💖یاران مهدی عجل الله 💖
🌸🍃 #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیست_و_دوم بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چند بار به کربلا رفته بودم. د
🌸🍃
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_بیست_و_سوم
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن📖 فعالیت نظامی و.. داشتیم.
در پشت محل پایگاه، قبرستان ⚰شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم😎. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.😩
یک شب زمستانی برف🌨 سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان⚰ برود و برگردد؟
گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.👻
صدای خس خسِ پای من بر روی برف❄️ از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان⚰ که رسیدم صوت قران📖 شخصی را شنیدم.😇
یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم که اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.🙄
برای همین تا انتهای قبرستان⚰ رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.😏
تا این که بالای قبر 🕳رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.😱😨
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.
وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی 😡بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت 😡😠😡
حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!☹️
نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.😖😫😩
از طرفی در این مواقع باد سوزان☄ از سمت چپ وزیدن میگرفت. طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.😰😭😨
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و آتش 🔥را در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم 👁👁 تحمل نداشت.😰😨😭
همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. 😳
سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.☹️
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.😨😰
جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که دارد قرآن 📖 میخواند چرا برنگشتی؟🤔
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.😬🤐
خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود 😰
دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!😨😰😭
ادامه دارد ...
دعای عرفه آسان.pdf
1.82M
📗 متن دعای #عرفه
با تقسیم بندی
و ترجمه زیرنویس
@Jameeyemahdavi313
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نظام تربیتی پرودگار عالم چگونه است؟
➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که والدین آن را نمیپذیرند!
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
#تڪحرف 📌💌
•
اونجاڪہخدامیگہ:
﴿ قــالَلاتَخافاً،إنَّنِي
مَعَكُماأسمَـعُوأري ﴾🌙
«نترسید؛خودمهواتونودارم..!»
•
–چقدردل♡آدمقرصمیشه!!! :)🌱
•
•{@Jameeyemahdavi313}•
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_سوم_او_را 🌹 چشماشو خون گرفته بود😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡 با ترس درو باز ک
#پارت_بیست_و_چهارم_او_را 🌹
شوکه شدم.
آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم.
بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد
برگشتم طرفشون
-سلام.خسته نباشید
-علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟
-بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه
یه سر برم پیشش زود میام
-کدوم دوستت؟
-شما نمیشناسیدش😕
-رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه
بیا بشین غذاتو بخور
-بابا لطفا
حالش خیلی بده😢
مامان شما یچیزی بگو
-ترنم دیگه داری شورشو در میاری
فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟
چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟
دانشگاهتم که یکی در میون شده😡
-بابا
دوست من داره میمیره
بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
باشه؟
با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم
اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون
با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰
خدا خدا میکردم زنده بمونه
اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!
رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد.
مرجان بود
-الو
-سلام عشقم😚
چطوری؟
-سلام
خوب نیستم😢
-چرا؟
عرشیا بهت زنگ زد؟
-مرجان عرشیا😭😭
-عرشیا چی؟
چیشده ترنم؟😳
-عرشیا خودکشی کرده😭
-بازم؟😒
-این سری فرق میکنه مرجان
اصلا حالش خوب نیست!
ممکنه زنده نمونه
-به جهنم
پسره وحشی😒
الان کجایی؟
-جلو بیمارستان
داشتم ماشینو پارک میکردم
-ها؟😟
برای چی پاشدی رفتی اونجا؟
-خب داره میمیره
-خب بمیره😏
مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟
-خب عصبانی بودم
-یعنی الان نیستی؟😳
دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی
نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع😏
دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه!!
دیگه هیچی نگفتم
مرجان راست میگفت
اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره
اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم
واقعا دیگه اعصابشو نداشتم
با مرجان خداخافظی کردم
چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه.
برگشتم خونه
مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن،
با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن.
-سلام☺️
دیدم ناراحت میشید نرفتم
-چه عجب!!
ماهم برات مهمیم!!😒
-بله آقای سمیعی😉
برام مهمی
مهمتر از دوستام
-کاملا مشخصه!!
شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم!
وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒
فکرمم درگیر عرشیا بود.
به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود
یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش
یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه
به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏
با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝
میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم!
مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف،
رفتم پیش مامان اینا
-خب غذامو خوردم
بفرمایید
مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من
-خودت میدونی چیکارت دارم ترنم
اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟
چت شده تو؟
یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم،
نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم!
-چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒
من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم!
چون من این زندگی رو نمیخوام!
چون نمیخوام مثل شما بشم
-چی؟
چی داری میگی؟
مگه ما چمونه؟😠
-سرکارید بابا جون!
سرکارید!
اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟
-چرا مزخرف میگی ترنم؟
چشماتو باز کن،
تا خودت جواب خودتو بفهمی!
میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟
صدامو بردم بالا
-ولی من این زندگی رو نمیخوام!
میخواید به کجا برسید؟
مگه چند سال دیگه زنده اید؟
آخرش که چی؟
-ترنم حرف دهنتو بفهم😠
چته تو؟
از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!
-هه😒
لی لی به لالای من گذاشتید؟
شما؟
شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟
-من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡
-میدونم
میدونم
میدونننننمممم
ولی آخرش که چی؟😠
اصلا کدوم اسایش؟
کدوم ارامش؟
من دیگه این زندگیو نمیخوام😡
بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه،
در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم
هرکدوم رفتیم اتاق خودمون
دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒
#پارت_بیست_و_پنجم_او_را🌹
فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم.
یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد
عرشیا بود😳
-اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم
برای بار اخر ببینیم؟
پس زنده بود!
خوب شد دیشب نرفتم
وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒
جوابشو ندادم،
نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن
بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم.
-الو
-سلام ترنم خانوم!
حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که
-یه بار اینو گفتی😒
-اها!
پس پیاممو خوندی و جواب ندادی!
گفتم شاید به دستت نرسیده😏
-اره،رسید،خوندم،جواب ندادم
فکر نمیکردم اینقدر بی رگ باشی که بازم بهم زنگ بزنی!
-ترنم خجالت بکش!
خاک تو سرت که معنی عشقو نمیدونی!
-عشق؟
هه
مرده شور این رابطه رو ببره اگه اسمش عشقه!😒
-دیشب داشتم میمردم ترنم!
هنوزم حالم خوش نیست!
نمیخوای بیای دیدنم؟
-عرشیا دیروزم گفتم!
دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠
-ترنمم من دوستت دارم
-اه
بس کن!
دیگه بهم زنگ نزن!
-همین؟
حرف آخرته؟
-اره!
-باشه،
پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!
-چی؟
تسویه حساب چی اونوقت؟😳
-خرجایی که برات کردم
عشقی که به پات گذاشتم
اینهمه بلا که سرم آوردی
-خاک تو سرت عرشیا
گدا!
مگه من گفتم خرج کنی؟
شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏
منو از چی میترسونی؟
-هه
نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉
-منظورت چیه؟😡
-خودت منظورمو خوب میدونی
-خفه شو عرشیا
بی شرف😡
-چرا عصبانی میشی خوشگلم؟😂
تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای
وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته
-خیلی عوضی ای عرشیا😡
خیلی بی غیرتی
-به نفعته که پاشی بیای ترنم
-منظورتو نمیفهمم
-عکسایی که ازت دارم رو یادته؟
شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😉
اگه میخوای فردا عکسای دخترشو تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه
تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم گلم😉
بای بای👋
گوشی از دستم افتاد
احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره❌
تا چنددقیقه ماتم برده بود
بلند شدم و رفتم سمت تراس
گند بزنه به این زندگی
آسمونو نگاه کردم.
من اینجا خدایی نمیبینم!
اگر هم هست،هممونو گذاشته سرکار
زمینو نگاه کردم
چرا اینقدر با من لجی😣
میخوای دقم بدی؟
بسه دیگه😖
اینهمه بدبختی دارم
این چی بود این وسط اخه😭
حتی اگر بمیرم
نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه
دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها
چشمامو بستم😖
بسه دیگ
این زندگی لجن باید تموم شه
تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم😭
دیگه وقت خلاص شدنه
دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم
چشمامو باز کردم
و پایینو نگاه کردم
همیشه از ارتفاع میترسیدم😣
سرم داشت گیج میرفت😥
قلبم تند تند میزد
کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه
اما هرکاری میکردم
دستم کنده نمیشد😖
کم کم داشتم میترسیدم
من جرات این کارو نداشتم😫
تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین😞
دلم میخواست خودمو خفه کنم
-اخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش😡
به جهنم
زنده بمون و بازم عذاب بکش
اصلا تو باید زجرکش بشی
حقته هر بلایی سرت بیاد😭
دیوونه شده بودم
داد میزدم
گریه میکردم
خودمو میزدم
چرا این زندگی تموم نمیشه😫
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
@Jameeyemahdavi313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Jameeyemahdavi313