدم و به دیوار سر کردم...
_مرا ببخشید حوصلم سر رفته بود برای همین...》
(عشق زیاد یک پسر اهل تسنن به دختر شیعه...)
#معرفی_کتاب
#ادمین_نوشتـــــ
(رمان ملت عشق)
یکی از رمان هایی است که بیش از ۵۰۰ بار در ترکیه به چاپ رسید و بهترین کتاب سال در ترکیه شناخته شد و در ایران هم بسیار مورد استقبال قرار گرفت.
برشی از متن کتاب:
مولانا خودش را《خاموش》می نامید
یعنی ساکت. هیچ به این اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالم گیر شده انسانی که کارو بارش، هستی اش، چیستی اش و حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمه ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته و چطور میتواند خودش را《خاموش》 بنامد؟...
( برگرفته از نوشته پشت جلد کتاب...)
#معرفی_کتاب
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA
(کتاب حسین پسر غلامحسین)
این کتاب زندگی نامه و خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی است و در واقع همان کتاب( نسل سوخته۲) است.
برشی از متن کتاب:
ظهر که برگشت از او پرسیدم:( تنها آمد؟) گفت:( بله! قرار است کسی همراهم باشد؟) با نگرانی گفتم:( بله! بچه ها مگر تو مدرسه شما نبودند؟ خب ماشین داشتی بچه ها را هم می آوردی)
گفت:( چنین قراری نداشتیم)
صبح که میرفتم تمام مسیر برگشت را به محمد حسین نشان دادم. که روز های دیگر باید این مسیر را همراه برادرش پیاده طی کند. به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم. بعد گفت:( دیگر چیزی به آمدنشان نمانده زنگ تعطیلی خیلی وقت که خورده.) من دیر آمدم کمی تو مدرسه خورده کاری داشتم. درست گفت، چیزی نگذشت که محمد رضا و محمد حسین خسته و کوفته وارد خانه شدند...
《بخشی از خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی》
#معرفی_کتاب
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA
(کتاب ادواردو)
این کتاب در مورد شهید ادواردو آنیلی است.
برشی از متن کتاب:
جوانی به سلطان نگاه کرد:
_ببینم شما این اتهام را قبول داری؟
_چه اتهامی؟؟
این که دست اندر کار خرید و فروش و قاچاق اسلحه هستید؟
سلطانی یک هو از جا در رفت.
کجا؟؟ کجا چنین چیزی نوشته؟؟...
《زندگی نامه شهید ادواردو آنیلی》
#معرفی_کتاب
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA