شرح حدیثی از #امام_رضا علیهالسلام
حضرت علیبنموسیالرّضا (علیه الصّلاة و السّلام) به یکی از یاران خود فرمود: «رحم اللَّه عبدا احیا امرنا»؛
🔹رحمت خدا بر آن کسی که امر ما را، مطلب ما را زنده کند. این راوی می گوید: «فقلت له کیف یحیی امرکم»؛ چه جوری می شود که امر شما، مطلب شما، موضوع مورد اهتمام شما زنده شود؟
🔹«قال یتعلّم علومنا و یعلّمها النّاس»؛ علوم ما را فرا بگیرند، معارف اهلبیت را فرا بگیرند، آن را به مردم، به دلهای مشتاق، به ذهنهای جستجوگر منتقل کنند. «فانّ النّاس لو علموا محاسن کلامنا لاتّبعونا».(۱)
🔺 برای گسترش معارف #اهلبیت هیچ لازم نیست شما به این در و آن در بزنید؛ هیچ نیازی ندارد به بداخلاقی کردن و متعرض این و آن شدن؛ همین اندازه کافی است که معارف اهلبیت را درست فرا بگیریم، آن را به دیگران منتقل کنیم. این معارف توحیدی، این معارف انسانشناسی، این معارف فراگیر نسبت به مسائل زندگی بشر، خود جذاب است، دلها را جذب میکند، آنها را دنبال راه ائمه به راه میاندازد.
١) #معانی_الأخبار، شیخ صدوق، ص ۱۸۰ ؛ #حدیث
✨﷽✨
💢 #شرمندگی آدم ها، دیدن ندارد!
✍ #مسافری غریب، در مجلسی، خدمت امام رضا علیهالسلام رسید و گفت: «از حج باز گشتهام و خرجی راه، تمام کردهام؛ مبلغی به من بدهید تا خود را به وطنم برسانم. در آنجا از جانب شما صدقه خواهم داد، زیرا من در شهر خویش، فقیر نیستم.» امام رضا به او فرمودند: «بنشین تا مجلس خلوت شود»
همه رفتند و فقط "سلیمان بن جعفر" و "خیثمه" باقی ماندند. امام رضا برخاستند و به اتاقی دیگر رفتند. پس از مدتی ، در حالی که پشت در ایستاده بودند، دست خویش را از کنار در بیرون آوردند و آن مسافر را صدا زدند و فرمودند: «این دویست دینار را بگیر و توشهی راه کن، و لازم نیست که از جانب من صدقه بدهی.» مسافر غریب، سکه ها را گرفت و شادمان رفت.
وقتی مسافر رفت، #امام_رضا علیهالسلام از پشت در بیرون آمدند. "سلیمان بن جعفر" از ایشان پرسید: «چرا اجازه ندادید آن مسافر، شما را هنگام گرفتن دینارها ببیند؟» امام رضا علیه السلام فرمودند: «نمیخواستم شرمندگی را در چهره او ببینم.»
📚 #بحارالانوار ،جلد ۴۹ ، صفحه ۱۰۱. #حدیث
🤔😥🤔😥🤔
*جناب سرهنگ*
سرهنگ بازنشسته ارتشی که سابق فرمانده پادگان بود تعریف می کرد:
*" بعد از #بازنشستگی نیازمندی های همشهری را بالا پائین می کردم تا با پیدا کردن شغلی شکم اهل بیتم را هر چه بیشتر سیر کنم!*
چشمم به #آگهی_فروشندگی برای فروشگاه لوازم ورزشی خورد. زنگ زدم، طرف گفت بیا ببینمت.
*رفتم و از سابقه کاری ام پرسید. صاحب فروشگاه جوانکی زیر ابرو برداشته بود، خجالت کشیدم بگویم #سرهنگ بازنشسته و فرمانده پادگان بوده ام. گفتم استوار بازنشسته ارتش هستم!*
گفت از فردا با ماهی یک و دویست سرکار بیا.
*قبول کردم و فردا اول صبح روانه محل کار جدیدم شدم. جوانک همان اول صبح من را دنبال خرید نان سنگک و کره و مربا فرستاد. در حالی که برای خرید کره و مربا می رفتم یادم آمد روزگاری اوایل صبح، به محض ورودم به پادگان شیپور می زدند و یگان تشریفات ایست خبردار می کشیدند. بیش از چند هزار کادری و سرباز جلویم رژه می رفتند... کره مربا و نان سنگک را گرفتم و جلوی رئیس زیر ابرو برداشته ام گذاشتم که بلا درنگ مرا مامور دم کردن چای کرد*.
حوالی ظهر مامور خرید چلوکباب نهار از فلان رستوران شدم و تاکید کرد پیاز هم بیار!
*چلو کباب را گرفتم و جلوی دست صاحب کار گذاشتم و خودم مشغول خوردن عدس پلوی همسرِ بدبختم شدم*.
فردا صبح مجدد خطاب به من گفت برو پنیر لیقوان بگیر، با شرم و خجالت *گفتم: قربان ببخشید من برای فروشندگی اینجا مشغول به کار شدم نه دم کردن چای و خرید پنیر لیقوان! *
جوانک بهم ریخت و جواب داد: همینه! دوست داری بمون ! *دوست نداری بفرما! *
کارت شناسایی ام را درآوردم و به جوان نشان دادم ، گفتم: من سرهنگ بازنشسته هستم، *فرمانده پادگان بودم زمان جنگ در جبهه بیش از چهل ماموریت برون مرزی داشتم، بارها با عزرائیل سلام علیک کردم! تقصیر تو نیست جوون ، کار از جای دیگه خرابه! و زدم بیرون.*
جوانک هر چقدر صدایم زد: جناب سرهنگ! جناب سرهنگ!... پشت سرم را هم نگاه نکردم و راهی خانه ام شدم".
*دلم آروم و قرار ندارد بعد از ۳۰ سال خدمت و ۸سال جنگ و ۲سال بعد از جنگ در بیابانهای مرزی ایران و عراق در کمترین امکانات و زندگی با همکاران بدبختم در چادرهای گروهی.. حالا باید پادوی یه الف بچه زیر ابرو برداشته باشم. آتشی در دلم افتاده* که تمام وجود
را عین خوره داره از بین* *میبره....
ما در جامعه حرمت ها را شکسته ایم
*بزرگان را کوچک و افراد کوچک را بزرگ کرده ایم*
ارزشها گم شده و نا مردیها قبح خودش را از دست داده
*واقعا جامعه ما دارد به کجا می رود*؟
برگی از خاطرات #سرهنگ دو پیاده محمدرضا #اختردانش فرمانده وقت گردان ۱۵۱ پیاده تیپ ۴ لشگر ۹۲ زرهی مکانیزه اهــواز
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
بیماری #فقر_کلمات در #بیان_احساسات #امام_صادق (علیه السلام) فرمودند: هنگامی که کسی را دوست داری، او را از این #محبت #آگاه کن، زیرا این کار، #دوستی بین شما را محکم تر می کند. #کافی ، ج 2 ، ص 644 ، #حدیث 2
1_9653407.pdf
17.35M
📚عنوان : #خیانت به فرمانده ( روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان )
✍️نویسنده : کامران #غضنفری
📖موضوع : شهداء
📄تعداد صفحات : ۲۳ صفحه
📆به مناسبت سالروز اسارت سردار رشید اسلام ، حاج احمد #متوسلیان
📌#کپی فقط با ذکر منبع مجاز است
#شهداء
#خیانت_به_فرمانده
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c
#درد_بینیازی و #وظایف_استاد مجموعه #داستان_کوتاه #کالبدشکافی_دانشگاه (شماره 1) نگارش: #حسین_صفره 25/04/1399
دانشجو بودم در اتاق یکی از استادان نشسته، مشغول صحبت با او بودم. جوانی وارد شد، سلام کرد و خطاب به استاد گفت: «من دانشجوی دکتری دانشگاه الف هستم، برای دفاع از رساله، باید مقالهام چاپ شود. شما سردبیر مجله پ هستید، خدمت رسیدم تا از شما کمک بگیرم.»
او اضافه کرد: «البته با اجازهتون اسم شما را هم به عنوان همکار میآورم.»
استاد به آن دانشجو گفت: «روند چاپ مقاله در مجله ما یک سال طول میکشد.»
دانشجو پرسید: «جسارتاً درجهی علمیتون چیه تا من در مقاله قید کنم؟»
استاد گفت: «من استاد تمام هستم. و با لبخندی که تمام دندانهای بالا و پایین تا دندان عقل او پیدا بود، اضافه کرد: «فوول پروفسور!»
دانشجو گفت: «باعث افتخاره اسم شما در مقالهی ما بیاد.»
استاد که هنوز شکرخند «فوول پروفسور» از چهرهاش محو نشده بود، اضافه کرد: «البته ناگفته نماند که من نیازی ندارم!» از سیاق سخن استاد معلوم بود پیشنهاد آن دانشجو را رد نکرد، بلکه معنای سخن او این بود: که من چون استاد تمام هستم، از روی بی نیازی، شما بخوانید منت، این افتخار را به تو می دهم تا اسمم در مقاله شما باشد. نقد پیشنهاد آن دانشجو در جای خود محفوظ، اما من به عنوان شاهد قبلاً از جایگاه آن استاد در ذهن خود برجی بلند ساخته بودم و به عنوان الگو به او نگاه میکردم. با شنیدن عبارت نخوت آمیز «من نیازی ندارم» او خطاب به آن دانشجوی درمانده، چنان از چشمم افتاد که وجههاش هرگز ترمیم نشد. و آن جایگاه مانند برجهای دومینو که در مسابقه میسازند و بعد در لحظهای آوار میشود، در ذهنم فروریخت.
تا مدتی با خودم در چالش بودم و به خودم دلداری میدادم و میگفتم: «این همه استاد نمونهی علم و اخلاق هست، یکی هم این جور باشد، طبیعی است.»
چندی بعد در دانشگاه دیگر دیدم، «فوول پروفسور» دیگر، جملهی «من نیاز ندارم» را خطاب به دانشجو و همکار و ... آنقدر تکرار میکند که مخاطب فکر میکند که این تکیه کلام اوست. به خصوص دانشجویان وقتی میدیدند او از یک سو در وادار کردن آنان به نوشتن مقاله چنان سختگیر است که فقط مانده تهدید به مرگشان کند! از سوی دیگر این چکش «من نیاز ندارم» های او تناقضی را پیش روی آنان آشکار میکند که به راستی سخن استاد خدشه وارد میکرد. از اینها گذشته با خود میگفتند:
«مگر راهنمایی و مشاوره علمی به دانشجویان از وظایف استاد نیست، پس چطور استاد مکرر میگوید: «من نیاز ندارم؟!» یعنی به انجام وظیفه نیاز ندارد؟!
و گاه به عنوان شکوه نزد همکاران دیگر میگفتند: «چرا بایددانشجو احساس کند تا از رسالهاش دفاع کند، زیر بار منّت -استاد تمام- کمرش خرد میشود.»
#داستان_کوتاه
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد، تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت: بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت: آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید (و با تعجب با خود زیر لب می گفت: چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت: بله ،با من کاری بود! پادشاه گفت: ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت: یکصد و بیست سال،
پادشاه: و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد: بله.
پادشاه: ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را هم نداریم! شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید، چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت: هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند. هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند. شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید.
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم. بیشتر از شما عمر می کنیم، قربان!